Miss Banafsheh Experience

Miss Banafsheh Experience

🆔 @My_Simorgh

🔸تجربه شیدا و دیدن خواهرکوچک متوفایش در فضایی روحانی


من (شیدا) هستم،زنی خانه دار،صاحب دو فرزند ودارای مدرک کارشناسی حقوقِ قضایی و فوق دیپلمِ معماری.

۳۲ سال پیش در یک خانواده معتقد و متدینِ شیرازی متولد شدم ولی هیچگاه کوچکترین جبری نسبت به مسائل اعتقادی برمن اِعمال نشدزیرا پدرم اعتقادداشت: "دین و آیینی را که از کتابهای دینی و بدون هیچ اختیار ونظری قبول کنی، جبریست که خداوند درآن راه ندارد." 

درست یادم نیست،فکرکنم از کلاس اول ابتدایی بود که توجه من به عالم ماوراء جلب شد وبه مقولات متافیزیکی علاقمندشدم.

از همان دوران توهماتی واقعی میدیدم، خوابهایم تعبیرمیشدند و احساس حضور کسانی رامیکردم که بهیچوجه نمیدانستم کی هستند و چطور برمن ظاهر شده اند. البته اینها هیچکدام باوجود تاثیری که بر من داشتند،زیاد مورد توجه اطرافیان قرارنمیگرفتند و حتی تردید آنان نسبت به سلامت روانیم رابرمی انگیختند. 

مدتها طول کشید تا به این فهم برسم که هرچه را برایم اتفاق میافتد نباید برای بقیه بازگوکنم، ولی اتفاقی واضح، کامل و قانع کننده باعث شد که تا مدتها پس ازآن خانواده به حرفها و خوابهایم بیشتر اهمیت بدهند و یا حداقل دیگر سرزنشم نکنند:

سال 86 ،به ناگاه خواهر کوچکترم که نوزده ساله بود،بعلت نوعی بیماریِ قلبیِ مادرزادی که به عقیده پزشکان،ناشناخته بود،دچار ایست قلبی و لخته شدن خون شد واز دنیا رفت.

این فقدان شوکه کننده ، باعث حزن و اندوهی عظیم و باورنکردنی در زندگی کل خانواده وبخصوص من شد،زیرا هرگز حتی در فکرم هم نمی گنجید که آن همه طراوت ،سرزندِگی ونشاطِ جوانی ناگهان به نیستی مبدل شود. 

او با پای خودش به بیمارستان آمد ودرحالیکه دستان گرمش در دست من بود روی تخت خوابید ولی ورود و تجمع ناگهانی تعداد زیادی از پزشکان دور تختش وبیرون کردن من از اتاق او وخامت اوضاع را برایم مسجل کرد و سپس

دکترها با نگاهی آکنده از افسوس و تاسف از اتاق ریکاوری بیرون آمدند وفقط توانستند بگویند:

 متاسفیم، کاری از دستِ ما بر نیامد و سکته دوم در بیمارستان راه نجاتی برایش باقی نگذاشت.

وابستگیِ شدید خانوادگی و علاقه دیوانه وار وبیش از حدی که به وی داشتم جریاناتِ فکری مرا طوری پیش برد که در ذهنم تصور میکردم او نمی بایست میمرد،بلکه من باید میمردم. بقدری دلتنگش بودم وحسرت دیداردوباره اش را میکشیدم که دست به خودکشی زدم ولی موفق نشدم ودوروزِ کامل را درکما گذراندم . یکماهِ بعد از آنرا هم بخاطر اثر داروهای خواب آورچنان گیج و منگ بودم که به تنهایی نمیتوانستم از جای خودبرخیزم.

حقیقتاً پس از مرگِ خواهر نازنینم من دیگر علاقه ای به ادامه زندگی درمن وجودنداشت ومصربودم که حتماً به زندگیم خاتمه دهم ،بهمین دلیل یکبار دیگر هم دست به خودکشی زدم و 200 عدد قرص اعصاب را آسیاب کردم و درنصفِ لیوان حل کردم ، تا بتوانم آنهارا سریع ترو راحت تر بخورم و جذبِ آن در خونم را تسریع کنم تا پزشکان نتوانند به روشِ شستشوی معده نجاتم دهند.

آن معجونِ مرگبار را بلعیدم،سپس توی اتاق نشستم ومشغول گریستن شدم. همسرم با لیوانی آبمیوه بسمتم آمد و همینکه خواست لیوان را بمن بدهد روی دستانش بیهوش شدم و او که ورقهای خالیِ قرصها را دیده بود سریع به اورژانس زنگ زد.

