این اتفاق درست در سالگرد تولد 14 سالگیام در تاریخ 10 آگوست برای من رخ داد. من به منزل دو برادر که هر دو از دوستانم بودند و نزدیک خانۀ ما زندگی میکردند رفته بودم تا سری به آنها بزنم. وقتی آنجا بودم یکی از آنها که بیرون از منزل بود سراسیمه به داخل آمده و گفت که اسبشان فرار کرده و بیرون و در فضای پشت خانه است. آن وقتها میشد گاو و گوسفند یا اسب را را در خانههای غیر مزروعی نگاهداری کرد. دهی که ما در آن زندگی میکردیم تنها 1200 نفر و کل آن منطقه 8000 نفر جمعیت داشت.
همۀ ما بیرون رفتیم تا آن اسب را به منزل بازگردانیم. اسب دوستم از پشت منزلشان دورتر شده و به یک زمین خالی نزدیک رفته بود که پر از علفها و بوتههای بلند بود. ارتفاع این بوتهها از قد من بلندتر بود. ما شروع به کنار زدن بوتهها و جلو رفتن کردیم. همانطور که پیش میرفتم، به بوتههای انبوه و فشردهای رسیدم و آنها را کنار زده و ناگهان دیدم که درست پشت سر آن اسب هستم.
اسب دوستم با دیدن من شیحه ای کشید، کمی به جلو خم شده و آماده شد که به من لگد بزند. من سعی کردم که دمش را محکم بگیرم زیرا اگر دم اسب را محکم بگیرید به شما لگد نمیزند. ولی نتوانستم و دمش در دستم نیامد. لگد بسیار محکمی بر من اصابت کرد و من به هوا پرتاب شده و چند متر عقبتر از پشت به زمین خوردم. من بلافاصله از جای خود بلند شدم و پیش خود فکر کردم «عجیب است، چرا اصلاً دردی حس نمیکنم؟» لگد اسب درست در وسط شکم من اصابت کرده بود.
دوستان من به سرعت از میان علفها دویده و بالای سر یک بدن که در آنجا روی زمین افتاده بود جمع شدند. آنها آن بدن را که نمیدانستم متعلق به چه کسی بود با خود برداشته و به سرعت به طرف منزل حمل کردند. من هم به همراه آنها رفتم و سعی کردم با آنها صحبت کنم، ولی آنها هیچ توجهی به من نکردند. این مسئله من را عصبانی کرد که چرا دوستانم جواب من را نمیدهند و به من توجه نمیکنند. سعی کردم شانۀ یکی از آنها را بگیرم تا به طرف من برگردد، ولی دست من بدون هیچ مقاومتی از میان شانۀ او عبور کرد. او اندکی تامل کرده و برگشت و نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به مسیر خود ادامه داد.
آنها به منزل رسیدند و آن بدن را با خود از پلهها بالا برده و به داخل آشپزخانه بردند. من آنها را دنبال کردم ولی دوستم درِ آشپزخانه را درست وقتی که داشتم از آن رد میشدم روی من بست! ولی عجیب بود که من بدون هیچ مشکلی از میان در عبور کردم! این برای من خیلی شگفت انگیز و تکان دهنده بود. کم کم احساس میکردم که چیزها مانند صبح هنگامی که از خانه بیرون آمدم عادی نیستند.
قبل از اینکه بتوانم راجع به آن فکر زیادی کنم، دیدم در اتاق نشیمنی هستم که در آن دوستانم آن بدن بی حرکت را روی کاناپه گذاشتند. وقتی به آن بدن نگاه کردم دیدم که کمربندی که پوشیده شبیه به کمربند من است و وقتی از نزدیکتر به قفل کمربند او نگاه کردم دیدم که دقیقاً همان قفل کمربند من است. پیش خود فکر کردم کمربند من به تن این شخص چکار میکند؟ من او را نمیشناسم و هرگز قبلاً ندیدهام.
وقتی نزدیکتر شدم و با دقت به او نگاه کردم دیدم که او خود من هستم! ما هرگز خود را از بیرون و طوری که دیگران ما را میبینند نمیبینیم، حتی در عکسها. حداقل من هرگز خودم را از این زاویه و خارج از بدنم ندیده بودم. مادر دوستم بدن را چک کرد و گفت «نفس نمیکشد!». دوستم بلافاصله تلفن را برداشت و به دکتر زنگ زد. هیچ کس در خانه تنفس مصنوعی و کمکهای اولیه بلد نبود. در آن موقع بود که اتفاقات عجیبی شروع به رخ دادن کردند.
