تجربۀ بل چونگ (Bell C.F. Chung):
در سوم نوامبر سال 2004، من به شهر کوچک «دوراری» که در نزدیکی «آکلند» در شمال نیوزلند واقع است وارد شدم. من به آنجا رفته بودم تا یک دورۀ پیشرفتۀ آموزش خلبانی هواپیمای گلایدر را بگذرانم. گلایدرها برخلاف سایر هواپیماها موتور ندارند و از جریان رو به بالای هوا برای صعود و پرواز خود استفاده می کنند که گاهی ساعت ها طول می کشد. کارکرد این هواپیماها برای من خیلی جالب بود…
نهم نوامبر 2004، ششمین روز دورۀ آموزشی، یک روز آفتابی و زیبا بود. من با هیجان و خوشحالی سوار گلایدر شدم. این اولین باری بود که به تنهایی این مدل خاص گلایدر را خلبانی می کردم… چیزی طول نکشید که فهمیدم کنترل این مدل سخت تر از مدل هایی است که قبلا هدایت کرده بودم، به خصوص در شرایط باد شدید. گلایدر با سرعت به ارتفاع 110 متری رسید در حالی که متوجه شدم که با سرعتی بیش از حد در حال اوج گرفتن هستم. همان موقع بود که گلایدر شروع به لرزیدن کرد و به شدت به سمت چپ متمایل شد. همینطور با سرعت در حال صعود بودم و زاویۀ صعود هواپیما به حد خطرناکی رسیده بود. گلایدر [به خاطر زاویۀ رو به بالای زیاد] شروع به از دست دادن سرعت خود کرد…
احساس خطر می کردم ولی سعی کردم که آرامش و تمرکز خود را حفظ کنم. سعی کردم که زاویۀ گلایدر را تغییر داده و آن را تحت کنترل در بیاورم و برای فرود اضطراری آماده سازم، ولی بی فایده بود. گلایدر ارتفاع می گرفت و از کنترل خارج شده بود. دیگر بال گلایدر به سختی وزن و فشار بدنۀ آن را تحمل می کرد. ناگهان گلایدر با همان سرعتی که اوج گرفته بود، شروع به پایین رفتن کرد. ظرف مدت ده ثانیه گلایدر از ارتفاع بیش از صد متر بر روی زمین سقوط کرد.
گلایدر به زمین برخورد کرده و بدنۀ آن تکه تکه شد. کمربند ایمنی جلوی اینکه به بیرون پرتاب شوم را گرفت، ولی بالا رفته و از زیر به دنده های من فشار می آورد و چیزی نیز از پشت با شدت به سرم برخورد کرد. قبل از اینکه فرصت داشته باشم دردی حس کنم، هر پنج حس من هم زمان خاموش شد و در دنیایی از سکوت و تاریکی فرو رفتم. گویی برق رفت.
خروج از بدن
ناگهان گویی دوباره برق آمد و احساس کردم که دوباره متصل شدم. دیدم هنوز کمی تار بود. سپس نوری به چشمم خورد، درخشان ولی گرم و ملایم، مانند اولین اشعۀ آفتاب در هنگام طلوع خورشید.
«تاریکی تمام شد. به روشنایی خوش آمدی!»
نور به من گفت. خود را غرق در دریایی از نور طلایی یافتم که بسیار آرام و آرامش بخش بود. به طور کامل در راحتی و عشق و نوازشی گرم در بر گرفته شده بودم. بدن [روحانی] خود را می دیدم که می درخشید و از خود نور طلایی صادر می کرد. لبریز از احساس گرمی و عشق شده بودم و احساس کامل بودن و بی نهایت بودن می کردم. در آن اقلیم، من خود از نور ساخته شده بودم و جزیی از نور بودم. هنوز بدنی [روحانی] داشتم، ولی بدنم حد و مرزی [مشخص] نداشت. مثل وقتی که آفتاب را می بینیم ولی نمی توانیم بگوییم مرز دقیق آن کجاست. یا وقتی به یک لیوان آب الکل اضافه می کنید، الکل در آب حل نمی شود ولی به طور کامل با آن مخلوط می گردد. این [احساس] خارق العاده بود!
