وقتی یک دختر بچه 10 ساله بودم در پی ابتلا به آنفولانزایی پیشرفته به شدت تب کردم. گلویم چرک کرد و دو هفته بود که گلو درد و تنگی نفس روزافزون داشتم و مرتب سرفه می کردم. بالاخره از حال رفتم و من را به بیمارستان بردند. در آنجا به من یک آمپول پنیسیلین تزریق کردند، ولی من به آن آلرژی داشتم و وارد شک شدم…
من خود را خارج از بدنم یافتم، در حالی که در گوشه و نزدیکی سقف اتاق در هوا معلق بودم. وقتی به پایین نگاه کردم، بدنم را دیدم، یک بدن دراز و لاغر که در ملحفه ای سفید پیچیده شده بود. ولی این بدن من نبودم، بلکه بطور تمام و کامل نسبت به این بدن احساس انفصال و غریبگی می کردم. در همین حال، من واقعی از این بالا با بی تفاوتی در حال مشاهدۀ کادر بیمارستان بود که با سراسیمگی و تلاش در حال رسیدگی به این بدن بودند. توجه و اهمیتی که آنها به این بدن می دادند برایم جالب بود، ولی هیچ کدام از آنها متوجه من که از این بالا و از بیرون همه چیز را تماشا می کردم نشدند.
می توانستم فراسوی دیوار را ببینم و مادرم را می دیدم که در راهروی بیمارستان مشوش و مضطرب منتظر است. به نوعی احساس نگرانی و وحشت او را حس می کردم و دوست داشتم بداند که حال من کاملا خوب است و نیازی نیست که نگران و ناراحت باشد…
همینطور که بی تفاوت و بدون هیچ احساسی همۀ فعالیت ها را مشاهده می کردم، نوری شروع به پر کردن اتاق کرد و بتدریج هر چیزی که دیده می شد را در خود فرو برد. نور به سمت من آمد و من را نیز در خود گرفته و احاطه کرد. دیگر هیچ چیزی جز این نور را نمی دیدم. صحنۀ فیزیکی [بدن و اتاق بیمارستان] که در پایین من بود اکنون محو و ناپدید شده بود. نور مرتب درخشان تر می شد و بسیار زیبا و باشکوه بود. نور، سفید و نقره ای می نمود و در خود پیچیده و می خرامید، در حالی که در اطراف من شکل گرفته و حرکت می کرد.
نور من را با لطافت و به صورتی کاملاً آرامبخش و روان، به خود دعوت کرده و از من استقبال کرد. گویی به راهرویی از نور نگاه می کردم. نور مرا به درون خود کشید و در برگرفت. هیچ مقاومتی نداشتم، زیرا احساس آن کاملاً طبیعی و جذاب بود. من با نور ادغام شده و با آن یکی گشتم. من نور بودم و نور من بود، بدون هیچ تمایزی.
اکنون به عنوان نور، من / ما در امتداد این تونل درخشان حرکت می کردیم. اکنون نور آنقدر شدت یافته بود که هیچ چیزی برای مقایسه با آن روی زمین وجود ندارد. مثل وقتی بود که به خورشید نگاه می کنید و اشعه های آن از میان برگ های درختان به شما می تابد، فقط هزاران میلیون بار درخشنده تر.
در این درخشش تپنده، لطافت و نرمی بی اندازه و احساس عشقی عمیق و عالی وجود داشت، احساس پیوستن و خود عشق بودن، این جوهرۀ واقعی و کامل. من همیشه همین بوده و هستم. همه چیز عالی و کامل بود. این احساس، بی وقفه و بی حد و مرز بود. عشق وصف ناپذیر و پرانرژی، همان چیزی بود که من بودم. من در آرامش کامل و مطلق قرار داشتم. هیچ تفکری وجود نداشت، تنها سکوتی پر از خلسه و آرامش و رضایت و خشنودی ورای کلمات برقرار بود. تنها وحدت و یکی بودن باقی مانده بود.
در جایی از تجربه ام، به نظر رسید که یک صدای آرام در پس زمینه وجود داشت و صدای ملایم نسیم و جریان هوا که در تمام دور و اطراف بگوش می رسید. با این حال، این صدا حواسم را پرت نمی کرد و نگران کننده نبود، بلکه زیبا بود و من هم بخشی از آن بودم.
