آیان مکرمیک (Ian McCormick) در سال ۱۹۸۰ در سن ۲۴ سالگی بعد از اینکه در دانشگاه مقداری پول پسانداز کرده بود کشور زادگاه خود، یعنی نیوزلند را برای سفر و دنیا گردی و کسب تجربه ترک کرده بود. آیان به آسیا و آفریقا سفر کرد ولی دوباره به نیوزلند بازگشت. گرچه در ابتدا او علاقۀ اندکی به فلسفههای شرقی و اشراق داشت، بهتدریج آن را رها کرده و اعتقاد پیدا کرده بود که خدا و زندگی بعد از مرگی وجود ندارد و زندگی خود را به سفر و خوش گذرانی میگذراند. یک شب در سال ۱۹۸۲ در نیوزلند او که با چند نفر از ماهیگیران محلی دوست شده بود برای شکار خرچنگ به دریا رفت ولی برای او اتفاقی افتاد که زندگی او را زیر و رو کرد. آیان میگوید:
در سن ۲۶ سالگی تمام زندگیم حول مسافرت و ورزش میچرخید. بیشتر وقت من به موج سواری و غواصی میگذشت. یک شب برای صید خرچنگ به جزیرۀ کوچک ماریتیوس (Mauritius) رفته بودم. من که در مقایسه با افراد بومی به آب و هوای خنکتر عادت داشتم، تنها یک لباس غواصی نازک و آستین کوتاه به تن داشتم، با اینکه ماهی گیران توصیه میکردند که باید لباس ضخیمتر و آستین بلندی پوشید که کاملاً بدن را بپوشاند. در آن شب من مورد حملۀ چندین چتر دریایی (Box Jellyfish)، که افراد محلی آن را ماهی نامرئی مینامند، قرار گرفتم و پنج بار در ناحیۀ دستانم گزیده شدم. من تا آن موقع نمیدانستم که این ماهی بسیار سمی بوده و گزیده شدن توسط آن معمولاً مرگبار است. یک ماهی گیر نوجوان که حدود ۱۳ سال داشت من را با قایق به ساحل رساند و گفت که باید بلافاصله به بیمارستان بروم وگرنه مرگم حتمی است. ولی علی رقم خواهش من برای کمک یا لااقل خبر کردن آمبولانس، خود باعجله به دریا بازگشت تا به برادرش در ماهیگیری کمک کند. من در ساحل افتاده بودم و احساس خواب آلودگی شدیدی بر من غلبه کرد. من خواستم چشمان خود را ببندم که صدایی به من گفت «اگر بخوابی دیگر هرگز بیدار نخواهی شد». من تعجب کردم که چه کسی با من سخن گفت و به اطرافم نگاه کردم ولی کسی را ندیدم. من میدانستم که اگر بهزودی پادزهر به من تزریق نشود خواهم مرد. جاهایی که روی دستانم نیش زده شده بودم بسیار باد کرده و شکلی مانند تاول سوختگی به خود گرفته بود. در بدنم احساس گرمای زیادی میکردم و تنفسم بهتدریج سختتر میشد.
من بهزحمت و کشانکشان خود را به کنار جاده رساندم. در آنجا ۳ نفر مرد بهظاهر هندی که راننده تاکسی بودند را دیدم. من از آنها خواستم که من را به بیمارستان برسانند. آنها فکر کردند که من مست هستم و میخواستند که اول پول کرایه را بپردازم. من پولی همراه خود نداشتم و آنها حرف من را باور نکردند که من در حال مردن هستم و بعداً پول آنها را خواهم داد. همان صدا دوباره به من گفت «آیا حاضری برای نجات جان خود التماس کنی؟». من زانو زده و از آنها التماس کردم که به من کمک کنند زیرا در حال مردن هستم. دو نفر از آنها اهمیتی نداده و رفتند، ولی یکی از آنها توقف کرده و من را سوار کرد. در راه او شروع به صحبت با من کرد و از من پرسید که در کدام هتل اقامت دارم زیرا فکر میکرد که من یک توریست هستم. وقتی فهمید که من توریست نیستم فکر کرد که من به او دروغ گفتهام و تاکسی را متوقف کرده و من که در حال فلج شدن و نیمه اغماء بودم را بهزور به بیرون انداخت، زیرا احتمال داد که من پولی نداشته باشم و کرایهاش را دریافت نکند. من با خود گفتم اگر دنیا این است که انسانی حاضر است به خاطر چند دلار با هم نوع خود چنین کند همین بهتر که بمیرم.