دومین چیزی که متوجه شدم این بود که نفس نمی کشیدم و قلبم نمی تپید. یا بهتر است بگویم دیگر نیازی به تنفس و تپش قلب نداشتم. خود را در حالتی معلق و در فضایی خالی یافتم. در حالی که از بی وزنی و معلق بودن خود در تعجب بودم، به پایین نگریستم و لاشۀ متلاشی شدۀ گلایدر را دیدم. خرده های فلز و شیشه همه جا پخش شده بود. بال ها و دم گلایدر کاملاٌ تخریب شده بودند. از نزدیک تر نگاه کردم و بدن صدمه دیدۀ یک مرد جوان را دیدم که داخل کابین گلایدر گیر کرده بود. پیراهن او به خون آغشته بود و جراحات او به شدت در حال خون ریزی بودند. دستش شکسته و یک استخوان سفید از آن بیرون زده بود. بدتر از آن، مچ پای راستش کاملاً خورد و کج شده بود. متوجه شدم که او خیلی به من شبیه است! در ترس و وحشت دریافتم که این بدن خود من است!
فهمیدم که در حال مردن هستم. می توانستم ببینم که این سقوط سخت، شکستگی و جراحات متعددی در بدن خونین من ایجاد کرده است. بیهوش شده بودم و قلبم تپش خیلی ضعیفی داشت. فشار شدید کمربند به ناحیۀ سینه، جلوی تنفس من را گرفته بود.
در حالی که بدن [فیزیکی] من در آن پایین هیچ علائمی از هوش و حیات و احساس را از خود نشان نمی داد، جالب بود که حال من که در این بالا معلق بودم کاملا خوب و راحت بود. هیچ درد و جراحتی نداشتم. تنها چیزی که حس می کردم سرور و آرامش بود… در لحظۀ مرگ، بدن و روحم از هم جدا شده بودند و من در حیاتی دوگانه قرار داشتم.
احساس می کردم که وجودی تازه و متفاوت هستم که تمام حس ها و افکار و احساسات قدیمی را پشت سر رها کرده ام. هنوز می توانستم ببینم، بشنوم و محیط اطراف خود را حس کنم و احساس خودآگاهی و اشراف به افکار و ذهنیت درونی ام هنوز با من بود. ولی فرایند ذهنی و ادراکی من به طور چشمگیری تغییر یافته بود….
بدن از طریق حواس پنج گانه با محیط اطراف خود در ارتباط است و از طریق سلول های حسی و عصبی تحریکات محیط را دریافت کرده و آنرا به قسمت مربوطه در مغز می فرستد تا به عنوان بو یا تصویر یا صدا یا چیزهای دیگر ترجمه شود. در مقابل، روح برای ارتباط با جهان هیچ نیازی به سلول های حسی و مغز ندارد و به جای آن با روشی شبیه به تله پاتی عمل می کند. در آن حالت، بینایی و شنوایی من در حقیقت تابع فکر و تمرکز من بودند. به عبارت دیگر، آنچه که دربارۀ آن فکر می کردم را شنیده و می دیدم. این یک فرایند ادراکی فعال بود و نه [مانند بدن] که فرایندی منفعل است. ادراک و حس هایم دیگر با هیچ مانع و سد فیزیکی یا فاصله، محدود نبودند. زیرا در این حالت من چیزها را در حالت بنیادی آنها درک و حس می کردم، مانند انرژی. این برای من جدید بود.
