تجربه «اینگرید هونکالا» (Ingrid Honkala)
یک روز در سپتامبر سال 1973 من و دو خواهرم به همراه خدمتکارمان در منزل تنها بودیم. پدر و مادرم سر کار رفته بودند و در خانه نبودند. من و خواهرانم همه کمتر از 3 سال داشتیم. در تراس خانه ما یک مخزن آب سیمانی بود که تقریبا 1.5 متر عمق داشت و برای ذخیره آب برای شستشو و مصارف دیگر در منزل از آن استفاده می شد. من و خواهرم تصمیم گرفتیم که دور مخزن آب به دنبال یکدیگر بدویم و بازی کنیم. خدمتکار زیاد توجهی به ما نمی کرد و ما تنها بودیم. من از لبه مخزن آب بالا رفتم و در حالی که با خواهرم بازی می کردم، ناگهان پایم لیز خورده و به داخل مخزن افتادم. خانه ما در شهر بوگوتا (Bogota) در کشور کلمبیا بود و به خاطر کوهستانی بودن بوگوتا، هوا و آب مخزن خیلی سرد بود.
اولین احساسم بعد از سقوط در مخزن آب یک سرمای ناگهانی بود. من به شدت شروع به تشنج کردم، گویی سینه ام در حال ترکیدن بود. تقلای من بسیار شدید بود، زیرا نمی توانستم نفس بکشم. وقتی به ته مخزن رسیدم به طور غریزی با پا خودم را به طرف بالا فشار دادم، ولی به سرعت دوباره پایین رفتم. از زیر آب صدای فریاد خواهرم را می شنیدم که گویی از راهی دور به گوشم می رسید. او سعی می کرد که من را بگیرد ولی دستش به من نمی رسید. می توانستم صدای ضربان قلبم را مانند طبلی در سرم بشنوم. در حالی که چشمانم باز بود، ناامیدانه به تاریکی (ته مخزن) خیره شدم.
ناگهان احساس رهایی کامل من را فراگرفت. نمی دانم چرا، ولی دیگر در تشویش نبودم و احساس آرامش می کردم. قلبم از تپش ایستاد، و همه چیز مطلقاً ساکن شد. دیگر احساس سرما نمی کردم و میلی به تلاش برای نجات خودم نداشتم. دیگر بدنم برایم مهم نبود. آنگاه متوجه شدم که یک نور کم سو، در حد یک شمع، شروع به روشن کردن فضای اطراف من کرد. می توانستم حباب های کوچک هوا که از آب بالا می آمدند، و در پایین آنها بدنی که در آب معلق بود را ببینم. به یاد دارم که با کنجکاوی به صورت بدون احساس این بدن نگریستم و دیدم که چشمانش کاملاً باز، و به نقطه ای خیره مانده است.
من متوجه شدم که این بدن بی جان خود من است، ولی تعجبی نکردم و نترسیدم. به جای آن، احساس سرور و آزادی بی حد و حصری داشتم. چیزی طول نکشید که صحنه بدنم در پیش روی من به صحنه ای کاملاٌ متفاوت تغییر یافت. در پیش روی من زیباترین گلها از هیچ کجا سبز شده و یکی بعد از دیگری می روئیدند. قبل از اینکه بتوانم بفهمم چه خبر شده، به طریقی توسط گل ها از جای خود برداشته شده و به مکانی دیگر برده شدم.
وقتی به آن فکر می کنم، تعجبی نداشت که از رها شدن از بدنم اینقدر احساس آزادی می کردم، زیرا من بچه ای بسیار نحیف و مریض بودم و همیشه درد و مشکل جسمی داشتم. بالاخره از تمام درد و مرض هایی که از تولد با آنها دست و پنجه نرم کردم راحت شده بودم. همین طور که این گل های جادویی من را حمل می کردند، همه چیز احساس آرامش داشت و می درخشید. بدون اینکه حتی برگشته و نگاهی به بدن خودم بیاندازم، به راه خود ادامه دادم.
ناگهان خود را در اتاق خدمتکار یافتم، در حالی که از بالا به او نگام می کردم. او که روی تختش لم داده بود و مشغول گوش کردن به رادیو بود، خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده است. سپس مادرم را دیدم که چند خیابان بالاتر از خانه در حال راه رفتن به سمت ایستگاه اتوبوس بود. زمان و مکان برای من از بین رفته بودند، می توانستم آناً در هر کجا که می خواهم باشم. آنجا بود که متوجه شدم من هیچ شکل و قالب مشخصی ندارم. می توانستم با همه چیز ارتباط برقرار سازم و جزئی از همه چیز بودم. احساس می کردم که گویی من با تمامیت جهان یکی شده ام. در حالی که در فضایی مملو از نوری خالص فرو می رفتم، به طور شفاف این آگاهی را یافتم که قبل از اینکه یک انسان بشوم، موجودی از جنس نور خالص بودم، همانگونه که اکنون دوباره این موجود شده بودم. آنجا هیچ چیزی نبود که عشق نباشد. نه عشق به شکلی که ما روی زمین می شناسیم. نمی دانم باید آن را عشق یا آرامش یا خلسه یا وحدت نامید. من احساس غیرقابل وصفی از تعلق به همه چیز داشتم و احساس می کردم در جوهر همه چیز هستم.
