وقتی ۲۵ ساله بودم بعد از زایمان بچۀ دومم دچار خونریزی شدیدی شدم. زایمان من بسیار سخت بود و ۱۸ ساعت طول کشیده بود. وقتی که پسرم بالاخره بهدنیا آمد ما هر دو خرد و خسته بودیم. به من یک لباس بیمارستان پوشانده و من را تنها گذاشتند که کمی استراحت کنم. من که از این خلوت و سکوت استقبال میکردم با خود فکر کردم که کمی بخوابم. ولی اول از بدنم تشکر کردم که توانسته بود در چنین زایمان مصیبتباری که به دست دکتری جوان و بیتجربه انجام گرفته بود دوام بیاورد. برای پسر خردسالم دعا کردم که در این سفر به خارج از بدن من چنین کوبیده و اذیت شده بود، و سپاسگزار خدا بودم که از ما محافظت کرده بود و به من این استقامت و شهامت را داده بود که بهصورت طبیعی و بدون استفاده از هیچ دارویی زایمان را انجام دهم. احساس توانایی و قویتر بودن میکردم و اینکه کاری نیست که نتوانم انجام دهم.
من که دیگر رمقی برایم نمانده بود در جایم جنبیده و سعی کردم که موقعیت راحتی را برای خوابیدن پیدا کنم. ولی متوجه شدم ملحفه توسط چیزی گرم و چسبناک به بدنم چسبیده است. در سرم احساس سبکی میکردم و نمیتوانستم بنشینم تا ببینم مشکل چیست. ناگهان احساس سرما و مورمور شدن در تمام بدنم منتشر شد، در حالی که جلوی چشمانم با نقاط نورانی رقصانی پر شد.
بعد از مدت کوتاهی یک پرستار به اتاقم آمد و تا به من نگاه کرد نگرانی را در چهرهاش دیدم. او بلافاصله نبضم را اندازه گرفت. او دستم را گرفت و بالا برد ولی من نمیتوانستم تماس او را حس کنم. سپس شنیدم که او فریاد زد: «وضعیت آبی، این زن هیچ نبضی ندارد». سعی کردم که با او حرف بزنم ولی متوجه شدم که نمیتوانم هیچ صدایی به وجود بیاورم و نه دیگر میتوانستم نفس بکشم. ترسیده بودم و بهشدت تقلا میکردم که به ریههایم دستور تنفس بدهم، بدون اینکه فایدهای داشته باشد. بدنم در حال خاموش شدن بود و احساس شدید محبوس بودن در فضایی تنگ را داشتم. تمام حسهای من یک به یک در حال خاموش شدن بودند.
من سر و صدای رفت و آمد کادر بیمارستان و داد و فریاد پزشکان و دستورهای آنها و حرکت دادن سریع دستگاهها را در راهرو میشنیدم. این به ترسم میافزود، ولی من بسیار خسته بودم و دوست نداشتم آنچه آنها میخواستند بر روی بدنم انجام دهند را دیده یا حس کنم. دیگر بهاندازه کافی سختی کشیده بودم.
آنجا بود که برایم روشن شد که مرگ بازدمی است که به دنبال آن دمی وجود ندارد؛ به همین سادگی. فکر نکنم هیچ وقت قدر تنفس خود -که چیزی بود که همیشه بین زندگی و مرگ من ایستاده بود- را دانسته بودم. ولی در آن لحظه ارزش واقعی هر نفس را فهمیدم. هر نفس که با توجه و کامل انجام شود روح الهی است که به شما فضل و موهبت میبخشد. چقدر من این تنفس زندگیزا را امری عادی و پیش پا افتاده به حساب می آوردم.
بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که از قسمت بالای سرم بیرون آمدم. در لحظۀ خارج شدن از سرم یک صدای «پاپ» (مانند وقتی که در یک بطری را ناگهان باز میکنید یا وقتی چیزی جا میافتد) را شنیدم. بلافاصله ترسم ناپدید شده و من نزدیک سقف اتاق بیمارستان بهصورت معلق قرار گرفتم و به بدنم که روی تخت افتاده بود نگاه میکردم. هیچ تعلق و وابستگی به بدنم حس نمیکردم و تنها با کنجکاوی به آن مینگریستم. من کوچک جستهتر و متفاوت با آنچه پیش خود تصور میکردم به نظر میرسیدم. ما هیچگاه خود را آنطور که دیگران ما را (از خارج) میبینند نمیبینیم، بلکه تنها همیشه عکس یا تصویر خود را در آینه دیدهایم. لحظهای که من صورت خود را در رختخواب مرگ دیدم، برایم یک لحظۀ بیدار کننده بود.
