«بتی ایدای» (Betty Eadie) در ماه نوامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و سه در هنگامی که بر روی او عمل جراحی برای برداشتن رحم (هیسترکتومی) انجام میشد موقتاٌ از دنیا رفت. بعد از احیاء، بتی دچار افسردگی شدید شد زیرا جدا شدن از جهانی که دیده بود و برگشت به دنیا برایش غیرقابل تحمل مینمود. حدوداً بیست سال بعد از مرگ موقتش بتی تصمیم گرفت شروع به بازگو کردن تجربۀ خود برای اطرافیان و کسانی که در بستر مرگ هستند کند تا بدین وسیله در روزهای آخر زندگی به آنها کمک کرده و آرامش ببخشد. بعد از شنیدن تجربۀ او دیگران او را ترغیب میکنند که در این مورد کتابی بنویسد که افراد زیادتری بتوانند این تجربه را بشنوند. وی در کتاب خود به نام «در آغوش نور» که در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک قرار گرفت، داستان خود را با جزئیات دقیق آن بازگو میکند. بتی میگوید که از ناحیۀ سینه از بدن خود خارج شده و آن را از بالا میدید. در آن موقع با سه موجود که ظاهری شبیه به راهبه ها داشتند روبرو شد که فرشتههای نگهبان او بودند و به او گفتند که برای ابد با او بودهاند و مرگ فعلی او زودتر از موقع بوده است. بتی نگران خانوادهاش شده و نزد آنها رفت، ولی فهمید که آنها نمیتوانند او را ببینند. سپس بتی به نزدیک بدنش و نزد آن فرشتههای نگهبان باز گشت. بتی ادامۀ داستان خود را اینگونه بازگو میکند:
نقطۀ نورانی کوچکی را از دور دیدم. تاریکی اطراف من شکلی مانند یک تونل به خود گرفت و من با سرعتی بسیار زیاد که مرتب نیز رو به افزایش بود در آن به حرکت درآمده و بهطرف نور رفتم. من به طور غریزی مجذوب نور بودم، ولی میفهمیدم که شاید همه اینطور نباشند. با نزدیکتر شدن من به نور به درخشندگی آن افزوده میشد، تا جایی که به درخشش غیرقابل توصیفی رسید، بسیار درخشندهتر از خورشید. میدانستم که هیچ چشم زمینی نمیتواند به این نور نگاه کند بدون اینکه کور شود. فقط چشمان معنوی هستند که توان نظر به او و درک او را دارند.
وقتی به نور نزدیک شدم متوجه فرم کلی مردی شدم که در نور ایستاده بود و تمام اطراف او پر از تشعشع نور بود. نور در نزدیک او رنگ طلائی داشت و مانند هالهای اطراف او بود و با دور شدن از او نور رنگ سفید و باشکوهی پیدا میکرد و فاصلهای به نسبت طولانی را میپوشاند. میدیدم که از من نیز نوری صادر میشود که با نور او ادغام میگشت. نمیتوانستم بگویم کجا نور او تمام شده و نور من شروع میشد. نور او من را به خود جذب میکرد و گرچه نور او بهمراتب درخشندهتر از نور من بود، نور من نیز بر هر دوی ما میتابید. با ترکیب شدن نور ما احساس کردم که به درون او قدم نهادهام و انفجاری از عشق را درونم احساس کردم.
این بیشائبهترین و خالصترین عشقی بود که هرگز حس کرده بودم. دیدم که او آغوشش را برای من باز کرده است. من به سمت او رفته و در آغوش او خود را رها کردم و چندین بار تکرار کردم «من در خانه هستم، بالاخره به وطنم بازگشتم». من روح عظیم او را حس کردم و میدانستم که همیشه جزئی از او بودهام. در حقیقت هیچ وقت دور از او نبودهام و میدانستم که من لیاقت (آغوش و عشق) او را دارم. میدانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آنها اهمیتی نداشتند. او تنها میخواست که من را در آغوش مهر خود بگیرد و از عشق خود به من بدهد و من نیز میخواستم که از خود به او بدهم.
