این اتفاق حدود 50 سال پیش برای من رخ داد. یک بار در تعطیلات کریستمس تصمیم گرفتم که برای صخره نوردی به رشته کوههای هیمالیا در نپال بروم…
من به دیوارۀ «کراگ لاف» (Crag Lough) رسیدم که بلندترین و سختترین دیواره برای صعود در منطقه ای است که به آن رفتم. همانطور که به راه رفتن در پایین «کراگ لاف» ادامه دادم، به یاد بعضی از اتفاقات عجیبی که به تازگی برایم رخ داده بود افتادم ولی یک گروه از کوه نوردان حواسم را پرت کردند. به نظر میرسید که آنها اوقات خوشی داشتند و اینکه مانند آنها خوشحال و سرحال نبودم من را اذیت میکرد…
بالاخره من به نقطهای که قرار بود از آنجا صعود کنم رسیده و صخره نوردی خودم را آغاز کردم… بعد از مدتی خودم را در نقطهای حساس و مشکل در ارتفاع حدود 20 متری یافتم در مسیری که نام آن «جزبل دایرکت» (Jezebel Direct) بود. هنوز هم نمیدانم چطور از آن نقطه سر در آوردم، ولی من آنجا زیر قسمت فوقانی آن صخره گیر کرده بودم و نمیتوانستم به هیچ جهتی حرکت کنم. اگر این کافی نبود، چیزی طول نکشید که باران سختی نیز شروع به باریدن کرد…
نمیدانم چه مدتی در آنجا بودم ولی سرما در بدنم نفوذ کرده بود و من با شدت شروع به لرزیدن کردم. آب باران نیز کم کم از لابلای صخرهها و شیارهای آن راه خود را مانند جویباری پیدا کرده و روی من و در آستین و یقه و گردن من و حتی درون چکمههایم میریخت. من نگاهی به پایین انداختم و در کمال وحشت دیدم که دقیقاً زیر من حدود 20 متر پایینتر صخرههای نوک تیز و تهدید کنندهای قرار دارند که در باران نم کشیده بودند…
من متوجه شدم که نمیتوانم انگشتان شست پایم را در چکمهام حس کنم، و به خاطر همین هم مطمئن نبودم که آیا آنها روی لبهای قرار دارند یا نه… من نمیتوانستم به چپ یا راست یا بالا یا پایین حرکت کنم و ثانیهها مانند دقایقی که همچون ساعت طولانی بودند میگذشتند… در سمت راست و بالای من یک برآمدگی در صخره بود که برای دست گرفتن به نظر مناسب بود، ولی حتی وقتی کاملاً دستم را دراز میکردم نمیتوانستم به آن برسم. ولی میدانستم که چارهای نیست و هر طور شده باید به آن دست بیاویزم زیرا هیچ امید دیگری برای نجات من نیست. تنها انتخاب دیگر این بود که روی صخرههایی که 20 متر پایینتر بودند سقوط کنم و امید داشته باشم که به نوعی خوش شانسی آورده و زنده بمانم. ولی وقتی به آن فکر کردم خیلی سریع این انتخاب را کنار گذاشتم.
سعی کردم به آن برآمدگی سمت راستم برسم ولی دستانم لیز خوردند و تماس دستانم با دیواره از بین رفت و شروع به لیز خوردن کردم. من کاملاً مطمئن بودم که دیگر همه چیز برای من تمام است و بیشتر از چند ثانیه به مرگ من باقی نمانده است و آنجا خواهم مرد. زمان برای من کند شده بود و من در ذهن خودم با کسی درگفتگو بودم که به من چیزی به این معنا گفت که «اشکالی ندارد» و «خود را رها کرده و به دست سرنوشت بسپار». شاید این گفتگو تنها کسری از ثانیه طول کشید ولی برای من مانند چندین دقیقه بود.
متوجه شدم که دیگر هیچ تماسی با دیوارۀ صخره ندارم ولی یک جای کار اشتباه بود، من در حال سقوط نبودم! احساس کردم که زمان متوقف شده است. همه جا کاملاً تاریک شد و سکوت کاملی حکم فرما بود و من میتوانستم صدای قلبم را بشنوم. احساس گرم و مطبوعی چه از بیرون و چه از درون بر من غلبه کرد و از همیشه خوشحالتر بودم. احساس میکردم که با خود و با تمامی جهان و هر چیز در آن در صلح و آرامش کامل به سر میبرم. به وضوح به یاد میآورم که جواب هر سؤالی که تاکنون وجود داشته یا خواهد داشت را میدانستم و میفهمیدم که تمام احساسات منفی ما در این دنیای مادی بیمعنی و بیفایده هستند.