همینطور که من این حالت بودن پر از خلسه و آرامش را حس می کردم، متوجه شدم که ناگهان مادرم احساس ترسی شدید در خود کرد. او برگشته و با سرعت به طرف خانه دوید. وقتی که به خانه رسید، دقیقاً می دانست که باید کجا برود. وقتی به تراس رسید، دید که خواهرم روی مخزن آب خم شده است. خواهرم با ناامیدی به مادرم گفت: «انگرید در مخزن افتاده ولی دست من به او نمی رسد.»
وقتی مادرم بدن بی جانم را از آب بیرون کشید، چند دقیقه از غرق شدن من گذشته بود. لب های من به رنگ آبی درآمده بودند، بدنم سرد شده بود، پوستم بی رنگ شده و ضربانی نداشتم. مادرم سعی کرد به من تنفس مصنوعی داده و من را احیاء کند. ناگهان احساس سقوط کردم، گویی از بالای بلند ترین آسمان خراش به پایین پریده ام. احساس کردم که مانند یک جاروبرقی به داخل بدنم مکیده شدم. احساس سرمای شدید و دردآور به من بازگشت و فهمیدم که به بدنم بازگشته ام.
وقتی که این اتفاق برایم افتاد، من یک کودک بودم و هیچ تصویر و آشنایی با تجربه های نزدیک به مرگ نداشتم. آنوقت بچه تر از آن بودم که حتی بفهمم که مرده ام. تنها چیزی که می دانستم این بود که بدنم را ترک کرده ام و به مکانی پر از خوبی و صحت وصف ناپذیر رفته ام. با این حال این تجربه برایم ناآشنا و غریب نبود و احساس کردم که قبلاً چنین تجربه ای را داشته ام. به نوعی درک کردم که زندگی کنونی ام روی زمین ادامۀ یک حیات بسیار طولانی [و زندگی های متعدد قبلی] است.
این تجربه برایم ثابت کرد که وجود و حیات ما ورای بدن ماست. فهمیدم که بدن ما مانند پوسته ای است که هرگاه دیگر به آن نیازی نداشته باشیم، آن را مانند یک پوست خرچنگ رها کرده و ترک می کنیم. به من این آگاهی داده شده بود که من برای زمانی بسیار طولانی وجود داشته ام و در حقیقت بارها در اقلیم های مختلف و در قالب های متفاوت آمده و رفته ام.
برای حدود یک سال بعد از تجربه ام، و معمولاً در حال خواب، رنگ هایی را دیده، صداهایی را شنیده و حرکت هایی مانند آنچه در تجربه ام حس کرده بودم را حس می کردم. زمان آهسته می شد، و ناگهان دوباره سریع می گشت. گویی برای یک لحظه به جایی دیگر برده می شدم و سپس احساس یک خلاء در ناحیه شکم و سینه خود کرده و دوباره به درون بدنم کشیده می شدم. در آن زمان کاملاً ناآگاه بودم که تجربه خروج از بدن دارم.
به تدریج طول این تجربه ها افزایش یافتند و احساس ناراحت کننده سقوط به درون بدنم از بین رفت. تغییرات چشم گیر رنگ ها و صداها و حرکات باقی ماندند، ولی دیگر این تغییرات من را اذیت نمی کردند. در حقیقت من چشم براه آنها بودم زیرا برای من یک پنجره کوچک به جایی که در آن احساس آرامش، آزادی، و امنیت کامل داشتم باز می کردند.
از وقتی که تجربه NDE داشتم سلامتم رو به افول گذاشته بود. درست غذا نمی خوردم و اغلب اوقات عصبانی بودم. در آینه به خود نگاه می کردم و صورتم را خراش می دادم و موهایم را کشیده و گریه می کردم. سپس به سوی مادرم دویده و فریاد می کشیدم: «شما نمی فهمید! من این شخص نیستم، این اسم من نیست. من نباید اینجا باشم!» او من را به آرامی و با محبت بغل می کرد و سعی می کرد من را آرام کند. چون نمی توانستم احساساتم را به درستی به دیگران بفهمانم، مرتب گوشه گیرتر می شدم و همیشه دوست داشتم تنها باشم… کسی حال من را نمی فهمید و نمی توانست به من کمکی بکند.
خوشبختانه کمکی که نیاز داشتم از جایی که انتظار آن را نداشتم برایم فرستاده شد. درست بعد از چهارمین سال تولدم، در یکی از سیر و سفرهای شفافم، دیدم که موجوداتی از جنس نور خالص که مانند ستاره هایی به نظر می رسیدند، در تمام دور و اطراف من هستند. آنها در رنگ ها و اندازه های مختلف بودند، ولی اکثر آنها سفید، نقره ای یا طلایی به نظر می رسیدند. ناگهان یکی از آنها که به رنگ طلائی خالص می درخشید، به شکل یک انسان درآمده و به من نزدیک شد، تا جایی که تماس او را حس کردم. من کاملاً در بهت و حیرت گفتم: «وای! تو یک وجود نورانی هستی!» و ناگهان از خواب پریدم.
