تجربۀ نزدیک به مرگ من در سال 1974، وقتی که سی ساله بودم، برایم اتفاق افتاد. من به سردردهای شدیدی دچار می شدم و بالاخره به بیمارستان رفتم تا مورد معاینه و تست قرار بگیرم. در حین یکی از این تست ها، دکتر یک سوزن به پشت گردنم فرو کرد. سوزن به جایی در سیستم عصب مرکزی من برخورد کرد و ضربان قلب من نامنظم شد. با اینکه او در آن وقت می بایست تست را متوقف کند، اما به کار خود ادامه داد. سوزنش دوباره به نقطۀ اشتباهی برخورد کرد. او این کار را پنج بار تکرار کرد، با اینکه بر طبق پروتکل پزشکی، اجازۀ بیشتر از دوبار سعی ناموفق را نداشت. در نتیجۀ این اشتباهات مکرر، سیستم اعصاب مرکزی من دچار آسیب جدی شد و مدت یک ماه را در بی هوشی گذراندم. تنها چیزی که از آن یک ماه به خاطر می آورم تجربۀ نزدیک به مرگم است…
اولین چیزی که به یاد می آورم این است که ناگهان برفراز بدنم بودم و می توانستم آن را از بالا ببینم. می دیدم که دکترها بسیار مشغول به کار روی بدنم هستند، ولی نمی توانستم بفهمم علت آن چیست. من احساسی خارق العاده و خیلی سبک داشتم و درد و مشکلی حس نمی کردم.
این برایم اثبات می کرد که روح می تواند بدن را ترک کند. به یاد دارم که بالای سر دکتری که من را درمان می کرد معلق بودم. او بعد از پایان کارش در بیمارستان، به خانه رفت و روی تخت دراز کشید. من به خانه اش رفتم و او را می دیدم. به صورت تله پاتی می فهمیدم که او به من فکر می کند و نگران حالم است. همچنین می دیدم که او تیک عصبی داشت. دلم برایش سوخت و با خودم گفتم: «ای کاش می توانستم تمام تیک های عصبی را شفا بدهم، [تا همه احساسی مانند من داشته باشند،] زیرا حال خود من عالی است.» دیدم که چند بار به دستشویی رفت و در ادرار کردن مشکل داشت. وقتی آنجا بودم، تمام مبلمان و تزیینات خانه اش را به خوبی مورد دقت قرار دادم.
بعداً که به هوش آمدم، آنچه دیده بودم را برایش تعریف کردم. دربارۀ مشکل ادرارش به او گفتم و این که مبلمان خانۀ او چطور چیده شده است. وقتی اینها را به او می گفتم، مانند سنگ سر جایش خشکش زد و گفت که تمام اینها درست است.
برگردیم به تجربه ام. بعد از اینکه مدتی را در اطراف زمین صرف کردم، وارد تونلی شدم و شروع به حرکت در آن کردم. در انتهای تونل نوری بسیار درخشنده دیده می شد. این نور شباهتی به هیچ نور زمینی [و فیزیکی] نداشت. من به مکانی پر از آرامش وارد گشتم. این مکان آن قدر زیبا بود که با خود اندیشیدم: «زمین مانند یک فیلم نگاتیو است که هنوز ظاهر نشده، تا وقتی که به سوی دیگر برسیم.» همۀ چیزها رنگ های بسیار زیبایی داشتند که روی زمین مانند آن ها وجودندارد. گل ها در رنگ هایی چنان خارق العاده بودند که مغز زمینی ما نمی تواند آنها را درک کند. رنگ هایی که ما روی زمین داریم به نسبت رنگ های آنجا خیلی بی روح و مرده به نظر می رسد.
من کسانی را ملاقات کردم که ما آنها را مرده به حساب می آوریم. آنها کاملاً زنده و در پیش روی من ایستاده بودند، و از آنچه در دنیا بودند جوان تر به نظر می رسیدند. نوعی مه صورتشان را فرا گرفته بود، ولی من حس می کردم و می دانستم که آنها چه کسانی هستند. می خواستم به آنها نزدیک شوم ولی در همان موقع صدایی به صورت تله پاتی گفت که اکنون زمان مناسب برای این کار نیست و من با قدرت به عقب کشیده شدم و به زندگی برگشتم.