دربیمارستان همه نوع تلاشی کردند ومجدداً مراازمرگِ حتمی نجات دادند. چند بار تعویض خون رویم انجام شدو همزمان معده ام راشستشو دادند و بعد حدود هشت روز در بیمارستان بستری بودم.

زندگی من دیگر کاملاً زیرو رو شده بود. با وجودِ داشتنِ کودکی دوساله همه زندگیم رنگ سیاهی به خود گرفته و سوگواری و عزاداریِ مدام باعث شده بود که شب و روزنداشته باشم.

 زندگی،شوهر و فرزندم را فراموش کرده بودم ومدام توی تختم بودم. بقدری پزشکان مختلف بر بالینم میآوردند و بمن قرصهای اعصاب وآرامبخش میدادند که اصلاً نمی فهمیدم کی شب میشود و کی روز میآید.

خانواده ام حتی لحظه ای رهایم نمیکردند زیرا ترس این را داشتند که مجدداً اقدام به خودکشی کنم.

درآن زمان من فوق دیپلم معماری داشتم و تازه درسم را باتمام رسانده بودم.

تاچند ماه پس از مرگ خواهرم از سردردهایِ سخت و مستمرمیگرن درعذاب بودم و فقط با آرامبخش تسکین پیدامیکردم.


 آنروز هرچقدر مادر و همسرم تلاش کردند، نتوانستند مرا بیرون ببرندکه مسکنی برایم تزریق کنند چون پس از بیداری دچار حالِ بسیار بدی میشدم که ترجیح میدادم سردرد را تحمل کنم ولی از جایم تکان نخوردم.

شب فرا رسید.باهمسر و دخترم توی هال بودیم .تلویزیون روشن بود،من روی کاناپه دراز کشیده بودم و همسرم درحین اینکه با دخترمان بازی میکرد،برایش کتابِ قصه میخواند.

بناگاه متوجه شدم نزدیک سقف خانه هستم و هر لحظه ممکن است صورتم با آن برخورد کند!

بلافاصله هراسان شدم و احساسِ وحشتی سهمگین سراسر وجودم را گرفت .ابتدا پیش خودم فکر کردم که احتمالاً سقف بر اثر زلزله روی سرمان خراب شده و من که خواب بوده ام الآن بیدار شده ام وزیر آوار هستم.

سپس بانگرانی ووحشتی عمیق وخُردکننده بفکر همسر و دخترم افتادم ،خیلی سریع متوجهشان شدم و دیدم که دخترم نشسته،همسرم دارد داستان شنگول و منگول را برایش میخواند و به دخترم میگوید: آن ساعت شماطه دارِ روی دیوار را میبینی؟ حبه انگور پشت یک ساعتی مثلِ آن قایم شده تا آقا گرگه اورا نبیند.

دخترم گفت: خب ساعت را پایین بیاور بابایی. و همسرم جواب داد: نمیشود، ساعت بالایِ سرمامان است و مامان گناه دارد چون اگر بخواهیم برش داریم ازخواب میپرد.سرِ مامان درد میکند وتازه خوابش برده است.

بعدازآن من بصورتِ واضح و شفاف فهمیدم که شوهرم همینطور که داردکتاب را ورق میزند توی فکراست که وقتی مادرِمن بیاید باتفاق مجبورم کنند بروم و سُرُم و آمپول آرامبخشم را بزنم تا دردم کمتر شود تا بتوانم شب را براحتی سر به بالین بگذارم.

سپس متوجه بدنم شدم که روی کاناپه دراز کشیده و دستم روی سرم است.

 هاج واج به اطراف نگاه کرده وباخودم نجواکردم :

آه...پس عاقبت من هم مردم؟!  

ومجدداً متوجه وضعیت بدنم شده و پس از آن خودم درآن بالا حس کردم و اندیشیدم که اگر من آنجا روی کاناپه ام پس این منی که نزدیک سقف است کیست؟!تصورمیکردم دارم دیوانه میشوم.

((لازم است توضیح دهم تا قبل اینکه با تجربیات nde آشناشوم حالتِ تشابهِ بین بدن و روحم درآن شب همیشه برایم سوال برانگیز بود، چون بدنِ من روی مبل دراز کشیده بود و طبقِ عادت، بازوی راستم روی چشمانم بود ودقیقاً همان حالت رادرآن بالا نزدیک سقف نیز حفظ کرده بودم وابداً به شکلِ یک گوی اگاهی نبودم))

اصلاً نمیفهمیدم چطوراست که قادرم همزمان هم پایین ،رویِ کاناپه خوابیده باشم و هم در آن بالا،نوک دماغم با سقف مماس باشد .

