اسکات در 23 جولای سال 2007 در سن 42 سالگی در اثر گرفتگی رگها (traumatic acute myocardial infarction) دچار سکتۀ قلبی آنفارکتوس شد. قلب و تنفس او به مدت 18 دقیقه متوقف بود تا اینکه توسط شک قلبی دوباره به زندگی بازگشت. قسمتهائی از تجربۀ نزدیک به مرگ اسکات در زیر آورده شده است:
…من مشغول دعا کردن شدم و متوجه شدم که چیزی راجع به دعای من با همیشه متفاوت است و دعای من بسیار متصل و نزدیک است…چشمانم را بستم و برای اولین بار احساس کردم که همه چیز درست و صحیح است. من مقاومت و مبارزه برای زنده ماندن را متوقف کردم و تاریکی من را فراگرفت. احساس تکان ملایمی کردم و کاملاً خود را در تاریکی یافتم. احساس کردم در راهروی بیمارستان در حال حرکت هستم. در تعجب بودم و با خودم فکر کردم «چه اتفاقی افتاده است؟ آیا دکترها به همین سرعت بدن من را درست کردند؟». میخواستم چشمانم را باز کنم ولی نمیتوانستم. میتوانستم حس کنم که خانوادهام به بیمارستان نزدیک میشوند، گرچه نمیتوانستم آن ها را ببینم. تنها میتوانستم جائی که به نظر شبیه به یک اتاق نیمه روشن بود را ببینم و احساس تنهائی و سرما میکردم. به اطراف نگاه کردم و همه چیز به نظر کمی عجیب میآمد. با خودم فکر کردم «آیا مردهام؟ نه، حتماً در حال خواب دیدن هستم».
من از فضائی خالی عبور کردم ولی معلق و شناور بودم و پایم روی هیچ سطحی نبود. در ابتدا به نظر میرسید که زمین و آسمانی آنجا نبود. فقط نوری هاله مانند بود، کم سو، گرم، و طلائی. سپس توجه و احساس من تغییر یافته و احساس کردم روی سطحی مدور و عظیم ایستادهام. این مکان و وجود من در آن جا به نظر خیلی واقعی میرسید. من احساس تنهائی، ترس، و سرما میکردم. ولی به سرعت جزئیات بیشتری به نظر من رسیدند و چمن زار بزرگی در پیش رویم پدیدار شد که در آن نسیم ملایم و مطبوعی میوزید. صدای زیبائی که تقریباً مانند یک موسیقی بود را از عبور این نسیم از میان چمنها میشندیم. حرکت چمنها مانند رقص بود و حس میکردم چمنها از طریق این رقص در حال سخن گفتن هستند. من به اطراف نگاه کردم و در دور دست سایه و شبحهائی انسان گونه ولی مبهم را میدیدم. منظرۀ زیبائی بود، مانند یک تابلوی نقاشی. مانند این بود که این مکان را برای من آماده کردهاند. احساس کردم جائی هستم که قبلاً در آنجا بودهام و در آن قدم زدهام. نمیدانم چرا، ولی احساس من به تدریج به احساس امنیت و آرامش و راحتی تبدیل شد.
فکر دیگر من این بود که حس میکردم لیاقت بودن در اینجا را ندارم. من فکر میکردم که میدانم جهنم چیست و بهشت چگونه است، ولی این تجربه (با آنچه تصور آن را داشتم خیلی متفاوت بود و) به تدریج از طاقت و تحمل من بزرگتر میشد. آسمان آنجا مانند خورشید هنگام غروب بود و گرمائی که از آن متشعشع میشد به من احساس امنیت و راحتی میداد. هرگز چیزی شبیه به این را در زندگی احساس نکرده بودم. من هنوز هم با احساس اینکه لیاقت این مکان را ندارم در کشمکش بودم. هر دفعه که این کشمکش را حس میکردم، به یاد میآوردم که اینها چیزهائی نیستند که من تنها آنها را میبینم. بلکه تمامی اینها جزئی از من و من جزئی از آنها هستم. هرچه بیشتر تسلیم شده و احساس خود را رها میکردم، بیشتر میتوانستم ارتعاشی که آنجا در جریان بود و درون من نیز نفوذ کرده بود را حس کنم. به بدن (روحیم) نگاه کردم و دیدم که میدرخشید. به نظر میرسید حواس من سر جای خودشان بودند، فقط خیلی قویتر و عمیقتر شده بودند. این ارتعاش ملایم بود ولی همواره حضور داشت. گاهی به صورت اصوات و ملودی موسیقی مانند یا صدای آواز پرندگان و چیزهائی شبیه آن متجلی میشد. پیش خودم فکر کردم که الان تازه میفهمم چرا بعضی وقتها مردم فکر میکنند که در حال شنیدن آواز فرشتگان هستند. این ملودی مرتب تغییر میکرد و ورای آن چیزی بود که من به عنوان موسیقی میشناختم. این اصوات به طور مجزا مانند نتهای موسیقی یا اصواتی منفرد بودند، ولی با هم جریان و انرژی را تشکیل می دادند که به درون من نفوذ کرده و در آن نواخته میشد. چه احساس آرامش و سکونی داشتم. تنها کلماتی که میتوانم برای آن بیابم [احساس] کامل بودن و مورد قبول بودن تمام و کمال بود.