به غیر از این فرایند متفاوت ادارکی و حسی، احساسات و عواطف من هم بطور قابل ملاحظه ای تغییر کرده بودند. دیگر ترس، نگرانی، تاسف و عزا، یا هیچ احساس بد دیگری در من نبود و تنها چیزی که حس می کردم آرامش و هارمونی مطلق بود. احساساتم منفصل و مستقل از شرایط و محیط خارجی [بدن فیزیکی] من بودند. به طور عادی در اثر چنین جراحاتی می بایست احساس درد یا ناراحتی می کردم. ولی برعکس اکنون در آرامش و سکونی فوق العاده قرار داشتم…
همچنین، دیگر برای ارتباط نیازی به [تکلم و] اصوات و ارتعاش مولکول های هوا نبود. به جای آن، ارتباطات از طریق فراحسی صورت می گرفت و ارتباطی مستقیم و خالص با استفاده از افکار و توسط مکانیزم تله پاتی بود. در مقایسه، فرایند ارتباط ما در قالب فیزیکی همیشه شامل رمزگذاری [و ایجاد کلمات] و رمزگشایی [و تعبیر کلمات] است که همواره در معرض اشتباه و سوء تفاهم قرار دارد. ارتباط فراحسی در اینجا به مراتب سریع تر، مستقیم تر و موثرتر بود.
«ولی کجا هستم؟» متعجب و مبهوت بودم. در آن دریای نور طلایی، تنها چیزی که حس می کردم این گرمای مطبوع و خارق العاده و آرامشبخش بود. هرگز چیزی این چنین خالص و مطلق و الهی را در دنیای فیزیکی تجربه نکرده بودم. نه بهشت مسحور کننده ای در کار بود و نه جهنم دهشتناکی که از بچگی به من گفته بودند. بلکه تنها آرامش و سکون بود.
«ولی این به نظر خیلی آشنا می رسد. آیا این را قبلا تجربه کرده ام؟» ناگهان خاطره ای دوردست از ذهنم گذشت. به یاد آوردم که یک جنین بودم و در رحم مادرم محافظت و تغذیه می شدم. من گرمای او را حس می کردم و صدای آرام تپش قلبش را می شنیدم و از او احساس عشقی بی پایان می گرفتم. در آنجا گویی در رحم جهان قرار داشتم و در آن محافظت می شدم. کاملا در نور طلایی در بر گرفته شده و غرق و ممزوج در هستی بودم. از طریق نور، به طور کامل در عشق تمام هستی که اشباع کننده، نامشروط، و عاری از قضاوت بود غرق شده بودم، بزرگتر از هر بزرگی، و زیباتر از هر زیبایی.
فهمیدم که چقدر احساس مردن شبیه به احساس متولد شدن است. شاید زندگی یک چرخه است: رفتن و وارد شدن همزمان.
«آیا می خواهی بمانی یا بازگردی؟»
ناگهان سوالی حواس من را از افکار عمیقی که در آن غرق بودم پرت کرد. یک نفر از سوی سرچشمۀ نور و از طریق فکر با من سخن می گفت. سعی کردم به سوی نور نگاه کنم [تا ببینم او کیست]، ولی به زحمت می توانستم بجز هالۀ نور کسی یا چیزی را ببینم. هیچ نمی دانستم که این کیست که با من حرف می زند، ولی می دانستم که سرچشمۀ بزرگترین عشق است. او شبیه به هیچ یک از چیزهایی که در دنیای فیزیکی با آنها آشنا بودم نبود، بلکه ماهیتی متعالی و الهی بود. آیا او همان کسی بود که او را خدا می نامیم؟
«بروم و یا بمانم؟» من پیش خود زمزمه کردم. آیا این بدان معنی است که در حال انتخاب بین مرگ و زندگی هستم؟
«این آخرین سوال زندگی توست.»
به نظر می رسید که او می توانست افکار من را بفهمد. هرگز فکر نمی کردم که در این باره به من حق انتخاب داده شود. بمانم؟ بازگردم؟
«قبل از اینکه تصمیم خود را بگیری، شاید بخواهی اول زندگی خود را مرور کنی.»
همانگونه که در تفکری عمیق دربارۀ این سوال غرق شده بودم، ناگهان یک نقطۀ کوچک نورانی ظاهر شد. در مرکز این نقطه، خود را وقتی که یک کودک خردسال بودم دیدم. سپس نور در تمام جهات منتشر شد، مانند یک عنکبوت که توسط رشته های تار شبکه ای خارق العاده بوجود می آورد. از نزدیک تر به شبکه نگاه کردم و دیدم که هر رشتۀ آن، هم به زمان وصل است و هم به «علت و معلول»های مربوط به اتفاقات و مردم. رشته ها به طرز ناگشودنی و شگفتی به یکدیگر مرتبط بودند. آنها مراحل مختلف زندگی من را به هم وصل می کردند، که خود شبکۀ زندگی من را بافته و می نگاشت.