در پیش روی من موجودی باشکوه ظاهر شد که از خود عشق خالص الهی صادر می کرد. این موجود شکل و فرمی نداشت و به نرمی و به طور ذاتی میتپید. اما با این حال به نوعی به نظر می رسید که کمی و بطور مبهم دارای شکل و قالب است. گویی یک برون نما داشت که در زمینه مخلوط شده ولی از بقیه وجود او کمی نورانی تر بود (البته به شکلی به ظاهر متناقض، با همان درخشش همه چیز در اطراف او).
به نظر می رسید که این موجود به عنوان وجودی «غیر از خودم» [حس] و شناخته می شد. ولی با این حال، این جنبه ای از خود من بود و بنابراین در اصل، در نهایت خود من نیز بود. به همین خاطر هیچ حس جدایی وجود نداشت.
در هر دو طرف این موجود باشکوه، وجودی دیگر بود. این دو موجود دیگر به همان اندازه قدرتمند و با اقتدار به نظر می رسیدند. در عین حال کمی کوچکتر و نیم قدم عقب تر از او ایستاده بودند، با اینکه مرزهای آنها (و تمامیت آنها) با موجود مرکزی درهم آمیخته بود. همچنین به نظر می رسید که آن ها بیشتر فقط ناظر هستند. (من تقریبا نمی خواهم در اینجا بگویم «آنها»، زیرا هر سه موجود مثل یکی احساس می شدند.)
همۀ ما این احساس شدید عشق را با هم مشترکا داشتیم. ارتباطات ما ساکت و بدون کلام بود، از راه تله پاتی. این شکل ارتباط، با آگاهی و درک کامل همراه بود، مانند دریچه ای به اعماق روح که از طریق آن ارتباطات، هم به درون و هم به برون گسترش می یافت. ما افکار یکدیگر را فوراً می خواندیم و دیگر کوچکترین جایی برای اشتباه و سوء تعبیر وجود نداشت. تصویر کامل هر عبارت و بیان در کمال خود بود و همه چیز خیلی واضح، مختصر و فصیح بیان می شد. همۀ قالب های فکری همزمان بین ما جریان می یافت و همۀ ما همدیگر را بطور یکسانی می شنیدیم [و می فهمیدیم].
من این احساس را داشتم که موجود مرکزی [یک تجلی از] خداوند خالق است و قالب های فکری موجودات دیگر از طریق همین ضمیر مرکزی برای من بیان می شود. همه چیز در کمال بود. احساس می کردم که در خانه و وطن هستم و مانند کودکی که در گهواره است، در حال غنودن در قلب و سرچشمۀ تمام عشق ها بسر می برم که من را احاطه کرده بود، در خانه ای در قلب پروردگار.
با اینکه هیچ احساسی از زمان و ترتیب [اتفاقات] وجود نداشت، اما بیاد می آورم که چیزی من را کمی ناراحت و معذب کرد و تمایلی به موافقت با آنچه که از من خواسته شد نداشتم. خواسته این بود که نگاهی به زندگی خود بیندازم و آن را مرور کنم و سپس تصمیم بگیرم که آیا می خواهم که در این آغوش عاشقانۀ کمال الهی باقی بمانم یا اینکه به بدنم بازگردم.
فکر بازگشت به دنیای فیزیکی قطعاً فکری بسیار ناخوشایند بود و من تمام سعی خود را کردم که از این کار امتناع ورزم. آنها با شکیبایی و درکی پرمهر به من اطلاع دادند که اگر اینطور می خواهم و تصمیم من این است، می توانم به دنیای فیزیکی بازنگردم. با این حال، به نرمی تشویق شدم که قبل از تصمیم گیری ابتدا نگاهی به زندگی خود بیندازم. من به طور فزاینده ای در برابر این کار احساس مقاومت می کردم، ولی با این حال نوعی آگاهی در من بود که می بایست این کار را انجام دهم. به هیچ وجه کسی من را مجبور نکرد، بلکه این تصمیم ناشی از یک آگاهی و فهم عمیق و داخلی بود که این کار درست و ضروری است.
من موافقت کردم، هر چند با اکراه، تا نگاهی به زندگی ام بیاندازم و در نتیجه یک مرور زندگی بسیار زنده و شفاف را تجربه کردم. این مرور زندگی هم دردناک و هم کاملاً زیبا بود. آن مانند تماشای یک فیلم پر از جزئیات دقیق بود. تک تک افکار، کلمات، اعمال و تصمیمات من مطرح شده و مجدداً تجربه و بررسی می شد. این ارزیابی، شخصی و از طرف خود من بوده و با شفافیت و صداقت کامل انجام می شد. در طول این مدت هرگز توسط هیچ یک از آن موجودات الهی مورد قضاوت قرار نگرفتم. آنها با راحتی و دلسوزی و پذیرش کامل، من را در عشق دربرگرفته بودند.
