من و همسرم برای تعطیلات به ایالت اورگان در شمال غربی آمریکا رفته بودیم و در یک متل به نسبت قدیمی اتاق گرفته بودیم. در نیمه شب من دچار سکته قلبی شدم…
به یاد دارم که از درون یک تونل تاریک ولی زیبا با سرعت بهطرف نوری خارقالعاده و درخشان در انتهای تونل حرکت کردم. بعد از زمانی که به نظر چندین دقیقه میرسید (گرچه زمان در آنجا معنا نداشت و این تنها مشابه سازی با زمان روی زمین است)، به انتهای تونل رسیدم. من وارد مکانی بسیار درخشان که پر از رنگهای متنوع و پویا و زنده از تمامی طیف رنگها بود شدم. اولین چیزی که متوجه شدم فقدان یک بدن بود. من هیچ دست و پا یا بدنی برای خود نمیدیدم، ولی هنوز میتوانستم ببینم و فکر کنم…
آن موقع بود که متوجه شدم که مردهام و بلافاصله شروع به فریاد کشیدن و دشنام دادن کردم که نمیخواهم بمیرم زیرا یک دختر 6 ساله دارم که به من نیاز دارد. صدایی به من گفت :
«خیلی خوب آرام باش، هنوز زمان مرگ تو فرا نرسیده است».
من بلافاصله دو حقیقت را فهمیدم: اول اینکه من قرار نیست امروز بمیرم، دوم اینکه خدا و حیات بعد از مرگ حقیقی است.
برعکس بسیاری از تجربه گران، من هیچ شخصیتی معنوی یا مذهبی یا هیچ یک از عزیزان درگذشتهام را ملاقات نکردم. ولی من مکان بسیار درخشانی را دیدم که به نظر میآمد حدود ۱۰ تا ۲۰ متر با من فاصله دارد و من را به سمت خود میکشید. هرگاه به سمت این مکان نگاه میکردم از آن آرامش و سکون و رضایت کامل دریافت و حس میکردم. ولی میدانستم که اگر در آن قدم بگذارم دیگر نخواهم توانست که به زندگی دنیوی بازگردم.
بدون کلمات و اصوات (و از طریق فکر) گفتگویی با من شروع شد. ندایی به من گفت:
«تو دچار مشکل هستی…تو باید حقیقت را در مورد زندگی خود بدانی زیرا این است که تو را از بهره برداری کامل از زندگیات محروم کرده است. میباید این هدیه (زندگی) را بشناسی و به آن ارج بنهی تا بتوانی از آن لذت ببری»…
من میدانستم که این گفتار از سوی تمامی آنچه بوده و هرگز خواهد بود میآید. من فهمیدم که این ندای خداست. میدانستم که وقتی که فکر میکنم، او تمامی افکار من را میداند … او گفت
«برای اینکه آنچه را که باید برای خوشحالی و خوشبختی خود در زندگی زمین درک کنی، میباید اول آنچه را که در زندگیت باید تغییر دهی را بشناسی»
بلافاصله من شروع به دیدن مرور زندگیام کردم. ابتدا تمامی احساسات عالی که خوشی و سرور به زندگی من آورده بودند برایم نمایش داده شدند. تمامی اتفاقاتی که در آن عشق که قویترین نیروی جهان است حضور داشت. خاطرات بچگی، اولین باری که احساس کردم همسرم را چقدر دوست دارم، و هرچه که ربطی به عشق و محبت داشت را دوباره تجربه کردم. این صحنهها وجود من را از شوق و سرور لبریز میکردند.