دکترها و پرستاران بهسرعت وارد اتاق میشدند ولی من حس کردم که دیگر علاقهای به آنجا بودن ندارم و به سمت بالا و خارج از ساختمان بیمارستان و آسمان شب صعود کردم. احساس آزادی و سبکباری میکردم و مجذوب حرکت به سمت ستارگان بودم. فهمیدم که میتوانم (بهراحتی) بالای درختان پرواز کرده و به خانهام بروم و خانوادهام را ببینم، ولی علاقه و کشش من برای حرکت به سمت آسمان شب شدیدتر بود. میخواستم به سمت فضا اوج بگیرم و آزاد باشم.
متوجه شدم که میتوانم با سرعت فکر حرکت کنم. کافی بود که به حرکت به سمت بالا فکر کنم و بلافاصله شروع به صعود میکردم تا وقتی که فکرم را تغییر میدادم. این خارقالعاده بود! مدتی طول کشید که (به این توانایی جدیدم) عادت کنم. احساس کردم که چطور باورهای قدیمی ام، من را بهشدت محدود کردهاند. همچنین پی بردم که افکار من آناً واقعیت (دنیای اطرافم) را شکل میدهند، پس بهتر است که افکارم روشن و واضح باشند.
من (در حالی که در فضا بودم) برگشتم و به زمین نگاه کردم. او مانند جواهری که در فضا معلق باشد چه زیبا بود! احساس کردم عاشق زمین هستم. در حقیقت من به زمین بیشتر احساس دلبستگی و اتصال میکردم تا به بدنم. از اینکه زمین را ترک میکردم احساس دلتنگی میکردم و اکنون تازه معنی آن جمله که «زمین مادر ماست، و یک موجود زنده است» را میفهمیدم. (در طول زندگی) آنچنان در خودم غرق بودم که هیچوقت متوجه این نشده بودم.
سپس در حالی که فکر میکردم که در این موقعیت جدید چهکار کنم، شروع به دیدن زندگیام کردم که در پیش رویم به نمایش درآمد؛ مانند یک فیلم هولوگرام. منظورم این است که آن را بهصورت سه بعدی میدیدم و تمام احساساتم نیز در این فرایند بهکار گرفته شده بودند. من شاهد زندگی خود بودم؛ یک شاهد و قاضی بیطرف و عینی. منظورم این است که من احساسات تمام افرادی که نقشی در این صحنهها داشتند را حس میکردم و دیدگاه یکیک آنها را میدیدم، نه تنها دیدگاه خودخواهانه خودم را.
اولین صحنهای که دیدم متعلق به دو سالگی ام بود؛ زمانیکه بچۀ همسایهمان را از روی تاب به پایین هل داده بودم. او گریه کنان به خانه بازگشت در حالی که من پیش خود احساس پیروزی میکردم زیرا این تاب «مـــن» بود. صحنۀ دیگر مربوط به مقطعی از زندگی ام بود که در کالج یک دانشجوی پسر در زمان کوتاهی به من شدیداً علاقهمند شده بود، زیرا فکر میکرد من کسی هستم که او همیشه در جستجوی او بوده است. ابراز علاقۀ شدید و شور و حرارت او من را ترساند و من هم بدون اینکه به او توضیحی بدهم او را ترک کردم. من قلب او را شکسته بودم و (اکنون) درد او را خود حس میکردم. در این قسمت از مرور زندگیام به جنبه و زاویۀ دیگری از این ماجرا نیز آگاه شدم . با اینکه احساسم نسبت به او برای خودم روشن بود، با کتمان حقیقت (این احساس) فقط خودم را گول زده بودم که با این کار به او ضربه نمیزنم. من از ترس روبرویی و تنش با او، خود را به گیجی و تجاهل زده بودم. در آنجا پی بردم که این چقدر میتواند آسیب زننده باشد. مانند اینکه در میان یک آبگیر آرام سنگی را رها کنید. موج حاصل از آن ادامه خواهد یافت تا وقتی که به کناره آبگیر رسیده و به سمت داخل منعکس شود و با موجهایی که به سمت خارج در حرکتاند ترکیب گردد. ما حتی تصور نتایج آن در زندگی را نمیتوانیم بکنیم.