همان طور که آنجا ایستاده بودم متوجه شدم که دیگر تنها نیستم. میدانستم در حضور آفریدگار هستم. نور به تدریج روشنتر میشد. احساس حضور چیز یا کسی را کردم که از من بسیار بزرگتر بود. من در بهت و هیبت آن بودم و ترس من از احساس عدم لیاقت خودم برای آنجا بودن بود. پیش خودم مرتب تکرار میکردم: «میدانم که باور نداشتم! میدانم که لیاقت نداشتم!» با این حال آن وجود به حضور من در آنجا ارج مینهاد. احساس میکردم ما همه به هم متصل هستیم. من به منزل و وطن خود بازگشته بودم ولی از اینکه نتوانسته بودم از خانوادهام خداحافظی کنم محزون بودم. با وجود زیبائیی که در آنجا میدیدم و حس میکردم، هنوز احساس گناه و خشم درون من بود.
از دور سایه و فرمی را دیدم که به سمت من میآمد. احساس کردم که او را به خوبی میشناسم و او نیز به خوبی من را میشناسد. چیزی نگذشت که دیدم او زنی است که لباسی گلدار و زیبا و درخشنده پوشیده است. وقتی که نزدیکتر شد با خودم گفتم «باورم نمیشود، او مادر بزرگ است که این لباس را پوشیده است!». او بسیار جوانتر از قبل و بسیار زیبا به نظر میرسید و یک گل ارکیده به سرش زده بود. در کنار او پدر بزرگم بود که یک پیراهن سفید و شلوار کرمی به تن داشت و کلاهی لبه دار به سر گذاشته بود که کمی به پایین و روی چشمهایش کشیده شده بود. پیش خودم خندیدم و گفتم بله خودشان هستند. به یاد آوردم که مادربزرگم همیشه دربارۀ مسافرتهایش به هاوائی و علاقهاش به لباسهای گلدار آنجا حرف میزد. ولی پدر بزرگ دوست داشت که لباسهای شیک و مرتب بپوشد. مادر بزرگم دست پدر بزرگم را رها کرد و آغوشش را به سوی من گشود. ما با هم خندیدم، گریه کردیم و … نمیتوانم تمام احساساتی که بر ما گذشت را توصیف کنم. احساس ارتباط و متصل بودنی به آنها میکردم که هرگز نمیدانستم میتواند وجود داشته باشد. من در دوران جوانی خیلی به پدر و مادر بزرگم نزدیک بودم. پدر بزرگم سالها قبل از مادر بزرگم (فوت کرده و) به خانه بازگشت، ولی از علاقۀ مادر بزرگم به او هیچ وقت کاسته نشد. ولی در سالهای آخر عمر مادر بزرگم بعد از تغییر محل زندگیم به میانۀ غربی آمریکا، تماسم را با او از دست داده بودم. من از شوق و حزن هر دو میگریستم. دوباره حضور پدربزرگم را حس کردم ولی او بیشتر یک ناظر ساکت در کنار بود.
من قدمی به عقب گذاشته و به او نگاه کردم و گفتم من مردهام، مگر نه؟ او لبخندی زده و دستش را به سمت پایین حرکت داد. من دست او را با نگاهم دنبال کردم. ناگهان ما در بالای اتاق مراقبتهای اضطراری بیمارستان معلق بودیم و من به بدنم نگاه میکردم که کادر پزشکی روی آن کار میکردند. یک نفر نزدیک به سرم ایستاده بود و سر من را به سمت عقب خم کرده و سعی داشت که لولهای را وارد دهان و حلق من کند. یک پرستار دیگر نزدیک به کمرم ایستاده بود و داشت به من سرم وصل میکرد. یک نفر داشت روی من تنفس مصنوعی و احیاء انجام میداد و میگفت: «اسکات! اسکات! برگرد…برگرد».