جایی که او من را بیرون انداخت جلوی یک هتل کوچک چینی به نام تامارین بی (Tamarin Bay) بود و به طور اتفاقی یک ماهیگیر که میشناختم آنجا من را کف پیاده رو و بیحال دید. او من را به داخل هتل برد و به کمک چند مرد چینی که آنجا بودند من را به رستوران هتل که در آن ساعت دیگر مشتری نداشت برده و روی یک میز خواباندند. ولی بعد از چند دقیقه متوجه شدم که مرد ماهی گیر خود از آنجا رفته است. علیرغم توضیح من همه فکر میکردند که من مست هستم یا از مواد مخدر استفاده کردهام و حرفم را باور نمیکردند. من خواهش کردم که من را به بیمارستان برسانند زیرا در حال مردن هستم. مرد چینی به من گفت که نمیتواند زیرا ماشینش کثیف میشود و باید منتظر آمبولانس بمانم. من از عصبانیت خواستم که یقۀ او را گرفته و به او مشتی بزنم که دوباره آن صدا به من گفت «فرزند، اگر این کار را بکنی افزایش آدرنالین در بدنت باعث مرگت خواهد شد زیرا زهر به قلبت بسیار نزدیک شده است». من از این کار صرفنظر کردم و سعی کردم خشم خود را قورت بدهم.
وقتی آمبولانس رسید دیگر بافت مغز استخوان من در حال مردن و بدن من در حال فلج شدن به طور کامل بود. در راه بیمارستان ناگهان در یک زمان تمام زندگی من جلوی چشمم به نمایش در آمد. در آن زمان من اعتقادی به خدا نداشتم ولی آن وقت در حال مردن بودم و نمیدانستم آیا با دنیای دیگری بعد از مرگ روبرو خواهم شد یا اینکه تنها پوچی و نابودی در انتظار من است. در همان حال منظرۀ مادرم را جلوی چشمم دیدم که در حال دعا کردن برای من بود و از من میخواست که از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کنم. باید خاطر نشان کنم که مادرم تنها فرد مذهبی در تمام خانوادۀ ما بود. از آخرین باری که با مادرم دربارۀ خدا حرف زده بودم ۱۲ سال میگذشت. در این ۱۲ سال من که پسری سرسخت و تا حدودی یاغی بودم، در انکار کامل خدا و حیات معنوی بسر بردم، ولی در طول این سالها او مرتباً برای ما دعا میکرد. بعدها که به منزل بازگشتم و با مادرم صحبت کردم او به من گفت که در آن لحظه چهرۀ من جلوی چشم او آمده و ندایی به او گفته بود که «پسرت با مرگ فاصلۀ زیادی ندارد. همین حالا برای او دعا کن».
نمیدانستم که چه دعایی بخوانم و چه بگویم، فکرم کاملاً خالی بود، ولی از درون فریاد کشیدم که خدایا اگر حقیقت داری دعای خود را به من الهام کن. بلافاصله دعاهایی جلوی چشمانم نمایان شدند:
«خدایا گناهان و ستمهای ما را ببخش!»
من پیش خود فکر کردم که دیگر دیر شده است، چطور ممکن است حالا که در حال مرگ هستم خدا من را ببخشد؟ این خیلی منافقانه است. همان موقع دوباره صحنۀ مادرم را دیدم که از من میخواست تا از صمیم قلب به خدا دعا کنم که خدا من را اجابت خواهد کرد. من آنجا برای اولین بار در زندگیام از اعماق قلبم به خدا دعا کردم و خواستم که من را ببخشد.
فکر کنم خدا دعای من را اجابت کرد، زیرا آن کلمات ناپدید شده و بلافاصله کلمات جدیدی در پیش چشم من پدیدار شدند:
«آنانی که در حق تو گناه و ستم کردهاند را ببخش!»