بعد از تجربۀ نزدیک به مرگم چندین تجربۀ معنوی مختلف داشتم که همه به هم مربوط بودند، مانند فیلمی که چندین قسمت باشد. در یکی از تجربه هایم، آستانه و مجرایی را دیدم که به شکل یک تاق قوسی بود. احساس کردم که این قوس زندگی است. ظاهر آن ساده و بی آلایش بود. این مجرا باز شد تا بتوانم درون آن را ببینم. آنجا تمام معنای زندگی را دیدم. به یاد دارم که با خود فکر کردم: «این که بسیار ساده است، نمی توانم بفهمم چرا قبلاً به فکرم نرسیده بود.» آن قدر ساده بود که حتی یک کودک می توانست آن را بفهمد. متاسفانه [بعد از خروج از تجربه ام] آن را فراموش کردم. ولی می دانم که زندگی دارای معناست. در ادامۀ همین تجربه، به حرکت خود ادامه دادم و صحنه های متعددی از زندگی های قبلی خویش را دیدم. من هیچ وقت قبل از این به تناسخ اعتقاد نداشتم. گرچه من در خانواده ای که ایمان و اعتقادی نداشتند بزرگ شده بودم، با این حال همیشه مسیح را در قلبم حس می کردم.
دیدم که در یکی از این زندگی های گذشته، یک مرد سرخ پوست بسیار قوی و نیرومند بودم. من تمام زندگی سرخ پوستی را تجربه کردم که در هارمونی و هماهنگی با طبیعت بود. احساس می کردم که این زندگی خارق العاده ای بود. بعدا در همان زندگی در یک جنگ شرکت داشتم. به یاد دارم که در چاهی افتادم که در آن اجساد مردگان بود، ولی من زنده بودم. آن جا بوی بسیار تهوع انگیز و بدی به مشام می رسید.
سپس صحنه ها به قسمت جدیدی تغییر یافتند. من بر فراز مجسمه ای از مسیح که دستانش را گشوده بود، در پرواز بودم. سپس زندگی دیگری را تجربه کردم. در آن زندگی در یک کلبه که بر روی ستون های چوبی ساخته شده بود زندگی می کردم. مبلمانی در کلبه نبود ولی روی زمین تشک پهن شده بود. ما شش دختر بسیار زیبا و جوان بودیم. دوران فوق العاده ای بود. ما برای لذت مردها آنجا بودیم، ولی همه چیز خوب و آبرومندانه و مرتب بود. ما در هارمونی با طبیعت می زیستیم.
سپس زندگی دیگری را دیدم. من در دوران اشراف سالاری در فرانسه زندگی می کردم و بسیار قلدر و خودخواه بودم. مطمئناً از شخصیتی که داشتم خوشم نمی آید. من یک دختر با جثۀ بزرگ بودم و لباس سفید گرانی بر تن داشتم. در کنار خانواده ام ایستاده بودم در حالی که همگی منتظر بودیم که اعدام شویم. تعداد زیادی از مردم با لباس های کثیف و سرووضع فقیر دور و اطراف ما را فراگرفته بودند. آنها ما را مسخره و به ما تف می کردند. با خودم فکر کردم: «اراذل و اوباش». سپس صدایی شبیه برش سریع و قطع کردن آمد. فکر کنم سرم را با گیوتین قطع کردند. دیدم که جمعیت یک مخزن چوبی را حمل می کنند که پر از خاک و خون است. بعد از آن خورشید [یا نوری] را دیدم و همه چیز ساکت و پر از آرامش شد. آن زندگی تجربۀ بسیار افتضاحی بود.
سپس موجودی پر از عشق که در پشت شانۀ چپم ایستاده بود زندگی فعلی ام را به من نشان داد. عشق او چنان پرقدرت بود که من جرات نکردم برگردم و به او نگاه کنم، ولی فکر کنم او مسیح بود.
تمام زندگیم از تولد تا وقتی که بیهوش شدم به من نشان داده شد. دیدم که [اغلب] در سوی اشتباه زندگی به سر برده بودم. من آن قدرها هم که فکر می کردم خوب نبودم و [با دیدن آن] از خود احساس شرم کردم. ولی وجود عشق من را مورد قضاوت قرار نمی داد. او حامی ام بود و به من عشق می داد. نه تنها اعمالی که انجام داده بودم، بلکه افکاری که از خود صادر کرده بودم را نیز می دیدم. این برایم بسیار تعجب آور بود. تصور نمی کردم که اینطور باشد [و افکار ما مانند اعمالمان اثرگذار باشند]. این ترسناک بود. خیلی مهم است که رفتارتان با دیگران خوب باشد، ولی [به نوعی] احساس و افکاری که به دیگران می فرستید مهم تر است. برای مثال، این بد است که مودبانه به کسی لبخند بزنید در حالی که از درون افکار و احساسات منفی به سوی او می فرستید.