دو نفر دیگر نزدیک پاهای من ایستاده بودند و داشتند روی ناحیۀ زیر کمر من چیزهائی متصل میکردند. بعداً فهمیدم که آنها دکتر قلب و آنژیوپلاستی بودند که در حال وارد کردند استنت به رگهای من بودند. من نمیخواستم این صحنه را ببینم. به مادر بزرگم نگاهی کردم و گفتم «من از سوزن بدم میآید و نمیخواهم این صحنهها را تماشا کنم. میدانم اوضاع بدنم خراب است، ولی به اندازۀ کافی دیدم». خیلی ناراحت و محزون بودم چون میدانستم خانوادهام در راه بیمارستان هستند و به زودی با این صحنه مواجه خواهند شد. همانطور که به بالا و ورای سقف بیمارستان صعود میکردم میتوانستم آنها را ببینم. همسر سابقم و فرزندانم داشتند من را صدا میزدند و میگفتند که دوستم دارند و مقاومت کنم تا برسند… خیلی محزون بودم که نمیتوانستم در زندگی پسرم باشم و از کسی خداحافظی نکرده بودم….
ما به همان فضای نورانی که از آن آمده بودیم بازگشتیم. من از مادربزرگم پرسیدم «اینجا کجاست؟» او گفت:
«پسرم، اینجا جائیست که همۀ ما بعد از مردن به آن میرویم.»
هیچ ترس و واهمهای نداشتم و برعکس، آرامش زیادی داشتم. به اطرافم نگاهی انداختم. میتوانستم صدای موسیقی زیبائی را بشنوم و کوههائی را در دوردست ببینم. آسمان رنگی قرمز ارغوانی داشت که در نزدیکی افق با آبی ادغام شده و در نهایت تاریکتر میشد. این زیباترین آسمان غروبی بود که هرگز دیده بودم. پشت سر من تاریکی عمیقی مانند تاریکی فضا بود. چیز عجیب این بود که حس میکردم من هم جزئی از تمام اینها هستم و به اینها متصلم. اینجا بهشت بود. میدانستم که برای تغییر زندگیم خیلی تلاش کرده بودم. سالها قیل من به نیروئی بالاتر از خودم ایمان آورده بودم. اکنون احساس میکردم که باید آن را عشق بنامم که بدون محدوده و مرز زمان و مکان و فکر است و هرچه را که هرگز بوده یا خواهد بود را شامل میشود. من این واقعیت را از نظر فکری میدانستم و دربارۀ آن خوانده و شنیده بودم و آن را باور میکردم، ولی تا قبل از این هیچ وقت آن را با وجودم حس نکرده بودم. نه برای اینکه ما میتوانیم عشق را کنترل کنیم، چه با اعمالمان یا افکارمان یا حتی با ایمانمان. بلکه صرفاً به خاطر اینکه وجود داریم و عشق همۀ ما را دوست دارد [و شامل همۀ ما میشود]، صرفنظر از هر چیز دیگر.
من از مادربزرگم پرسیدم: «پس تکلیف آنانی که در حق کودکان یا بقیۀ انسانهای بیگناه جنایات فجیعی مرتکب شدهاند چه میشود؟ یا آنانی که قلب شروری دارند، دروغ میگویند، دزدی میکنند، خیانت میکنند، همان لیاقت کسانی را دارند که سعی میکنند خوب باشند؟». من ادامه دادم: «پس دیگر چرا [کسی برای خوب بودن تلاش کند]؟ اگر مردم این را میدانستند چگونه عمل میکردند؟» مادر بزرگ من فرد بسیار با ایمانی بود و مرتب به کلیسا میرفت. ما هر دو به یک کلیسا میرفتیم و تمام خانواده من هم در آن کلیسا بسیار فعال بودند….حتی من قرار بود خود وارد دورۀ کشیشی بشوم. گرچه من مسیر خود را سالها پیش تغییر داده بودم، هنوز هستۀ تعالیم و ارزشهای کلیسا درون من بودند. میدانستم که مادربزرگم به من دروغ نمیگوید. او یکی از معدود افرادی بود که در زندگی از او هیچ دلخوری نداشتم و هیچ وقت اذیتی ندیده بودم. او همیشه من را بطور نامشروط و بدون هیچ شائبهای دوست داشت. ولی من با دردها و جراحات زیاد دیگری که در توهم و تصور من بودند مشکل داشتم و باید از آنها آزاد میشدم.