پیش خود گفتم این ساده است، من فردی کینهای نیستم و میتوانم همه را ببخشم، آنانی که از من استفاده کردهاند، یا سر من کلاه گذاشتهاند یا از پشت به من خنجر زدهاند. ولی ناگهان چهرۀ آن راننده تاکسی که من را از ماشینش بیرون انداخته بود جلوی من پدیدار شد و صدایی به من گفت «آیا می توانی این مرد را که تو را در حال مردن در خیابان رها کرده است ببخشی؟». آنچه میدیدم برایم باور نکردنی بود. بخشیدن او برایم خیلی سخت بود. ولی قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم چهرۀ آن مرد چینی در هتل که من را به بیمارستان نرسانده بود جلوی چشمم آمد و دوباره آن صدا از من پرسید که آیا میتوانم او را ببخشم. پیش خود گفتم اینها را ببخشم؟ نه نمیتوانم اینها را ببخشم، آنها نزدیک بود من را بکشند. ولی با خود اندیشیدم، اینها چیست؟ آیا خدا در حال سخن گفتن با من است؟ این واقعی است و یک توهم نیست. شاید تمام آنچه میگویند راست باشد! من در حال مردن هستم و اگر راست باشد من قمار بزرگی میکنم. گفتم خدایا، اگر تو بتوانی من را ببخشی و از تمام آنچه کردهام بگذری، من نیز این مردان را میبخشم. قول میدهم هرگز به دنبال انتقام از آنها نباشم. بلافاصله چهرۀ آن مردان از پیش روی من ناپدید شدند…من گفتم که خدایا من تو را نمیشناسم ولی احساس میکنم که در حال حاضر زندگی من فقط به یک معجزه از سوی تو متصل است. اگر من را نجات بدهی من زندگیام را وقف تو میکنم و سعی خواهم کرد که روز و شب بر طبق خواست تو زندگی کنم. با این فکر من دعاهای بیشتری در پیش روی من پدیدار شدند و من برای اولین بار توانستم که دعا را از اعماق قلبم بفهمم. با خواندن این دعاها آرامشی عمیق بر من نازل شد…
آمبولانس به بیمارستان رسید و توقف کرد. کادر آنجا من را روی یک صندلی چرخدار قرار داده و به داخل بیمارستان بردند. در اتاق آی.سی.یو پرستار فشار خون من را دو بار اندازه گرفت ولی فشار من تقریباً صفر بود. در آن موقع دیگر بدن من به طور کامل فلج شده و دید من نیز بسیار تار شده بود. دکترها به تکاپو افتاده و سعی کردند که با تزریق پادزهر من را نجات دهند، ولی دیگر دیر شده بود. دیگر نمیتوانستم بدنم را حس کنم، و باز نگاه داشتن چشمانم برایم دیگر غیرممکن شده بود. سرم را نمیتوانستم بچرخانم و دیدم بسیار تار و در حال تاریک شدن بود. ظرف مدت کمتر از چند دقیقه من کاملاً از دست رفتم. بعداً فهمیدم که به مدت ۱۵ دقیقه من کاملاً مرده بودم…
بهمحض اینکه چشمانم روی تخت بیمارستان بسته شدند من خود را کاملاً بیدار و هوشیار و در مکانی کاملاً تاریک یافتم. فکر کردم باید در بیمارستان و در نزدیکی تختم باشم و تعجب میکردم که چرا چراغها را خاموش کردهاند. تصمیم گرفتم که چراغها را روشن کنم و سعی کردم با لمس کردن یک کلید برق را بیابم، ولی هر چقدر تلاش میکردم نمیتوانستم دیواری یا چیزی را لمس کنم. سعی کردم که تختم را با لمس کردن بیابم، ولی آنجا هیچ چیزی نبود. دستم را نزدیک صورتم گرفتم ولی دستانم را نیز نمیتوانستم ببینم. در آن موقع دستانم را به طرف صورتم بردم تا آن را لمس کنم ولی دستانم بهراحتی و بدون هیچ تماسی از جایی که فکر میکردم باید صورتم باشد عبور نمودند. خیلی برایم غیرعادی و عجیب بود. میدانستم که من آنجا ایستادهام و زنده و هوشیارم ولی نمیتوانستم هیچ قسمتی از بدنم را لمس یا حس کنم.
همان طور که آنجا ایستاده بودم و از آنچه میگذشت بهت زده بودم، احساس کردم که تاریکی آنجا تنها یک تاریکی فیزیکی نیست بلکه یک تاریکی معنوی و روحی است. بهتدریج احساس کردم چیز یا کسان دیگری نیز آنجا هستند. احساس سرد و ترسناک بسیار بدی من را فراگرفت، مانند حس اینکه موجوداتی شرور و منفی در آن تاریکی مطلق به من خیره شدهاند. شروع به شنیدن صداهایی خصمانه کردم که به من دشنام میدادند و میگفتند «خفه شو» یا «اینجا جایگاه توست». احساس میکردم نوعی سنگینی و شرارت فضای آنجا را پر کرده است. پیش خود فکر کردم که شاید در جهنم هستم و با خود فکر کردم که شاید هم من لایق اینجا باشم. در آنجا زمان معنائی نداشت و کسانی که در آنجا بودند نمیدانستند آیا ۱۰ دقیقه در آنجا بودهاند یا ده هزار سال.