وقتی که مرور زندگی ام تمام شد من گیج بودم. با خود گفتم، صبر کن ببینم، چطور من حتی یک صحنه از کارهای خوبم را ندیدم؟ حتی یک بار که به کسی عشق و محبتی داده یا از او دریافت کردهام. صدایی به من گفت:
«عشقی که به دیگران دادهای و از آنها دریافت کردهای برای ابدیت متعلق به خود توست. تو تنها در مورد نقصها و کاستیهایت پاسخ گویی؛ تمام آنچه که نکردهای و یا نگفتهای».
آنچه دیدم به نظر منطقی میرسید. من تمام نقصها و کاستیهایم را میدیدم. چرا کسی به من نگفته بود؟ (اگر میدانستم) میتوانستم طور دیگری عمل کنم. همچنین به من تمام راههایی که در زندگی میتوانستم انتخاب کنم و انتخاب نکرده بودم نشان داده شدند. راههای زیادی در اختیار من بودند، بسیاری از آنها مانند اتوبانیهای پهن و بدون محدودیت سرعت بودند که تقریباً بدون تلاش میتوانستم در آنها با سرعت پیشرفت کنم. همچنین مسیرهایی وجود داشتند که مانند جادههایی که از میان یک جنگل عبور میکنند، پیچ و خم دار بوده و گاهی توقفگاههایی در طول مسیر خود داشتند. این مسیرها اسرار آمیز، تاریک و جذاب بودند، چون نمیتوان تصور کرد که به کجا ختم میشوند و چه ماجراهایی در طول آنها در انتظار ماست.
بسیاری از اوقات ما این مسیرهای پیچ و خم دار را انتخاب میکنیم زیرا این الگویی است که خانواده (و جامعه) به ما القاء کردهاند. ما باور نداریم که لیاقت و استحقاق یک مسیر روشن و بدون زحمت را داریم، یا فکر میکنیم چنان مسیری برایمان کسل کننده و بدون ماجرا یا خیلی آشکار یا بدون چالش خواهد بود. همچنین ما میترسیم که اگر مسیر مستقیم را انتخاب کنیم، خیلی زودتر از موعد به خدا خواهیم رسید و زندگی (و مسیر) ما تمام خواهد شد. باید بگویم که این نشان میدهد که اعتمادمان به خداوند قادر چقدر کم است و این روشی است که ما با آن درد و سختیها را برای خود طولانیتر میکنیم.
سپس زمانهایی را دیدم که در آنها فرشتگان با حضور خود مستقیماً به من کمک کرده بودند. آنها در قالب انسانهای متفاوتی حضور یافته بودند و من از اینکه تاکنون متوجه (فرشته بودن) آنها و قدرشناس وجود و کمکشان نشده بودم از دست خود پریشان و ناراحت گشتم. من در بهت و حیرت بودم که تا چه حد در طول زندگی به نسبت کوتاهم مورد عشق و محافظت قرار گرفتهام.
وقتی که 15 سالم بود، برای برداشتن یک کیست بزرگ در بیمارستان بستری بودم. عمل جراحی خوب پیش نرفت و وقتی بعد از عمل به دستشویی رفتم جای زخم عملم از هم باز شد و من با ترس درون بدن خود را دیدم. من را دوباره بخیه کردند ولی عفونت وارد بدنم شده بود. مدتی بعد که روی تخت دراز کشیده بودم با خود آرزو کردم که میخواهم بمیرم. احساس می کردم که زندگی برایم تنها پر از درد بود. در آن موقع حضوری در تاریکی اتاق در کنار تختم حس کردم که تا صبح با من بود. صبحگاهان وقتی که خورشید بالا آمد و شعاعهایش به صورتم برخورد کرد، او گفت:
«دل (و ایمان) داشته باش، تو هنوز بهترینهای (زندگیات را) ندیدهای»
و سپس ناپدید شد. بعد از آن حال من بتدریج رو به بهبودی رفت.