دستانم رانگاه کردم، درخشان و شفاف بنظر میآمدندو گوئی از نوری متراکم ساخته شده بودند.

درآن لحظات توانستم بطورِ مکررچندین بار از سقفِ خانه عبورکرده وروی پشت بام را ببینم.پشت بام بهم ریخته بود، سه عدد دیش ماهواره که دوتایشان وصل بودند و یکی ازآنها برسطح بام سرنگون شده بودآنجا بچشم میخوردند. دو دستگاه کولرِ بزرگ و یک دستگاه کولر کوچک، یک چمدان فلزیِ قدیمیِ آبی رنگ و کارتنی پر از کفشهایِ کهنه یِ باران زده که اشکال عجیب غریبی به خودگرفته بودند...



ومن با خودم گفتم : عجب ،اینها را باید توی سطل آشغال بیاندازند،چرااینجا نگهشان داشته اند؟!سیال بودم. انگار که هاله ای از رنگهای شیریِ سفید صدفی در جریان باشد. بر عکسِ خیلی از تجربه کنندگانnde من خودم را یک نقطه یا گویِ نور ندیدم روحم دقیقاً شبیه جسمم بود ولی باویژگیهایِ مخصوص به خودش.ناگهان احساسی مانندِ اینکه جسمم جاروبرقی و روحم گردو غباراست بوجود آمد و بسمت بدنم کشیده شدم .مقاومت کردم و باخودگفتم : نه، من نمیخواهم برگردم، من بایدهمینطور بصورتِ مرده بمانم...

وبیکباره از روی کاناپه به بالا جهیدم، در حالیکه ضربان قلبم بشدت تند بود.

شوهرم هراسان بسمتم دوید ومراروی کاناپه نشاند.به اوگفتم : من مُردم... 

...واوبا تعجب نگاهم میکرد.


شوهرم درحالیکه هاج و واج نگاهم میکردپرسید: تو از کجا میدانی که مَردی؟

جواب دادم : آخر روحم جدا شد و نزدیک سقف بود،توداشتی کتاب میخواندی و ساعتی را که بالایِ سرم بودمیخواستی برداری.شوهرم گفت: احتمال دارد در حالتِ بینِ خواب و بیداری بوده ای و شنیده ای که من دارم با عسل حرف میزنم. گفتم : بله،کاملاً بیدار بودم ولی نه در بدنم، بلکه آن بالا،وسپس گفتم : فهمیدم که تو داشتی فکر میکردی مادرم که آمد مرا مجبور کنید برویم درمانگاه و آمپول بزنم تا سردردم آرام شود.

در حالیکه شوهرم خیلی متعجب شده بود و هاج و واج داشت نگاهم میکرد پرسیدم : راست میگویم؟این فکرتوبود؟

گفت: بله میخواستم برویم که مسکن و هم آرامبخش بزنی تا فردا که جمعه است ومن خانه هستم، بتوانی حسابی استراحت کنی وسرحال بشوی.

وسپس پرسید : دیگر چه چیزهائی دیدی؟ 

جواب دادم : روی پشت بام را دیدم ( مامستاجرِیک ساختمان دوطبقه بودیم ودر طبقه دومِ آن سکونت داشتیم ولی من به دلیلِ قفل بودنِ در،هیچوقت پشت بام را ندیده بودم).

پرسید:تو روی پشت بام چه چیزی دیدی؟

من درجواب، هرچیزی را که روی پشت بام دیده بودم بطورکامل برایش شرح دادم.

شوهرم که حالادیگر از من هم متحیرتر و کنجکاوترشده بود گفت: فردا میرویم تا ببینیم .

فردایِ آنروزکلید پشت بام را از صاحبخانه که طبقه پایین منزل داشت گرفت. هنگامیکه درب پشت بام راباز کرد از تعجب نزدیک بود غش کنم چون مشاهدات شب قبلم دقیق و درست بودو همه وسایل آنجابودند. فقط یک چهار پایه هم پشت یکی از کولرها قرارداشت که من متوجهش نشده بودم.

ساعتی بعد مادرم برای سرزدن آمد .این کارهرروزش بود چون من هیچوقت حالِ درستی نداشتم.

همسرم ماجرای دیشب را برایش تعریف کردو این شروع یک برنامه جدیدِخاله زنک بازیهای مادرم بود که دنبال دعا نویس و جن گیر و رمال بیفتد و آنهاهم برایِ پرکردنِ جیبِ خودشان بگویند که من توسط اجنه شرور تسخیر شده ام و دعا وجادو تجویزکنند تا من سالم بشوم و از جن زدگی بیرون بیایم.