من به او نزدیکتر شده و در گوش او نجوا کردم: «آیا این راست است یا اینکه ما به خاطر فعال بودن در کلیسا و ایمان و اعتقادمان اینجا هستیم؟» او نگاهی به من انداخته و لبخندی شیرین زد و گفت:
«پسرم، موضوع این مکان نیست. تنها یک زمان در نزد ماست و واقعیت ما است، و این آن زمان است. تو خودت هستی. ما به خاطر آنچه انجام میدهیم در اینجا رنج [یا لذت] میبینیم. ما نتایج اعمالی که در زندگی دنیا انجام دادهایم را خواهیم گرفت. [ولی] ما همواره مورد محبت و عشق هستیم و مورد قضاوت قرار نمیگیریم. زمانی [که در دنیا به ما داده شده] یک هدیه است.»
من از مادربزرگم پرسیدم: «پس بقیه کجا هستند؟» هنوز جملهام تمام نشده بود که از دور افرادی را دیدم که به سوی ما میآیند و با نزدیکتر شدن آنها میتوانستم حضور زنده و محسوس بسیاری را در آنجا حس کنم. آنها در ابتدا شکل و فرمی نداشتند و تنها حضورشان را حس میکردم، ولی به تدریج آنها فرمهای انسان مانند درخشانی به خود گرفتند. صورتهایی را میتوانستم ببینم ولی آنها را نمیشناختم. هیچ ارتباط فیزیکی یا احساسی با آنها حس نمیکردم، ولی با این حال احساس میکردم آنها جزئی از من و من جزئی از آنها هستم. آنها برایم دست تکان میدادند، گویی به من سلام و خیر مقدم میگویند که به خانه بازگشتهام. سپس آنها از این فرم تغییر یافته و به رشتههایی مجزا از نور درخشان تبدیل شدند. هر روح و ضمیر یک رشتۀ مجزای نور بود که ورای دید ادراکی من و ماورای زمان و مکان ادامه داشت. هر رشتۀ نور در اطراف من و درون من در حرکت بود و مانند وزش نسیمی ملایم در جای خود به اطراف حرکت میکرد. سپس آسمان از این رشتههای نور پر شد. من میتوانستم درون آنها را ببینم. هریک ریسمان بلند و باریکی که مانند پیچش DNA بود را در خود داشت. درون هر پیچش خاطرات بودند، از بدو شکل گرفتن آن هنگامی که اتمها یکی شدند تا هنگامی که ما تبدیل به انسان شدیم. هریک واقعیت، ضمیر، و زمان و مکان خود را داشت. هر رشتۀ نور در مرحله و جائی از مسیر به رشتۀ دیگری از نور رسیده و با آن یکی شده و رشتۀ نورانی جدیدی از آنها شکل گرفته بود و رشتههای دیگر و دیگر… هر یک با ضمیر خود، واقعیت خود، و زمان و مکان خود….همه مانند خاطرهای بود از گذشته، حال و آینده. همه با هم و هم زمان و هر یک در زمان و حقیقت خود. ولی به نوعی هر یک به کسی که هنوز در دنیا زنده بود متصل بود. من به مادربزرگم متصل بودم و او نیز در یک رشتۀ نور جریان داشت. ولی مادربزرگم به شکل و فرم انسانی برای من ظاهر شده بود تا بتوانم او را ببینم [و با او راحت باشم و ارتباط برقرار کنم]. مادربزرگم دستش را به سوی من دراز کرد. ما رشتههای نور را دنبال کردیم و من خود یک رشتۀ نور شدم.