من زمانی که برایم بی نهایت طولانی بود را به غوطه خوردن در جهانی از دانش و آگاهی گذراندم که من را کامل و تمام میکرد. آگاهی به اینکه من قسمت مهمی از همه چیز هستم، هر آنچه که تاکنون وجود داشته یا دارد یا خواهد داشت. حس کردم که عشق واقعاً چیست، نه (تنها) یک احساس، بلکه (همچنین) یک آگاهی و ادراک، که ذره ذرۀ هویت و ضمیر من را تشکیل میدهد. من این احساس را مانند دوستی قدیمی و گم شده با آغوشی باز پذیرفتم. این احساس مانند (امنیت و آرامش) بودن در رحم مادر بود، امن و بدور از هرگونه صدمه و نگرانی برای کوچکترین چیزی در جهان. من در آرامشی غرق بودم که به عمق درونم رخنه کرده بود و روح و جسمم را از خود لبریز میکرد.
ناگهان بدون هیچ هشدار و آمادگی دوباره خود را «به هوش» یافتم و تعجب کردم که دیدم هنوز هم در همان موقعیتی که قبل از تاریک شدن همه چیز در آن بودم قرار دارم. من با دقتی بسیار زیاد (که نسبت به قبل افزایش یافته بود) متوجه تمام جزئیات محیط اطرافم شدم و مدتی را صرف خیره شدن به بافت دیوارۀ صخرهای که جلویم بود و تازه از آن جدا شده بودم کردم. ذرات سنگ «شیست» در لابلای بافت صخره در زیر آفتابی که از لابلای ابرها عبور میکرد میدرخشیدند. متوجه شدم که دیگر باران نمیبارد. ولی من هنوز هم قادر به حرکت نبودم. به نظر میرسید که زمان برایم متوقف شده است. من به خود صخره نگریستم، ورای ذرات منفردی که آن را تشکیل میدادند حیات را با تمام جزئیات قابل تصور آن دیدم. من در همه چیز نوری رنگارنگ را در رقص میدیدم و میتوانستم جهت دید ذهنم را به هر سو که بخواهم معطوف کنم.
احساس کردم چیزی من را در قسمت میانۀ پشتم لمس کرد، و ناگهان تاریکی دوباره من را احاطه کرد، که من نیز از آن بطور کامل و با اشتیاق فراوان استقبال کردم. دوباره احساس کردم که در این دریای تاریکی شناور هستم و دیگر حس لامسه یا شنوائی یا بویائی ندارم، ولی حس فکری و ذهنی من بسیار واضح و پرقدرت شده بود. من آنچنان خوشحال بودم و با خود میاندیشیدم که پس این همه جنجال و حرف و حدیث دربارۀ مرگ چیست. همانطور که در این دریای تاریکی شناور بودم، احساس کردم که عشق تمام کسانی که در زندگی من بودهاند من را به نوعی نوازش کرده و احساس کامل بودن و امنیت به من داده است. احساس کردم که در جهان هستی همه چیز سر جای خودش است و آنچه که در شرف رخ دادن بود قرار بود که به آن شکل و همان موقع اتفاق بیافتد.
«فکر» من دوباره با تمام جوابهای هستی پر شد و من احساس توانائی کردم و احساس اینکه من در کنترل پروسۀ فکری خودم هستم. من هرکه را که تاکنون میشناختم را دیدم، هم آنانی که هنوز در دنیا بودند و هم آنانی که درگذشته بودند، و با همۀ آنها مستقیماً احساس مرتبط بودن کردم. من با روح درونی خودم روبرو شدم و ناگهان همۀ چیزها را در رابطه با انسان راجع به معنویت درک کردم. به یاد دارم که به حماقت باور انسانهای روی زمین دربارۀ روح و معنویت که حداقل از دید من یکی نبودند، میخندیدم.
حرکت ظاهری زمان متوقف شده بود و احساسات من چنان حساس و قوی شده بودند که من صدای گفتگوی تمام کسانی که تاکنون ملاقات کرده بودم را در آن واحد و همزمان میشنیدم ولی با این حال میتوانستم تمام آنان را بفهمم. حتی در یک نقطه از زمان متوجه افکار خودم شدم که مانند سیلی احساسات من را در خود پوشاندند، و بالاخره همه چیز برایم روشن و قابل فهم شد. وقتی که بالاخره تمام افکار و اصوات در ذهنم خاموش شدند، من در اقیانوس بیکرانی از مهر و شفقت و فهم و درک شناور بودم که هر آنچه که تاکنون دربارۀ کلمۀ عشق پرسیده بودم را پاسخ داده و معنی کرد. من کاملاً خوشحال و راضی بودم و نمیخواستم که این احساس هرگز متوقف شود.