ناگهان در کمال ناباوری من یک شعاع نور بسیار درخشنده به عمق تاریکی نفوذ کرده و من را از آن مکان بالا برده و خارج کرد. من خود را در میان یک شعاع نور سفید خالص و بسیار درخشان یافتم. به نظر میرسید که این نور از یک روزنه از بالا و فاصلهای بسیار دور میتابد. من مانند یک ذرۀ غبار بودم که در شعاعی از نور خورشید معلق است. شاید بپرسید که چرا ابتدا به آن مکان تاریک و جهنمی رفتم؟ خدا بعداً به من گفت که آنجا مکانی بود که اگر آن دعاها را در آمبولانس نکرده بودم در آن میماندم.
من به سمت نور حرکت کرده و وارد این حفره شدم و خود را درون یک تونل یا مسیر طولانی و باریک یافتم. میدیدم که نور از سر دیگر تونل به درون آن و بر من میتابد. منبع این نور چنان درخشنده بود که فکر کردم آنجا باید مرکز جهان باشد. احساس میکردم نور تمام وجود من را در خود گرفته است و همان طور که به آن نگاه میکردم من را با سرعتی غیرقابل تصور به طرف خود جذب میکرد. موجی از نور از سرچشمۀ آن در سر دیگر تونل جدا شده و به سمت من سرازیر شد. وقتی این نور به من رسید و از من عبور کرد موجی مطبوع از گرمی و راحتی مانند سیل به درون من جاری شد. این احساس خارقالعادهترین حسی بود که تاکنون داشتم. این تنها یک نور فیزیکی نبود بلکه در خود احساس داشت. در نیمۀ راه تونل مجدداً موجی از نور به سمت من آمد و به درون من آرامش خالص ریخت. برای بار سوم موجی از نور بر من گذشت و من را با سرور بسیاری پر کرد. من در ابتدا در آن تاریکی هیچ چیز نمیدیدم ولی اکنون در این نور میتوانستم بدن (روحانی) خود را ببینم و میدیدم که بدنم از جنس همان نوری بود که از تونل میتابید. وقتی به سر دیگر تونل رسیدم و از آن بیرون آمدم دیدم که در حضور نور و قدرتی خارقالعاده ایستادهام که زیبایی و شکوه او از تصور و فکر من خارج بود. گوئی حتی تمام ستارهها نیز انرژی خود را از این سرچشمه دریافت میکنند.
همانطور که در حضور این نور ایستاده بودم با خود اندیشیدم که آیا او تنها یک منبع انرژی است یا اینکه کسی در میان این نور است؟ بلافاصله صدایی به این فکر من پاسخ داد و از من پرسید:
«آیان، آیا میخواهی برگردی؟»
من با خود فکر کردم بازگشت؟ مگر من کجا هستم؟ و با این فکر نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم که تونل به تاریکیای که از آن آمده بودم بازمیگردد.
با خود گفتم تاریکی، تخت بیمارستان،….آیا من خارج از بدنم هستم؟ آیا این حقیقت دارد؟ یا اینکه در حال کما هستم و این یک توهم عجیب و غریب است؟ من به سمت نور نگاه کردم و دیدم که هنوز آنجاست. من پاسخ دادم:
«من نمیدانم کجا هستم، ولی اگر خارج از بدنم هستم میخواهم بازگردم.»
نور پاسخ داد:
«اگر میخواهی بازگردی، میباید با نگاه و نور تازهای [به همه چیز] بنگری!»
من پیش خود فکر کردم نوری تازه؟ من که نور را میبینم. آیا تو نور حقیقی هستی؟ بلافاصله کلماتی در جلوی من نقش بستند:
«خدا نور است و در او هیچ تاریکی راه ندارد.»