در این بازبینی متوجه شدم که من خود تک تک کسانی بودم که در زندگی با آنها روبرو شده یا به آنها فکر کرده بودم. همانطور که با آنها ادغام شده و یکی می شدم، دقیقاً همان چیزی را حس می کردم که آنها در نتیجۀ افکار و اعمال محبت آمیز یا بی مهر من تجربه کرده بودند. من همۀ این ها را از دیدگاه آن ها می دیدم، نه تنها اینکه عمل من چطور بر آنها تاثیر گذاشته بود، بلکه همچنین چطور عمل من از طریق آنها بر روی دیگران تأثیر گذاشته بود، زیرا اثرات آن [به شکل زنجیره ای] ادامه می یافت.
دیدم که عشقی که ابراز می کنیم مانند یک موج منتشر می شود و یک زیبایی ابدی را خلق می کند که معمولا [در هنگام عمل خود] از آن بی خبریم. دیدم که [مثلا] وقتی کلامی صمیمانه به کسی گفته بودم یا فکری محبت آمیز دربارۀ کسی کرده بودم یا تمام توجه و حواس خود را به کسی معطوف کرده بودم، این اتفاق افتاده بود. به یاد دارم که [گاهی] اعمالی ساده [و به ظاهر کوچک]، مانند یک لبخند حقیقی و خودجوش، بیشترین اثر را داشت. مثلا یکبار به زنی که در خیابان راه می رفت لبخند زدم. [در مرور زندگی دیدم که] این لبخند روز او را تغییر داد. او دربارۀ زندگی احساس دلسردی می کرد و لبخند من باعث شد که آن روز برخورد او با بچه هایش و دیگران بهتر باشد. در سطحی می توانستم بشنوم که او از من تشکر کرد.
ما در ذات و جوهر خود موجوداتی قدرتمند و پر از عشق هستیم و به ما فرصت های بی شماری داده می شود که از روی عشق عمل کنیم، فرصت های بی شماری که با بخشیدن و دریافت کردن عشق یادگرفته و رشد کنیم. احساس می کردم گویی ما در یک بازی بزرگ نقش بازی می کنیم که در آن همیشه به ما یک فرصت دیگر داده می شود که این دفعه آن را درست انجام دهیم.
مثلا مردی آشفته و پریشان را دیدم. گویی در این بازی [زندگی دنیا] او این نقاب را زده بود تا به دیگران این فرصت را بدهد تا به او ابراز مهر و عطوفت کنند. ولی وقتی که من و دیگران او را مورد قضاوت قرار دادیم، و در حقیقت باور کردیم که او «آشفته و پریشان» است، اندوه و تاسف عمیق [روح] او را [نسبت به دیدگاه ما] حس کردم.
دیدم که هر کاری که می کنیم اثر گذار است. تاثیری که ما بر روی یکدیگر داریم عمیق بوده و تمام آن با تله پاتی جایی در اعماق ذهن و ضمیر خود ما ثبت می شود و ما نتایج و تاثیرات اعمال، افکار و گفتار خویش را با خود حمل می کنیم. ما مسئولیم و خود حسابرس خود برای تمامی اینها خواهیم بود. دیدم که تاثیری که ما با بی مهری خود بر روی دیگران می گذاریم جهنم شخصی ما خواهد شد. جهنم جایی نیست که برای مجازات به آن تبعید شویم. خدای انتقام گیر و تنبیه گر اصلا وجود ندارد. جهنم قضاوت و حسابرسی ما دربارۀ خود ماست که ما را اسیر نگاه می دارد. ما خود آنرا بر سر خود می آوریم.
با این حال، [در نهایت] هیچ کدام اینها واقعی نیست. تنها واقعیت و حقیقت عشق است. عشق الهی که ما بین هم پخش می کنیم تنها چیزی است که حقیقتا اهمیت دارد، به حساب می آید و ابدیست.