شبکۀ زندگی من تنها یکی از شبکه های بسیار در آنجا بود. هر شبکۀ منفرد، توسط این رشته ها به هم مرتبط بودند و ارتباطات ما را با یکدیگر شکل میدادند. در پیش روی من یک مجموعۀ بسیار عظیم از شبکه ها بود.
من جلو رفته و سرم را داخل آن مجموعه کردم. چشمانم را باز کردم و ناگهان خود را داخل یک سینما یافتم که در آن هزاران صفحۀ نمایش دور و اطرافم قرار گرفته بود. روی هر صفحه، قسمت هایی از لحظات مختلف زندگی سی سالۀ من در حال نمایش بود، از سال های اول بچگی گرفته تا زمان حال. بعضی از آن صحنه ها را به خاطر می آوردم ولی بعضی دیگر را کاملا فراموش کرده بودم. شیفتۀ این فرایند سحرآمیز و جالب شده بودم. من تصویری پانورامیک، کامل و همزمان از تمامی زندگی خویش داشتم.
مرور زندگی عمیقا من را بیدار کرد و به من بصیرت داد. دیدم که تمام زندگی من حول یک ارزش مرکزی بنا شده بود و آن هم [بدست آوردن احساس] آزادی بود. من در سن سی سالگی از طریق دریا یا هوا به سی کشور دنیا سفر کرده بودم. من رانندگی، موتور سواری، غواصی، اسکی و کوهنوردی می کردم و همواره به دنبال این بودم که سعی کنم ورای محدودیت های فیزیکی خود بروم تا آزادی های بیشتری را بدست آورم…
اولین فکری که از ذهنم گذشت این بود که بروم [و در سوی دیگر بمانم]. من [در دنیا] به آرزوهای خود رسیده بودم و پشیمانی نداشتم…
درست همان موقعی که آماده شدم بروم، ناگهان احساسی ورای طاقت از پشیمانی و درد من را فرا گرفت. درک کردم که گرچه تمام آرزوهایم برآورده شده بود، چقدر زندگیم در دنیا تنها و خالی بوده و در حقیقت اصلا زندگی نبوده است. هیچ کسی در دنیا به من نیازی نداشت و من هم به هیچ کس نیازی نداشتم. دیدم که هیچ وقت آزادی واقعی به دست نیاورده بودم، بلکه تنها وقت گذرانی کرده بودم. آرزوهای من [در دنیا] در حقیقت راهی برای فرار از تهی بودن درونم بودند. من از تعقیب یک آرزو به آرزویی دیگر می رفتم تا از رویارویی با تهی بودن درونم اجتناب کنم. تنها چیزی که تعقیب می کردم این بود که ثابت کنم می توانم در هر چیزی موفق شوم و به همه ثابت کنم که هستم و وجود دارم. در تمام عمرم تنها برای انتظارات و ارزش های دیگران زندگی کرده بودم. فهمیدم که رسیدن به آرزوها کمتر از داشتن آن آرزوهاست.
«آیا این قضاوت نهایی است؟ آیا ما در حال محاسبۀ خوب و بد، اخلاقیات، و خیر و شر زندگی هستیم؟» سوالی بود که از خود پرسیدم…
پاسخ آمد:
«چیزی بنام قضاوت نهایی، یا محاسبۀ خوب و بد و خیر و شر وجود ندارد. تمام اینها مطلقا مفاهیم و تعاریف بشری هستند که تنها در دنیای مفاهیم دوقطبی و ثتویت وجود دارند. ما اکنون در جهان وحدت هستم که هر چیزی در آن در شکل بنیادی و خالص خود وجود دارد.»