من قبل از این هیچ وقت انجیل را نخوانده بودم و در آن موقع نمیدانستم که این در واقع آیهای از آن است. با خودم فکر کردم خدا نور است، نوری خالص. اینجا هیچ تاریکی یا سایهای نمیبینم. من تازه از تاریکی بیرون آمدهام. آیا من در حضور خدا هستم؟ او نام من را میداند، فقط خدا میتواند این کار را بکند. او حتی افکار من را قبل از اینکه سخنی بگویم میداند. پس او تمام خطاهایی که در زندگی مرتکب شدهام را نیز میداند… ای وای، نمیخواهم خدا آن چیزها را ببیند. من احساس برهنگی کردم و میخواستم از نور دور شوم و به تاریکی بازگردم، جایی که به آن متعلق بودم. پیش خودم فکر کردم که اشتباهی شده که من را اینجا آوردهاند. من به طرف تاریکی حرکت کردم ولی دوباره موجی از نور بر من سرازیر شد. احساس کردم عشقی خالص و بی غل و غش به درون من جاری گشت. پیش خود فکر کردم چطور خدا میتواند من را دوست داشته باشد؟ من از نام او برای دشنام دادن استفاده کردهام، من با زنان زیادی همبستر شدهام، من تمام حدود خدا را زیر پا گذاشتهام، خدایا ممکن نیست بتوانی من را دوست داشته باشی… ولی در تمام این مدت امواج نور و عشق نامشروط او یکی بعد از دیگری به درون من جاری میشدند. باور اینکه خدا بتواند فرد گنه کاری مانند من را دوست داشته باشد برایم غیرممکن بود. من در حضور او به طور غیرقابل کنترلی شروع به گریستن کردم. اینکه او مرا به طور کامل بخشیده و همان گونه که بودم من را قبول کرده بود برایم خارقالعاده بود.
وقتی که سیل امواج نور بر من متوقف شد، با خود فکر کردم آیا میتوانم به درون نور قدم بگذارم و خدا را ببینم؟ من در پاسخ به این فکرم جوابی نشنیدم ولی با خود گفتم اگر خدا اینقدر من را دوست دارد، با این کار مشکلی نخواهد داشت…وقتی به درون نور قدم گذاشتم، نور چنان درخشنده بود که من در آن ناپدید شدم. به نظر میرسید که نور من را به اعماق خود جذب میکند. مرکز این نور بسیار درخشنده بود و من به طرف آن رفتم. میتوانستم حضوری شفا بخش را در این نور حس کنم که قلب مجروح و شکستۀ من را مداوا میکرد…این نور به عمیقترین اعماق قلب من نفوذ کرد، به جایی که هیچ کس تاکنون نفوذ نکرده بود.
ناگهان در اعماق نور خارقالعادهترین صحنه پدیدار شد. مردی در پیش چشمم ظاهر شد که شبیه هیچ کس یا هیچ چیز که در زندگی دیده بودم نبود. لباس او نورهای رنگارنگی از خود ساتع میکرد. میتوانستم پاهای برهنه او و دستان او که برای استقبال از من گشوده شده بودند را ببینم. وقتی به صورت او نگریستم نور او به مراتب افزایش یافت. درخشندگی فوقالعادۀ او نمیگذاشت جزئیات چهرۀ او را تشخیص دهم. چه تقدسی، چه خلوصی و چه زیبایی در او بود! پرسیدم آیا میتوانم جلوتر بروم؟ و احساس کردم که این کار اشکالی ندارد. میخواستم چهرۀ او را ببینم. با جلو رفتن من موجهای بیشتری از نور بر من جاری شدند که احساس امنیت بسیار زیادی به من داد. من که فقط چند قدمی با او فاصله داشتم، سعی کردم صورت او را تشخیص دهم. با نزدیکتر شدن من او کنار رفت و پشت او جهانی تازه پدیدار شد: مرغزارهای سرسبز، چشمههای زلال، تپههای پر از چمن و گل و درخت، کوههایی در دوردست، و آسمان آبی زیبا در بالای سر. وقتی به چمنهای جلوی خودم نگاه کردم میتوانستم همان نوری را که در او میدیدم در تمامی این آفرینش ببینم. در قلب خود میدانستم که ذره ذرۀ وجود من به این مکان تعلق دارد و در خانه و وطنم هستم و آفریده شدهام که برای ابد در اینجا باشم.