در این فرایند درونگری، هیچ چیزی نادیده نماند. هیچ چیزی قابل پنهان کردن نبود، هیچ چیز. نور الهی در هر روزنه و شکاف درون وجودم نفوذ کرده و تمام گوشه و کنار مخفی وجودم را هویدا می ساخت. ولی در تمام طول این فرایند، همه چیز با عشق مشاهده شده و تشخیص داده می شد. نهایت عشق بود و این را بیاد آوردم.
در جایی از مرور زندگی، وقفه ای وجود داشت که در آن دست من را گرفته و به قلمرو دیگری هدایت کردند. این شباهت زیادی به زمین داشت، زیرا در آن ماسه های براق و آب دریا وجود داشت و درختانی مملو از میوه، شاخ و برگ های سرسبز و پرندگان رنگارنگ به چشم می خورد. همه چیز زنده بود، هر گل و هر دانۀ ماسۀ براق. عطرهای گل هوا را پر کرده بود (حتی الان، وقتی بوی نیلوفرها و را می شنوم ، دوباره خاطرۀ آن به ذهنم خطور می کند). همه چیز نرم و اثیری و همزمان زنده بود.
نه من بدن جامدی داشتم و نه بقیه کسانی که آنجا بودند، بلکه ما در این لباس های تابناک، روان و اثیری بودیم. همه سبک پر و در چند سانتیمتری سطح زمین در هوا شناور بودیم. می توانستیم براحتی از میان یکدیگر عبور کنیم و هنگامی که این کار را می کردیم، موج شدیدتری از شادی نسبت به شادی همیشگی خود را احساس می کردیم. همانطور که به آرامی حرکت می کردم، «دست» من از میان گل ها عبور می کرد و با آنها می آمیخت و یکی می شد، و همان موج شدت یافتۀ شادی را حس می کردم. وقتی از کنار یکدیگر می گذشتیم، افکار ما فوراً با هم ارتباط برقرار می کرد و درون روح یکدیگر را می دیدیم و با هم یکی می شدیم. همگی می دانستیم که همه با هم یکی هستیم و شادی خلسه گونه ای را حس می کردیم که هرگز متوقف نمی شد. بلکه جمع شده و تشدید می یافت، [مانند جزر و مد] افول و اوج یافته و جریان پیدا می کرد، اما هرگز متوقف نمی شد. می خواهم از کلمه «ارگاسم» [ارضاء جنسی] استفاده کنم، اما نه به معنایی که روی زمین تجربه می کنیم. این احساس ساده بود، این عشق بود، عشق کاملاً پاک و بی وقفه.
من داشتم برای موافقت با بازگشت به بدنم آمادگی بیشتری پیدا می کردم، اما هنوز از آن اکراه داشته و بیشتر به نه گفتن متمایل بودم. سپس از من پرسیده شد، بدون كلام، که آیا می توانم به چند مورد دیگر نگاه كنم؟ من هم موافقت کردم. سپس به من فرصت نگاهی اجمالی به زندگی پیش رویم [که بعد از بازگشت به زمین خواهم داشت] داده شد. اینها شامل چالش هایی بود که قرار بود با آنها روبرو شوم، همراه با همۀ زیبایی های گرانبهایی که در آنها وجود داشت. به من بچه هایم نشان داده شدند که به دنیا خواهم آورد. من عشق خود را نسبت به آنها و آنها را نسبت به خود احساس کردم، همراه عشق بین خودم و بسیاری دیگر که هنوز به زندگی من وارد نشده بودند. می دیدم که اگر «بمیرم» مادرم چگونه ویران می شود و هرگز خود را نمی بخشد، زیرا فکر می کند که او مسئول مرگ من بوده است. موجودی را آنجا ملاقات کردم که احساس کردم برادر بزرگترم است (مادرم هنوز به من خبر نداده بود که قبل از من پسری مرده به دنیا آورده است). او به من گفت که مادر من (ما) خیلی ناراحت خواهد شد.
بعد از آنچه از زندگی پیش رو به من نشان داده شد، به من اطلاع دادند که اگر ترجیح می دهم برگردم، همۀ این ها را موقتاً فراموش خواهم کرد، ولی خاطرۀ آنها به تدریج در زندگی به من بر خواهد گشت. هر آنچه در مرور زندگی گذشته و آینده به من نشان داده شد، پر جنب و جوش و زنده بود و احساسات آن به شدت تقویت شده بود. احساس اطمینان می کردم که همه چیز درست و خوب خواهد بود. بیش از این همه چیز عالی بوده و خواهد بود. (اکنون نمی توانم جزئیات آیندۀ زندگی یا بخصوص مرگ جسمانی خود را در آینده به یاد بیاورم.)
