تجربۀ آرتور ینسن (Arthur Yensen) یکی از قدیمیترین تجربههای مکتوب است. ینسن در زمان تجربۀ خود یک فارغالتحصیل در رشتۀ زمین شناسی بود و اعتقادی به معنویت نداشت. او در خانواده ای بسیار مذهبی بزرگ شده بود که سعی داشتند او را نیز بسیار مذهبی بار بیاورند. ولی این فشارها ینسن را بهکلی از مذهب و دین رویگردان کرده بود. او که یک کارتونیست بود، در اوت سال ۱۹۳۲ کار زمین شناسی خود را موقتاً کنار گذاشت تا روی یک شخصیت کارتونی خود که مردی بیخانمان بود کار کند. او برای درک بهتر این شخصیت کارتونی، تصمیم گرفت برای مدتی مانند افراد بیخانمان در کنار خیابان زندگی کند. او برای نقل مکان در کنار خیابان میایستاد تا ماشینی پیدا شود و او را سوار کند. یک بار مرد جوانی او را سوار کرد که بسیار تند رانندگی میکرد و آنها تصادف شدیدی کرده و هر دو نفر آنها از ماشین، که از نوع روباز بود، به بیرون پرت شدند. رانندۀ جوان، خود آسیب جدی ندید ولی ینسن جراحات شدیدی برداشته و جان خود را در اثر این اتفاق از دست داد.
بعد از احیاء، ینسن شروع به بازگویی آنچه در عالم ماوراء دیده بود برای دیگران کرد، ولی متوجه شد که با این کار مورد سرزنش و تمسخر دیگران و حتی کلیسا قرار میگیرد. بهتدریج عدهای به شنیدن تجربۀ او علاقه نشان دادند تا بالاخره در سال ۱۹۵۵ او تجربۀ خود را در کتاب «من بهشت را دیدم و آن زندگی من را تغییر داد» منتشر کرد. قسمتهایی از تجربۀ او اینگونه است:
من احساس میکردم که در حال خارج شدن از بدنم هستم. بااینکه تصور من این بود که من در حقیقت همان بدنم هستم، بهطوری غریزی میدانستم که اگر از آن خارج شوم خواهم مرد. ولی با این حال روح من شروع به خارج شدن از بدنم کرد تا بالاخره من دردی کوتاه ولی تیز در قلبم حس کردم و به آرامی و ملایمت از قسمت سرم خارج شدم…
بهتدریج بالاتر میرفتم و منظرۀ زمین در حال ناپدید شدن بود و من وارد دنیایی جدید میشدم که بسیار درخشان و زیبا بود، زیباتر از آنی که بتوان آن را تصور کرد. برای مدت کوتاهی میتوانستم هر دو دنیا را در آن واحد ببینم. ولی وقتی که زمین کاملاً ناپدید شد من خود را در مکانی بسیار باشکوه و زیبا یافتم که جایی جز بهشت نبود. در پس زمینه و فاصلهای که حدود ۲۵ کیلومتر به نظر میرسید دو کوه زیبا، شبیه به کوه فوجی در ژاپن دیده میشد که قله هایشان با برف پوشیده شده و دامنه هایشان بسیار سرسبز و پر از گل بودند.. با وجود فاصلۀ من از این کوهها، میتوانستم هر گل یا برگ را روی دامنۀ آنها بهخوبی ببینم. به نظر میآمد که دید من در آنجا حداقل ۱۰۰ بار قویتر از دنیا بود. در سمت چپ من یک دریاچه با نوری سوسو زننده به رنگ طلائی و آبی و بسیار شفاف بود. این دریاچه مسحور کننده بود و زنده به نظر میرسید. تمامی چشم انداز آنجا با چمنی پوشانده شده بود که سبزی و تمیزی و یک دستی آن غیرقابل توصیف است. در سمت راست من یک ردیف درخت بزرگ و بسیار زیبا بود. به نظر میآمد این درختان و همۀ چیزهای آنجا از یک مادۀ درخشان و نورانی ساخته شده بودند.