 هرچقدر از مادرم میخواستم که دست از این قبیل خرافات بردارد و تاکیدمیکردم که من مرگ را تجربه کرده ام وترس و دردی هم نداشته ام، با گریه میگفت:

 میدانم چی میگوئی دخترم، ولی اگررمالها راست بگویند چه؟

پس ازجریان آن شب تا مدت چند سال اکثرِ شبها احساس عجیبی بمن دست میداد وحالات غریبی پیدامیکردم‌. دقیقاً زمانی که سر به بالین میگذاشتم،درمرز بین خواب و بیداری لرزشی عجیب مثل برقی ضعیف از نوک پای سمت چپم شروع میشد و چند بار تا سرم بالا میآمد وهمزمان باآن، در فرق سر و بالاتر، احساس مور مور و وجود یک گرداب خیلی تاریک از جنسِ همان لرزش را داشتم که طیِ چند لحظه تاعمقِ مغزم میرسید. وقتیکه آن گرداب رامیدیدم آنچنان وحشتزده میشدم که ضربان قلبم بالا میرفت،ازجا میجهیدم وتاخودِصبح جرات نمیکردم دراز بکشم.

۵ سال رادرهمین وضعیتِ بغرنج و زجرآور گذراندم تااینکه روزی تصمیم گرفتم بفهمم چه دارد به سرم میآید. میدانستم تنها راهش اینست که در لحظه یِ لرزش نترسم و فقط نگاه کنم ببینم عاقبتِ کارم به کجا میانجامد؟

ابتدا از ترسِ شدتی که ضربان قلبم داشت نمیتوانستم برخودمسلط باشم ولی بقدری به خودم تلقین کردم که نباید بترسم تا اینکه یکشب آن اتفاق افتاد.

در۴ شهریور ۹۱، باشروعِ لرزش،بخودم آمدم و باخودتکرار کردم: 

فقط شاهدباش ونترس.خداخیلی بزرگ است. یا میمیری ویا میفهمی عاقبت چه میشود و این اضطراب دائمی و وحشتت از خواب به اتمام خواهدرسید...

ناگهان واردگردابی تاریک شده وخودم را درسرایی قدیمی با طاقیهای گرد و پیشخوانهایی عجیب که تماماً تذهیب کاری و تزیین شده بودندیافتم.

ساختمانی گردپیرامونِ حیاطی بزرگ بود.دور تا دور ایوانها گلهائی زیبادر گلدانهائی قرارداشتندو حوض بزرگی نیز وسط محوطه قرارداشت. آنگاه تصاویرِکاروانسراهایی را دیدم که خیلی شبیه آن مکان بودند...

ودرآن حال و هوای عجیب،عاقبت خواهرم رانیز ملاقات کردم.


بسویش دویدم ،یکدیگررا بغل کردیم وگریستیم .پرسیدم: 

کجا بودی؟ میدانی در نبود‌ت چه به سرمان آمد؟دیدنت برای بابا آرزو شده ومادر، شبها تا صبح گریه میکند که بقیه نفهمند؟چراترکمان کردی؟

در جوابم گفت:دیگر وقتِ من تمام شده بود.

گفتم :چه میگوئی؟...خیلی هادرصد سالگی هم بزور میمیرند،توکه...

 کلامم را قطع کردوگفت: عمرم کوتاه بود.خیلی کار داشتم... 

بااینکه میدانستم مرده،تمایل داشتم اورا برگردانم و به خانه ببرم.

با خودگفتم:نه، محال است بگذارم اینجابماند.

اوفکرم راخواند و بمن گفت: اینکار ممکن نیست و من سوال کردم: اگر ممکن نیست پس چطورمن اینجاهستم؟

اوجواب داد: عزیزم،از جهانِ تو براحتی میشودبه اینجاآمدولی منی که مرده ام از اینجا نمیتوانم با تو بازگردم. برای ماها ازاینجا به آنسو یعنی زمین گذرگاهی وجودندارد.

من به دور تا دورم نگاه کردم و 

متوجه شدم آن ساختمان بزرگ حتی یک درهم ندارد.فقط یک دریچه کوچک و عجیب به اندازه یک کلاسور وجودداشت که من از همان دریچه بیرون را نگاه کردم تا موقعیت را بسنجم و مَفَری پیدا کنم. 

عجیب بود، زیرا آن دریچه بازاویه 360 درجه به اطراف ساختمان اشراف داشت. شرق، غرب، شمال و جنوب دربینهایتِ نامعلوم،خالی و تهی بود.حتی زمینی وجودنداشت که بگویم برهوت بود .دقیقاًمیتوانم صفت ناکجا آباد و هیچستان به آن بدهم. آنجابودکه معنی برزخ رافهمیدم...

