دختری به نام «کارمَن» (Carman) دو بار در زندگی خود برخوردی نزدیک به مرگ را تجربه کرد، یک بار در سال 1960 در سن 5 سالگی و یک بار در سال 1971 در سن 15 سالگی. تجربه او از زبان خودش اینگونه است:
من یک بار در 5 سالگی و بار دیگر در 15 سالگی تجربه نزدیک به مرگ داشتم. اولین تجربه ام در5 سالگی ام اتفاق افتاد. زمانی بود که من در آپارتمان به همراه مادر و برادر و خواهرم در شیکاگو زندگی می کردم. دکتر برای مادرم که دچار افسردگی بود داروهای کپسولی شکل سبز و سیاه رنگی را تجویز کرده بود. مادرم شیرینی ها را از ما قایم می کرد و تنها پس از خوردن شام به ما می داد. وقتی که او برای خوردن داروهایش به سراغ کابینت رفته بود، دیدم که دارد چیزهایی می خورد و من فکر می کردم که همان شیرینی ها را می خورد. پس از این که داروهایش را خورد، او به نزد خواهر و برادرم رفت. من از ظرفشویی بالا رفته و کابینت را باز کرده و قرص هایش را برداشته و خوردم. سپس مادرم مرا صدا زد. وقتی که داشتم پیش او می رفتم ناگهان تمام دنیای اطراف من تاریک شد. مادرم با پدرم که سر کار بود تماس گرفت و مرا به بیمارستان بردند و تجربه نزدیک به مرگ من این گونه شروع شد:
من در حال بالا رفتن از ابرها با یک نردبان طلایی بودم. وقتی که به آخر نردبان رسیدم، یک مرد که شانه و ریش سفیدی داشت و لباسی گشاد پوشیده بود با من ملاقات کرد. او دستم را گرفت و با من روی یک نیکمت مرمری نشست. من به خاطر سفر طولانی خسته بودم. در حالی که که او نشسته بود، من بلند شدم و ریشش را با دستم لمس کردم و بزرگ ترین حس عشق را احساس کردم که حتی تا به امروز نیز این حس از من جدا نشده است. سپس او بلند شد و دستم را گرفت و ما در حالی که قدم می زدیم، به اتاق سفید مرمری رفتیم؛ جایی که صحنه ها و تصاویر زیادی از زندگی من وجود داشت و به سرعت می گذشت. هیجان انگیزترین صحنه ها را از زندگی گذشته ام هیچ وقت فراموش نمی کنم. من خودم را به عنوان یک جوان مو طلایی دیدم که در یک تصادف کشته شده ام. دیدم که در حومه شهر در یک خانه مزرعه ای رنگی با دری بزرگ زندگی می کنم. بیرون از خانه و در کنار ماشین، من با همسرم و دختر دوساله و پسر چهارساله ام، خداحافظی می کنم و برای رفتن به سرکار با کیفم سوار ماشین می شوم. پس از مرور، به اتاق مرمری دیگری برده شدم که یک کتاب بزرگ روی یک میز مرمری وجود داشت. راهنمایم پشت میز نشست و با انگشتش به کتاب اشاره کرد. او از طریق صفحات جست و جو می کرد تا ببیند که می تواند اسم مرا در کتاب پیدا کند. او سرش را بلند کرده و به من نگاه کرد. یک موج از گناهان که برای من نوشته شده بودند. من کارهای اشتباه زیادی را مرتکب شده بودم. آن جا کسی مرا قضاوت نمی کرد و من بودم که خودم را مورد قضاوت قرار می دادم و می فهمیدم که کارهای اشتباهی را مرتکب شده ام. راهنمای من از طریق ذهن با من صحبت می کرد. به من صحنه هایی نشان داده شد که پدر و مادر و برادر و خواهرم دور بدن مرده ام گریه می کنند. او به من گفت که زمان من فرا نرسیده و باید به خاطر آنان برگردم. بعد از چیزی هایی که به من نشان داده شد، من خیلی سریع خودم را در بیمارستان یافتم که دکترها و پرستارها روی من کار می کردند. روی بینی ام لوله های پلاستیکی بسته شده بود. من دو هفته در بیمارستان ماندم و تا به این روز پس از مرور زندگی گذشته ام ماشینی نرانده ام. از زمان این تجربه، من احساس می کنم که یک پایم در بهشت و پای دیگرم روی زمین است.
دومین تجربه ام زمانی بود که من پانزده سال داشتم و در شهر هاتفورد زندگی می کردم. من یک روز به بیرون از کلاس مدرسه رفتم و به تنهایی به یک دندان پزشک برای کشیدن دندانم مراجعه کردم. دندان پزشک به من یک ماسک برای تنفس داد که ناگهان خودم را بیرون از بدن دیدم. من نقاط سفید و سیاه رنگی مشاهده کردم که در حال چرخیدن بودند و کاملا احساس کردم که در حال جذب شدن به آن هستم. من در داخل یک نقطه وسیع سیاه و سفید رنگی بودم که در حال تبدیل شدن به یک تونل بود که مرا به داخل خود جذب می کرد. من در حالی که از طریق تونل می رفتم، صدایی شبیه سر و صدای قطار شنیدم. من سریع از طریق تونل مه آلود بالا رفتم و ناگهان خودم را در یک ورودی بزرگی یافتم که سه درخت بلوط بزرگی در آن جا وجود داشت. یکی به سمت چپ، دیگری به سمت راست و آن یکی مستقیم می رفت. من از در سمت چپ وارد شدم و وقتی که به داخل رفتم، در پشت سرم بسته شد و من در تاریکی مطلق بودم. می دانستم که کجا هستم و به نظر می رسید که افرادی دیگری هم آنجا بودند که زیر لب سخن می گفتند. نمی دانستم که چرا آن جا بودم و خیلی احساس ناراحتی می کردم و در ذهن خودم گفتم: مسیح، من به اینجا تعلق ندارم و احساس ناراحتی می کنم. من داشتم برای کمک گرفتن از مسیح راز و نیاز می کرم و در حالی که در حال راز و نیاز با مسیح بودم، یک نقطه نورانی را دیدم که نزدیک و نزدیک تر می شد که ناگهان خودم را در اتاق دندان پزشکی یافتم. من بدنم را روی میز دندان پزشک دیدم که دندان پزشک و پرستار مرا برای بلند شدن تکان می دادند. دیدم که دکتر و پرستار خیلی ناراحت و پریشان اند. در حال دیدن این صحنه ها بودم که به داخل بدنم کشیده شدم و پس از رفتن به بدنم، خیلی احساس ضعف کردم. مثل این بود که یک تن آجر روی بدنم ریخته بودند . پرستار با زانویش سر مرا پایین نگه داشت تا خون در سرم به جریان بیفتد. من حدود یک ساعت به خاطرضعف به خانه نرفتم. این یک تجربه واقعی بود و هیچ وقت از من جدا نشده است. من می دانم وقتی که شما از دنیا می روید، وابستگی تان در زمین را از دست می دهید و از شما مراقبت می شود و هیچ اندوهی نیست. برای من ماموریتی است که چرا این جا هستم. آن جا احساسات جداگانه ای وجود داشت. نه غم و اندوه ولی قدرت بالاتری هست که ما به آن کنترل نداریم.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1carman_d_nde.html