سپس نوبت به روی دیگر زندگی و اعمال من رسید. تعجب کردم که بر خلاف انتظارم من به خاطر دروغ و حیلههایی که در نوجوانی از من سرزده بود و تمام لذت طلبیهای جنسی که در سالهای کالج انجام داده بودم مورد سرزنش و مؤاخذه قرار نگرفتم. آنچه به من نشان داده شد و به من توضیح داده شد «زمانهایی بودند که من انسان دیگری را چنان آزرده بودم که او را در مورد ارزش خویش به شک انداخته، و توانائی او را برای عشق ورزیدن و مورد مهر و محبت قرار گرفتن را محدود ساخته بودم». کسانی که با بیارزشی و بیتوجهی با آنها برخورد نموده بودم، کسانی که مورد تحسین و احترام آنها بودم، ولی وقتی که از روی دوستی و محبت به من نزدیک شده بودند، آنها را نادیده گرفته یا رد کرده بودم. بعضی از آنها کسانی بودند که تقریباً نمیشناختم یا بهزحمت میتوانستم آنها را به یاد بیاورم، ولی با مسخره کردن آنها از روی شوخی و بذله گویی به آنها آسیب وارد نموده بودم. بدتر از همه جاهایی بود که در مورد کسی از عزیزان خود گفتار یا رفتاری دور از محبت و مهر انجام داده بودم. کارها یا رفتاری که در زمان انجامشان برایم ناچیز و بیاهمیت به نظر میرسیدند. قلب من با دیدن هریک از آنها به درد میآمد، با درک این مطلب که اعمالم که فکر میکردم ناچیز و کوچک هستند، چگونه روی زندگی این همه انسان اثر منفی گذاشته بود و نتیجه آنها را تغییر داده بود.
برای من بلافاصله روشن شد که اکسیر شفا بخش و قدرتمند عشق نامشروط میتواند حتی با یک عمل کوچک که از روی حیله، یا سوء استفاده از دیگری انجام میگیرد (از زندگی ما) منحرف گردد. چنین چیزهایی اثری دارند که قابل برگشت نیستند و تنها کاری که میتوان انجام داد بخشیدن و توبه کردن و به زندگی ادامه دادن است. از کجا آن را میدانم؟ زیرا به من بعضی از بدترین رفتارم نشان داده نشدند، زیرا به خاطر آنها صادقانه از نیرویی ماورائی بخشش و مغفرت خواسته بودم. اعمالی که در جلوی چشم من نشان داده شدند آنهایی بود که من با غرور و اعتماد به نفس خودخواهانۀ خود آنها را بیاهمیت و ناچیز میپنداشتم.
بعد از تمام آنچه به من نشان داده شد، یک سؤال برای من باقی ماند: چرا؟ و معنی همه چیز چیست؟
به من پاسخ داده شد «آیا واقعاً باید پاسخ تمام این سؤالها را بدانی تا بتوانی از زندگیت روی زمین لذت ببری؟»
گفتم بله.
بلافاصله تمام دانش و حکمت با نیرویی خارقالعاده مانند سیلی کوبنده بر وجود من سرازیر شد. در انفجاری از نور و آگاهی، پاسخ تمام سؤالها در پیش روی من قرار داده شد، پاسخ به سؤال زندگی، مرگ، علم، فلسفه و الهیات، ارتباط و واکنش بین تمامی چیزهایی که هرگز بوده و خواهد بود… ترس و احساس ناتوانی از جذب و فهم حتی یک ذره کوچک در این آفرینش بر من غلبه کرد. چنان احساس کاستی و ناتوانی میکردم که هر آنچه را که تا کنون حس کرده و یاد گرفته و فهمیده بودم برایم هیچ شده بود…
لحظه بعد من خود را در تخت خوابم یافتم در حالی که با زحمت نفس میکشیدم ولی در من آگاهی عمیقی در مورد زندگی و مرگ بود. من میدانم که این تجربه کاملاً واقعی و حقیقی بود. بعد از این اتفاق به من دانشهایی عطا میشود بدون اینکه از قبل آنها را مطالعه کرده باشم. زندگی من بعد از این تجربه تغییر یافت و من مصمم شدم که در این راه بیشتر مطالعه و سیاحت کنم….
منبع:
International Association of Near-Death Studies Website: http://iands.org/experiences/nde-accounts/797-understand-the-gift-to-enjoy-the-treasure.html