او ادامه داد:
«اگر انتخاب تو این است که بروی، می توانی آخرین نفس خویش را بیرون بدهی و به سمت نور بروی. اگر می خواهی [در دنیا] بمانی، دهانت را ببند و به تنفست ادامه بده و از نور دور شو.»
من به پایین و بدن بی جان خویش که در بدنۀ متلاشی شدۀ گلایدر گیر کرده بود نگریستم. هنوز نفس آخرم را نگاه داشته بودم. مدتی گذشت و من بی حرکت ایستاده بودم و نمی توانستم تصمیم بگیرم.
او گفت:
«به نظر می رسد که آماده نیستی به آخرین سوال زندگیت جواب بدهی. بصیرت و خرد تو هنوز کاملا شکوفا نشده است. قلب تو هنوز در غل و زنجیر است. این سوال متعلق به خود توست، بنابر این تنها تو می توانی به آن پاسخ دهی. حال که اینطور است، وقتی بازگرد که آمادگی تصمیم گیری را داشته باشی.»
من گفتم: «آیا دوباره باز خواهم گشت تا تصمیم بگیرم؟»
او گفت: «وقتی که زمان آن فرا رسد، راه بازگشت خویش را پیدا خواهی کرد.»
ناگهان تمام آن صفحه های نمایش و نور طلایی و همه چیز به سرعت ناپدید شد. ضمیرم در اینجا در حال ناپدید شدن و «من» روی زمین دوباره در حال به هوش آمدن بود. روحم به درون بدنم فشار داده شد. من آخرین نفسم را دوباره کشیدم. نمی توانستم حرکت کنم و دردی بسیار شدید تمام بدنم را فرا گرفته بود. می دانستم که درد نشانۀ این است که زنده هستم. حس های من یکی یکی باز می گشتند. صدای یک آمبولانس را شنیدم و سپس صدا و فریادهای تیم اورژانس به گوشم رسید. بوی خون که با بوی پلاستیک و شیشۀ سوخته مخلوط شده بود به مشامم رسید. چشمانم را باز کردم و دیدم که در لاشۀ هواپیما محبوس شده ام…
ظاهرا برای 18 دقیقه بی هوش بودم. در این 18 دقیقه من از درون زندگی و مرگ سفر کردم. در بیمارستان می خواستند پای راستم را قطع کنند زیرا به استخوان آن خون نمی رسید و مرده بود، ولی من اجازه ندادم. من برای سه روز به کما فرو رفتم. یک ماه طول کشید که به اندازۀ کافی بهبود یافتم تا توانستند من را به هنگ کنگ برگرداند. به محض ورود به هنگ کنگ، من را به بهترین بیمارستان آن ناحیه بردند. در هنگ کنگ نیز هیچ مداوایی برای حفظ پایم وجود نداشت. استخوان های پای من خون رسانی نداشتند. چهار ماه بعد را نیز در بیمارستان گذراندم تا بالاخره من را مرخص کردند تا بازپروری خود را در خانه ادامه دهم. به من کارت دولتی افراد ناتوان داده شد و به طور رسمی عنوان یک «معلول دائمی» را به خود گرفتم.
ولی من تسلیم نشدم. وقتی که با صندلی چرخ دار از بیمارستان مرخص شدم، با جدیت به دنبال روش های طب سنتی و درمان های غیر متعارف رفتم، از طب چینی گرفته، تا کی گونگ (Qigong)، طب سوزنی، ماساژ، رژیم درمانی و بسیاری چیزهای دیگر را امتحان کردم. حتی پول زیادی را صرف مدیوم و افراد پیشگو و جن گیر کردم. ولی تمام آنها بی فایده بود و به من احساس احمق بودن داد.
هر تلاش امیدوارانۀ من به ناامیدی ختم می شد و نتیجه نمی داد. مانند یک گوسفند شده بودم که تسلیم شده و در انتظار نوبت سربریدنش است. با گذشت زمان و شکست های پیاپی، به تدریج ایمان و انرژی خود را از دست دادم. امیدی به معجزه نداشتم و در دام احساس قربانی و مظلوم بودن فرو افتادم. دیگر تنها چیزی که می دیدم بدشگونی و افسردگی و تیرگی بود. آینده ای برای خود نمی دیدم و امید، استقامت، و مصمم بودن من جای خود را به درد و یاس داده بود.
