یک روز در سال ۱۹۹۶ در حالی که یک ماشین که خراب شده بود را از پشت هل میدادم ماشین دیگری از عقب به من زد. شدت تصادف به حدی بود که بدنۀ هر دو ماشین آسیب دیدند و این در حالی بود که من بین دو ماشین قرار گرفته بودم. من بلافاصله از هوش رفتم و وقتی دوباره به هوش آمدم روی تخت بیمارستان در بخش آی.سی.یو بودم. میدانستم که خواهم مرد ولی چشم به راه آن بودم، زیرا دردهای شدیدی داشتم و مرگ من را از تمام این دردها و جراحات رها میکرد. به خاطر زمینه و تربیت مذهبی که داشتم، انتظار داشتم که (خدا را بهصورت) مردی با لباس سفید و روی یک تخت طلائی ببینم. با مردن من تمام احساساتم متوقف شدند و تاریکی من را فرا گرفت. احساس کردم که از پشت در حال سقوط در تاریکی هستم در حالی که نسیم ملایم و خنکی بر من میوزید. احساس کردم که چرخیدم و نقطۀ نورانی در آن تاریکی پدیدار گشت. من از مجرای آن نور از تاریکی بیرون آمدم و خود را در گوشه و بالای اتاق بیمارستان یافتم در حالی که به بدنم روی تخت نگاه میکردم. دیدن بدنم و آگاهی به اینکه مردهام من را اصلاً مشوش نکرد. برعکس، من در حالت خلسه و نشاط و آرامش کامل بسر میبردم. هیچ دردی یا نیاز و خواستهای نداشتم و احساس میکردم در منزل و وطنم هستم. احساس کردم که وجودی در پشت سر من حضور دارد و شروع به مکالمه با او نمودم. این مکالمه ورای (سخن گفتن و یا حتی) تلهپاتی بود. اینطور نبود که من کلمات او را در ذهنم بشنوم و آنها را تبدیل به فکر کنم. بلکه مکالمۀ ما انتقال آنی آگاهی بود، آگاهی به همان چیزی که طرف مقابل به آن آگاه است. من هیچ علاقهای به پرسیدن سؤالی یا دیدن چیزی نداشتم، زیرا در آرامش و رضایت مطلق بودم. در آنجا بود که فهمیدم که باید به دنیا بازگردم و با این فهم برای اولین بار خواستهای در من به وجود آمد، این خواسته که در آنجا باقی بمانم و بدانم که چرا باید بازگردم.
در آن موقع دیوار اتاق بیمارستان برای من شفاف شده و به من چیزی نشان داده شد که مانند یک رودخانۀ سیال بود. رنگ جریان آن نقرهای و کمی درخشنده بود. قطرات یا ذرات آن هر یک رنگ متفاوتی داشتند ولی همه با هم یک جریان را تشکیل داده و چیزی واحد بودند. این به هیچ وجه یک رودخانه یا آب نبود، ولی این بهترین مثالی است که میتوانم برای توصیف آنچه دیدم و با کلمات نمیتوان شرحش داد بزنم. من درک کردم که قطرات این جریان سیال تجربههای تمام کسانی هستند که از ازل تا ابد زیستهاند. این تجربهها بهصورت مجزای از یکدیگر وجود داشتند ولی با این حال متعلق به همه بودند. «کل»، مجموع تمام این آگاهیها و تجربهها بود. من درک کردم که فردیت مجزایی وجود ندارد، و تنها وحدت و یکی بودن است. با این حال هر تجربه منفرد بود و جزئی از کل محسوب میشد. این مفهوم «وحدانیت» چنان نسبت به هر آنچه بتوانم توصیف کنم غریبه است که به نظر نمیرسد قادر به توضیح آن باشم. درک قبلی من از «وحدانیت» یک مجزای منحصر به فرد بود. ولی آنچه از «وحدانیت» دیدم چیز دیگری بود: کثرت در وحدت و وحدت در کثرت. هر دو مفهوم در آن واحد و یکجا وجود دارند.