میخواستم قدم برداشته و وارد آنجا شوم، ولی او دوباره به جلوی من بازگشت و از من پرسید:
«اکنون که دیدی، آیا میخواهی به اینجا وارد شوی یا اینکه میخواهی بازگردی؟»
من پیش خود فکر کردم نمیخواهم بازگردم، میخواهم وارد شوم. من کسی را ندارم که به خاطر او بازگردم و هیچکس هرگز من را دوست نداشته است، همه فقط خواستهاند که من را کنترل کرده یا از من استفاده کنند. ولی او از جای خود حرکت نکرد. من نگاهی به پشت سرم انداختم تا با دنیای بیرحمی که از آن آمده بودم خداحافظی کنم. در آن موقع منظره مادرم را در جلوی تونل دیدم. تا او را دیدم فهمیدم که در دنیا لااقل یک نفر هست که به من عشق ورزیده است. او هر روز برای من دعا کرده و همیشه سعی کرده به من نشان دهد که این راه، راه درست است. پیش خود فکر کردم اگر وارد شوم، مادرم چه فکری خواهد کرد؟ آیا خواهد فهمید که من به بهشت رفتهام یا فکر میکند من به جهنم رفتهام، زیرا او میدانست که من هیچ ایمانی ندارم. فهمیدم که این مسئله ممکن است قلب او را بشکند زیرا راهی ندارد که بفهمد خدا در آمبولانس دعای من را شنیده و اجابت کرده است. فکر کردم من نمیتوانم این کار خودخواهانه را با مادرم بکنم و باید بازگردم.
وجود نورانی به من گفت:
«اگر میخواهی بازگردی، میباید با نگاه و نور تازهای [به همه چیز] بنگری.».
من فهمیدم که باید از درون چشمان پر از عشق و محبت و سرور و آرامش و بخشش او بنگرم، و باید از دید آسمانی او و نه از دید محدود و موقت دنیایی به همه چیز نگاه کنم. دوباره به عقب خود و تونل نگاه کردم و تصویر تمام خانوادهام، و هزاران هزار انسان دیگر را دیدم. پرسیدم اینها که هستند؟ او به من گفت که اگر من به زمین بازنگردم، بسیاری از این مردم این فرصت را نخواهند داشت که خدا را در زندگی خود بشناسند…
من به او گفتم که من بیشتر این افراد را نمیشناسم و علاقۀ خاصی به آنها ندارم، ولی مادرم را دوست دارم و به خاطر او میخواهم بازگردم. او به من گفت که او تمامی این مردم را دوست دارد و میخواهد همه او را بشناسند. پرسیدم چطور میتوانم از این تونل به بیمارستان و به بدنم بازگردم. او گفت «ای فرزند، چشمانت را باز کن و بنگر»…
چشمانم را باز کردم و دیدم که روی تخت بیمارستان هستم. یک دکتر هندی پای راست من را بالا نگاه داشته و روی بدنم کار میکرد. او در حال فرو کردن چاقو یا چیز تیزی دیگری در پای من بود، غافل از اینکه من زنده شده و در حال نگاه کردن به او هستم. نگاه او به صورت من افتاد و دید که چشم راست من باز است و به او نگاه میکنم. رنگش پرید و احساس کردم که وجودش از ترس و وحشت پر شد….
پیش خود غرق تفکر دربارۀ آنچه در دنیای دیگر بر من گذشته بود بودم. آیا از ملاقات خدا بازگشتهام؟ آیا او به من زندگی مجدد بخشیده؟ همان موقع صدای خدا را درون خود شنیدم که گفت:
«فرزند، من به تو زندگی مجددی بخشیدهام.»
با خود گفتم اگر اینطور است، آیا ممکن است که به من انرژی بدهی تا سرم را بچرخانم و چشم دیگرم را نیز باز کنم؟ انرژی به من بازگشت و سرم را چرخاندم و دیدم که پرستاران و دکتران دم در ایستاده و از راهرو و بیرون اتاق با تعجب به من نگاه میکنند، گوئی که مردهای را میبینند که زنده شده است. وقتی نگاه من به نگاه آنها دوخته شد، آنها از ترس جا خورده و عقب رفتند…
به من گفته شد که من برای مدت ۱۵ دقیقه مرده بودم. من در آن شب به خدا دعا کردم و خواستم که به من شفا دهد تا بتوانم با پای خودم از بیمارستان بیرون روم. روز بعد من کاملاً حالم خوب بود و با پای خود از بیمارستان قدم زنان خارج شدم. من دیگر آدم سابق نبودم، از آن به بعد زندگی من بهطور کلی زیر و رو شد و همه چیز در جهت مثبت تغییر یافت…
آیان مکرمیک اکنون در چندین کلیسا به عنوان کشیش خدمت میکند و به بیش از ۲۴ کشور دنیا سفر کرده تا پیغام نجات یافتن خود را با دیگران در میان بگذارد.
«تنها حقیقت خداست! حقیقت دیگری وجود ندارد و خدا عشق است!» لیندا استوارت (تجربه گر نزدیک به مرگ)
منبع:
Near Death Experience and Afterlife Website. Ian McCormick NDE: http://www.near-death.com/mccormack.html