ما همان قدر که کاشته ایم برداشت می کنیم. آنجا فهمیدم که چیز زیادی برای برداشت کردن نداشتم. شاید به همین خاطر بود که خواستم به دنیا بازگردم تا زندگی زمینی ام را تمام کنم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادم. می باید انسان بهتری شده و رشد می کردم. می بایست برمی گشتم و می کاشتم تا بتوانم برداشت کنم. من هنوز بذر زیادی نکاشته بودم و می توانستم آن را ببینم و از خودم شرم زده بودم. مهم تر و بالاتر از همه، باید بذر عشق می کاشتم. امروز این برایم مهمترین فرمان و هدف است.
همچنین کارهای خوبی که کرده بودم را دیدم. وقتی بچه بودم در نزدیکی خانۀ ما مسیری بود که من مرتب سگم را برای پیاده روی از آن مسیر می بردم. جایی در کنار این رهگذر افراد معتاد جمع می شدند. گاهی وقتی که با سگم از آنجا عبور می کردم، مدتی آنجا توقف می کردم و با بعضی از آن ها حرف می زدم و در کنارشان می نشستم. آن ها تعجب می کردند که کسی حاضر بود با آن ها بنشیند و در کنارشان وقت صرف کند. من به آن ها می گفتم که کسی هست که شما را دوست دارد و او مسیح است. می دانستم که مسیح معتادان را نیز دوست دارد، و احساس می کردم که از این افراد محبت زیادی دریافت می کنم. آن ها من را به خاطر خودم و آن کسی که بودم دوست داشتند. بعد از مدتی، گاهی به خانه شان می رفتم و در تمیز کردن خانه به آنها کمک می کردم. آنها در یک کلبۀ کوچک که در زمینی بایر بود زندگی می کردند. من سر راه برایشان گل می چیدم تا خانه شان را تزیین کنم، و از اینکه به دیگران خدمت می کردم واقعا لذت می بردم. از اینکه در کنار آنها بودم خوشحال بودم. تمام این ها دوباره به من نشان داده شدند و جزو کارهای خوب من در زندگی به حساب می آمدند.
در صحنۀ دیگر خودم را وقتی بچه بودم، در سن حدود 10 یا 11 سالگی، دیدم. این قسمت زندگی من ریشۀ یک جراحت روحی برای من بود که به رابطۀ من با پدرم مربوط می شد. در بچگی هر کاری می کردم که پدرم از من راضی باشد. ولی تا قبل از تجربۀ نزدیک به مرگم هیچ وقت نفهمیدم چرا او ناگهان از من فاصله گرفته بود. ولی در مرور زندگیم آن را فهمیدم.
یک دختر بچه، که خودم بودم، را می دیدم. قرار بود به مهمانی جشن تولد پدر بزرگم بر ویم. من بدون فکر و ناگهان گفتم: «نمی خواهم به جشن تولد بیایم، زیرا پدربزرگ خواهد مرد.» پدرم از این حرف خیلی ترسید و ناراحت شد و یک سیلی به صورتم زد، تنها سیلی ای که در تمام زندگی از او خوردم. ولی هنوز نمی خواستم بروم. به پدرم گفتم سرم درد می کند و بالاخره اجازه دادند که در خانه بمانم. ساعت حدود 9:50 شب، ساعت دیواری اتاق نشیمن از کار افتاد. [با خود] گفتم: «الان پدربزرگ می میرد.» بعد از مدتی به رختخواب رفتم ولی نمی توانستم بخوابم.
ساعت 1:30 صبح والدینم به خانه بازگشتند. پدرم به اتاقم آمد و با تعجب به من نگریسته و گفت: «پدربزرگ مرد.» از دید من این چیزی وحشتناک، تعجب آور و یا غیرطبیعی نبود، زیرا از قبل می دانستم که پدربزرگ خواهد مرد. ولی پدرم شوک شده بود. از آن به بعد گویی از من می ترسید و فاصله می گرفت. این مسئله درون من گیرهایی احساسی به وجود آورد. هر کاری می کردم که او را از خودم خوشحال نگاه دارم و نمی فهمیدم علت این فاصله گرفتنش چیست. ولی وقتی مرور زندگیم را دیدم، علت آن را فهمیدم.