بخشی از انرژی که حس میکردم من را تشکیل میداد این گویهای رنگارنگ در حال رقصیدن بودند که در نفس حرکت آنها نوائی بود که به درون بودن من نفوذ میکرد و هیچ چیزی جز عشق باقی نمیگذاشت. تاریکی هنوز هم آنجا بود ولی من نیازی به دیدن نداشتم و میتوانستم هر چیزی که تاکنون وجود داشته و خواهد داشت را حس کنم. اگر این همان بهشت روی زمین است، چه بهتر! من کاملاً و بدون قید و شرط مورد عشق و عطوفت بودم.
ناگهان صدای سوتی شنیده و چشمانم را باز کردم و دیوارۀ صخره را دیدم که با سرعت 10 متر بر ثانیه در جلوی چشمانم در حرکت بود [و من در حال سقوط به پایین بودم]. من از سر تا پا با ترس و وحشت و نگرانی پر شدم و ناگهان همه چیز دوباره تاریک شده و من دوباره به «منزل» و وطنم بازگشتم، به آن دریای آرامش و سکون. هیچ مفهومی از زمان و مکان نداشتم، چه برسد به موقعیت خودم در آن، تنها متوجه بودم که «هستم»، ولی به نوعی که هرگز مانند آن را تجربه نکرده بودم. هر چیزی در اطراف من و در من تاریک بود و کوچکترین اشعۀ نوری در آنجا نبود، ولی نه یک تاریکی ترسناک، بلکه بیشتر یک تاریکی آرامش بخش. نه بادی، نه گرما و سرمائی، نه سر و صدائی، فقط حسی تسکین دهنده و آرامش بخش که در تمام احساسات من و اطراف من بود.
سپس احساس کردم که میتوانم چشمانم را باز کنم و این کار را کردم. در بالای سرم آسمان آبی را دیدم و پرندگانی که دور من پرواز کرده و میچرخیدند و نسیم ملایم و مطبوعی که انتظار آن را نداشتم بر صورتم میوزید. هیچ حس دیگری جز این منظره نداشتم و همه چیز در آرامش بود. به همراه آن نسیم بوی چمن مرطوب تازه کوتاه شدهای به مشامم میخورد و من خوشحال بودم که بالاخره در بهشت هستم.
زمان معنایی نداشت و حتی فکر آن هم به ذهنم خطور نکرد و من خوشحال بودم که به تنهایی در این مکان خارقالعاده وجود دارم. چند ابر سفید پف دار را در آسمان دیدم و خوشحال بودم که اگر اینجا بهشت است، تمام آنانی که به من گفته بودند برای رفتن به بهشت باید یک زندگی کاملاً بدون خطا و گناه داشته باشی اشتباه کرده بودند. تمام ترس من از مردن و مرگ ناپدید شده بود و من راضی بودم که برای همیشه در این حال ابدیت باقی بمانم.
من نمیتوانستم بدن [روحی] خودم را دیده یا لمس کنم، و فرض کردم که روحم پوستۀ تنم را ترک کرده و از تاریکیها عبور نموده تا به مکانی که در آن بیشترین آرامش را میتواند بیابد آمده تا استراحت کند. صداهائی در سمت چپم شنیدم و گروهی از مردم را دیدم که در زمینۀ سرسبز و پر از گلهای وحشی آنجا ایستاده بودند و این من را خوشحال کرد. من به سمت آن ها رفتم. گروهی از گلهای آبی رنگ وحشی در سمت چپ و راست من قرار داشتند و در نسیم ملایم آنجا شناور بودند. آنها بلند بوده و من با دستانم سرهای آنها را که در آن نسیم میرقصیدند لمس میکردم و انرژی آنها را حس مینمودم. این انرژی در درون من میتپید ولی من هنوز هم بدن [روحی] خود را نمیدیدم ولی احساس داشتم.
وقتی به اولین گروه مردم نزدیک شدم آنها ناگهان ناپدید شدند. نزدیک بود که از این اتفاق آزرده شوم، ولی تنها چیزی که حس میکردم عشق بود که در فکرم نفوذ کرده بود. من به سمت گروه دیگری که آنجا بودند رفتم ولی آنها هم ناپدید شدند. هر گروهی که به سمت آنها میرفتم ناپدید میشدند و این باعث شد که من از حرکت به سمت آنها دست بردارم. من دوباره مشغول نظارۀ آسمان آبی بالای سرم شدم در حالی که نسیم مطبوع تابستانی به صورتم میوزید. سر سوزنی نگرانی نداشتم و تصمیم گرفتم که اگر دوباره کسی را دیدم منتظر بمانم که خود به سمت من بیایند. همانطور که به آبی کمرنگ آسمان خیره شده بودم، در ابرهایی که در در جهت دید من بودند و در اثر نسیم آنجا حرکت میکردند شروع به دیدن شکلهای صورت بعضی از افرادی که میشناختم کردم. سرم شروع به گیج رفتن کرد و من میخواستم که این صحنه ها متوقف شوند. وقتی که دهانم را باز کردم که فریاد کشیده و بگویم که متوقف شوید، هیچ چیزی جز سکوت از دهانم خارج نشد. ترس من را فرا گرفت و تصور کردم که کسی نخواهد توانست صدای من را بشنود و اگر با ارواح درگذشته دوستان و اقوامم روبرو شوم نخواهم توانست با آنها صحبت کنم و این من را متأسف میکرد.