من همچنین درک کردم که تجربۀ جمعی یک آگاهی جهان شمول (omniscient) است و هر آنچه تا ابد گفته یا شنیده یا تجربه شده است در آن است. این قطرات رنگارنگ کوچکترین زیرمجموعۀ هر تجربه و فکر را تا کوچکترین زیر ساختار آن در خود داشتند. تمام این آگاهی و تجربهها در آن واحد برای ضمیر جمعی که آن جریان بود دانسته و معلوم بودند. هر تجربهای بهصورت تجربۀ خود شخص اول تجربه کننده در همان زمان اولیۀ رخ دادن آن قابل دسترسی بود…
هیچ ترس یا لذت آنی در این جریان حیات نبود، تنها ادراک و آرامش و خوشحالی و خوشبختی و رضایتی مطلق و بدون هیچ نیاز یا خواسته از آن منعکس میشد. من میل شدیدی به ملحق شدن به جریان حیات داشتم و احساس میکردم که اینجا خانه و وطن حقیقی من است و جایی است که از آن آمدهام. لمس کردن جریان حیات، به من بصیرتی به ابعادی ماوراء ابعاد و جهانهایی ماوراء جهانها داد و من بینهایت را تجربه کردم. به من مجموعهای طولانی از تجربیات در جهانها و قلمروها و ابعاد دیگر واقعیت نشان داده شد. فهمیدم که مرور تمام تجربیات زندگیهای قبلی که من بخشی از آن بودهام نیز در آن بوده است.
چیزها و موجوداتی وجود داشتند که هرگز نظیر آنها را حتی در کتابها و فیلمهای علمی تخیلی ندیده و نشنیده بودم. به من این ادراک داده شد که تعداد بینهایتی جهان و اقلیم دیگر وجود دارد که همگی جزئی از وحدانیت، که همان سرچشمه (هستی) است هستند. این جریان سیال لایههای مختلفی داشت که با هیچ مرز خاصی از هم جدا نشده بودند، ولی به نظر میرسید که هر یک چگالی متفاوتی داشتند. آنی که من تجربه کردم بالاترین بود، در حالی که بعد از مردن وارد پایینترین شدم که آن را «برزخ» یا «پائینترین سطح انتقال» مینامم.
این جریان ادراک و ضمیر را شاید بتوان «فکر خدا» نامید. من فهمیدم که هنوز زمان آن نشده که من به این جریان ملحق شوم و باید بازگردم. این فهم باعث ایجاد سؤالات و نگرانیهایی برای من شد. من اصرار کردم که نمیخواهم به دنیا بازگردم. به من این آگاهی داده شد که با بازگشتم به دنیا درد بسیاری در انتظار من خواهد بود که من نمیخواستم با آن روبرو شوم. من میدانستم که این درد بزرگ خواهد بود و وجود من را شکل خواهد داد. میخواستم بدانم چرا و (در دنیا) چه باید انجام دهم. در آن موقع دو احساس در من قلیان کرد، یکی بعد از دیگری. اولی احساس عملی درست بود که لحظهای از آرامش و رهایی کامل را در من به وجود آورد. دومی احساس عملی اشتباه بود که احساس تاریک شدن نور و سردی را در من ایجاد کرد. در آن موقع نور کم شده و من احساس کردم که به سمت عقب و در تاریکی سقوط میکنم. نسیم خنکی حس میکردم و احساس کردم که چرخیدم. نقطۀ نورانی در تاریکی دیده میشد و من به آن نقطۀ نورانی و بدنم که روی تخت بیمارستان بود وارد شدم.
من برای ۳۰ ساعت بیهوش بودم. بعداً خانواده به من گفتند که من برای یک بار دیگر (بار دوم) نیز مردم ولی تجربۀ نزدیک به مرگ دومی نداشتم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1wayne_h_nde.html