میدانستم که ما با سرعتی بسیار زیاد در حال حرکت بودیم با اینکه من احساس حرکت نمیکردم. ولی همانطور که در حال حرکت بودیم میتوانستم پشت سرم، اطرافم و پیش رویم را ببینم… وقتی به عقب نگاه میکردم میتوانستم رشتههای نور را ببینم که از موجودات زندۀ روی سیاره [زمین] و حتی از خود سیاره به خارج میتابیدند. همانطور که از زمین دور میشدیم میتوانستم زمین را در مدار خودش به دور خورشید ببینم، و سپس منظومۀ شمسی، کهکشان … یک ستاره را دیدم که در حال انفجار بود و از کنار ستارهای دیگر گذشتم که تازه در حال شکل گرفتن بود، هر کدام در زمان واقعی خود. همه در فضای پهناور و همه متصل به نور. آنها زنده بودند، و اشکال جدید و گوناگونی از حیات و واقعیت و تجربههائی جدید را به وجود میآوردند که همه در عشق بود. هیچ وجودی نمیتواند به وجودی جدیدی تبدیل شود مگر آن که دورۀ خود را که در آن است طی کرده باشد. برای ما این سفر و حرکت مانند سفرهای دنیا به منظور رسیدن به نقطه و مقصدی نبود، بلکه حرکتی کاملاً آزادانه و داوطلبانه بود و احساسی از زمان وجود نداشت…
من احساس میکردم که ادراک (consciousness) در حال شکل گرفتن است، ولی نه به نوعی که ما میفهمیم و میشناسیم. ادراک آنچه را انجام میداد که میبایست. سپس همه چیز روشن شد، هر چیزی میدانست که چه کاری باید انجام دهد. چیزی این ادراک را هدایت میکرد. با اینکه ادراک هوشمند بود ارادۀ خود را تسلیم خالق نموده بود و حقیقت خود را قبول کرده بود…. سپس مادربزرگم دستان من را گرفت و ما شروع به بازگشت به عقب کردیم. جهان مطلقاً مملو از رشتههای نور و انرژی بود. آنها میتپیدند و در حرکت بودند و ما هم پارهای از آن ها و آن ها پارهای از ما بودند…. من میتوانستم اتمها و ملکولها را ببینم که به یکدیگر متصل میشدند و شکلهای جدیدی از حیات و آگاهی را ایجاد میکردند… سپس ما به فضائی که از آن آمده بودیم بازگشتیم. من به نور و به مادربزرگم نگاه کردم. همه چیز باز شد و درخشید و به درون من جاری شد و از من گذشت و …این قابل تغییر و صدمه زدن نیست. آن را نمیتوان کنترل یا معوج کرد. توهم و تصوری راجع به آن وجود ندارد. او اینجاست و ما جزئی از اوییم و … حقیقتاً هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد که همانا ما مورد عشق و علاقۀ او هستیم. این قدرت چنان بزرگ است که تنها میتوان او را خدا نامید…. ما بخشی از این آفرینش شگفت آور و با شکوه هستیم که هیچ کلامی برای توصیف آن وجود ندارد.
مادر بزرگم به من نگریست و گفت:
«علت ابتلا و دردهای ما به خاطر این است که روح و ضمیرمان را از این قدرت [جهانی] جدا کردهایم. درد ما مستقیماً متناسب با مقدار جدائی و فاصلۀ ما از اوست. همۀ ما آن را داریم و همۀ ما با آن ساخته شدهایم…»
ارواح دوباره اطراف من را پر کردند و ارتعاش آنجا شروع به قوی و قویتر شدن کرد. تصویرهائی از زندگی من و بقیه نمایان شد. دیدم که چطور ما با مسائل بی ارزش، خشم، جنگ، ستم و قدرت طلبی، دروغ، و آزار دیگران خود را از او بریدهایم و زندگی خود را تلف کردهایم. با جدا کردن خود از عشق، ما به [خود و] دیگران آزار میرسانیم… ما برای خود واقعیتی دروغین ساختهایم و از حقیقت رو گردان شدهایم و دیدم که چطور ما زندگی و قلب و ضمیر و فکر و روح خود را تخریب کردهایم تا این توهم خود ساخته را تغذیه کنیم. اگر اشتباهات خود را قبول نکرده و باز نگردیم و خود را ترمیم نکنیم، این جدائی و فاصله ادامه خواهد یافت و به درد ما افزوده خواهد شد و ما برای پوشاندن [ظاهری] آن درد مستاصلتر و نیازمندتر خواهیم گشت.