در این جستجوی بی پایان برای درمان خود، به تدریج فهمیدم که ترس اصلی من از مردن نیست، بلکه از واقعیت بی رحمانۀ معلول بودن برای بقیۀ عمرم است. بله من زنده مانده بودم، ولی آیا بدون آزادی فیزیکی این واقعا یک معجزه بود؟ من از اوج زندگی و نشاط به عمق تاریکی سقوط کرده بودم. معلولیت نه تنها سلامتیام را از من گرفته بود، بلکه آیندۀ شغلی من را نیز نابود کرده بود. به علاوه، تمام مخارج سنگین پزشکی و درمانی یک بدهی سنگین مالی نیز برایم بجا گذاشته بود. حتی بدتر از آن، دوست دخترم نیز مرا ترک کرد. تمام چیزهایی که سی سال زندگی خود را صرف ساختن آنها کرده بودم را از دست دادم. من تبدیل به آدمی افسرده و تلخ و رنجور شدم و وابستگیام به داروها و مسکن های قوی برای فرار از درد غیرقابل تحملم مرتب افزایش می یافت. ناامیدانه در انتظار مرگ بودم که من را از تمام دردهایم رها کرده و به من آزادی ببخشد. من [با خشم] به خدا عتاب می کردم: «من را بکش! ای قاتل!»
من که کاملاً مستاصل، افسرده و تحلیل رفته بودم، از مبارزه و تلاش دست کشیدم و تسلیم شدم. دیگر نه به دنبال دوا و درمان بودم و نه با مردم ارتباطی داشتم. برای اینکه وقت خالی بیش از حدی که داشتم را پر کنم، بعد از ظهرها با صندلی چرخدار به پارکی که نزدیک منزلم بود می رفتم. آنجا هیچ کاری به جز نشستن و خیره شدن به اطراف نداشتم. فکر کردن را متوقف کرده بودم و ذهنم خالی بود. زمان برایم متوقف شده بود. گاهی چنان منزوی می شدم که حتی وجود خودم برایم بی وزن و بی رنگ می شد. گاهی در زمان هایی که از دنیای خارج کاملا منفصل شده و عمیقا همه چیز را رها می کردم، در حالتی مانند خلسه فرو می رفتم. به تدریج عادت کردم که قدمی به عقب نهاده و همه چیز را [در مورد خود و جهان پیرامون، از خارج و] با فاصله نگاه کنم، بدون هیچ قضاوت و اتصال و احساس.
جهان ساکت و خاموش شد. ترافیک، مردم، هیاهوها، قیل و قال دنیا… همه برایم دور و بی اهمیت شده بودند. هیچ حسی نداشتم، نه سروری و نه حزنی، بلکه تنها آرامش [و سکوت] بود. بتدریج زندگی روی صندلی چرخدار برایم جا افتاد و به آن عادت کردم. از نشستن در آفتاب و حس کردن گرمای آن لذت می بردم. وقتی متوجه شدم که چقدر این حس شبیه به حسی بود که در تجربۀ نزدیک به مرگم داشتم، پیش خودم فکر کردم شاید بطور ناخودآگاه سعی در بازیابی تجربۀ باشکوه خود در عالم فیزیکی دارم. شاید تشنۀ این هستم که دوباره آن تجربۀ الهی و هارمونی و آرامش متعالی را حس کنم.
این آرامش درون، یک بصیرت و شفافیت تازه به من بخشید. وقتی که در پارک می نشستم، یاد گرفتم که به زبان طبیعت گوش فرا دهم. کشف کردم که جهان همیشه در حال حرف زدن با ماست، از طریق نشانه های مختلف در طبیعت. گفته ای هست که «وقتی که چیزی را بخواهی، تمام جهان دست به دست هم می دهد که آن را به دست آوری». دریافتم که وقتی به دنبال یافتن جواب هستیم، طبیعت آنچه که نیاز است ببینیم را به ما نشان می دهد. تنها باید یاد بگیریم که توجه کرده و نشانه ها را ببینیم و از رهنمود آنها پیروی کنیم.