وقتی که در اقلیم معنوی بودم، دیدم که باید به زمین بازگردم تا کارهای زیادی را تمام کنم. آنجا یک وجود پر از عشق در کنارم بود. او قابل دیدن نبود، ولی می توانستم حسش کنم. او یک روح یا وجود معنوی بود و به من نشان داد که چرا باید بازگردم و ادامۀ زندگی من چگونه است، ولی آن را نیز اکنون به یاد نمی آورم. ولی آنجا به او گفتم: «به راحتی می توانم این را تحمل کنم.» احساس می کردم بسیار قوی هستم زیرا این وجود پر از عشق در کنارم بود. من از مسیر همان تونلی که مدتی قبل از درون آن وارد این اقلیم شده بودم به دنیا بازگشتم و وارد همان اتاق بیمارستانی گشتم که بدنم در آن بود. در نزدیکی سقف بودم و دکترها را می دیدم که روی بدنم کار می کردند.
اکنون [برعکس زمانی که در اقلیم معنوی بودم] ترسیده بودم و مقاومت می کردم و نمی خواستم به بدنم بازگردم. می خواستم در همان عالم معنوی باقی بمانم، زیرا آنجا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم. ولی با این وجود بازگشتم. بازگشت به بدن خیلی بی رحمانه بود، زیرا احساس کردم بعد از آن آزادی که در سوی دیگر حس کرده بودم، اکنون من را به زور در یک جلیقۀ خیلی تنگ محبوس کرده اند. درد بسیاری حس می کردم و هیچ احساسی از دما نداشتم. تنها چیزی که حس می کردم درد و اسپازم عضلانی بود.
گویی من به دو نفر تقسیم شده بودم. از یک طرف در بدنم بودم و تمام آن درد را حس می کردم. از طرف دیگر، تمام آن تجربۀ معنوی و روحانی با قدرت در من زنده بود.
وقتی که به بدنم بازگشتم، با خود هدیه ای به همراه آوردم که مدتی طول کشید تا با آن ارتباط برقرار کنم. این هدیه این بود که می توانستم درون دیگران را حس کنم؛ گویی روشن بین شده بودم. می توانستم در درون مردم باشم و احساسات و افکار آنها را بفهمم. مثلا می توانستم ببینم که دکترها در بیمارستان [در مورد علت بیهوشی و مرگ موقت من] به من دروغ گفتند. این من را عصبانی کرد زیرا تا آن وقت فکر می کردم که همیشه می توانم به افراد مرجع و مسئول اعتماد کنم. ولی در چشمان آنها می دیدم که حرف هایشان با افکار و احساسات درونشان هماهنگ نیست…
من قانع شده ام که تجربه های معنوی ام به این خاطر بود که در برابر سختی و دردهای شدیدی که به خاطر بیماریم در انتظارم بود به من کمک کند. دردهای بسیار شدیدی را تجربه کردم که باید من را از پا درمی آوردند، ولی خاطرۀ تجربه ام و عشقی که از وجود نورانی دریافت کرده بودم به من قدرت می بخشیدند. مطمئن هستم اگر به خاطر این تجربه نبود، نمی توانستم این دردها را تحمل کنم و اکنون روی زمین نبودم. گاهی وقتی دردم آنقدر شدید می شد که تحملش برایم مطلقا غیرممکن می نمود، کمک می خواستم و اغلب پاسخ آن را با یک احساس گرم و مطبوع در درونم دریافت می کردم. خدا در بدبختی ها و سختی های زندگیم به من کمک کرده و هیچ وقت من را تنها نگذاشته است. خدا واقعاً فوق العاده است.
