زنی اهل اسرائیل به نام رومی هنگامی که به هند سفر کرده بود در اثر تصادف رانندگی تجربۀ نزدیک به مرگ داشت:
من به همراه خانوادهام در ماشین نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای زیادی شنیدم و متوجه شدم که ماشین از جاده خارج شده و در حال پایین رفتن از کوه است. در همین حال، صدایی مذکر از درون به من گفت: «همه چیز درست است.» گرچه عجیب است، اما من احساس آرامشی کامل داشتم و هیچ ترسی در من نبود. در حالی که ماشین پایین میرفت و به موانع مختلف برخورد می کرد و میغلطید، همان صدا از درون به من گفت: «به همراه آن برو [و مقاومت نکن].» این صدا از درون فکر من میآمد ولی از من نبود و شخص دیگری بود. من ناگهان خود را در فضایی لایتناهی یافتم و زندگی من در پیش رویم به نمایش درآمد.
اتفاقات زندگی ام مانند یک فیلم که به میلیونها عکس تقسیم شده باشد روبه روی من به نمایش در آمدند. کوچکترین اعمال، افکار، و لحظات زندگیام، حتی آنهایی را که فراموش کرده بودم، همگی پیش روی من بودند. منظرۀ مسحور کنندهای بود. عجیبتر اینکه این تصاویر بهطور مستقیم به هم متصل نبودند، بلکه رشتهای از نور آنها را به هم متصل و فضای بین آنها را پر کرده بود.
احساسات غالب در من کنجکاوی، احساس هیبت، و خونسردی همراه با انصاف و عدالت بود. من به همه چیز با کنجکاوی شدیدی نگاه میکردم و هرگاه سؤالی داشتم جواب آن بلافاصله داده میشد. گرچه تصاویر یکی بعد از دیگری به نمایش درمی آمد، اما بهگونهای همه چیز در آن واحد و باهم اتفاق میافتاد. گذشته، حال، و آینده همه یکی بودند. جایگاه این تصاویر در تصویر بزرگتر [خلقت] الهام بخش و معنادار بود. احساس شفقت و بخشیده شدن میکردم. در حقیقت [از دیدگاه الهی] چیزی برای بخشیدن نبود. میدیدم که زندگی من معنا و نظمی کامل داشت. میتوانم آن را به یک معادلۀ ریاضی تشبیه کنم. در آن میتوانستم نظم طبیعی و علت و معلول را ببینم و همه چیز را بفهمم، بدون اینکه هیچ قضاوتی در کار باشد.
متوجه شدم که تنها با تمرکز روی یک صحنه میتوانم وارد آن شوم [و آن اتفاق را دوباره تجربه کنم] و سپس از آن خارج شوم. از هر صحنه و اتفاق، همیشه امکان دسترسی به نوری که تمامی این صحنهها را به هم متصل میکرد بود. همچنین میتوانستم تمام افکاری را که در زندگی از خاطر من گذشته بود ببینم. تصویر افکار من نیز به همان اندازۀ اعمالم قوی بودند. من شگفت زده شدم که چقدر افکار ما حقیقی و قوی هستند و آنها نیز با رشتهای از نور به هم متصل بودند.
متوجه شدم که هر عمل و فکر من نقشی بهجای گذاشته، و هر اتفاق زندگیام روی خودم و اطرافیانم مؤثر بوده است. هر احساس من، هر نیت من، و هر دفعه که متوجه نوری که اتفاقات زندگیام را به هم متصل میکرد شده بودم، همه و همه به حساب میآمدند. من با آرامش کامل به این صحنهها نگاه میکردم و میدیدم که چگونه تا آخرین لحظه، زندگی ام با تصمیماتی که گرفته بودم شکل گرفته بود. زندگی من تظاهر کامل من و وجود من بود. در مورد تمام لحظات زندگیام، حتی آنهایی که ناخوشایند بودند، پذیرش و قبول کامل وجود داشت. لحظات زندگی تمامی ما با این رشتۀ نور به هم متصل هستند و هرگاه که ما آمادۀ پذیرش آن باشیم، میتوانیم با آن نور ارتباط برقرار کنیم و به آن وصل شویم. این نور همیشه در دسترس ماست. آخرین تصاویر زندگیام صحنۀ سقوط من و خانوادهام با ماشین به ته دره بود.