نزدیک به انتهای مرور زندگی و نگاه های اجمالی به آینده، اتفاقی رخ داد که به نظر می رسید به نوعی یک پایان نهایی است. آخرین هدیه ای که به من نشان داده شد. به نظر می رسید که من وارد یک فضای عظیم، باز و اثیری شده ام، ولی نه روی زمین. در این مکان، هر کسی که تا به حال دیده بودم، حتی افرادی که تنها در خیابان از کنار آنها عبور کرده بودم – به معنای واقعی کلمه همۀ افراد – آنجا بودند. این دریای وسیعی از مردم بود و هیبت آن من را گرفت.
همینطور که به اطراف نگاه می کردم، صورت های کسانی را می دیدم که نقش برجستهتری در زندگی من داشتند: خانواده و دوستان. آنها جلوتر از بقیه بودند. ولی بقیه نیز حضور داشتند، حتی کسانی که با آنها هرگونه تماس یا تعامل بسیار سطحی و گذرا داشتم، حتی در پارک یا خیابان یا هر جا که رفته بودم. بعد از اینکه احساس بهت و هیبت اولیۀ من از این سورپرایز و غافلگیری بسیار بزرگ کمتر شد، به دریای چهره ها نگاه کردم و پیامی که از همۀ آنها [یک صدا] با هم آمد این بود: «به خانه خوش آمدی! خوش آمدی! ما منتظر تو بودیم.» (خدای من، ژرفای این صحنه و پیام [هنوز هم] به چشمانم اشک سپاسگزاری و شادی ورای طاقت می آورد.)
این تجربه برای همیشه در من یک احساس و آگاهی عمیق ایجاد کرد که هیچ روحی در عقب تنها رها نمی شود. ما منتظر یکدیگر خواهیم ماند. ما منتظر همه می مانیم. ما هر چقدر که طول بکشد تا دست یکدیگر را گرفته و به خانه بازگردیم، منتظر خواهیم ماند. گویی ما یک شاهد پر از عشق بی قید و شرط برای زندگی یکدیگر هستیم. چنان عشقی در آن فضا القا شده بود که غیرقابل توصیف است و حتی به یاد آوردن آن من را به زانو در می آورد. این مثل یک تجدید دیدار [بسیار بزرگ] بود.
سپس با هیجان به نوعی خاطراتمان را یادآوری کردیم، در یک ارتباط ذهن-به-ذهن: «آه، بله آن وقت را بیاد می آورم که آن چیز را به تو گفتم یا تو فلان کار یا فلان فکر را در مورد من کردی… و سپس من فلان احساس را پیدا کردم یا آن واکنش را در مقابل داشتم…» و غیره و غیره. به نظر می رسد که الوهیت درون ما، همیشه در حمایت از یکدیگر برای اتحاد نهایی ما با خالق ماست. این قسمت چه افشاگری بزرگی بود. این از هر سطح و جنبه مانند یک رویداد عالی بود که در سطحی عظیم [و جهانی] تنظیم شده است.
جنبۀ شگفت انگیز این موضوع این بود که چگونه ورای سطح تعاملات ظاهری بین ما، سطحی کاملاً عالی و ایده آل از ارتباط و برهمکنش در همۀ زمان ها بین ما وجود دارد. حتی وقتی که تعامل بین ما [از نظر ظاهری] ممکن است آسیب زننده حس شود، وقتی که از آن سطح بالاتر دیده می شود، تنها با عشق است و همیشه برای بالاترین خیر هر دو نفر است.
گویی که من پشت پردۀ برخوردها و تعاملات فیزیکی، می توانستم آنچه که همیشه واقعاً حاکم است را ببینم: یک هوش و خرد الهی که همواره در جریان است. همچنین دیدن اینکه چگونه اغلب اوقات مسائل را خیلی جدی گرفته بودم، بسیار خنده دار بود. بصیرت به اینکه حقیقت امر چیست، با خود آرامش فوق العاده ای را به همراه آورد. این چیزی بود که در این یادآوری و مرور پرهیجان بر من آشکار شد. همه چیز مانند یک مهمانی و جشن بزرگ بود.
