من این خاطرۀ خود را برای مدت 36 سال درون خود حبس کرده بودم، ولی اکنون دیگر میخواهم آن را با همه در میان بگذارم. فرشتۀ (نگهبان) من به من گفته بود که آن را (فعلاً) به کسی نگویم ولی فکر کنم که اکنون دیگر موقع آن است.
این حادثه یک روز در تابستان سال 1980 در شهر پورتو الگر (Porto Alegre) در برزیل برای من اتفاق افتاد. من با دوستانم در یک زمین چمن نزدیک منزلمان مشغول بازی فوتبال بودیم که پدرم من را صدا زد و گفت که با او به ماهیگیری بروم. به یاد دارم که نمیخواستم بروم زیرا با دوستانم اوقات خوشی داشتم. ولی در مقابل حرف پدرم چارهای نداشتم. دو برادر دیگر من که 10 و 11 ساله بودند نیز همراه پدرم بودند و خیلی از اینکه به ماهی گیری میرفتیم خوشحال به نظر میرسیدند، و خوشحالی آنها به تدریج به من نیز سرایت کرد!
ما به آنجا رسیدیم و روز آفتابی و زیبائی بود. بعد از مدتی من و برادرانم از پدرم اجازه خواستیم که برای قدم زدن برویم. او ابتدا مخالفت کرد ولی بعد از اصرار زیاد ما به ما اجازه داد. ولی چند بار تأکید کرد که در رودخانه نرویم زیرا جریان آب آن خیلی سریع است. این رودخانه در جنوب برزیل است و از غرب به سمت شرق جریان دارد. من و برادرانم برای قدم زدن در قسمت غربی رودخانه ره سپار شدیم و سعی داشتیم چیزی پیدا کرده تا با آن خودمان را سرگرم کنیم. به یک بوتۀ بزرگ رسیدیم که نیمی از آن در خشکی و نیمۀ دیگر آن در رودخانه قرار داشت. برادرم مارکو گفت بیایید این بوته را گرفته و با کمک آن از رودخانه عبور کنیم. ابتدا مارکو وارد آب شد و سپس برادر بزرگترم کارلون و من هم آخر بودم. مارکو تقریباً به وسط رودخانه رسیده بود که تعادل خود را از دست داده و بوته از دستش درآمد و زیر آب رفت. هرگز چهرۀ او را در آن لحظه فراموش نمیکنم، در چهرۀ او ترس کامل را میتوانستم ببینم. من و برادر بزرگترم برای نجات او رفتیم. نمیدانم چرا این کار احمقانه را کردیم، ما شنا بلد نبودیم و هیچ کاری از ما ساخته نبود و به جای آن باید می رفتیم و پدرم را صدا می زدیم. من با خود فکر میکردم که اگر قرار است بمیریم همه با هم میمیریم.
خاطرۀ بعدی من این است که در زیر آب بودم و نمیتوانستم نفس بکشم یا چیزی را ببینم. تلاش میکردم که نفس بکشم ولی تنها چیزی که وارد ریههای من میشد آب بود. من میدانستم که به زودی خواهم مرد. جریان آب رودخانه خیلی سریع بود و بدن من را با شدت به چیزهای مختلف میکوبید و حقیقتاً درد زیادی داشت. من به سرعت در حال غرق شدن بودم. هرگز فراموش نمیکنم چه ترس و وحشتی در من بود. آن موقعها مادرم معمولاً من را با خود با کلیسا میبرد و من به یاد خدا افتادم و از او خواستم که به من کمک کند. تا از او کمک خواستم حس کردم که فرشتهای من را در آغوش خود گرفته و گفت «نگران نباش، همه چیز درست خواهد بود». صدای او مذکر و بسیار مهربان و آرامش بخش بود. درد من بکلی از بین رفت و تقلای من برای تنفس پایان یافت. در تمام زندگیم اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم. من هم بسیار خوشحال و هم بسیار از آنچه اتفاق می افتاد مبهوت بودم. من و فرشتۀ من به سرعت به طرف این نور بسیار درخشان در پرواز درآمدیم. نور به ما نزدیکتر میشد و در کمتر از چند ثانیه ما را به طور کامل در خود گرفت. بدن (روحی) من سیال و شفاف بود و من می توانستم از میان آن ببینم ولی با این حال هنوز خودم را حس می کردم.