در تمام زندگیام از او ترسیده بودم ولی اکنون میدیدم که او نزدیکترین دوست من بوده است. او به آرامی آغوش خود را باز کرد تا من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شوم و به من گفت «مرگ تو زودتر از موعد بوده، هنوز زمان تو فرا نرسیده است». هرگز هیچ کلامی درون من اینگونه نفوذ نکرده بود. تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمیدیدم، من فقط در مسیر زندگی میرفتم و به دنبال عشق و خوبی میگشتم، ولی هرگز نمیدانستم که آیا کارهایم خوب یا بد هستند. حال سخن او به من احساس رسالت و هدف میداد. نمیدانستم این رسالت چیست، ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست. موعد بازگشت من وقتی بود که مأموریت خود را روی زمین به اتمام رسانیده باشم، ولی هنوز آن موعد فرا نرسیده بود. ولی با این حال روح من با بازگشتم به دنیا مخالفت کرد و به او گفتم «نه! دیگر هرگز نمیتوانم تو را ترک کنم». او من را درک میکرد و از عشق و پذیرش او نسبت به من ذرهای کاسته نشد. سیل افکار در من جاری شدند… آیا او مسیح است؟ آیا او خداست که همیشه در زندگی از او میترسیدهام؟ اگر اینگونه است که او اصلاً آن گونه نیست که تصور میکردم، او پر از عشق و عطوفت است…
سؤالات زیادی در ذهنم نقش بستند که میخواستم جواب آنها را بدانم. نور شروع به نفوذ در ذهن من کرد و سؤالات من حتی قبل از آنکه آنها را کامل کرده باشم جواب داده میشدند. نور او آگاهی بود و میتوانست من را با تمامی حقیقت پر کند. بهتدریج که اعتماد من افزایش مییافت و درون خود را بیشتر به نور میگشودم سؤالات با سرعت بیشتری که برایم غیرممکن به نظر میرسید در من شکل میگرفتند و آناً نیز به طور مطلق و کامل جواب داده میشدند. من مرگ را بهکلی متفاوت با آنچه تصور کرده و فهمیده بودم یافتم. قبر تنها برای بدن ماست و هیچگاه روح ما در آن جایی ندارد. چیزهایی که از زمانهایی بسیار قبل از آمدنم به زمین میدانستم بهتدریج من باز میگشتند، چیزهایی که بهعمد با پردهای از فراموشی و از بدو تولد از من پوشانیده شده بودند. من میتوانستم دریایی از دانش و حکمت را در لحظهای جذب کنم. بهمحض اینکه جواب سؤالی را میفهمیدم، سؤالات بیشتری در من شکل میگرفتند، که هر کدام متقابلاً بر روی بقیه بنا شده بودند، گوئی تمام حقایق عالم ذاتاً به هم متصلاند. دانش در عمق من رخنه میکرد و به یک معنا با من یکی میشد.
میخواستم بدانم چرا بر روی زمین انواع پرستشگاهها که باهم بسیار متفاوت هستند وجود دارند. چرا خدا به ما تنها یک مذهب نداده است. جواب آمد که هر انسانی در درجۀ مختلفی از تکامل روحی و آگاهی است، بنابراین هر کسی برای درجهای مختلف از آگاهی معنوی آمادگی دارد. تمام مذاهب باید در جای خود باشند، زیرا کسانی هستند که به آن چیزهایی که در آن مذاهب تعلیم داده میشود نیازمندند. در مذهبی ممکن است فهم کاملی از خدا حاصل نشود، ولی آن مذهب نیز پلهای برای رسیدن به درجهای بالاتر است. هر پرستشگاهی نیازی معنوی را برآورده میکند که شاید بقیه نتوانند برآورده کنند. هنگامی که یک نفر سطح فهم خود از خدا بالا میبرد و روح او پیشرفت میکند، ممکن است تعالیم مذهب خود را ناکافی و خود را از آنها منفصل بیابد و به دنبال فلسفهای دیگر رود تا خلأ خود را از آن جا پر کند. او به مرحلۀ جدیدی رسیده و تشنۀ حقیقت و دانشی بالاتر و فرصتی جدید برای رشد است. در هر قدم از راه به انسانها فرصتهای جدید برای یادگرفتن داده میشود. من فهمیدم که نمیتوانم هیچ مذهب و پرستشگاهی را مورد انتقاد قرار دهم. هر یک از آنها در نگاه او باارزش و مخصوص هستند. برای دریافت حقیقت میبایست به روح خود گوش فرا دهیم و منیت خود را رها کنیم.
بتی در قسمتی دیگر از تجربهاش در مورد زندگی زمینی میگوید:
… من میخواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم. نمیتوانستم بفهمم چگونه کسی میتواند حیات بهشتی و لبریز از عشق و سرور را به میل خود رها کرده و به زمین بیاید. در جواب آفرینش زمین به یاد من آورده و صحنههای آن برای من نمایش داده شدند… تمام ارواح انسانها قبل از آمدن به زمین در خلقت آن (با اجازه و تفویض خداوند) سهیم بوده و از این امر هیجان زده بودند. ما همراه خدا بودیم و میدانستیم اوست که ما را آفریده و ما همگی فرزندان اوییم و او پر از مهر و محبت به تکتک ما است. من به یاد دارم که عیسی مسیح نیز آنجا بود، ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما یکی از آفریدههای خداست و مانند ما او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال میکند. این بر خلاف آنچه در کلیسای پروتستان از بچگی یاد گرفته بودم بود که مسیح و پدر و خدا همه یکی هستند.