من یک ریسمان یا رشتۀ نقرهای رنگ را دیدم که از ناحیۀ شکم این بدن به ناحیۀ میانی شکم من وصل بود. میتوانستم تنها با فکر کردن خودم را به خارج از خانه یا هرجا که میخواهم منتقل کنم. به مادرم فکر کردم و بلافاصله در آشپزخانه منزلمان جلوی او قرار گرفتم. او در حال درست کردن کیک برای مهمانی تولد من که آن شب قرار بود در منزل ما برگزار شود بود. پیش خود فکر کردم «چقدر بد شد، دیگر نمیتوانم در این مهمانی شرکت کنم و مادر هم از اینکه من پیش او نیستم خیلی ناراحت خواهد شد»
سپس به پدرم فکر کردم و ناگهان خود را در ایستگاه قطار که حدود 3 کیلومتر دورتر از منزلمان بود و پدرم در آنجا کار میکرد یافتم. پدرم تکانی خورد و نگاهی با تعجب و کنجکاوی به اطراف خود انداخته و با خود گفت «عجیب است» و دوباره به کار خود ادامه داد. من متوجه شدم که در اطراف راه آهن آنجا و مسافرخانهای که آنجا بود و کارکنان راه آهن (از مسیر شهرهای دیگر) در آنجا توقف و استراحت میکردند، ارواحی به رنگ خاکستری دیده می شدند. آنها بدون هدف و به شکلی گم گشته راه میرفتند و از میان مردم و چیزها عبور میکردند بدون اینکه توجهی به کسی بکنند. این ارواح صورتی نداشتند و به نظر میآمد هیچ کاری به جز سرگردانی ندارند، گویی گم شدهاند.
من دوباره به منزل دوستم به همان اتاقی که بدنم در آن بود بازگشتم. دوستم پای تلفن بود و به دیگران گفت که دکتر در راه است. ولی احساس میکردم که از آنجا در حال بیرون کشیده شدن هستم و اتاق شروع به دور شدن و کوچک شدن کرد. من خودم را در مکانی تاریک یافتم که مرتباً نیز تاریکتر میشد. با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم. در همان حال بودم که احساس ارتعاش شدیدی در وجودم کردم. این ارتعاش چنان شدید بود که فکر کردم منفجر خواهم شد.
درست در زمانی که این ارتعاش به اوج خود رسیده بود، من به انتهای «تونلی» که ظاهراً از آن عبور میکردم رسیدم (اگر بتوان آن را تونل نامید). من دست خودم را نزدیک چشمانم گرفتم و فکر کردم اینجا اینقدر تاریک است که حتی نمیتوانم دستانم را ببینم. با خود اندیشیدم اینجا کجاست؟ احساس میکردم روی سطحی محکم و استوار ایستادهام ولی نمیدانستم روی چه چیزی. من همچنین بدن (روحی) خودم را حس میکردم و احساس میکردم که لباسی به تن دارم، ولی پارچه و جنس این لباس به نظر خیلی لطیفتر از شلوار جین و تیشرتی بود که صبح هنگام خروج از خانه به تن کرده بودم.
پیش خود گفتم «به نظر میآید که کارم تمام است و مردهام. پس مردن اینگونه است. تاریکی کامل در مکانی تهی!» ناگهان نقطۀ نورانی درخشانی را از دور دیدم که به تدریج بزرگتر میشد، بدون اینکه درخشانتر شود. در زمان کوتاهی نور نزدیک من شد. ابعاد آن کمی از اندازۀ یک انسان بزرگتر مینمود. میتوانستم درون این نور شخصی را ببینم. نور درخشان بود ولی خیره کننده نبود و چشم من را آزار نمیداد. نور به اندازهای به من نزدیک شده بود که میتوانستم درون آن را ببینم. این وجود نورانی قدی حدود 2.5 متر داشت و از او احساس قبول کامل و بدون قید و شرط منعکس میشد. این وجود در اطراف من و درون من بود. به نظر میآمد که در او در آن واحد هر دو جنبه و شخصیت مؤنث و مذکر که با یکدیگر در تعادل کامل بودند وجود داشت.