من در حالی که مبهوت زیبایی آنجا و شگفت زده ایستاده بودم، یک گروه حدود ۲۰ نفری را دیدم که پشت یک ردیف درخت دست یکدیگر را گرفته و تشکیل یک حلقه داده بودند و در حال بازی و رقص و آواز بودند. مشخص بود که آنها اوقات خود را در شعف و خنده و سرور میگذراندند. آواز آنها و حتی خنده و فریادشان دارای نوایی خوش و دلنشین بود. بهمحض اینکه من را دیدند، چهار نفر از آنها از بقیه جدا شده و بازی کنان و با خنده برای پیشواز و خیر مقدم گوئی بهطرف من آمدند. سن دو نفر از آنها حدود ۲۰ سال و دو نفر دیگر یکی ۳۰ و دیگری ۱۲ ساله به نظر میرسید. هنگام حرکت به نظر میآمد بدون وزن هستند و توازن و زیبایی حرکاتشان فریبنده و تماشائی بود.
وقتی به من رسیدند، فردی که از همه مسنتر و قویتر به نظر میرسید بهطور دلپذیری گفت:
«تو در سرزمین درگذشتگان هستی. ما نیز مانند تو روی زمین زندگی کردهایم تا اینکه به اینجا آمدیم.»
من با هیجانی مهار نشدنی فریاد زدم: «این حیرت آور است!» آنها جواب دادند:
«بله فوقالعاده است.»
آنها به خوشروئی به من گفتند که میتوانم هرچقدر میخواهم در دریاچهای که آنجا بود شنا کنم وقتی از آن بیرون بیایم کاملاً خشک خواهم بود. دیگری گفت:
«میتوانی هرچه دوست داری بدوی، بپری، برقصی، آواز بخوانی، و بازی کنی، بدون اینکه هرگز احساس خستگی کنی.»
من متوجه شدم که منظرۀ آنجا بهتدریج برایم آشنا به نظر میرسد. احساس کردم که قبلاً آنجا بودهام و توانستم به یاد بیاورم که چه چیزی پشت کوهها است. ناگهان از شادی و هیجان منفجر شدم! به یاد آوردم که اینجا خانۀ حقیقی من است! من روی زمین فقط مسافری موقتی و در غربت و محیطی ناسازگار بودم. نفس عمیقی از راحتی و آزادی کشیدم و با خودم گفتم: «خدایا شکر که بالاخره بازگشتم. این بار اینجا خواهم ماند!»
مرد مسنتر گروه که قیافهای شبیه به خدایان یونان باستان داشت برای من توضیح داد: «اینجا همه چیز خالص است و بر خلاف زمین مواد، ترکیب یا تجزیه نمیشوند. اینجا همه چیز با یک ارتعاش اساسی فراگیر و نافذ که جلوی هرگونه کهنه شدن را میگیرد حفظ میگردد. به همین خاطر است که اینجا هرگز چیزی کثیف یا خراب نمیشود و همه چیز برق میزند و نو است». من آن موقع فهمیدم که چرا بهشت ابدی است.
من نسبت به هر کس و هر چیز در آنجا احساس محبت و علاقه میکردم و این من را بسیار خوشحال میکرد. به نظر میآمد که تنها خوبیهای درونم باقی مانده بودند و با فقدان بدیها، خوشحالی ام ورای هر چیزی بود که هرگز تجربه کرده بودم. من پرسیدم علت این همه احساس خوشحالی چیست؟ به من گفته شد که افکار تو ارتعاشاتی هستند که میتوانند توسط ارتعاش اساسی کنترل شوند که این باعث میشود که تمام افکار و احساسات منفی تو (اینجا) از بین بروند و تنها افکار خوب مانند دوست داشتن، آزادی، و خوشحالی برای تو باقی بمانند. من پرسیدم که چه بلائی سر افکار منفی و تلخیهای گذشته میآید؟ جواب این بود که:
«اگر آنها زیاد و شدید باشند، به درجات پایینتر و جایی که چنین افکار و احساساتی میتوانند وجود داشته باشند منتقل میشوند. در اینجا چنین افکاری جایی ندارند و توسط ارتعاش اساسی از بین میروند. بعد از مرگ، روح شخص بهجایی میرود که از نظر سطح ارتعاش با آن هماهنگی دارد… بعد از مرگ، انسان به بهشت یا جهنمی میرود که خود برای خود در حیات دنیا خلق کرده است… هیچ کس بهزور به هیچ جا فرستاده نمیشود، بلکه افراد بسته به ارتعاش انرژی روحشان جایگاه خود را در جایی که به آن شبیه و سازگار است خواهند داشت. ارتعاش بالا نشانۀ عشق و رشد معنوی و ارتعاش پائین پلیدی و انحراف است.»