اولین نشانه ای که توجه من را به خود جلب کرد را در پارک دیدم. یک قسمت از چمن پارک سوخته بود، ولی چمن جدیدی در حال سبز شدن در آن ناحیه بود… چیز دیگری که دیدم یک پیله بود که از برگ درختی آویزان بود و یک پروانه به آهستگی در حال بیرون آمدن از آن بود. این تحول [از کرم به پروانه] برایم خیلی سحرآمیز و جالب به نظر رسید… یک دفعۀ دیگر یک حشرۀ زنجره را دیدم که پوست انداخته بود و پوسته خود را بجای گذاشته بود.
برای من این چیزها به نظر اتفاقاتی تصادفی [و بی اهمیت] به حساب نمی آمدند. سعی کردم بفهمم پیام تمام اینها چیست. چشمانم را بستم و سعی کردم که راهنمایی وهدایت طبیعت را بفهمم. ناگهان معما برایم روشن شد: جواب تحول و دگردیسی بود! فهمیدم که نمی بایست به طور منفعل و خنثی منتظر یک معجزه بنشینم یا با عجز و استیصال برای به دست آوردن آن تقلا کنم. نیروی شفا در درون خود من بود. من آماده بودم که تحول یافته و دوباره از نو زاده شوم.
من نقش کسی که مظلوم و قربانی یک تراژدی است را رها کرده و خود را متحول کردم و برای خودم یک روانشناس حرفه ای شدم… من به قدرت و پتانسیل حیات ایمان داشتم. با استفاده از روانشناسی و هیپنوتیزم خود، برای بهبود درونی خویش تلاش کردم. این تلاش جامع و چند بعدی من را از دنیای حزن و تاسف و ناتوانی خارج کرد. شروع کردم که شرایط فیزیکی و امراض خود را در نور تازه ای ببینم و معنی عمیق تر تصادف و جراحات خود را بفهمم. بالاخره درک کردم که چطور شخصیت و منش من در زندگی منجر به این تصادف و سانحه شده است. این بصیرت من را برای مرحلۀ بعدی درمانم آماده کرد. احساس می کردم که از نظر ذهنی آماده هستم که از روی صندلی چرخ دار بلند شوم. راز و کلید درمان خویشتن در اعماق ضمیر ناخودآگاه ماست. این یک جادوی اسرارآمیز یا نیروی مافوق طبیعی نیست، بلکه یک توانایی ذاتی و فطری است که برای بقای انسان اساسی و حیاتی است. همۀ ما با این نیرو به دنیا آمده ایم و همۀ ما به طور مساوی به آن دسترسی داریم، صرفنظر از اینکه که هستیم. هیچ کسی این نیرو را بیشتر یا کمتر از کس دیگر ندارد. این جزیی از کد ژنتیک همۀ ماست و به خوبی مکتوب شده است.
متاسفانه، با پیشرفت اقتصاد و صنعت و علم، توجه ما به طور روز افزونی به سمت تعقیب امور مادی معطوف شده است و رشد روحی خویش را فراموش کرده ایم. ما به محض اینکه کوچکترین نشانۀ مریضی را در بدن خود می بینیم، سعی می کنیم به دنبال سریع ترین و راحتترین راه درمان باشیم. می خواهیم هرچه سریع تر از شر علائم و اثرات مریضی راحت شویم تا بتوانیم به زندگی پر سرعت و مدرن و شلوغ خود بازگردیم. همین باعث شده که توانایی شفا بخشی به خود در ما کمرنگ تر شده و وابستگی و نیاز ما به داروها و مواد شیمیایی مرتب افزایش یابد و تنبل و بندۀ عادت شویم.
در تلاش برای یافتن راهی برای فعال کردن قدرت شفای درونی خویش، اول از همه طب سنتی چینی و درمان آیورودیک هندی را برای مدیتیشن با روانشناسی مدرن ترکیب کردم…
کلید بازپروری من این بود که به اعماق ضمیر ناخودآگاه خود بروم. برای تحقق این امر، من هیپنوتیزم دوبل انجام دادم، یعنی [چیزی شبیه به] خواب دیدن درون خواب دیدن.
