سال ۸۲ در جنوب کشور در دریابانی نیروی انتظامی مشغول خدمت بودم. کار ما بیشتر گشت دریایی و درگیری با قاچاقچیان و اشرار و دزدان دریایی بود. معمولا چند روز با ناوچه در دریا بودیم و بعد برمیگشتیم. در اواخر زمستان ۸۲ که هوای دریای جنوب کاملا بهاری و دریا صاف بود دریک روز زمستانی به گشت اعزام شدیم. مثل همیشه کمک سوم ناخدا بودم. شب دوم گشت درآبهای دریایی کشورمون رو سپری میکردیم، که الحمدلله اتفاق خاصی هم پیش نیامد. نزدیک ساعت چهار صبح بود که روی عرشه نگهبان بودم. نمیدونم از خستگی بود یا بخاطر قرص سردردی که دو ساعت قبل خورده بودم، اما به هر حال با اسلحه و لباس و پوتین از روی عرشه به دریا افتادم. اون لحظه هیچکس از چهار نفر همکاران من متوجه پرت شدن من نشدند. گرچه شنا بلد بودم ولی هنوز هم جای سواله برام که چرا اون شب مهارت شنام به دردم نخورد. تفنگم که همون اول از دستم به اعماق دریا افتاد. پوتین پام اجازه درست شنا کردن رو نمیداد. آب شور دریای جنوب ریه هام و چشمانم رو میسوزوند. ناوچه خیلی از من دور شده بود و صدای ناله و کمک خواستن من به گوش هیچ کس نرسید. بعد از دوساعت دست و پا زدن بالاخره بدشانسیم کامل شد. عضله پای چپم گرفت و دیگه قادر نبودم روی آب بمونم. اینقدر خسته شدم که دیگه اشهدمو گفتم واز تقلا دست کشیدم و رفتم زیر آب. درد شدیدی رو در سینم حس کردم…
ناگهان سکوت عجیبی رو حس کردم و دیگه دردی رو حس نمیکردم. نقاط سفید رنگی رو دور و برم دیدم که انگار من رو تماشا می کردند. احساس رفاقت و دوستی عجیبی با اونها داشتم، انگار جزو خانواده من بودند. ولی تا حالا نمی شناختمشون. به خودم گفتم چرا دیگه دریا رو نمیبینم، مگه توی اب نیستم؟ چرا من نمیتونم بدنم رو ببینم؟ بعد با خودم گفتم کاش رفیقام الان به یاد من بیفتن و بیان نجاتم بدن. کمتر از لحظه ای دیدم درون کابین ناخدا داخل ناوچه هستم. ناخدا خلیلی خواب بود. ستوان حسینی پشت سکان چرت میزد. حبیب زاده و سرباز کمالی هم در خوابگاه ناوچه خواب بودند. جالب بود، داخل ناوچه راه نمی رفتم، ولی هر جاش رو که میخواستم ببینم در کسری از ثانیه در اون قسمت ناوچه حاضر بودم. انگار هیچ وزنی نداشتم. باخودم گفتم اگر الان در ناوچه هستم چرا یادم نمیاد چطور از دریا نجات پیدا کردم. اومدم کنار حسینی و از یک متری صداش زدم ولی نمی شنید. با خودم فکر کردم تمام اینها یک خوابه و دارم رویا میبینم. عجیب احساس سبکی و راحتی میکردم و هیچ ناراحتی نداشتم. قبلا چشمام چهار درجه ضعیف بود و عینکی بودم. ولی حالا بدون عینک حتی مویرگهای روی پوست رفیقام رو به وضوح می دیدم. از همه جالب تر کاملا میشنیدم که حسینی در فکرش چی میگذره و اون داشت به مرخصی فکر میکرد و وامی که قرار بود از بانک قوامین بگیره و به زخم زندگیش بزنه.
در همین اثنا حس کردم دارم به سمت بالا و داخل یک ابر سفید کشیده میشم. وجود نورانی و زیبایی رو بالای سر خودم دیدم که با دیدنش لذتی بهم دست داد که قادر به توصیف زبانی نیستم. فکر میکردم من جزئی از اون نور هستم و او مثل مادر من هست، حتی از مادر خیلی مهربانتر. بهش گفتم من کجام؟ گفت:
«همونجایی که باید باشی! آیا ناراضی هستی؟»
گفتم تکه تکه ام کن من رو بسوزان ولی این لحظات رو ازم نگیر! بزار تا ابد کنارت باشم! اما او گفت:
«باید برای مدتی برگردی تا برای اینجا آماده بشی.»
قبل از اینکه بگم نه نمی خوام برگردم، دیدم بالای سر بدنم هستم و دوستانم من رو از آب گرفته بودند و داشتند تنفس دهان به دهان می دادند. با چند سرفه به جسمم برگشتم. حالا سالها از اون شب میگذره…
دوستان، دنیای بعد از مرگ وجود داره! حالا میفهمم چرا حضرت علی در جایی فرمودند اگر انسانها میدانستند در مرگشان چه لذتی وجود دارد و چه خیری در آن نهفته است، هر لحظه آرزوی رسیدن مرگ خود را داشتند.