در موردی دیگر وقتی که در کالج بودم، برای سر زدن به خانواده در آخر هفته به ایالت دیگری رفته بودم ولی باید قبل از ساعت خاموشی به خوابگاه دانشجویی باز میگشتم. در راه بازگشت به شکل مسخرهای یک سری مشکلات یکی بعد از دیگری برایم به وجود آمد؛ بلیطم را گم کردم، پرواز تأخیر داشت، پولم تمام شده بود، و به غیر از اینها گلو درد و تب شدیدی نیز داشتم. وقتی به نیویورک رسیدم متوجه شدم که هزینه اتوبوس برای بازگشت به کالج از آنجا که بودم 19 دلار بود. من مستأصل و درمانده بودم که چطور به خوابگاه بازگردم. ناگهان مردی از میان مردمی که آنجا بودند به سمت من آمده و یک اسکناس بیست دلاری را در دستم گذاشت و گفت: «به سلامت بازگرد». قبل از اینکه بتوانم حتی از او تشکر کنم او رفته بود. او یک فرشته بود. اینها تنها چند مثال از موارد زیادی بود که به من نشان داده شد. مدتی طول کشید تا بتوانم تمام آنچه که دیدم را جذب کنم. احساس میکردم که قفلهای (قلب) من را باز میکنند.
دوباره با سرعت فکر شروع به حرکت کردم و خود را در حال نزدیک شدن به چیزی که مانند یک تونل بود یافتم. من که ذاتاً کنجکاو و تا حدود زیادی محتاط هستم، (با احتیاط) وارد مجرای ورودی تونل شدم. تونل بهاندازۀ کافی بلند بود که بتوانم به درون آن قدم بگذارم ولی به نظر با جلوتر رفتن تنگتر میشد. رنگ آن تیره بود؛ چیزی بین قهوهای، خاکستری، و صورتی تیره، و حسی لطیف داشت، مانند لمس کردن مخمل. من با کنجکاوی به کنکاش اطراف تونل مشغول شدم و وقتی که به انتهای آن نگریستم با درخشندهترین نوری که تاکنون دیده بودم روبرو شدم. نور، زنده بود. یک توده برف خشک و ریز را تجسم کنید که از بالای درختی با باد فرو بریزد و در حالی که دانههای آن رقصکنان در باد در حرکتاند در نور خورشید به رنگ رنگین کمان به نظر برسند. نور (انتهای تونل) اینگونه به نظر میرسید؛ فقط باشکوهتر، زیرا که نور زنده بود. من تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده بروم و این نور را ببینم.
وقتی که به قسمت انتهایی تونل رسیدم و به درون نور قدم نهادم، متوجه نورهایی طلایی شدم که شکلی مانند تخم مرغ داشتند و در پیش رویم در حال حرکت بودند. نمیتوانم دقیقاً بگویم چطور متوجه این شدم، ولی در هر یک از این نورها یک شخص بود که برایم آشنا بود. در سمت چپ من پدرم بود. من از دیدن او فوقالعاده خوشحال شدم. او وقتی که من تنها 20 سال داشتم درگذشته بود و دلم از صمیم قلب برایش تنگ میشد. در فکر خود او را صدا کردم: «بابا». اگر چه تمام افکار در آنجا حالت تلهپاتی دارند، اما این روش مکالمۀ طبیعی بین من و پدرم در دنیا نیز بود. پدرم به بیماری «مولتیپل اسکلروزیس» (Multiple Sclerosis) (ام اس) دچار شده بود و بیشتر طول عمر خود از هر دو دست و دو پا فلج بود. مانند بسیاری از مردم، او هم در مقابل تواناییهایی که از دست داده بود تواناییهای دیگری به دست آورده بود. او فکر عالی و درخشانی داشت و من در سالهایی که بزرگ میشدم عادت کرده بودم که با او بدون حرف زدن و کلام ارتباط برقرار کنم. من هیچ وقت نمیدانستم که این ارتباط ما چقدر غیرمتداول است تا اینکه او درگذشت و من مجبور شدم این توانایی ام را به دست فراموشی بسپارم. گفتهاند که تمام انسانها توانایی ارتباط از طریق تلهپاتی را دارند و من باور دارم که دارند. ولی من دریافتهام که بیشتر مردم دوست ندارند که فکرشان خوانده شود. آنچه جلوی ارتباط تلهپاتی انسانها را میگیرد اسرار، دروغها و پرده پوشانیها است. اینها ما را متوقف میسازند.