خیلی ها در زمانۀ ما دست به خودکشی می زنند. شاید من هم اگر آن تجربه را نداشتم خودکشی کرده بودم. اعتقاد دارم کسانی که خودکشی می کنند در انتقال به عالم معنوی دچار مشکل خواهند بود. ولی ما نباید آنها را مورد قضاوت قرار دهیم. خدا هم آنها را مورد قضاوت قرار نمی دهد [بلکه این افکار و احساسات آنهاست که سد راه صعودشان به عالم دیگر می گردد]. چیزهایی در زندگی و در این دنیا هستند که ما آنها را نمی فهمیم، و قرار هم نیست که بفهمیم، زیرا مغز کوچک ما نمی تواند حکمت و هدف های عظیم الهی را درک کند. به نظر من عذاب و لعنت ابدی وجود ندارد، زیرا خدا مانند پدری مهربان است و به آن ارواح بیچاره نیز کمک خواهد کرد تا بالاخره راه خود را بیابند. خدا همه را دوست دارد و هرگز حاضر نخواهد بود یکی از فرزندانش را برای همیشه فراموش و از خود طرد کند. اگر جهنمی وجود داشته باشد، در حقیقت ساختۀ خود ما و تمام افکار و قضاوت های منفی است که در مورد خود [و جهان] داریم. برای کسانی که خودکشی کرده اند، سخت است که مرور زندگی خویش را ببیند و ریشۀ مشکلات خود را بفهمند، زیرا افکار و احساساتشان در آشفتگی و بی سامانی ریشه دارد. آنها ناخودآگاه روی آن را می پوشانند و سعی در سرکوب آن دارند، زیرا نمی خواهند با آن روبرو شوند. ولی خدا از آنها هم مراقبت خواهد کرد و دستشان را خواهد گرفت.
تجربۀ من به من یاد داد که ما حق نداریم هیچ کس را محکوم کنیم و مورد قضاوت قرار دهیم، صرف نظر از اینکه چه کسی باشد. همچنین ما نمی توانیم به دیگران بگوییم چطور زندگی کنید. بهترین کاری که می توانیم بکنیم این است که به آنها [علی رغم خطاها و کاستی هایشان] عشق بفرستیم.
وقتی به بدنم بازگشتم تصور کردم که از این به بعد همه چیز در زندگی ام خوب [و دل پذیر] خواهد شد، ولی اینگونه نبود. من بلافاصله به یک انسان خیلی بهتر تبدیل نشدم و هنوز هم اشتباهات زیادی مرتکب می شوم. ولی اکنون آگاه هستم که چه افکار و احساساتی را از درون خود به دنیای خارج می فرستم. اکنون می فهمم که چقدر مهم است که روحیه ای مهربان داشته باشیم و افکاری محبت آمیز از خود صادر کنیم، به دیگران کمک کنیم و در زمان حال زندگی کنیم و [به ندای درون خویش] گوش فرا دهیم. اکنون می فهمم که تلاش بی وقفۀ ما برای بالا رفتن از نردبان اجتماعی، غرور و افتخار، و مادیات چقدر بیهوده و بی ارزش است.
این تجربه ها بعد از گذشت 44 سال هنوز در ذهنم کاملا شفاف هستند و هیچوقت در حقیقت آنها شک نکرده ام. حتی فکر منطق گرای من چند بار سعی کرد که راهی برای توجیه و توهم شمردن آن بیابد، ولی امکان آن وجود نداشت. تجربۀ نزدیک به مرگم زیربنا و بنیاد زندگی من شده است. این تجربه باعث شده احساس کنم که به این دنیا تعلق ندارم. احساس می کنم که برای سفری موقت اینجا هستم و به عالم معنا متعلق هستم. هرسال که از سنم می گذرد، خوشحال تر می شوم زیرا می دانم که به موعد بازگشت به عالم معنوی و وطن حقیقی ام نزدیک تر می شوم. وطن حقیقی همۀ ما عالم معنوی و خداست، که نقطۀ شروع و سرچشمۀ همۀ ما [و هستی] است. همۀ ما، وقتی که کارهایمان را انجام دادیم، به آنجا بازمی گردیم.
مهمترین تکلیف و ماموریت ما در این دنیا عشق ورزیدن است. من یاد گرفته ام که از خودم شروع کنم و احساس و ارتعاشات گرم و پر عشق را در خویش به وجود بیاورم. باید ابتدا فکرم را از تمام خس و خاشاک های درون، که روحم را لکه دار می کنند، خالی کنم. آنگاه می توانم قلبم را برای دیگران گشوده و برای بقیۀ انسان ها بدرخشم؛ مانند یک خورشید. اگر بتوانم اجازه دهم که خورشید نور خدا در من بدرخشد، آنگاه می توانم آن را به دیگران نیز بدهم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1anni_s_nde.html