ناگهان نگاه من به سوی نور تیرهای دوخته شد. این نور از طرفی به نظر برایم آشنا میآمد و از طرف دیگر هم برایم نگران کننده بود. من سعی کردم که جهت نگاهم را تغییر دهم، ولی قادر به این کار نبودم. من چندین دست را دیدم که سعی میکردند به من برسند و من را بگیرند، ولی میدانستم که نمیخواهم آنها من را لمس کنند. من تمام سعیم را کردم که فریاد بکشم و آنها را از خود دور کنم ولی این دستان سرد من را محاصره و در خود غرق کردند و درست زمانی که فکر کردم در حال غرق شدن کامل هستم ناگهان همه چیز ناپدید شد.
من چشمانم را باز کردم و صورت یک مرد را بالای سرم دیدم که کلاه ایمنی صخره نوردی بر سر داشت. او گفت «حالت چطور است؟». من سعی کردم سرم را حرکت بدهم ولی احساس کردم که یک صخره تیز به پشت گردنم فشار میآورد. یکی از افرادی که آنجا بود به من گفت که بی حرکت بمانم تا تیم نجات کوهستان و آمبولانس به آنجا برسند. من از اینکه در چه نقطه ای فرود آمده ام شگفت زده شدم. من تصور میکردم که روی بستر صخرهای که زیرم بود فرود خواهم آمد ولی من در لبۀ آبی که خیلی پایینتر از آن تخته سنگ بود قرار داشتم. چطور از آنجا سر در آورده بودم؟ چطور هیچ یک از استخوانهایم نشکسته بودند؟ چطور هیچ بریدگی و کبودی نداشتم؟ چرا سرم هیچ جراحتی نداشت؟ چرا خونی آنجا نبود؟ در همین افکار بودم که کسی به من گفت که باید روی برانکارد قرار بگیرم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، تیم پزشکی که خبر سقوط یک صخره نورد را شنیده و منتظر رسیدن ما بود واضحاً انتظار داشت که با یک بدن کاملاً خورد و شکسته و مجروح روبرو شود. به جای آن دیدند که من با پای خودم از آمبولانس پیاده شدم و بدون اینکه خراشی برداشته باشم. ناباوری آنها و خبر آن در بیمارستان به سرعت پیچید و پزشکان و پرستاران و حتی کادر بیمارستان یکی یکی میآمدند که با چشمان خود من را ببینند و دهانشان از تعجب باز میماند.
قبل از اینکه از بیمارستان مرخص شوم، دکتری که در ابتدا جلوی آمبولانس آمده بود از من پرسید آیا واقعاً من 20 متر بدون کلاه ایمنی سقوط کردهام، و خودم با پای خودم سوار آمبولانس شدهام؟ وقتی او را متقاعد کردم که این اتفاق واقعاً رخ داده است او سرش را تکان داده و گفت: « تنها چیزی است که میتوانم بگویم این است فرشته نگهبان تو مراقبت بوده است!».
اگر از من بپرسید هیچ ایدهای ندارم که چطور مجروح یا کشته نشدم. شاید مادربزرگم که فردی معنوی و خداپرست بود نقشی در آن داشته است، شاید هم زمان مردن من فرا نرسیده بوده است. علت آن هرچه باشد این به صورت یک معما باقی خواهد ماند که چطور من با توجه به فاصلهای که از آن سقوط کردم و سطحی که به آن برخورد کردم هیچ جراحت جدی متحمل نشدم، تازه این صرف نظر از فاصلهای است که باید روی تخته سنگها غلت خورده باشم تا وقتی که کاملاً متوقف گشتم.
برعکس بسیاری دیگر از تجربه گران، تجربه نزدیک به مرگ من را فرد مذهبیتری نکرد و از دید مذهبی اثر معکوسی روی من داشت. ولی باور من این است که دید و رفتار من را نسبت به انسانها و طبیعت تغییر داده و من را نسبت به اعجاب جهان هستی بیدار نمود و اینکه ما شاید هیچ وقت همۀ حقایق را نتوانیم بفهمیم.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1frank_g_fde.html