در ذهن من فکری که آرام بخش و قوی بود بدون اینکه معذب و فشار آورنده باشد گفت «چایلدینگ (Childing)، نترس. ما به تو هیچ آسیب و اذیتی نخواهیم رساند». من فکر کردم که این خیلی عجیب است. چایلدینگ کیست؟ آنها بلافاصله جواب دادند «یک لحظه (به زودی خواهی فهمید). چه چیزی برای نشان دادن به ما داری؟». با انتقال این فکر ناگهان صدها تصویر در 360 درجه اطراف ما به نمایش درآمدند. من باید آنها را تصویر بنامم زیرا آنچه را که من تجربه کردم را نمیتوان شرح داد. به نظر میآمد که هر فکر، احساس، عملی که هرگز کرده بودم یا کلامی که از خود صادر کرده بودم در این «تصاویر» بودند. میتوانستم ارتباط بین افکار و گفتارم که در یک جا کردهام و جای دیگری دور از آن را ببینم که انعکاس آن بود. من یک یک این ارتباطات و انعکاسات اعمالم و شرایطی که در آن اعمالم را انجام داده بودم را دیدم. چیزی که باید بگویم این است که تمام اینها به طور موازی و هم زمان اتفاق میافتادند. بر خلاف روی زمین که مغز ما تنها میتواند یک فکر و احساس را در آن واحد ادراک کند.
میدیدم که بسیاری از افکار من پدیده هایی حقیقی و ملموس ایجاد کردهاند. دیدم بسیاری از آنچه انجام داده یا فکر یا احساس کرده بودم و هیچ ایدهای راجع به نتیجه و عاقبت آنها نداشتم اشتباهاتی فاحش در قضاوت و تصمیم گیری من بودهاند. نه بدی، بلکه اشتباه! چیزهای دیگری نیز بودند که دیدم بسیار برای خودم و دیگران مفید بودهاند. و چیزهای دیگری که فکر میکردم که بلیط یک سره به سمت جهنم هستند ولی به سادگی و با نگاهی پر از سرگرمی از کنار آنها رد شدند. گرچه این پروسه به نظر خیلی طولانی میآمد در همان حال به سرعت نیز تمام شد.
بعد از پایان مرور زندگیم، پرسیدم «تو که هستی؟ مسیح که نمیتوانی باشی چون فکر نمیکنم مسیح اینگونه به نظر برسد». آنها گفتند «چایلدینگ، ما خود تو و از تو هستیم، در آیندهای بسیار دور! ما همان کسی هستیم که تو سعی میکنی یاد بگیری که او شوی. بدون ما، تو نمیتوانی وجود داشته باشی. بدون تو، ما نخواهیم بود. ما همانیم که مسیح او را پدر خواند.» من فکر کردم که این خیلی عجیب است. گفتم «قضیه چیست؟ اینجا چه خبر است؟» آنها گفتند «تو قبل از زمان و موعدت به اینجا آمدهای و این یک اتفاق بوده است. اینکه تمام اینها راجع به چیست، تو در بدنی فیزیکی رفتی تا یاد بگیری که به دیگران محبت و شفقت نشان دهی و حکمت و معرفت بیاموزی. این خلاصه و شیرازۀ زندگی مادی است»
من گفتم «دیدم که بسیاری از افکار من به پدیدههای واقعی فیزیکی تبدیل شدند. چگونه چنین چیزی ممکن است؟» آنها گفتند «افکار هم چیزها (و پدیده هایی واقعی) هستند. آن چیزی که تو در ذهن خودت تصویر میکنی و به آن احساس میدهی را ما باید به تو بدهیم تا یاد بگیری که ما بشوی. هنگامی که یاد گرفتی که تصویری پایدار خلق کنی و احساسی ثابت را با آن همراه سازی ما ناچار خواهیم بود که آن را برای تو خلق کنیم و به دنیا بیاوریم. ولی به یاد داشته باش، مسائلی برای داشتن آن وجود خواهد داشت.». من گفتم «مثلاً چه مسائلی؟» آنها پاسخ دادند «مثلاً آیا امکان و توان آن را داری که آنچه را که بوجود آمده نگاه داری؟ بعنوان مثال نمیتوانی چیزهای نامشهود را تصور کنی. آیا میتوانی مورد قبول بودن را تصور کنی، یا تنها میتوانی آن را حس کنی؟ آیا میتوانی عشق را تصور کنی یا اینکه تنها میتوانی آن را تجربه کنی؟ تو چیزهای زیادی برای یادگیری داری چایلدینگ. آیا میخواهی اینجا بمانی یا به زمین بازگردی؟»
آن مکان قبول و پذیرش کامل و عشق تمام و کمال بود. من نمیدانستم چه چیزهای دیگری در آنجا هستند، ولی این احساس را داشتم که اگر تصمیم میگرفتم بمانم همه چیز در آنجا به شکلی خارقالعاده کاملاً تغییر مییافت. میدانستم که اگر میخواستم میتوانستم بمانم ولی میبایست بعداً دوباره در بدنی فیزیکی متولد میشدم (و به دنیا باز میگشتم). من گفتم «آخر من تنها 14 سال دارم!»