خدا به همۀ ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود. هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آماده سازی آن نقشی داشت، از جمله قوانین زندگی و مرگ، محدودیتهای جسم، و انرژیهای معنوی که میتوانیم از آنها بر روی زمین بهره ببریم. هر چیزی قبل از اینکه بهصورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است، حتی ستارهها، سیارات، حیوانات، کوهها، گیاهان، و همه و همه. به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی نگاتیو از آن عکس است. زمینی که ما در این دنیا میبینیم تنها سایهای از زیبایی و شکوه معنوی آن است، ولی با این وجود این دقیقاً همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم. بسیاری از خلاقیتها و اختراعات و اکتشافات انسانها روی زمین نتیجۀ الهامهای ماورائی هستند. من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات ما نیاز به امداد ارواحی از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.
من دیدم که ما قبل از آمدن به دنیا مأموریت خود را روی زمین میدانیم و حتی خود آن را انتخاب میکنیم. چیزهایی که در طول زندگی سر راه ما قرار میگیرند بسیار مرتبط به مأموریت ما هستند. از دریچۀ علم الهی میدانیم که چه امتحانات و سختیهایی سر راه ما خواهد بود و ما خود را برای آن آماده کرده و به دنیا آمدهایم. ما با اطرافیان و خانواده و دوستان مرتبط شدهام تا آنها ما را برای انجام مأموریتمان در دنیا یاری کنند (و ما نیز در مقابل به مأموریت آنها کمک میکنیم). تمام ما داوطلبانه و با اشتیاق به یادگیری و پیشرفت به دنیا میآییم….ما وکالت و اختیار داریم تا آنگونه که میخواهیم روی زمین عمل کنیم و انتخابهای ما جریان زندگی ما را معین میکند و ما میتوانیم در هر زمان که بخواهیم جریان زندگی خود را تغییر دهیم. فهمیدن و درک این مطلب برای من بسیار مهم و حیاتی بود. خداوند قول داده است که در زندگی ما دخالتی نمیکند مگر اینکه ما از او بخواهیم. ولی اگر آن را طلب کنیم، او که آگاهی مطلق است به ما کمک خواهد کرد که به خواستههای بهحق خود برسیم. تمامی ما ارواح شکر گذار بودیم که خداوند به ما این اجازه را داده که آزادانه انتخاب کنیم و از قدرتی که این آزادی به همراه دارد استفاده کنیم. با آن هر کدام ما میتوانیم لذتی عمیق و حقیقی، و یا آنچه برای ما درد و اندوه به دنبال خواهد داشت را انتخاب کنیم… من فهمیدم که گناه در طبیعت و فطرت ما نیست و گرچه از لحاظ تکامل روحی هر کدام از ما در درجۀ مختلفی هستیم، به خاطر طبیعت الهی و روحانیمان همۀ ما اشتیاق به خوب بودن داریم. ولی وجود خاکی ما همواره در تضاد با روح ماست. گرچه روح ما پر از نور و حقیقت و عشق است، باید دائماً در مبارزه با امیال پائین تر ما باشد و این باعث قوی شدن آن است. آنانی که به درستی روح خود را پرورش دادهاند به توازن کاملی بین روح و جسم رسیدهاند. توازنی که به آنها آرامش و توانائی برای کمک به دیگران را میدهد.
بهتدریج با هماهنگ شدن با قوانین طبیعت، یاد میگیریم که در توازن با نیروهای خلاق آن زندگی کنیم. خدا به هر کدام از ما استعدادهای مختلفی داده، از بعضی کمتر و از بعضی بیشتر، بسته به نیازمان… هر گامی که در دنیای مادی برداریم و به هر جا که برسیم کاملاً بی معنی است مگر آنکه برای خدمت به دیگران باشد. استعدادها و توانائیهایی که به ما داده شده برای این است که به دیگران کمک کنیم و روی زندگی آنان تأثیر مثبتی بگذاریم و روح ما نیز با کمک به دیگران رشد خواهد کرد.