نور هزاران بار درخشندهتر از خورشید بود، ولی با این حال چشمان من را آزار نمیداد. به طور خاصی میدانستم که به منزل و وطنم بازگشتهام. احساس میکردم او درون من است و من درون او هستم. من خود را به همۀ هستی متصل حس می کردم. نور زنده بود و در خود احساس حقیقی عشق را داشت. من عشق او را در تمام بودنم حس کردم. آن فرشته به من گفت که باید برود. من از رفتن او احساس تنهائی نکردم زیرا در نزد نور بودم. بعد از زمان بسیار کوتاهی احساس کردم کس دیگری آنجاست و شکل و هیأت یک مرد در جلوی من پدیدار شد. من نمیتوانستم به طور دقیقی او را ببینم ولی او به نظر قد بلند و زیبا میرسید. من از او پرسیدم کیست و او گفت که راهنمای من است. وقتی او به من نزدیک شد چنان احساس عشق و تعلق خارق العاده ای از او دریافت می کردم که هرگز مانند آن را حس نکرده بودم. کلمات توان توصیف شدت و عمق این احساس را ندارند. من از اینکه زنده هستم و نمرده ام بی نهایت خوشحال بودم ولی با این حال در تعجب بودم که کجا هستم و چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
من احساس علاقۀ بسیار زیادی به او و به تمام چیزهائی که به عنوان یک پسر بچه میدانستم حس میکردم. از او پرسیدم آیا من مردهام؟ او از طریق فکر به من گفت «تو هیچ وقت نمیمیری». من این حرف او را نفهمیدم و پرسیدم منظور او چیست که هیچ وقت نمیمیرم؟ او تکرار کرد «تو هیچ وقت نمیمیری، به زودی همه چیز را خواهی فهمید». سپس به من دو کلمه گفت (که اکنون به یاد نمیآورم) که باعث شد شوکی از شادی و سرور در درونم حس کنم. این کلمات مانند مجموعهای از معرفت و دانش بودند. من میتوانستم همه چیز را بفهمم، منظورم واقعاً همه چیز است!
سپس زندگی من مانند یک فیلم برایم به نمایش درآمد. پیش خود فکر کردم که دارم مورد قضاوت قرار میگیرم و با خود گفتم مگر زندگی من چقدر میتوانسته بد باشد؟ من فقط 8 سال دارم! من اشتباه میکردم (که مورد قضاوت قرار میگیرم). او زندگی من را با لبخندی پر از مهر به من نشان داد. به نظر می رسید که هر عمل کوچک یا بزرگ من زنجیره ای از اثرات و احساسات را به وجود آورده بود که من خود تمامی آنها را حس کردم. به عنوان مثال او به من زمانی را نشان داد که با یک کلید بر روی ماشین همسایهمان خط انداختم. من احساس درد و ناراحتی همسایه مان را در اثر این کار خود حس کردم و احساس درد و ناراحتی که همسر او بعد از شنیدن خبر آن از شوهرش حس کرده بود را نیز احساس نمودم که بسیار ناخوشایند بود. من پیش خود فکر کردم اکنون برایم دردسر درست خواهد شد! او متوجه فکر من شده و گفت «نگران نباش، اینها تنها یک درس هستند». یا مثلاً زمانی را دیدم که یک کودک فقیر را با خود به خانه بردم و ما با هم غذا خوردیم و من از لباسهای خودم به ا و دادم. او از دیدن این عمل خیلی خوشحال شد و گفت «اینها کارهائی هستند که حقیقتاً به حساب میآیند، آنچه که از روی مهر و محبت به دیگری انجام میدهی».