با این حال میدیدم که برای همۀ ما، اگر بخواهیم به سرچشمه و مبدأ عشق و نقطۀ آغازین بازگردیم، میبایست که با واقعیت اینکه این جدائی از کجا شروع شده روبرو شویم. باید سلسلۀ آنچه که در پشت تصور ما در مورد حقیقت است را ببینیم. من دیدم که ترس زیادی در ماست و با روشن شدن این حقیقت برایم خورشیدی که در پشت مادربزرگم بود گرمتر و درخشانتر شد. عشق و آرامشی از آن متشعشع میشد و چنان شکوه و نزدیکی از آن صادر میشد که نمیتوان آن را با کلمات توصیف کرد. من بخشیده شده بودم. تمام رشتههای نور به سمت این سرچشمۀ نور بازگشتند و درخشش آن به حدی رسید که دیگر نمیتوانستم به آن نگاه کنم. هرچه این نور درخشانتر میشد احساس کشش بیشتری به سمت آن میکردم. میدانستم که فراسوی این نور تجربه و حیات جدیدی منتظر من میباشد و آنجا خانه و وطن من است…
سپس مادر بزرگم در جلوی من ایستاده و گفت «پسرم، تو باید بازگردی. زمان تو هنوز فرا نرسیده است». من گفتم «نه مادربزرگ، من میخواهم اینجا پیش تو بمانم. دلم برایت تنگ میشود و اینجا خانه و وطن من است.» او لبخندی زده و گفت «پسرم، تو هنوز دردهائی در پیش رو داری که باید آنها را تحمل کنی. هنوز نمیتوانی بیائی.». میتوانستم حزن او را در هنگام گفتن این کلمات حس کنم. به من صحنههائی نشان داده شد که برخی از آنها به بدن و سلامتی من مربوط بود. من سعی کردم که از مادر بزرگم عبور کنم ولی او آنجا [محکم] و دست به سینه ایستاده بود. من او را بغل کرده و به او گفتم دلم برایش تنگ میشود. او گفت:
«میدانم پسرم. ما هم دلمان برای تو تنگ میشود ولی ما دوباره یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد.»
آن موقع بود که پدر بزرگم دوباره ظاهر شد و هر دوی ما را در بغل گرفت. من فهمیدم که ما میتوانیم ارتباط و دلبستگی به یکدیگر را با خود [به دنیای دیگر] ببریم. شدت علاقۀ آنها به یکدیگر و به من برایم فوقالعاده بود. من تا جائی که میتوانستم به نور که درخششی شگفت انگیز داشت نگریستم، تا جائی که دیگر نمیتوانستم شدت آن را تحمل کنم و نگاهم را کمی برگرداندم.
این نور در درون من مرتعش بود و من از سوی او احساس دوست داشتنی بودن و آرامش میکردم. من گفتم «میدانم تو که هستی. من با تمام وجودم تو را دوست دارم و در همۀ زندگیم دلم هوای تو را داشته است. زندگی من متعلق به توست». از درون نور صدائی شنیدم که گفت «پسرم! ترسی نداشته باش! تو هرگز تنها نیستی! من مراقب تو خواهم بود!» و با آن احساس کردم که امواج نور یکی بعد از دیگری به درون من جاری شدند، مانند اینکه نور من را در آغوش خود گرفته است ولی با این حال نور من را به سمت خود نبرد و گذاشت که بازگردم. پدر و مادر بزرگم از نظر محو شدند و من احساس کردم در حال سقوط هستم. به یاد دارم که سپس پشت بام بیمارستان و درختان اطراف آن را از بالا دیدم.
من در بیمارستان به هوش آمدم در حالی که به طور کامل با دستگاه زنده بودم. در مغز من یک پمپ [برای تخلیه مایع مغزی اضافی] گذاشته بودند. در حلق و معده من لوله فرو کرده بودند و تنفس من از طریق دستگاه بود و به من چند سرم و دستگاه دیگر نیز متصل بود….پرستار من از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با دکترم به اتاق بازگشت. من بعد از بهوش آمدن تمام اتفاقات و فعالیتهای کادر پزشکی را بر روی خودم برای او تعریف کردم. در حالی که من اینها را میگفتم او شگفت زده و با دهانی باز به من نگاه میکرد و از چشمانش اشک سرازیر شده بود و پرسید که اینها را از کجا میدانم؟ او گفت هیچ کسس از آن سکتهای که برای تو اتفاق افتاده جان سالم به در نمیبرد، هیچ کس!
من به مدت 12 روز در بیمارستان بودم و بعد از 8 هفته توانستم دوباره سر کار بروم. هم اکنون من در لیست انتظار برای پیوند قلب هستم. من بالا و پایینهایی داشتهام ولی موهبتی که دریافت نمودهام خارقالعاده است. من این انرژی و ارتعاش را از خود صادر میکنم و به سمت افرادی جذب میشوم که نیاز به التیام دارند. گاهی ارواحی من را ملاقات میکنند و من آنها را میبینم. همچنین من انرژی و ارتعاش بقیه را به راحتی حس میکنم. من نمیتوانم ساعت دست کنم یا جواهرات بپوشم.
منبع:
Near Death Experience Research Foundation Website, Scott W Near Death Experience: http://www.nderf.org/Experiences/1scott_w_nde.html