مهمترین چیزی که به من نشان داده شد این بود که عشق بالاترین چیز در عالم هستی است. من دیدم که حقیقتاً بدون عشق ما هیچ هستیم. ما اینجا هستیم که به یکدیگر کمک کنیم، مراقب و غمخوار یکدیگر باشیم، و یکدیگر را بفهمیم و ببخشیم و به هر انسانی که روی زمین متولد میشود محبت نشان دهیم. این انسان میتواند سیاه یا سفید یا سرخ یا زرد پوست باشد، چاق یا لاغر یا جذاب یا زشت یا فقیر یا ثروتمند، ولی ما حق نداریم کسی را بر اساس این چیزها مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم. هر قلبی توانائی این را دارد که از عشق و انرژی ابدی آن لبریز باشد. تنها خدا به قلب انسان واقف است و تنها خداست که میتواند آن را مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهد. به من نشان داده شد که حتی کارهای پیش پا افتادهای که از روی محبت انجام میدهیم مهم هستند و باعث رشد ما خواهند شد: یک لبخند ساده یا کلامی امید بخش یا یک از خود گذشتگی کوچک….من یاد گرفتم که ما باید حتی به دشمن خود محبت کنیم و خشم، تنفر، حسادت، و تلخی را دور بریزیم و دیگران را ببخشیم زیرا این چیزها روح را تخریب میکنند.
به من نشان داده شد که چگونه ما از اینکه خدا آسمانها و زمین را آفرید خوشحال بودیم و هر کدام از ما ارواحی را که قبل از ما به زمین میآمدند نظاره میکردیم. هر کدام آنها دردها و خوشیهایی را روی زمین تجربه میکردند که برای رشد روحشان مفید بود. من به بهطور مبهمی به یاد دارم که مهاجران پیش گام در آمریکا را میدیدم که از اقلیمها گذر کردند و از موفقیت خود بعد از تحمل مأموریت سختی که به عهدۀ آنها بود به وجد در میآمدند. من میفهمیدم که تنها آنانی که نیاز به چنان تجربه و قابلیت تحمل آن را داشتند در آن موقع و آنجا به روی زمین فرستاده میشدند. من میدیدم که فرشتگان نیز از موفقیت آنان خوشحال میشدند و برای آنانی که در انجام مأموریت خود شکست خورده بودند محزون بودند. من میدیدم که برخی به خاطر ضعف و کوتاهیهای خود، و برخی دیگر به خاطر ضعفهای دیگران شکست خوردند. من احساس میکردم که بسیاری از ما که در آن موقع آنجا نبودیم به این علت بود که توان روحی آن امتحانها را نداشتیم و اگر در آن موقعیت بودیم بجای کمک، جلوی موفقیت دیگران را نیز میگرفتیم. البته بعضی از آن ارواح نیز تحمل آزمایشهای امروز ما را نداشتند. هر کدام ما دقیقاً همانجایی هستیم که باید باشیم. با دیدن همۀ این چیزها کامل بودن طرح الهی را درک میکردم. میدیدم که هر کدام از ما داوطلبانه جایگاه و مأموریت خود را در جهان انتخاب کردهایم، و هر کدام ما بیشتر از آنچه تصور میکنیم از کمک و امداد ماورائی برخورداریم. من میدیدم که عشق بدون قید و شرط الهی، که ورای هر عشق زمینی است، از او به سمت تکتک (ما) فرزندانش جاری میگردد…
بتی در آنجا دو دوست نزدیک را میبیند که قبل از آمدن به دنیا آنها را میشناخت. راهنماهای بتی به او مرد فقیر و بیخانمانی را روی زمین نشان میدهند که مست و در کنار پیاده رو دراز کشیده بود و از او میپرسند که چه میبیند. بتی تنها مردی الکلی را میبیند که در کثافت خود میغلتد. آنها برای او حقیقت را آشکار میکنند که قلب این مرد پر از عشق و نور است و او در عالم دیگر مورد تحسین بسیار است، زیرا وجود او به آن شکل بر روی زمین به دیگران اهمیت کمک و دلسوزی برای یکدیگر را خاطر نشان میکند.
به بتی نشان داده میشود که چگونه هر دعا و مناجات از روی زمین مانند یک شعاع نور به آسمان میرود و فرشتگان با سرعت مشغول پاسخ به این دعاها و استجابت آنها هستند. در نهایت به بتی گفته میشود که مرگ او زودتر از موعد بوده و باید برای اتمام مأموریتش به زمین برگردد. او مصرانه از قبول آن سر باز میزند. ولی برای متقاعد کردن بتی، به او مأموریتش روی زمین نشان داده میشود، با این شرط که این صحنه بعد از برگشت او به زمین از خاطرش پاک شود. او بعد از دیدن آن بلافاصله قبول میکند که به زمین بازگردد و میبیند که هزاران فرشته برای بدرقۀ او آواز میخوانند. بتی چشمان خود را باز میکند و خود را روی تخت بیمارستان مییابد. خاطرۀ مأموریت او روی زمین بهکلی از ذهن او پاک شده بود.
منبع:
“Embraced by the Light”, Betty J. Eadie and Curtis Taylor, Bantam Publications, 1994, ISBN-13: 978-0553565911