زندگی من در جهت عقب به نمایش در میآمد و در آخر به جائی رسید که در رحم مادرم بودم و سپس عقب تر رفته و دیدم که من (قبل از آمدن به دنیا) یک نور خالص بودم. من در همه چیز بودم و همه چیز در من بود. این احساس را داشتم که من آن کسی که تصور میکنم نیستم. بعد از آن احساس درد مادرم را در اثر شنیدن خبر غرق شدن و مرگ 3 پسرش حس کردم و دوباره زندگی بشری خود را در دنیا به یاد آوردم. زیبائیهای زندگیم و چیزهای کوچک ولی دلنشین آن به یادم افتادند، مانند خوردن، نوشیدن، تنفس کردن، و زیباییهای زمین. به فرشتهام گفتم که اینجا خیلی زیباست ولی من میخواهم به زمین بازگردم. او به من لبخندی زده و گفت که بله، مأموریت من در زمین هنوز تمام نشده است. ولی من اکنون به یاد نمیآورم این مأموریت چه بود. من حتی کاملاً برادرهایم را فراموش کرده بودم. فرشته به من گفت راجع به آنچه دیدهام (فعلاً) به کسی چیزی نگویم.
تجربۀ نزدیک به مرگ من به من کمک کرد که درک کنم که زمین چقدر زیبا و در عین حال چقدر (در اثر استفادۀ نادرست بشر) آسیب پذیر است. من نوری در اطراف همه چیز می دیدم، درختان، گلها، حیوانات، انسانها، حتی کوهها، و می دیدم که همه چیز زنده است.
خاطرۀ بعدی من این است که مردی بلندقد و زیبا با پوستی تیره من را از آب بیرون کشید و به خشکی برد. اولین چیزی که بعد از بازگشت به دنیای بشری به چشمم خورد آسمان زیبا و آبی بود و خورشیدی که به زیبائی در آن میدرخشید. من به سمت راستم نگاه کردم و دیدم برادرانم نیز آنجا هستند. بهت و تعجب را در چهرۀ آنها میدیدم و در دلم میدانستم که آنها نیز مانند من به منزل و وطن بازگشته بودند.
در آن موقع یک زن از دور ما را دیده و به سمت ما دوید و گفت پلیس و غواصان 3 کیلومتر پایینتر به دنبال ما میگردند. وقتی به آنجا رفتیم تعداد بسیار زیادی برای پیدا کردن ما جمع شده بودند و تا ما را دیدند شروع به کف زدن کردند و به طرف ما دویدند، بعضی گریه کنان و بعضی با لبخند. افسر پلیسی که آنجا بود گفت شما نمیتوانید 22 دقیقه زیر آب زنده مانده باشید! من هیچ سخنی نگفتم و من و پدر و برادرانم به منزل بازگشتیم.
به یاد دارم که برای مدتی نمیتوانستم سخن بگویم و قدرت تکلم را از دست داده بودم. دهان من حرکت میکرد ولی صدائی از آن خارج نمیشد. من به بالا نگاه کرده و گفتم «قول میدهم به هیچ کس هیچ چیزی نگویم». بعد از چند ثانیه صدای من به من بازگشت. البته من از آن به بعد همیشه لکنت زبان داشتهام ولی برایم اهمیتی ندارد. من بازگشتهام و میدانم که ما زندگی دیگری داریم که در پیش روی ما و منتظر ماست. این تجربه زندگی من را دگرگون کرد، اکنون من سعی می کنم که هرچه انجام می دهم از روی عشق باشد. البته باید اقرار کنم که این همیشه کار راحتی نیست.
برای اولین بار در روز کریسمس سال 2007 من از برادرانم پرسیدم که 27 سال پیش در آن روز بر آنها چه گذشته بود؟ آنها همان چیزی که برای من اتفاق افتاده بود را دیده بودند. من حرفهای بیشتری برای گفتن دارم ولی هنوز کمی از حرف زدن راجع به آن واهمه دارم زیرا آن فرشته به من گفته بود که با کسی حرفی نزنم. من دعا می کنم که روزی فرا برسد که نسل بشر که فرزندان خدا هستند، روی زمین با همان عشق و عطوفتی که من در جهان دیگر حس کرده بودم زندگی کنند. بگذارید فقط یک چیز را به شما بگویم، آن جهان بسیار واقعیتر و حقیقیتر از این جهان است و یک روز همۀ ما با هم خواهیم بود و با هم به عنوان حقیقتی واحد میدرخشیم.
«یک روز همۀ ما با هم خواهیم بود و با هم به عنوان حقیقتی واحد میدرخشیم.» گلاکو شیفر
منبع:
International Association of Near-Death Studies Website: http://iands.org/experiences/nde-accounts/488-guided-to-do-out-of-love.html