پرسیدم آدم روی زمین چهکاری باید انجام دهد تا بعد از مرگ عاقبت بهتری داشته باشد؟ او گفت:
«تنها کاری که باید انجام دهی این است که در عشق و محبت بدون خودخواهی پیشرفت کنی. مردم به خاطر کارهایشان یا به خاطر اعتقاداتشان به بهشت نمیآیند، بلکه به اینجا میآیند زیرا سازگار و متناسب با محیط اینجا هستند. کار خوب نتیجۀ طبیعی خوب بودن و کار بد نتیجۀ طبیعی بد بودن است، که هر کدام پاداش و عاقبت خود را داراست. آنچه به حساب میآید این است که تو که هستی.»
در حالی که ما مکالمه میکردیم، ذهن من کاملاً روشن شد. در یک لحظه و بدون هیچ تلاشی من تمام آنچه را که از ازلیت میدانستهام به یاد آوردم. من زمین و تمام چیزهای مربوط به آن را فهمیدم و تمام معنای زندگی برایم بدیهی گشت. هر چیزی روی زمین منظور و هدف خود را دارد و هر چیزی قسمتی از تصویری است که در نهایت عدالت و خوبی خواهد بود. نگرانیهای مردم به خاطر دید محدود آنهاست که فقط بخش کوچکی از تمامی تصویر را میبینند. آنها نمیدانند که درد و محنت راهی است که با آن طبیعت سعی میکند به ما درسیهایی را بیاموزد که از راه دیگر نمیتوان آموخت. کافی است که ما از زندگی دیگران درس بگیریم تا از درد و محنت بیهوده اجتناب کنیم.
در حالی که از وجد و خلسۀ بهشت مست بودم و ما در حال حرف زدن بودیم، دوست من به آرامی به من گفت: «تو نمیتوانی اینجا بمانی و باید به زمین برگردی». گفتم: «به زمین برگردم؟ نه، نه، من هرگز به آن مکان ناگوار برنخواهم گشت». ولی حرف من بیفایده بود، من در حال برگشتن بودم… در آن حال مانند یک کودک که لجبازی میکند فریاد زدم و گفتم: «بگذارید اینجا بمانم! بگذارید اینجا بمانم!» ولی فایدهای نداشت. آخرین چیزی که او به من گفت این بود «تو کارهای مهمی برای انجام دادن روی زمین داری و باید برگردی و آنها را تمام کنی. زمانی خواهد آمد که مردم حیران و سرگردان خواهند بود و به تو بعنوان سکان پایداری نیاز خواهند داشت. وقتی که کار تو روی زمین پایان یابد میتوانی به اینجا برگردی و بمانی».
وقتی به بدنم بازگشتم درد شدید و تیزی تمام بدنم را فرا گرفته بود. احساس من هنگام برگشت به بدنم مانند این بود که در فضای کوچک و ناخوشایندی محبوس شدهام، گوئی بدنم برایم بسیار کوچک است.
منبع:
“I Saw Heaven: And it Changed My Life” Arthur E. Yensen. Publisher: s.n.; 3rd edition (1972). ASIN: B00072ZRDG.