ناگهان من در گوشۀ اتاق منزل دوستم بودم و دکتر را تماشا میکردم که یک آمپول بلند را برای تزریق به من آماده میکرد. دکتر آن آمپول را زیر سینه من پایین دیافراگمم فرو کرد و تمام محلول آن را در من خالی کرد. بدن من تکانی خورد و من با سرعت به طرف بدنم کشیده شدم به طوری که به آن برخورد کرده و دوباره از آن بیرون جهیدم و دوباره وارد آن شدم. من شروع به تنفس کردم و قلبم شروع به کار کرد و جریان خون را در تمام بدنم تا انگشتان پاهایم احساس کردم. در تمام بدنم احساس درد داشتم. چشمانم را باز کردم و سعی کردم با دکترم حرف بزنم و بگویم که چه شده. او به همه گفت که از اتاق بیرون بروند و دوباره به من آمپولی تزریق کرده و من از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم تنها به یاد میآوردم که اسب به من لگد زده و الان بیدار شده ام.
من هرگز دیگر آدم قبلی نبودم. من به دین و مذهب علاقه پیدا کردم و به دنبال آن رفتم ولی هیچ یک از آنها من را ارضاء نکردند و چیزی که من به دنبال آن بودم نبودند. من سالها در نیروی هوائی آمریکا خدمت کردم و در آن دوران به تمام دنیا سفر کردم و تمام مذاهب و فلسفههائی را که میتوانستم به آنها دست بیاویزم را امتحان کردم. دیدم که صرفنظر از دین و مذهب، بعضی از مردم همواره دعاهایشان برآورده میشود و من میخواستم بدانم چرا. در سال 1971 بعد از شرکت در کلاسهای کنترل فکر سیلوا و آموزشهای پیشرفتۀ آن دکتری که متخصص هیپنوتیزم بود به من کمک کرد که خاطرۀ آن تجربۀ نزدیک به مرگم را به یاد بیاورم…
خلاصۀ همه چیز این است که آنچه که فکر و احساس میکنید را دریافت خواهید کرد. این حتی در انجیل هم هست، آنجا که میگوید «آنچه که از آن ترسیدهام به تحقق پیوسته و گذر کرده است». بیشتر مردم به کلمۀ کلیدی در اینجا توجه نمیکنند و آن کلمه «گذر کرده» است. اگر یاد بگیریم که ما هستیم که شرایط خود را خلق کردهایم و به دنبال راهی برای خروج باشیم، آن شرایط نیز گذر کرده و تغییر میکنند. من حرفهای زیاد دیگری برای گفتن دارم، تمام آنچه که در این سالها یاد گرفته و مطالعه کردهام، تمام مدیتیشن و مناجات نیمه شبهای من، و … ولی اینها شخصی هستند و شما راه و مسیر خود را (برای تکامل) در پیش رو دارید.
به یاد داشته باشید، آن چیزی که به آن تمرکز کرده و فکر میکنید را دریافت خواهید کرد.
منبع:
International Association of Near-Death Studies Website: http://iands.org/experiences/nde-accounts/543-all-is-everything-everything-is-one.html