میدیدم که ما همگی به هم متصلیم. من از طریق شبکهای چند وجهی از نور، مانند یک هولوگرام کامل به تمامی انسانها متصل بودم. همۀ چیزها با رشتههایی از نور که فاصلۀ بین تمام لحظهها را پر میکرد به هم متصل بودند. نظمی کامل و مقبولیتی کامل در همه چیز بود.
سپس تصاویر [مرور زندگیام] ناپدید شد و نیرویی پرقدرت من را به سمت جلو حرکت داد. در اطرافم جز فضا چیزی نبود و احساس خوشحالی و سبکی میکردم. میدانستم که زندهام، بدون اینکه بدنی داشته باشم. حال درک میکردم که پس از مرگ، زندگی است. من مرده بودم ولی هنوز زنده بودم. بهجز نداشتن بدن، تنها فرقی که با گذشته حس میکردم این بود که هوا یا فضای اطراف تا حدودی رنگ و جوهری متفاوت داشت.
با خود فکر میکردم که گذر از مرگ به عالم دیگر بسیار پیوسته و آرام است. برایم روشن شد که مرگ نقطۀ مقابل زندگی نیست، بلکه ادامۀ آن است. من در کنجکاوی و نظارۀ همه چیز غرق شده بودم، مانند یک کودک خردسال.
سپس احساس کردم که با سرعتی سرسام آور از خلأ تاریکی بیرون آمدم. در اطرافم مناظری بود که به زمین شباهت داشت؛ با درختان و صخرهها و کوهستان…. در آنجا نوری بسیار درخشان و خیره کننده را دیدم که شگفت آور بود. من این نور را از تجربههای مدیتیشن، لحظات اشراق و بیداری، تجربههای معنوی، و احساس عشق نامشروط در زندگی دنیایی به یاد آوردم. متوجه شدم که در حقیقت این نور در تاروپود هر لحظۀ زندگی من بود و من همیشه با آن آشنا بودم و به آن دسترسی داشتهام. نور به من احساس صمیمیتی عمیق و سروری بی اندازه وعشقی بسیار قوی و تسلیم کامل در عین آزادی می داد. دریافتم که این نور در هر لحظه و هر شرایط و موقعیت زندگی همیشه در دسترس همۀ ماست. اگر ما متوجه باشیم که نور با ماست، میتوانیم آن را بخوانیم و به آن متصل شویم.
من نزدیک نور بودم و نور همه چیز بود. هر چیزی که هرگز خواسته بودم یا نیاز داشتم یا در آینده خواستار آن بودم، همه در نور بود. نور گرم و دلنشین، و در آن شفا و تغذیه [تمام نیازها] بود. نور خالص و درخشان و پر از عشقی نامشروط بود و میدانستم که میتوانم به آن اعتماد کنم. من در مقابل عظمت این نور زانو زده بودم و تنها خواسته ام این بود که در آن و جزیی از آن باشم.
به من حق انتخاب داده شد و من تصمیم گرفتم که به نور ملحق شوم. میدانستم که هیچ چیز دیگری نمیخواهم. من وارد نور گشتم و برای یک لحظه که به درازای ابدیت بود با آن یکی شدم. در لحظۀ بعد بدنم را دیدم که روی زمین افتاده و احساس کردم که میخواهم به آن وارد شوم و سپس به زندگی بازگشتم. این برایم عجیب بود زیرا فکر نمیکردم چنین انتخابی کرده باشم.
اولین احساس من پس از ورود به بدنم این بود که نمیتوانم نفس بکشم. همان صدا که از ابتدای تجربهام با من بود گفت: «دیافراگم خودت را منقبض کن.» با انجام آن، به زحمت توانستم دوباره نفس بکشم….برای مدتی بعد از برگشتن به دنیا، هنوز میتوانستم شمهای از دنیای ماورائی را حس کنم، ولی بهتدریج این پنجره به روی من بسته شد. میتوانم بگویم که این تجربه قویترین و عمیقترین و لذتبخشترین تجربۀ زندگی من بوده است.
«مرگ نقطۀ مقابل زندگی نیست، بلکه ادامۀ آن است» تجربۀ رومی
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1romy_nde.html