هنگامی که این «دیدار مجدد» کامل شد و فهمیدم که قرار است چه هدف و منظوری را در پیش روی خود به انجام برسانم، انتخاب کردم که به بدن فیزیکی خود بازگردم. احساس می کردم که وظیفۀ بزرگی بر من محول شده است و قول دادم که آن را انجام دهم. این یک تکلیف و وظیفۀ منفرد بزرگ نبود، بلکه این در ذات همۀ چیزهایی بود که تجربه کرده بودم: اینکه واقعاً مهربان باشم و همیشه از خود عشق صادر کنم. ساده بگویم، من در این امر کوتاهی کرده بودم ولی این بار می توانستم بهتر عمل کنم. [ولی] هنوز هم بازگشت به زندگی بشری برای انجام این «بازی زمینی» [برای من] با اکراه و بی میلی همراه بود. هرچند که عشق با شکوهی که اینجا تجربه کرده بودم و آگاهی به اینکه ما همه دوباره یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد، از شدت این اکراه می کاست.
تمام این تجربه [از دید زمینی] باید فقط چند لحظه طول کشیده باشد، ولی جایی که من بودم زمان وجود نداشت و گویی به درازای ابدیت بود. شاید لحظۀ تصمیم من برای بازگشت همان وقتی بود که دکترها توانستند اثر پنیسیلین را روی بدنم، که قلبم را متوقف کرده بود، خنثی کنند و توسط تزریق آدرنالین آن را دوباره به کار بیندازند. ولی در تجربۀ من، به محض اینکه قبول کردم که بازگردم، احساس کردم که از پشت در حال سقوط به نور هستم و همه چیز به صورت معکوس رخ داد. ولی اکنون سریع تر بود، گویی چیزی من را از عقب می کشید و با شدت مکیده می شدم.
با شروع این احساس سقوط، آخرین سوال خود را پرسیدم: «آیا دوباره این امکان را خواهم داشت که به عشق و نور خانه و وطن خویش بازگردم و آنجا بمانم؟ کی؟» پاسخ قاطعانه بود: «بله. بله، فرزند من!» و در مورد زمان آن، همانطور که به عقب می افتادم، شنیدم: «بله در … » و سپس اعدادی را شنیدم، 1000، 10000، 100000 یا همۀ اینها بود. (نمی دانم آیا این ها به سالها، روزها، افراد، موقعیت ها، طول عمر یا چیزهای دیگری مربوط می شد. من نمی دانم و شاید نیازی هم به دانستن آنها نداشته باشم). من نمی توانستم به وضوح بشنوم و جزئیات را کاملاً به خاطر نمی آورم. به سرعت سقوط می کردم و ارتباط ما مرتب ضعیف تر می شد. هنوز کمی مکالمه را به صورت تله پاتی می شنیدم، اما قدرت وضوح آن هرلحظه کمرنگ تر و ضعیف تر می شد و فهمیدن و تشخیص آن برایم مشکل تر می گشت… و سپس من در بدنم بودم.
احساس کردم که همه چیز را فهمیده بودم. اطلاعات بسیار زیادی دریافت کرده بودم ولی همه در درون من بود. تجربۀ من دربارۀ عشق بود، عشقی فراسوی کلمات. عشقی باشکوه و کامل، عشقی عظیم و والا، که درون همۀ ماست، بطور مساوی. بدن فیزیکی ما نمی تواند بزرگی و عظمت و قدرت نامحدود آن را در خود نگاه دارد. ولی همۀ ما آنرا بطور برابر و یکسان داریم. این یک اقلیم ماورای دنیایی با تشعشعی غیرقابل وصف است. هدف و منظور [زندگی دنیایی] ما این است که این عشق را بیاد بیاوریم، و به یکدیگر در بیاد آوردن آن کمک کنیم. و فرصت ها [برای تحقق آن] همواره درست همینجا پیش روی ما هستند.
این تجربه همواره سنگ محکی در تمام طول زندگی من باقی ماند و همواره قدم به قدم در کنار من و با من بوده است. بخصوص به من این احساس را داده است که هر برخورد، تماس و تعامل، حتی کوچکترین و ساده ترین آنها، بسیار با ارزش است و فرصتی است که در آن عشق الهی را به یکدیگر ابراز کنیم.
از زمان این تجربه، من حس ششم و آگاهی قلبی قوی تری پیدا کرده ام و چندین تجربه و روشن بینی فرامادی داشته ام، منجلمه یک شفای معجزه آسای آنی که چند سال بعد اتفاق افتاد.
«راه رسیدن به خدا یک قدم بیشتر نیست. قدمی به خارج از منیت خویش.» صوفی
منبع: