در 17 دسامبر 1979 برف سنگینی در دریاچۀ تاهو در شمال کالیفرنیا بارید. آن روز از آن روزها بود که ما لحظه شماری میکردیم که رادیو تعطیلی مدارس را به خاطر بارش برف سنگین اعلام کند. برای من که یک نوجوان بودم هیچ چیزی مسرت بخشتر از این هدیه یعنی یک روز تعطیلی غیر منتظره نبود. معمولاً چنین روزهایی در ناحیۀ دریاچه تاهو نادر هم نیستند. ولی آن روز ماشینهای برف روب ایالتی و استانی که ما در آن بودیم جادههای اصلی به سمت مدارس را در حد قابل رانندگی بودن تمیز کردند.
من 17 سال داشتم و در سال آخر دبیرستان بودم و ماشینی که داشتم زیاد برای آن آب و هوا مناسب نبود، ولی با این حال خودم را به مدرسه رساندم. با اینکه مدرسهها به طور سراسری تعطیل نشدند، ما در مدرسه هنوز منتظر بودیم که شاید مدیر ما به خاطر بارش شدید برف، مدرسه را زودتر تعطیل کند. این روزهای نیمه تعطیل شاید از تعطیلی کامل هم بهتر بودند زیرا لازم نبود آخر سال یک روز اضافه برای جبران آن به مدرسه بیاییم و همچنین دوستان خود را هم در مدرسه میدیدیم و با یکدیگر به دنبال تفریحی میرفتیم.
یکی از دوستان هم کلاسی من «تیم» نام داشت که خانوادهای بسیار مرفه داشت و خانۀ آنها بزرگ و جلوی دریاچه تاهو بود. پدر و مادر او آن روز خانه نبودند و با اینکه مدرسه تعطیل نشد، ما تصمیم گرفتیم در ساعت نهار از مدرسه به خانه تیم برویم تا با استریوی گران قیمت آنها به آخرین آلبوم موسیقی «پینک فلوید» (Pink Floyd) که تازه بیرون آمده بود گوش کنیم. تیم تازه یک ماشین جیپ نو با تایرهای زمستانی خریده بود و ما با آن به سمت خانۀ او به راه افتادیم. دیگر برف شدیدتر شده و تقریباً حالت بوران گرفته بود، در حدی که تلاش ماشینهای برف روب برای تمیز نگاه داشتن جادهها بی فایده بود. زیرا سرعت بارش برف بیشتر از سرعت تمیز کردن آنها بود. خانۀ تیم فقط 3 کیلومتر با دبیرستان فاصله داشت و با اینکه در راه ماشین چند باری لیز خورد، در کل برای رانندگی مشکل زیادی نداشتیم. ما به خانه تیم رسیدیم و در آنجا با صدای بلند به آلبوم پینک فلوید گوش کرده و برای نهار ساندویچ درست کرده و خوردیم….
دیگر وقت نهار تمام شد و زمان آن فرا رسیده بود که برای کلاسهای عصر به مدرسه برگردیم. در حین توقف ما در خانۀ تیم، وضعیت هوا و برف در بیرون تغییر یافته و اکنون دیگر جادهها کاملاً یخ زده و لیز شده بودند. ما آنوقتها دوست داشتیم مانند فیلم های هالیوود با سرعت گرفتن سریع و ناگهانی و چرخاندن فرمان و کشیدن ترمز دستی به طور هم زمان ماشین را دور خود بچرخانیم. ما حدود 1.5 کیلومتر به سمت مدرسه رفته بودیم که فکر کنم تیم جای مناسبی را برای این کار دید و ناگهان تصمیم به این کار گرفت. ولی هیچ کدام از ما انتظار آنچه اتفاق افتاد را نداشتیم. ماشین شروع به لیز خوردن کرده و سرعت آن افزایش یافت و کاملاً از کنترل تیم خارج شد. ما به سمت راست لیز خوردیم و از سرعت ماشین که حدود 55 کیلومتر بود هم اصلاً کاسته نشد.
وقتی نگاه کردم دیدم که ماشین مستقیماً به طرف یک باجه تلفن عمومی میرود. من در ذهن خود تجسم کردم که باجه تلفن در اثر تصادف به راحتی شکسته خواهد شد و ما در برف گیر کرده و احتمالاً دیر به مدرس میرسیم. من به باجه تلفن که در حال نزدیک شدن به آن بودیم نگاه میکردم ولی به نظرم گذشت زمان آهسته شده بود. در حقیقت آنچه اتفاق افتاد با آنچه که من انتظار آن را داشتم کاملاً متفاوت بود. آخرین خاطرۀ من شنیدن صدای بلند و آزار دهندۀ تصادف و یک نور فلاش مانند و سپس تاریکی بود.
من کم کم به هوش آمدم و میتوانستم صدای استریوی ماشین را بشنوم که هنوز آهنگ پینک فلوید را مینواخت. در بدنم احساس نوعی سوزن سوزن شدن میکردم، مانند وقتی که پایتان به خواب میرود. یک صدای زنگ هم در گوشم بود. دید من حالتی تار داشت ولی متوجه شدم که به پشت در کف خیابان و درست زیر دیفرانسیل عقب ماشین دراز کشیدهام. بسیار گیج و گنگ بودم و نمیدانستم چطور از آنجا سر در آوردهام و چه مدت گذشته است. پیش خودم فکر کردم که باید خودم زیر ماشین آمده باشم، ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم کی و چطور. به طور مبهمی به یاد دارم که از زیر ماشین بیرون کشیده شدم و بعد از آن دوباره از هوش رفتم.
وقتی دوباره بهوش آمدم تیم و یک خانم غریبه در حال کشاندن من از وسط خیابان بودند. احساس میکردم در دستها و شانهام چاقو و سرنیزه فرو رفته است و گاهی درد شدید و تیزی در آنها و در ناحیۀ سینهام حس میکردم. همچنین تنفس برایم سخت شده بود. آنها من را به خانۀ آن زن برده و روی کاناپه خواباندند. من دوباره از حال رفته یا شاید هم به خواب رفتم. بعد از مدتی به هوش آمدم و دیدم که یک مرد دیگر هم آنجاست. فکر کنم من آه و ناله زیادی کرده بودم زیرا آنها راجع به این حرف میزدند که چطور درد من را کم کنند. شنیدم که می گفتند آمبولانس و پلیس به زودی خواهد رسید. در آن هنگام تازه به یاد آوردم که من در یک تصادف رانندگی بودهام و ما به یک باجه تلفن برخورد کردیم.
من یک بستۀ ماریجوانا در جیبم داشتم که نمیخواستم پلیس آن را بیابد، ولی خودم نمیتوانستم دستم را حرکت داده و در جیبم کنم. تمام سعی خودم را کردم تا توجه تیم را جلب کنم و به او بگویم که بسته را در آورده و مخفی کند. بالاخره تیم متوجه من شد ولی مجبور شد که گوشش را به صورت من خیلی نزدیک کند تا بفهمد من چه میگویم. تیم بسته را به طور مخفیانه از جیب من خارج کرده و زیر کاناپه قرار داد. من نمیخواستم که به خاطر این چیز کوچک با پلیس به دردسر بیافتم. ولی نمیدانستم که دردسری که در آن هستم بسیار بزرگتر از آنیست که این بسته ماریجوانا در برابر آن اهمیتی داشته باشد.
افسر پلیس وارد شده و شروع به پرسش سؤالاتی از من کرد. من به زحمت میتوانستم که نفس و انرژی لازم را حتی برای پاسخ زیر لبی به او در خود جمع کنم. او چند بار از من نامم را پرسید، من هم هر دفعه به او جواب میدادم ولی او دوباره میپرسید: «نامت چیست؟ میدانی چه اتفاقی افتاده است؟» ظاهراً او جوابهای من را نمیشنید. شنیدم که بالاخره تیم جواب او را داد. نمیدانم چه مدت آنجا بودم، ولی فکر کنم حدود 45 دقیقه شد. من مرتباً از حال رفته و به هوش میآمدم. به طور مبهمی متوجه شدم که افراد و مسئولین امداد در حال رفت و آمد در آنجا هستند.
دو امدادگر آتشنشانی در کنار من زانو زده بودند و همان سؤالهائی که آن افسر پلیس از من میپرسید را تکرار میکردند، و این برایم عجیب بود. من هم جواب آنها را دادم ولی آنها دوباره سؤالات خود را تکرار میکردند. پیش خودم فکر کردم این باید نوعی بازی یا شوخی باشد و به ذهنم خطور نکرد که آنها نمیتوانند صدای من را بشنوند. آنها یک قیچی برداشته و شروع به بریدن کاپشنی که به تن داشتم کردند. من این کاپشن را تازه خریده بودم و خیلی آن را دوست داشتم و سعی کردم آنها را منصرف کنم. خاطرۀ بعدی من این است که آنها پیراهن من را نیر بریدند. با برهنه شدن من تازه برای اولین بار جراحات خودم را دیدم. شانۀ چپ من کاملاً از جا خارج شده و تقریباً به میانۀ بدنم و زیر سینهام آمده بود. هر حرکت کوچکی که امدادگران به بدن من وارد میکردند برایم بسیار دردناک بود و سعی میکردم فریاد بکشم که نکنید، ولی توان کافی را برای این کار را نداشتم.
من تمام انرژی و تمرکز خودم را روی تنفسم که خیلی به زحمت انجام میشد گذاشته بودم. همینطور که به بدن مجروحم نگاه میکردم، متوجه شدم که بسیار بیش از آنچه تصور میکردم مصدوم شدهام. در آن موقع بود که احساس کردم همه چیز دارد کمی عجیب به نظر میرسد. هوا کمی مانند مه به نظر میرسید، گویی میتوانستم هوا را ببینم. من به بدنم نگاه کردم و احساس کردم که زاویۀ دید من تغییر یافته است. وقتی به امدادگری که در کنار من بود نگاه کردم زاویۀ دیدم از نقطهای بالای شانۀ چپم بود. این ممکن نبود، زیرا من خوابیده بودم و آنها بالای سر من بودند و این من را بیشتر گیج کرد. به خاطر تمام این اتفاقات عجیب و درد بدنم تصمیم گرفتم دوباره به خواب بروم. ولی تنفس من فوقالعاده سخت شده بود. گوئی درد جایگزین تمامی حسهای من گشته بود. نفس کشیدن دردناک بود، حرف زدن دردناک بود، فکر من از اینکه نمیتوانم با بقیه حرف زده و ارتباط برقرار کنم در درد بود، شانهام و سینهام و گردن و پشتم همه درد میکردند. این درد بسیار خشک و تیز بود مانند یک بریدگی چاقو که همین طور از درون در حال بریدن من است…
تنها آرامش من در خوابیدن بود. وقتی که میخوابیدم، به تدریج تمام حواسم به ریتم تنفسم متمرکز میشد. من میگویم خوابیدن، ولی در حقیقت از حال رفتن بود. نفسهای من به تدریج بسیار کند و سخت میشدند و دردهایم نیز در حال افزایش بودند. یک نفس خاص را به خوبی به یاد میآورم. البته به درون کشیدن آن را زیاد به یاد نمیآورم ولی به خوبی به یاد دارم که بازدم آن به طرزی غیر عادی بسیار طولانی به نظر رسید. نمیدانم آن همه هوا از کجا آمده بود، ولی من به آهستگی و به طور کامل و تمام آن را بیرون دادم. در حقیقت به نظر میرسید که من هنوز بعد از تمام شدن هوای درون ریهام به بازدم ادامه دادم. با این بازدم نوعی احساس حرکت کردم، گویی هوایی که از من خارج میشد را حس میکردم. ولی در حقیقت این من بودم که از بدنم خارج میشدم. مانند این بود که با مکش یک جاروبرقی سوار بر آخرین نفسم از بدنم بیرون آمدم و حس میکردم که از آن جدا میشوم. این در آن موقع برای من خیلی گیج کننده بود.
درد من ناپدید شد، بدون اینکه من خواب باشم! من امدادگران را میدیدم که متوجه توقف تنفس من شدهاند و به من میگفتند که نروم و با آنها بمانم. اکنون وقتی به امدادگران مینگریستم از ارتفاعی معادل ارتفاع چشمان آنها به آنها نگاه میکردم. ولی به تدریج ارتفاع من افزایش مییافت و آنها پایینتر میرفتند. اکنون دیگر زاویۀ دید من از بالا بود. میدانستم که از جایم برنخواستهام و این برایم خیلی شگفت آور بود و احساس میکردم که اتفاقات عجیبی در حال رخ دادن هستند. نگاه خود را به سمت کاناپه معطوف کردم. چیزی که برایم تا امروز هنوز معما است این است که چطور با دیدن بدن خودم روی کاناپه تعجب نکردم.
فکر نمیکنم که هنوز برایم جا افتاده بود که مردهام، گرچه میدانستم که هرچه در حال رخ دادن است بسیار جدی است. وقتی برایم جا افتاد که در بدنم نیستم، برای یک لحظه ترسی که بیشتر حالت گیجی و بهت داشت من را در بر گرفت. همچنین من احساس بی وزنی میکردم. این احساس تعجب من زیاد دوام نیاورد زیرا به زودی اتفاقات دیگری رخ دادند. احساس میکردم به آهستگی در حال حرکت هستم. حوزۀ دید من افزایش یافته بود و میتوانستم تمام اتاق و افراد در آن را ببینم. احساس میکردم که صحنۀ اتاق معوج شده و حالتی کشیده دارد. به نظر میرسید که من در نزدیک سقف هستم ولی گویی سقف در حال بالاتر رفتن است زیرا الان از ارتفاع حدود 10 متری پایین را میدیدم. این دید معوج جای خود را به احساس حرکت داد، گویی چیزی من را به سمت بالا میکشد. احساس من بیشتر از اینکه حس حرکت و بالارفتن باشد، حس جدا شدن از این صحنه بود. مانند اینکه دنیا در حال دور شدن از من است و چیزی من را به سمت خود بازمیگرداند.
من دوباره به افرادی که در اتاق بودند نگاه کردم. آنها متفاوت به نظر میرسیدند. مانند این که مرز بدن آنها با یک مداد رنگی نورانی ترسیم شده است و درخششی در اطراف آنها دیده میشد. هوا مانند مه ارغوانی رنگ به نظر میرسید. من یک صدای هیس شنیدم و حس کردم که از سقف رد شده و به سمت بالا رفتم و از اتاق خارج شدم. اکنون من در هوای بیرون از منزل بودم و بارش و بوران برف را حس میکردم. من به حرکت خود به سمت بالا ادامه دادم و احساس میکردم به چیزی بازمیگردم که به آن متصل هستم. مانند این بود که دنیا به سرعت از من دور میشود. صحنۀ پایین من در یک اعوجاج پایدار کشیده میشد. توضیح آن سخت است ولی مانند اینکه اتاق، ساختمان، و طوفان برف همه روی سطح یک کره تصویر شده بودند و من در بالای این کره قرار داشتم. با بالا رفتن من به اعوجاج دنیای اطراف من مرتباً افزوده میشد.
من به جائی رفتم که از آن آمده بودم. توصیف آن سخت است، ولی من حسی آشنا نسبت به اینجا داشتم و حس میکردم که قبلاً اینجا بودهام و به منزلم باز گشته ام. نه منزل فعلیام، بلکه مانند خاطرۀ یک منزل قدیمی برای یک کودک، جائی که مادر همیشه از شما مراقبت کرده و آغوش گرمش برایتان گشوده است. اکنون دیگر متوجه بودم که به یک سفر بزرگ و فاصلهای دور میروم که فقط بخش کوچکی از آن را طی کردهام. در حال حرکت، دیگر حسهای من نیز تغییر یافته بودند، من دیگر حس دیدن، شنیدن، دما، و حرکت را از دست داده بودم. تنها حسی که در آن موقع داشتم احساس عشقی عمیق بود. عمیقتر از هر آنچه تاکنون حس کرده بودم. با این حال این احساس برایم آشنا مینمود و من آن را به عنوان عشق به خوبی شناختم. این احساس از تمام نقاط به سوی من، و از من به سوی خارج جاری میشد. احساسم احساس سلامتی و صحت کامل و گرمی مطبوع و راحتی بود.
همچنین احساس میکردم باری سنگین از روی دوشم برداشته شده است. من قبلاً هم اینجا بودهام. اکنون دیگر میدانستم کجا هستم، گرچه نمیتوانم نامی برای آن قرار دهم…من احساس کردم که تنها نیستم و وجود دیگری نیز آنجا حضور دارد. به نوعی احساسات و ادراکات ما با یکدیگر ادغام شده بودند. در آن موقع صدائی را شنیدم که در حقیقت صدا نبود، بلکه یک فکر در ضمیر من بود که از خود من منشأ نمیشد، مانند تله پاتی. این طریق ارتباط برایم بسیار طبیعی به نظر میرسید. نه تنها این نوع ارتباط، بلکه حضوری که آنجا بود نیز برایم کاملاً آشنا مینمود.
نمیدانم ما از کجا شروع کردیم، ولی پیغامی که اولین تبادل فکری بین ما برای من داشت به همراه یک سری طولانی از احساسات راجع به زندگیم و آنچه در دنیا انجام دادهام بود. شاید این همان چیزی بود که مردم آن را به اسم «تمام زندگیم پیش چشمم آمد» میشناسند. من احساسات تمام کسانی را که اعمال من روی آنها اثر گذاشته بود را کاملاً حس میکردم. به عبارت دیگر، من آنچه را که دیگران راجع به من و زندگی من حس کرده بودند را خود حس کردم. قویترین این احساسات از سوی مادرم بود.
من در خردسالی به عنوان فرزند خوانده گرفته شده بودم و کمی چموش و دردسر ساز بودم. گاهی بچههایی که از من کوچکتر بودند را اذیت میکردم، و سراغ الکل و مواد مخدر، دزدی، رانندگی بی احتیاط و خطرناک، خراب کردن چیزهای دیگران، اذیت خواهرم، اذیت حیوانات، و خیلی چیزهای دیگر نیز رفته بودم. تمامی اینها بعد از درک احساس مربوط به آنها از من زدوده شدند. ولی از همۀ اینها قویتر احساس عمیق ناراحتی بود که از سوی مادرم در اثر شنیدن خبر مرگم حس میکردم. قلب مادرم شکسته و درد زیادی احساس میکرد ولی احساس او با خاطرۀ تمامی دردسرهائی که درست کرده بودم ترکیب شده بود. احساس میکردم اینکه زندگیم به این زودی تمام شده، بدون اینکه واقعاً کار خوب چندانی انجام داده باشم، یک تراژدی است. احساس میکردم که کارهای ناتمامی در دنیا به جای گذاشتهام. من دوستان زیادی داشتم و عزا داری و غصۀ آنها را نیز در اثر مرگم درک میکردم. در حقیقت حس میکردم که تمام مدرسه از خبر مرگ من شکه شده و به آن عکسالعمل نشان میدهند. من حتی احساس افراد دور فامیل را نسبت با این اتفاق حس میکردم. من دعاهای دیگران، تأسف و عزاداریشان، و افکارشان را در اثر شنیدن خبر مرگم میدیدم. حتی احساس افراد غریبهای که این خبر را میشنیدند را نیز حس میکردم…
متوجه افکار آن وجود دیگر شدم. او نیز تمام این احساسات را همانطور که من حس کرده بودم حس کرده بود. نمیدانم این وجود خدا یا مسیح یا راهنمای من یا چه کسی بود. به نظر میآمد که هر نام و لقبی که به او بدهم فرقی نمیکند. احساس من راجع به او مانند یک دوست بسیار نزدیک بود. میتوانستم بگویم که من و این صدای فکری (او) به طور عمیقی برای همیشه با یکدیگر بوده ایم، و تا ابد نیز با یکدیگر خواهیم بود…
من سعی در توصیف چیزی دارم که نمیتوان آن را توصیف کرد. این مکان جزئی از من و من جزئی از آن بودم. ما چیزی جدای از یکدیگر نبودیم. تجربۀ آنجا بودن، تجربۀ در عشق زیستن بود، درون عشق بودن و تنها عشق را دانستن. گوئی آنچه که من در ابتدا بودهام و در نهایت خواهم بود عشق است. عشق تنها چیزی بود که من بودم. با بسط دادن این مفهوم به وجود بشری، باید گفت که تمامی ما به همین گونه به یکدیگر متصل هستیم، در این مکان، که تمامی چیزها و تمامی مردم است. حیات عشق است و عشق حیات است. تمام اتمهای جهان از این راه به یکدیگر متصلند… از این دیدگاه ، من همیشه به تمامی چیزها متصل و مرتبط هستم. من همیشه وقتی دربارۀ تجربهام برای دیگران صحبت میکنم، به همه میگویم که آنچه که در جهان است و رخ میدهد بسیار بزرگتر از آنی است که در کلیسا میشنویم یا در کتابها میخوانیم یا در رادیو و تلویزیون به ما میگویند. آن ورای کلمات و توصیفات و بیان است. من در تجربهام به این حقیقت بازگشتم و بخشی از آن شدم.