خواب دیدن یک درگاه به سوی ضمیر ناخودآگاه ماست و سکویی برای شفا و بازپروری خویش است… کاری که کردم این بود که لایۀ دوم خواب [هیپنوتیزم خود] را به شکلی برنامه ریزی کردم که در حالت خلسۀ ترنس، به شکلی هدفدار و سمبولیت و موثر تلقینات هیپنوتیزمی به ضمیر ناخودآگاه من بفرستد. چون بدن و روان ما به هم درآمیخته اند، توسط فعالیت های سمبولیک و فعالیت های خاص در حالت خواب دیدن، می توان اثرات فیزیکی و روانی ایجاد کرد…
بعد از 144 روز که روی خواب دیدن دوبل کار کردم، پایم شروع به بهبودی معجزه آسا کرد. دیگر اثری از مرگ استخوان وجود نداشت و به تدریج با استفاده از عصا شروع به راه رفتن و ترک صندلی چرخدار خود کردم. یک سال بعد از حادثه، قادر بودم بدون هیچ کمکی با آزادی قدم بزنم. من معجزه ای ورای آنچه علم پزشکی قادر به انجام آن بود را [برای خویش] خلق کردم. من سرنوشت خویش را بازنویسی کردم!
دو سال بعد از حادثه می توانستم از شنا کردن، دویدن، راهپیمایی در طبیعت، و مسافرت لذت ببرم. همچنین به دنبال مدرک دکترای روانشناسی خود رفتم. در سال سوم در اقیانوس آرام دورۀ غواصی حرفه ای دیده و خود معلم غواصی شدم. در سال چهارم برای اسکی به کوههای هوکادیو در ژاپن رفتم و در سال پنجم و ششم به دور دنیا سفر کردم. در چندین مسابقۀ تیراندازی و رقص لاتین جایزه بردم. در سال 2011، هفت سال بعد از آن حادثه، اولین رمان بیوگرافی خود را نوشتم. زندگی من به ارضا کننده ترین و رهایی بخش ترین نقطۀ خود رسیده بود.
این شفای معجزه آسا، نتیجۀ بصیرتی بود که در تجربه ام به دست آورده بودم و توجهی که به علائم و نشانه ها کردم. کلید معجزات در ضمیر ناخودآگاه انسان است. این یک قدرت جادویی نیست، بلکه توان ذاتی ما برای شفا دادن خویش است. ضمیر ناخودآگاه و بدن ما به هم متصل و مرتبط هستند و شفای یکی، دیگری را شفا خواهد بخشید. درمان خویشتن از طریق ضمیر ناخودآگاه، مطلقا از دید روانی عملی است. ضمیر ناخودآگاه ما بهترین دکتر ماست. ما تنها از آن غافل هستیم.
در درون ما خردی بی نهایت و امکانات [بی شماری] برای زندگی قرار داده شده است. این در ژن ما و درون ضمیر ماست، جایی که حیات ما و تمام معجزات از آن برمی خیزد. وقتی یاد گرفتیم با ضمیر ناخودآگاه خود ارتباط برقرار کنیم، خواهیم توانست قدرت [نامحدود] آن را به کار گیریم.
امید من این است که با بازگو کردن تجربه ام، همگی بتوانیم نگاهی تازه به این سفر زندگی بیندازیم و در کاوش برای متحول کردن زندگی مان و به وجود آوردن معجزات شخصی و منحصربفرد خویش باشیم. به من اعتماد کنید. معجزات منحصر به یک عدۀ خاص و استثنایی نیستند، بلکه تمام حیات های روی زمین به آن دسترسی دارند، صرفنظر از نژاد، جنسیت و مذهب.
«معجزه ای که برای یک نفر امکان پذیر است برای هر کسی امکان پذیر است» گرگ برادن (Gregg Braden)
مرجع:
https://www.nderf.org/Experiences/1bell_c_nde.html