بعد از آن مرتب نورها را در حال خواب می دیدم. در این ملاقات هایم بسیاری از آنها شکل انسان گونه به خود می گرفتند، و بسیاری نیز به صورت نوری درخشان و بدون شکل و فرم باقی می ماندند. ولی من می دانستم که هریک از آنها یک وجود است. هر وقت با آنها بودم، شادی زیادی احساس می کردم، مانند کسی که بعد از سفری طولانی به مکانی غریب، به منزل و وطن خود بازگشته است. به تدریج احساس سلامتی و خوشحالی به من بازگشت و ارتباطم با خانواده ام بهتر شد.
برای مدتی این موجودات نورانی را تنها در خواب می توانستم ببینم، ولی طولی نکشید که آنها شروع به ظاهر شدن در جاها و وقت های مختلف کردند. اولین باری که این اتفاق افتاد من زیر دوش بودم، که ناگهان یک نور آبی فوق العاده در جلوی چشمانم درخشید و بعد از چند ثانیه ناپدید شد. من در حضور آنها احساس آرامش و هیجان می کردم. گاهی آنها با خود بوی عطر گل ها را به همراه می آوردند. آنها حرف خاصی به من نمی زدند و کار خاصی نمی کردند، ولی چنان خارق العاده بودند که صرف حضور آنها برایم کافی بود.
از وقتی که تجربه NDE داشتم، دیگر خود را به اسمم نمی شناختم. یک روز خدمتکار ما اسم من را چند بار صدا زد. به او گفتم: «نمی فهمی؟ این اسم من نیست». او آهی از استیصال کشیده و گفت: «خیلی خوب، اسمت چیست؟». من پاسخ دادم: «نیازی به اسم ندارم.» و با عصبانیت و گریه کنان از آنجا رفتم.
آن شب صدایی را شنیدم که با مهربانی و به وضوح به من گفت: «مدتی طول خواهد کشید که اطرافیانت درک کنند.» من گفتم: «چه چیزی را درک کنند؟».
او گفت: «اینکه خود حقیقی تو نیازی به اسم ندارد. همانطور که خود در حال کشف کردن آن هستی، در اقلیم نور نیازی به اسم و رسم نیست.» او ادامه داد: «تمام این چیزهایی که تجربه می کنی و تجربه خواهی کرد، هدیه هایی هستند که به تو عطا می شوند تا به خود و دیگران کمک کنی.»
من گفتم: «نمی فهمم، چطور به کسی کمک می کنم؟ تنها چیزی که همه به من می گویند این است که رفتارم کمکی به کسی نمی کند.»
او گفت: «بیش از آن چیزی که تصور می کنی به دیگران کمک خواهی کرد. ولی نگران نباش، بالاخره همه چیز برایت روشن خواهد شد. روزی خواهی توانست با همه طوری حرف بزنی که بفهمند. آرامش داشته باش و فعلاً درباره این گفتگو به کسی حرفی نزن، زیرا برای آن آمادگی ندارند. به یاد داشته باش که ما اینجا هستیم و می توانی با ما حرف بزنی. ما همیشه به تو گوش می کنیم.»
هنوز هم نمی توانستم بفهمم که چرا در کنار این موجودات نورانی چنان احساس آرامشی داشتم ولی در حضور انسان ها احساس معذب بودن می کردم. او به من گفت: «زیرا تو مخصوص و منحصر بفرد هستی، و کم کم داری متوجه آن می شوی.» من پاسخ دادم: «منظورت چیست که من مخصوص هستم؟» او پاسخ داد: «هر کسی مخصوص و منحصر بفرد است، ولی افراد متوجه آن نیستند. تنها به یاد داشته باش که تنها نیستی و کسانی را ملاقات خواهی نمود که به تو در این مسیر کمک خواهند کرد.»
سپس همه چیز ساکت شد. بعد از دریافت این پیغام، احساس آرامش خیلی بیشتری کردم و هر وقت که افکار در ذهنم شفاف نبودند، نیازی نمی دیدم که سؤالی بپرسم. کج خلقی های من هم متوقف شدند. ولی این سؤال که «چرا من؟» همواره در طول زندگی به من بازمی گشت. فقط وقتی کمی بزرگتر شدم توانستم بفهمم که آن موجودات نورانی در حال تعلیم دادن ایمان و اعتماد به من بودند. تمام مشکلات می توانستند حل شوند، اگر من صرفاً اجازه می دادم که با آرامش، خود را در دستان هدایت الهی رها کرده و به او اعتماد کنم. ولی من مقاومت زیادی کردم و این مقاومت درد و رنج بسیاری را به زندگی من آورد.
اکنون من می توانم هاله نور دور افراد را ببینم، و با ارواح ارتباط برقرار سازم. من توانسته ام از دستم انرژی صادر کنم و با حیوانات و گیاهان نیز حرف بزنم.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1ingrid_h_nde.html
A Brightly Guided Life: How a Scientist Learned to Hear Her Inner Wisdom by Ingrid Honkala, ISBN: 1976058368, November 11, 2017