خواهرم گفت که او درخواست داده و خواسته که مرا ملاقات کند.دست به دور گردنش انداختم و مجدداً هردویمان بشدت گریستیم .ازمن پرسید: توراچه میشود؟ مگرتوهمان خواهرِشادوپرانرژیِ من نیستی ؟

 درجوابش گفتم :بعداز تو دنیای من تمام شده وعمقِ سینه ام پراست ازآتش،یا میبرمت ویا همینجامیمانم

وتنهایت نمیگذارم . 

مثل همیشه لبخندی بهشتی برلبانش شکفت وبه حالت دلداری گفت: من خوبم. ایکاش شماهم خوب میبودیدو هرلحظه نگران شما نمیشدم، کاش بعداز من اینگونه همه چیز بهم نمیریخت تا دراینجا آسوده تر میبودم. 

من همچنان گریه میکردم واوادامه داد: فقط یک چیز...من خوبم پس توهم خوب باش و نگذارپدرومادرمان با وجودِ تحملِ غم دوری من هر لحظه بسوزند و ناراحت توباشند(منظورش بیماری عصبی،ناراحتیها،میگرن و زندگی من بودکه درآن سالها مبدل به جهنم شده بود )به تو می سپارمشان زیرا وقت رفتن فرارسیده است... 

حتی فرصت نشد مخالفت کنم وبیکباره همان احساسِ قبلی را داشتم ،همان گردباد تاریک و لرزشِ سراسری، ولی اینبارکلِ وجودم گردبادشدومن رویِ تختم چشم گشودم. به ساعت نگاه کردم. دوازده و پنج دقیقه نیمه شب بود،یعنی از وقتیکه چراغ خواب را خاموش کرده بودم فقط حدود پنج دقیقه گذشته بود. 

آری...من خواهرعزیزم را ملاقات کرده بودم.اوفقط بخاطر حالِ من خواسته بود مرا ببیند که بمن بگوید حالش خوب است و از اینکه همه زندگیم جهنم شده درناراحتی و عذاب است. 

باصدایِ گریه من همسرم بیدار شد. اورا که وحشتزده،مضطرب و نگران بودنگاه کردم. اوئی که در تمام آن روزهای سخت تکیه گاه و همراه صبور و شکیبای من بودو مانند فرشته ای در شکل بشر که خدا از آسمان فرستاده سر راه زندگیم قرارگرفته بود.

به عسل نگریستم که در آن مدت از مهر مادربی نصیب مانده بود. سر روی دوش همسرم گذاشتم ودرحالیکه های های میگریستم گفتم:

دیدمش.حالش خوب بود،فقط از کارهای من عذاب میکشید ...

پس از آن شب،طیِ چندماه زندگیم عوض شد. فهمیده بودم که خواهرم از ما زنده تراست ولی چون دائم درفکر ماست، ناراحت است و عذاب میکشد. سوگواری را تمام کردم زیرا دیگر ازدرون نمیسوختم وفکر نمیکردم که عدم خواهرم را بلعیده و حیاتی برایش وجودندارد.

با پیشنهاد همسرم،برای آنکه کمتر در فکرفروبروم و حالم سریعتر بهبود بیابد،تصمیم گرفتم در رشته ای که همیشه آرزویم بود، یعنی حقوق قضایی ادامه تحصیل بدهم.

پنج سال ازآن دیدارملکوتی میگذرد. من با زندگیِ حقیقی آشنا شده وبیش از پیش جذب مقوله متافیزیک و عالم ماورا گشته ام.در جستجو هایم باکانال سیمرغ،اساتید بزرگی چون اکهارت تول، کریشنا مورتی و اُشو وهمچنین مدیتیشن و یوگا آشناشدم.چندین بار ترجمه فارسی قرآن و انجیل را خواندم وبه حقایقی که برایم جدیدبودندپی بردم.

درحال حاضر مدام دنبال آگاهی و حضورهستم وهنگامیکه تجربیاتndeرا میخوانم،آنها درک میکنم وآرام میشوم.

اکنون ایمان قلبی دارم که بازهم خواهرم را خواهم دید.گاهی هم درخواب میبینمش که خوشحال است والبته من خوشحالترم که به زندگی بازگشته ام و باورهای معنوی ام با آن ملاقاتِ نورانی زنده شده است.


✒️ویراستاری متن تجربه : دوست گرامی جناب آقای مهرداد میخبر 


کانال تلگرامی سیمرغ


🆔 @My_Simorgh

Report Page