(در آنجا) پدر من ایستاده بود. من تاکنون در زندگیام ندیده بودم که او بایستد یا راه برود. او سرزنده و همچون بهترین سالهای زندگیاش شاداب به نظر میرسید و سرشار از خلسه و سرور بود. (فلج) او شفا داده شده بود. ما سیلی از عشق را دل به دل رد و بدل کردیم.
من متوجه خطی نورانی شدم که در پشت سر او دیده میشد و با پیچ و خم از او دور شده و تا دور دست کشیده شده بود. از پدرم پرسیدم آنها چه کسانی هستند؟ او با نرمی نگاهی به من کرد و گفت: «اینها اجداد تو هستند… آنها آمدهاند تا به تو خیر مقدم بگویند. آیا نمیدانستی که تو امید زندۀ تمامی اجدادت هستی؟ آنها روی تو حساب میکنند که آنچه آنها نتوانسته بودند در طول زندگی خود به انجام برسانند را حاصل کنی. تو به این جایی که هستی رسیدهای زیرا روی استخوانهای آنها ایستادهای.» اجدادم را میدیدم که در جلوی من صف کشیده بودند و این من را در هیبتی فروتنانه فرو برده بود. دیگر هرگز نمیتوانستم احساس تنهایی کنم.
سپس من توجهام را به سمت نوری که مستقیماً در روبرویم بود معطوف ساختم. بیدرنگ فهمیدم که او مسیح است. دستانم را به سمت جلو دراز کردم؛ در حالی که احساس میکردم باید یک پردۀ نامریی یا مرزی در آنجا باشد که باید از آن عبور کنم تا بتوانم در حضور او باشم. ولی احساس یک میدان نیروی پذیرا و استقبال کننده را کردم. وقتی این میدان نیرو را لمس کردم، دستانم به نوری طلایی تغییر کردند که (این نور) از طریق دستانم به درونم حرکت کرده و قلبم از عشقی که به مسیح حس میکردم و همزمان از او دریافت مینمودم به جوش آمد. این ژرف و عمیق بود؛ ذوب شدنی در نهایت وجد و خلسه در درون نوری طلایی که عالم بر همه چیز بود و آرامشی که فراتر از هر فهم و درکی بود.
این نور طلایی باید (نوعی انرژی و توانایی را در) دستهای من فعال کرده باشد زیرا سالها بعد فهمیدم که میتوانم با دستانم افراد را شفا بدهم و وقتی آنها را لمس میکنم هرگونه آشفتگی یا چیز غیرعادی فیزیکی یا غیر فیزیکی را میتوانم با دستانم تشخیص دهم. این یکی از هدیههایی است که در سوی دیگر به من داده شد و اکنون هر وقت از من درخواست شود، از آن برای کم کردن درد افراد و بهبود بخشیدن به آنها استفاده میکنم…
وقتی که نور به شانههای من رسید و نزدیک بود که به سینه من نفوذ کند، آن صدا به من گفت:
«پس فرزندانت چه؟».
من احساس گیجی و ناراحتی کردم و به یاد آوردم که یک دختر کوچک و یک پسر تازه متولد شده دارم. با خودم فکر کردم چه کسی میتواند از آنها مراقبت کند، و بعد به یاد شوهرم افتادم. در آن وقت زندگی آیندۀ فرزندانم را اگر باز نمیگشتم و آنها را به دست شوهرم میسپردم دیدم، و آن برایم قابل قبول نبود. من با استیصال سعی کردم فکر کنم چه کس دیگری میتواند فرزندانم را بزرگ کند. با خودم گفتم: «مادر شوهرم چطور؟ بهترین دوستم چه؟» ولی هیچ یک برایم قابل قبول نبودند. فرزندان من لیاقت بهتر از این را داشتند. آنها به من نیازمند بودند.
من به مسیح نگریستم و میدانستم که باوجود اینکه ترک کردن نور خیلی سخت بود اما در برابر فرزندانم مسئول بودم. با خود فکر کردم که باید بازگردم. در همان لحظه به بدنم در بیمارستان بازگشتم؛ در حالی که احساس سرما، دردی شدید، و حزنی عمیق من را فرا گرفت. دکترها به من خون تزریق کردند….
