اولیویا (Olivia E) در سن 6 هفتگی در اثر آنفولانزا در حالی که در ماشین پدرش به سمت بیمارستان برده میشد از دنیا رفته و مرگ موقت داشت:
من تا یک لحظه قبل از این چیزی به یاد نمیآورم. ولی در آن لحظه به یاد دارم که چشمانم را باز کردم و جلو و بالای خود نورهای کوچکی را دیدم که از سمت چپ به راست حرکت میکردند، مانند این که یکدیگر را تعقیب میکنند. به یاد دارم که من راجع به آنها کنجکاو شده بودم ولی تماشای آنها من را بسیار خواب آلود کرد. من چشمانم را بستم، ولی از بالا صدائی را شنیدم و چشمانم را باز کردم. از زیر چانۀ شخصی را میدیدم که دستمالی روی سر خود انداخته بود که به رنگ سفید و با خالهای مشکی بود. پیش خود فکر کردم که مادرم من را بغل کرده است. چشمانم را دوباره بستم تا آن نورهای سفید را ببینم. در تمام بدنم احساس ضعف شدیدی میکردم. دیگر توان مقاومت و جنگیدن (برای زنده ماندن) را نداشتم و چشمانم را دوباره بستم.
احساس حرکت و عبور خیلی سریعی کردم و ناگهان دیدم که نزدیک سقف ماشین و بالای صندلی عقب و پشت سر پدرم شناور هستم. میتوانستم پدرم را از پشت سر و همچنین عقربهها و لامپهای داشبورد ماشین را ببینم. روی صندلی کنار راننده از پشت زنی را دیدم که یک روسری به سر داشت که من فکر میکردم مادرم بود. میدیدم که شب شده و بیرون از ماشین هوا تاریک است. من به خودم که شناور بودم نگاه کردم ولی هیچ چیزی آنجا نبود. میتوانستم همه چیز را در آنجا حس کنم. حس میکردم که ترس و نگرانی زیادی در پدرم وجود دارد و او سعی میکند بر خود مسلط باشد تا بتواند رانندگی کند. همچنین از سمت مادرم نیز احساس نگرانی میکردم ولی توجه او به پدرم بود تا او را آرام کند تا بتواند رانندگی کند. میتوانستم از میان صندلیهای ماشین و درون آنها ببیتم. ماشین ما مدل سالهای اولیۀ دهۀ 1950 میلادی بود و صندلیهای آن به هم چسبیده بودند، ولی با این حال وجود صندلیها مانعی برای دید من نبودند.
من دیدم که روی پای مادرم بسته یا چیزی قرار دارد. این بدن من بود، ولی در آن زمان نمیدانستم که آن بدن من است. سر این کالبد کوچک به طرف راننده بود و پاهای آن به طرف در. شنیدم که مادرم با نگرانی و ترس بسیار زیاد چیزی به پدرم گفت در حالی که به بدنی که روی پایش بود نگاه میکرد. پدرم فرمان را به سمت راست چرخاند و روی بدن خم شد. در آن موقع دوباره احساس حرکتی سریع کردم. در یک آن همه چیز تاریک شد و من احساس سنگینی و ضعف و خستگی مفرط کردم. چشمانم را باز کردم و پدرم را از پایین دیدم که روی من خم شده است و به من نگاه میکند. بعد از آن هیچ چیز دیگر به یاد نمیآورم.
این خاطره مانند یک فیلم در ذهن من و همیشه با من بود ولی بالاخره من آن را بی اهمیت شمرده و نادیده گرفتم. تا اینکه در اواخر دهۀ 1970 من که 9 ساله بودم به منزل خواهر بزرگترم رفته بودم که به او سری بزنم. در میان صحبت راجع به چیزهای مختلف او از من پرسید آیا هیچ وقت برایم تعریف کرده است که یک بار وقتی نوزاد بودم تقریباً مردم؟ من بسیار تعجب کردم و گفتم نه و از او خواستم که ماجرا را برایم تعریف کند. او گفت «مادر آنفولانزا گرفته بود و درحال نقاهت و بهبودی بود. ولی بیماری او به تو نیز سرایت کرده بود و بسیار مریض بودی. یک روز وقتی پدر از سرکار به خانه برگشته بود، آمد بالای سرت تا ببیند حالت چطور است. ولی دید که تو ساکت و بیحرکت هستی، تب بسیار شدیدی داری، و حلقۀ تیرۀ بزرگی دور چشمانت شکل گرفته است. او بلافاصله به من گفت که لباسم را بپوشم زیرا باید به بیمارستان برویم و باید برادرت را در ماشین نگاه داری…»
من در اینجا حرف او را قطع کردم و به او گفتم که چه لباسی پوشیده بود، و حتی دربارۀ روسری سفید با خالهای مشکی که به سر داشت برایش گفتم. او به حرف من اهمیتی نداد و به حرفهایش ادامه دااد : «…در حالی که در راه بیمارستان تو را بغل کرده بودم، تنفس تو تقریباً در حال توقف بود. تو چشمانت را بستی و احساس کردم سنگینتر شدی. من ناگهان احساس کردم تو مردی و این را به پدر گفتم. پدر ماشین را کنار کشید و بالای سر تو خم شد تا تو را چک کند. او بسیار ترسیده بود. وقتی تو چشمانت را دوباره باز کردی پدر خیالش راحتتر شده و آهی کشید. وقتی به بیمارستان رسیدیم و تو زنده ماندی دکترها گفتند که زنده ماندنت کمتر از یک معجزه نبوده است.»
این اولین تجربۀ نزدیک به مرگ من بود. من حرفهای زیادی برای گفتن دارم که دوست دارم کسی را پیدا کنم که بتوانم آنها را با او در میان بگذارم. من تجربههای عمیقی در تمامی زندگی خود داشتهام ولی نمیدانم برای چه کسی میتوانم آنها را بازگو کنم که حرف من را باور کند. من فکر میکنم علت اینکه این تجربۀ نزدیک به مرگ با اینکه در سنین خردسالگی برای من اتفاق افتاده بود هیچ وقت از خاطر من بیرون نرفته است علتی داشته است. در سالهای بعد این خاطره نقش بسیار مهمی را در زندگی و رشد من ایفا کرد. اتفاقات زیادی از همان سنین کودکی برای من در شرف رخ دادن بود و من به استقامتی که این تجربه به من داد نیاز داشتم تا بتوانم در برابر این اتفاقات مقاوم باشم. گرچه در آن موقع که این اتفاق افتاد از آن چیز زیادی نمیفهمیدم و معنای خاصی برایم نداشت، در آینده آن را درک میکردم.
قسمت سخت این تجربه برای من این است که نمیتوانم برای مردم آن را تعریف کنم زیرا حرف من را باور نمیکنند و به نظر آنها غیر واقعی میآید، در حالی که حقیقتاً برای من اتفاق افتاده است. ولی چطور ممکن است من بتوانم آن احساس مردن و آرامش عمیق آن و شناور بودن در حال بیوزنی را فراموش کنم! من میخواهم همه بدانند که وقتی میمیرند، یا وقتی که یکی از عزیزان آنها میمیرد، حقیقیترین قسمت وجود آنها زنده میماند و باقیست، ولی در سرایی دیگر.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1olivia_e_nde.html