بعد از جمع بندی زندگی من و احساسات مربوطه، ارتباط فکری من و حضوری که آنجا بود ادامه یافت. سؤالی به ذهن من القاء شد:
«آیا میخواهی بمانی؟»
این فکر در حقیقت در آن واحد سؤالات و معنای زیادی را در خود داشت. این فکر در آن واحد از من میپرسید: «آیا کارت با این زندگی دنیوی تمام شده است؟ آیا میخواهی کارهای نیمه تمامت را تمام کنی؟ آیا میخواهی عزیزانت این فقدان و عزاداری را تجربه کنند؟…» و تمام این سؤالها توسط یک فکر واحد القاء شد. به یاد دارم که انتخاب متعلق به خود من بود، با آزادی و اختیار کامل. همچنین درون این فکر نتایج هر انتخاب ممکن دانسته و معلوم بود. احساس دل شکستگی و غصۀ مادرم قویترین حسی بود که در نتیجه انتخاب مردن داشتم. ولی به نوعی بنیادیتر از تمام احساسات حزن و عزاداری مادر و نزدیکانم، احساس نوعی مسئولیت و تمام کردن کارهای نیمه تمام در من بود.
باید تأکید کنم که گرچه این گفتگو و احساست مربوط به آن ممکن است به نوعی سخت به نظر برسد، حقیقت این است در تمامی این مدت شفقت و عشق سرشاری در فضای ارتباط ما حاکم بود. در حقیقت این پر آرامشترین و شفافترین لحظاتی بود که هرگز تجربه کردهام. نمیتوانم به اندازۀ کافی تأکید کنم که چقدر این مکالمه و ارتباط برای من طبیعی بود و چقدر احساس درستی و صحت در آن جا حاکم بود. تمامی احساسات من به طور آنی توسط این وجود که من را به طور نامشروطی دوست داشت مورد قبول و فهم قرار میگرفت.
من بقیۀ چیزهائی را که او از من پرسید نمیتوانم به یاد بیاورم، ولی پاسخ من به سؤال او این بود که «اگر به دنیا بازگردم، آیا خواهم توانست دوباره به اینجا بیایم؟ آیا اینجا به همین گونه خواهد بود؟» جواب من آنی بود. ظاهراً من تصمیم خود را گرفته بودم و نتیجۀ آن بلافاصله بود.
من سعی کردم چشمانم را باز کنم در حالی که یک ماسک اکسیژن روی صورت من بود. فهمیدم که امدادگران دارند سعی میکنند به من تنفس مصنوعی بدهند، ولی من نمیخواستم زیرا سینۀ من درد بسیار زیادی داشت. دردی که داشتم را نمیتوان حتی توصیف کرد. من به طور ضعیف و نیمه مردهای فریاد کشیدم ولی این دفعه امدادگران توانستند صدای من را بشنوند….تا چندین ماه بعد از این اتفاق، من به تصمیم خودم برای بازگشت به دنیا تأسف میخوردم.
منبع:
P.H.M Atwater NDE research page: http://pmhatwater.hypermart.net/resource/NDE%20Cases/files/685f537943b33b2338af63489b14f490-30.html