(تاریخ ارسال: تیرماه 1395)
تجربه من از مرگ مربوط به 35 سال قبله، یعنی وقتی که شش سال داشتم. شهریور ماه سال 1360 بود، اون موقع ما در شهرستان گرمی از توابع استان اردبیل زندگی می کرديم. یادمه که هوا مه آلود بود و من با اصرار از مادرم دو تومن گرفتم که برم مغازه بستنی بخرم. مغازه آنطرف یک خیابان شیب دار بود که باید از آن عبور می کردم. هنگامی که به سمت چپ نگاه کردم دیدم یک ماشین جیپ سبزرنگ از بالا میاد با خودم گفتم تا ماشین بهم برسه از خیابون رد میشم اما …
با اینکه شاهدان مي گفتند سرم به جدول خورده بوده و خون زیادی ازم رفته بوده، اما هیچ دردی احساس نمیکردم. یک لحظه خودم را در تاکسی دربغل یکی از همسایگان دیدم که داشتند مرا بسوی بیمارستان می بردند، اما من حال خوش عجیبی داشتم و نمیخواستم ازین حالت بیرون بیام.
ناگهان احساس کردم مثل کندن پوست پیاز از جسمم کنده میشم. بازم هیچ دردی نداشتم و آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. تا تاکسی به بیمارستان برسه من از جسمم جدا شده بودم. دیگر در فضا یا خلأ یا چیزی شبیه به آن شناور بودم مانند، ماهی که در آبی زلال شنا میکند. اصلا به مرگ و زندگی فکر نمی کردم حتی به پدر و مادرم که تنها فرزندشون بودم هم فکر نمی کردم. همه جا پر از نور بود، نه نوری معمولی، بکله نوری شبیه به نور مهتاب با درخشندگي صدها برابر. بیشتر احساس میکردم که این نورخيره کننده تمام وجودم را شستشو می دهد. دریایی از نور و آرامش وصف ناپذیر در همین اثنا احساس میکردم. رفته رفته داخل کانالی قرار گرفتم و بسمت بالا کشیده می شدم، با سرعتی باور نکردنی. وقتی از کانال عبور کردم آنطرف کانال روشنایی تغییر حالت داده بود و نور سفید مانند منشور به انواع نورهاي رنگی تجزیه می شد و یک کوه کریستال مانندی در سمت راستم می دیدم، مثل کوه یخی.
احساس می کردم که تنها نیستم و موجوداتي که با آنها احساس قرابت میکردم در اطرافم پراکنده اند و می خواهند با من ارتباط بر قرار کنند. اما من وجودشان را فقط در درونم احساس می کردم. در اون موقع بود که احساس کردم در ضمیرم دوصداي متفاوت می شنوم، یکی می گفت «رضا بیا بیا پیش ما، زود باش»، و صدای دیگر در جهت مخالف میگفت «نه رضا خواهش می کنم نرو». بقیه تجربه ام دیگه خوب یادم نیست، فقط یادمه خودم را روی تحت بیمارستان یافتم که سرم بهم وصل کرده بودن و همه جام باند پیچی شده بود. پدر و مادرم که از بهوش آمدن من سر از پا نميشناختند ميگفتند من سه روز تو کما بودم. هنوزم که هنوزه خاطرات اون دوران برام خیلی شيرينه، و حداقل دیگه از مرگ نمی ترسم.