این قدرت اختیار و آزادی انتخاب است. این حق ماست که آزادی انتخاب داشته باشیم. ما خود تصمیم گیرنده هستیم و این قدرتی خارقالعاده بزرگ است. چطور میتوانیم باوجود این حقیقت هنوز خود را (در زندگی) قربانی و مظلوم بدانیم؟
من که برایم به هوش بودن خیلی دردناک مینمود، دوباره بدنم را ترک کردم و خود را در یک اتاق از سنگ مرمر که یک گنبد داشت یافتم. در اطراف آن طاقهایی قوسدار بود و اتاق با مهی غلیظ پر شده بود. من صعود کرده و در میان اتاق قرار داده شدم در حالی که 24 معلم و راهنما اطرافم حلقه زده بودند. آنها رداهایی به تن داشتند و بعضی از آنها ردای کلاهدار پوشیده بودند و برخی نیز ریش داشتند. از گروه آنها خرد و حکمت جهانی میتابید. با خود فکر کردم من در میان چنین گروهی چه میکنم؟ آنها به من چیزهایی را گفتند که دردم را کاهش دهند و به من چیزهایی یاد دادند. من با اشتیاق درسهای آنها را جذب میکردم؛ مانند اینکه این درسها برای روح تشنه من چون آب گوارا بودند. سپس آنها اجازه دادند که هر سؤالی که میخواهم را از آنان بپرسم، تا جایی که دیگر مطلقاٌ هیچ سؤالی برایم باقی نماند. من با سکوتی باشکوه پر شده بودم و احساس یکپارچگی و تمامیت میکردم.
وقتی که دوباره بهوش آمدم تعلیمات آنها را برای مدت سه روز میتوانستم بهیاد بیاورم، ولی زندگی روزمره من را در خود غرق کرده و این تعالیم برایم کمرنگ شده و به پس زمینه رفتند. میدانم که آنها هنوز جزیی از من هستند و گاهی به حقیقتی برخورد میکنم و بهیاد میآورم که البته، من میدانم که این حقیقت است.
من تمام مدت روز بیهوش بودم. بالاخره یک پرستار مسن و خردمند تصمیم گرفت که نوزاد من را به اتاقم بیاورد و اجازه بدهد که در کنار تخت من گریه کند. مثل این بود که گریۀ او از زمان و فضا عبور کرد و من را پیدا نمود و صدایم کرد که بازگردم. من صدای گریهاش را شنیدم و آن را دنبال کردم تا به بدنم بازگردم و کودکم را به سینه بچسبانم و واقعاً حس کردم که روحم با یک ضربه در بدنم فروافتاد.
این تجربه من را تغییر داد. زندگیام در مسیر التیام و خدمت به دیگران و قرار گرفت و به من این آگاهی درونی را داد که همۀ ما امید زندۀ اجدادمان هستیم. آن به من تجربۀ مستقیم بقای زندگی و حیات (پس از مرگ) را داد و ثابت کرد که من با انتخاب خود اینجا (روی زمین) هستم تا هدف روحم را برآورده سازم. اینکه من جزیی منحصربهفرد از قدرت خداوند هستم و هرگز در تمام جهانها دوباره به این شکل و فرم دیده نخواهم شد. پس من باارزش هستم، به حد زیادی باارزش هستم.
مهم نیست که چهکاری میکنم، تنها از من خواسته شده است که وقتی مورد نیاز هستم، عشقی باشم که من، و تنها من، روی این زمین با خود حمل میکند.
من متوجه شدم که گاهی مرگ التیام نهایی است، زیرا ترس از مرگ بسیاری از مردم را از اینکه واقعاً زندگی کنند بازمیدارد. همچنین، یاد گرفتم که در فرم روح بودن حقیقتاً خارقالعاده است؛ سبکبار، بدون محدودیت، با دانش و آگاهی کامل… ولی تنها در بدن است که درسهای عشق تجلی مییابد، در این ماجرا و سرگذشت خارقالعادۀ بشری! آنجا که ما بهعنوان شریک خدا در خلقت، مادامیکه با آزادی ارادۀ خود عشق را بر میگزینیم، به راستی ضمیر و روح الهی را گسترش میدهیم و متجلی میسازیم.
(میدانم که) برای هر نفس عمیقی که در بیداری ضمیر میکشم، در آسمانها وجد و خوشحالی است. من ارزش و امتیاز حق زنده بودن را به یاد میآورم و ارتباط و اتصالم با روح الهی و روح خود را تازه میسازم.
منبع: