من تا سن 40 سالگی پر از احساس تنفر نسبت به همه، منجمله خودم بودم. زندگی من به جز کسب مال و دارائی جهت و هدف مشخصی نداشت. ازدواج اول و دوم من هر دو به طلاق منجر شدند زیرا من با هر کسی که میتوانستم هم بستر میشدم. گرچه در جلوی جمع به ظاهر مؤدب بودم، در خلوت خانه با همسرانم بسیار بد زبان و بد اخلاق رفتار میکردم. من اعتقاد داشتم که زنان موجودات ضعیفی هستند که میباید به آنها دروغ گفت و از آنها استفاده کرد. نمیدانم چرا اصلاً ازدواج کرده بودم، زیرا هیچ گاه در خود این احساسی که آن را عشق مینامند را حس نکرده بودم. پیش خود فکر میکردم که در نهایت همۀ ما میمیریم، پس عشق و محبت چه فایدهای دارد؟…. برخورد من با مردها هم برای استفادۀ شخصی خودم بود، چه از نظر کاری یا برای سوء استفاده از آنها و خنجر زدن به آنها از پشت….
این کارها به من احساس توانائی و قدرتی نمیدادند، ولی فکر میکردم یک مرد باید قوی باشد و این گونه از دیگران استفاده کند. وقتی به بقیۀ دنیا نگاه میکردم و جنگها و ستیز مردم را میدیدم، آن را تأییدی بر جهان بینی خود میپنداشتم و اینکه برای بقا در این جنگل باید اینگونه زندگی کرد….
من به تماشای فیلمهای پر از خشونت و گوش کردن به گفنگوهای پر از خشم و دشنام در رادیو معتاد بودم. با تمام لایههای خشم و تنفر و ستیزه جوئی که در خود بوجود آورده بودم دیگر از زندگی هیچ لذت حقیقی نمیبردم. حتی تمام مال و ملکی که به دور خود جمع کرده بودم که با آن به دیگران پز بدهم تنها برای مدت کوتاهی برایم لذت بخش بودند و به سرعت عادی شده و من مجبور بودم که چیزهای جدیدی بخرم. از اینکه به بیچارگی و تهی بودنم نگاهی بیافکنم ممانعت میورزیدم. در زندگی من یک سیاه چال بود که هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم آن را به طور دائمی و واقعی ارضاء و پر کنم…
تقریباً 11 سال قبل من با ماشینم که اتاقک کمپینگ داشت از یک سفر کمپینگ باز میگشتم. در جائی از مسیر بازگشت در حالی که با سرعت حدود 100 کیلومتر به یک تقاطع شلوغ نزدیک میشدم ترمز من برید. من شروع به فشار دادن پدال ترمز کردم، ولی پدال ترمز زیر پایم کاملاً پایین رفت و به کف ماشین رسید. فهمیدم که امکان متوقف کردن ماشین وجود ندارد و تصمیم گرفتم که دنده معکوس کشیده و ماشین را از خیابان اصلی منحرف کنم. ولی با تعجب دیدم که هرچه تلاش میکنم نمیتوانم دنده را پایین بیاورم. دیگر انتخابی نداشتم و در حالی که با سرعت به طرف تقاطع نزدیک میشدم فقط دستم را روی بوق فشار دادم. من توانستم هر طوری بود از کنار ماشین اولی مانور داده و به آن نزنم ولی ماشین دیگری به من برخورد کرد و ماشین من چپ شد. خوشبختانه بعداً فهمیدم که کس دیگری در آن تصادف آسیب ندید…
من در آمبولانس مرتب به هوش آمده و از هوش میرفتم و به یاد دارم که لباسهایم غرق خون شده بودند. سر من از دو جا شکافته شده بود. آخرین چیزی که به یاد دارم این بود که در بیمارستان دکترها با یکدیگر بالای سر من صحبت میکردند و سپس دوباره «بیهوش» شدم. من از کلمه بیهوش استفاده میکنم زیرا این چیزی بود که به من گفتند ولی حقیقت این بود که من در سطح دیگری بودم و تمام صحنه بدنم و دکترها را تماشا میکردم و متوجه خارج شدن روحم از بدنم بودم. من برای مدت کوتاهی بدنم را از بالا مشاهده کردم و ناگهان با سرعت سرسام آوری کشیده شدم. در حال حرکت در اطرافم رنگهای بسیاری که نورانی بودند را میدیدم که با افزایش سرعت من شروع به ادغام و ترکیب شدن کردند و به یک تونل سفید بسیار زیبا با درخشندگی فوقالعاده زیاد تبدیل گشتند که من در حال عبور از میان آن بودم.
اگر چیزی که میگویم به نظر عجیب و غریب میرسد پوزش میخواهم، چون حتی برای خود من هم عجیب و غریب بود. برای اولین بار در زندگیم هیچ احساس خشمی در من نبود و من اصلاً نگران این نبودم که چه اتفاقی قرار است برای من بیافتد. من امکان تکلم و ارتباط را از دست داده بودم و تنها بینائی من و افکار درونیم هنوز با من بودند. من به جهانهای متعددی سفر کردم، بسیاری با آسمانهائی به رنگهای متفاوت و متنوع. به من انواع حیاتها و تمدنها در جهان هستی نمایش داده شد. بعضی از آنها ترسناک بودند و برخی با زیبائی خارقالعاده. درک و فهم من از زندگی قبلیام با آنچه تجربه میکردم تفاوت داشت. فکری که مرتب در ذهنم تکرار میکردم این بود که «ای کاش تنها از زیبائی که اکنون میبینم خبر داشتم. میباید از ترس و منیت بر اساس این قضاوت که ما (انسانها) تنها موجودات هوشمند در جهان هستیم دست بردارم». این سفر و گشت و گذار من ناگهان متوقف شد، و دید من ناگهان شدیداً کاهش یافت. ولی حساسیت من در مورد احساسات، افکار، و اطرافم بسیار تشدید شد. باید من را ببخشید اگر این چیزهائی که میگویم در فهم و درک نمیگنجند. کلمات برای توصیف حقیقت آنچه من تجربه کردم ناکافی و ناتوان هستند. تنها چیزی که من میتوانم به شما بدهم همین کلماتی است که استفاده میکنم. به من این آگاهی داده شد (نه ایمان، بلکه یک آگاهی) که در آینده روزی خواهد رسید که بشریت دیگر برای ارتباط با یکدیگر نیازی به کلمات نخواهد داشت.
احساس کردم که ناگهان در یک سطح ادراک متوقف شدم، و نوری نارنجی و طلائی رنگ به طور کامل من را در بر گرفت. حیاتهای روحانی گوناگونی در آنجا دیده میشدند که میتوانستم برخی از آنها را بشناسم. احساس آرامش زیادی در من بود و برای اولین بار در زندگیم احساس کردم عشقی نامشروط در حال دربر گرفتن من در خود و رخنه به تمام وجود من است. تنها خواستۀ من این بود که برای ابدیت در این مکان باقی بمانم. نمیدانم چه مدت آنجا بودم، زیرا زمان دیگر معنی و مفهومی نداشت. آنگاه پرتوهای یک روح بسیار متعالی و انرژی و قدرت عشق و شفقت او که بر من سرازیر میشد را حس کردم که به طرف من میآمد. او از طریق فکر و تلهپاتی من را متوجه زندگیهای متعدد قبلی که داشتم کرده و شروع به پرسیدن سؤالاتی از من نمود. احساس کردم که باید به تمام سؤالات او صادقانه جواب بدهم، زیرا او بلافاصله هر دروغ من را خواهد دید. او پرسید آیا میدانم که چرا این تجربه را دارم؟ من گفتم نه. او گفت که من یک سابقۀ طولانی از زندگیهای متعدد گذشته داشتهام که همگی پر از خشم و تنفر و قلدری بودهاند. من آنچنان لجوج و سرسخت بودم که به این تجربه نیاز داشتم تا بفهمم که عشق نامشروط و بدون چشمداشت قویترین نیروی این جهان زیباست، که به دست خالقی مهربان و بی آزار آفریده شده است.
آنگاه او از من پرسید چرا این قدر پر از تنفر هستم و باعث آزار و جراحت دیگران میشوم؟ من پاسخ دادم که اگر خدایی هست چرا او جهانی را آفریده که پر از جنگ و درد و مرگ است؟ به نظر نمیرسد که انسانها زیاد دلسوز همنوعان خود باشند، و من هم مجبور بودم به فکر خود و بقای خود باشم. به نوعی احساس کردم که او همین جواب را برای این سؤال خود بارها شنیده است، و به همین خاطر اضافه کردم که بسیاری از مردم دیگر نیز اینگونه زندگی میکنند. او پاسخ داد:
«جنگ و رنجهای بشری را خدا نیافریده است، بلکه اینها زاییدۀ خود بشریت هستند که از روی تنفر و ترس بوجود آمدهاند. خدا انسانها را با ظاهرهای متفاوت و گوناگون آفریده تا ما یاد بگیریم که به تمام گونهها و اشکال (حیات) محبت کرده و عشق بورزیم. ولی در مورد مرگ، هر یک از ما بسیاری از زندگیهای پیشین را طی کرده است».
او ادامه داد:
«تو باید به ندای درون خود گوش میدادی که این تنها بدن توست که میمیرد، ولی روح تو ابدیست. مرگ بزرگترین هدیه است که برای انتقال روح تو به سطوح بالاتر آفریدگار به تو عطا کرده است. اقلیمی که اکنون تو در آن هستی و عشق قدرتمند و نامشروطی که در اینجا احساس میکنی بدنی که پیش از این در دنیا در آن میزیستی را نابود میسازد. رشد روحی تو خود به خود آشکار خواهد شد و فرم بدنت را تغییر خواهد داد. تو باید بفهمی که آفریدگار حقیقتاً مهربان و بیآزار است، که اگر غیر از این بود چطور ممکن بود که تو یکی بعد از دیگری زندگیهای متعدد را تجربه کنی تا روزی که بالاخره درسهایت را فراگیری؟»
من شروع کردم که خودم هم از او سؤالاتی بپرسم ولی در آن موقع حس کردم که چیزی در درونم در حال لغزش و حرکت است. آنگاه احساس حرکت و عبور بسیار سریعی کردم که هرچه سعی نمودم نتوانستم جلوی آن را گرفته و به آن اقلیم و دنیای زیبا (که آن را وطن و خانه مینامم) بازگردم. دید من به من بازگشت و مشاهده کردم که روح من به آرامی به بدنم برمیگردد. دوباره صدای دکترم را شنیدم و احساس حزن و فقدانی عظیم روح و روان من را پر کرد. هنوز چیزهای بسیار زیادی بود که میخواستم یاد بگیرم، و تمام آن عشق و آرامشی که حس کرده بودم ناپدید شده بود. در آن موقع سهمناکترین و زشتترین اتفاق برای من رخ داد: تمام آن خشم و تنفر و قلدری به من بازگشت! احساس کردم که به من تجاوز شده و سرم کلاه رفته است! تقصیر دکترم بود که من را به حال خود رها نکرد که بمیرم! ضربهای که احساس میکردم خوردهام چنان بزرگ بود که متوجه نشدم که من چیزی را با خود به همراه آوردهام…
به من گفته شد که به مدت سه روز کاملاً بیهوش بودهام ولی هیچ آسیب دائمی جدی مغزی ندیدهام. ولی دیگر نمیتوانستم هیچ عذر و بهانهای برای خشم و تنفرم بیاورم، اینها زاییدۀ درون خود من بودند! همچنین من به زودی متوجه شدم که مقداری از حافظۀ خودم را در اثر این تصادف از دست داده ام. وقتی که به سر کار برگشتم فهمیدم که حرفۀ من به عنوان یک مهندس در صنعت الکترونیک خاتمه یافته است، زیرا بسیاری از فرمولها و تئوریها دیگر از ذهنم پاک شده بودند. من چند هفتهای با این قضیه کلنجار رفتم و خیلی هم از عواقب آن میترسیدم. بالاخره تصمیم گرفتم که نزد رئیسم رفته و همه چیز را برایش توضیح دهم. اشتباهی که کردم این بود که تمام وقایع و تجربهام را صادقانه به او گفتم. او کم کم خودش را عقب کشید، گویی من به یک بیماری مسری خطرناک مبتلا هستم. آخرین چک حقوق من به من داده شد و من را از شرکت بیرون انداختند. در یک سال بعد از این اتفاق تنها با تعریف کردن گوشهای از آنچه دیده بودم برای دوستانم، بسیاری از آنها را از دست دادم. هر وقت هم که میخواستم راجع به آن با همسرم حرفی بزنم او سرم فریاد میکشید که ساکت باش که دیوانه شدهای. من که گم شده و با این تجربۀ خود تنها بودم، در خود فرو رفتم و دیگر به ندرت با کسی سخن میگفتم.
در آن زمانها بود که من رؤیای صادقهای داشتم که زندگی من را برای همیشه تغییر داد. من اسم آن را رؤیای صادقه میگذارم زیرا کلمۀ بهتری برای آن ندارم. نوعی هوشیاری و آگاهی بسیار درخشان و شفاف در رؤیای من وجود داشت و من آن روح بسیار متعالی که در تجربۀ نزدیک به مرگم ملاقات کرده بودم را دوباره در آن دیدم و با او گفتگوئی دوطرفه داشتم. من هنوز هم گاهی در حال بیداری چنین رؤیاهای صادقهای را تجربه میکنم. در رؤیای خود من در اتاق بزرگی بودم که کف آن با صفحات شفاف کریستال مانند، به رنگهای مختلف پوشیده شده بود. مسیرهایی در اطراف و به سوی هر یک از این صفحات بود که از طریق آنها میتوانستم به هر یک از آن صفحات وارد شوم. من به طرف صفحۀ طلائی و نارنجی احساس کشش کردم و در آن قدم نهادم. به محض قدم نهادن احساس حرکتی سریع کرده و وارد حالت و جائی متفاوت شدم. در آنجا به سمت چپ خود نگاه کردم و گروهی از زنان را دیدم که با عجله در حال آرایش کردن بودند. در سمت راست من گروهی از کارگران ساختمان لباسهای خود را در کمدهایشان میگذاشتند. من از احساسی که در این مکان بود خوشم نیامد و از آن بیرون آمدم و به سمت وسط اتاق بازگشتم. این دفعه به طرف صفحۀ سفید درخشانی که کف اتاق بود رفته و در آن قدم گذاشتم. آن موقع بود که صدای روح با من تکلم نمود: «تو برای وارد شدن به اینجا هنوز آمادگی نداری! هیچ افکار آمیخته به خشم، تنفر، قلدری، و ترسی نمیتواند وارد این صفحه بشود». من از اینکه صدای آن روح را دوباره میشنیدم خوشحال شدم و پرسیدم: «چطور از اینجا خارج شوم؟» او پاسخ داد:
«راه به خارجی وجود ندارد و تنها راه به داخل و درون است! تو تقریباً تمام دوستانت را از دست دادهای و احساس تنهایی و گیجی میکنی. این برای تو لازم بود تا فکر خود را تصفیه کنی. فکر چیز بسیار قدرتمندی است و آنگونه که فکر میکنی همانگونه خواهی بود. من و یک نفر دیگر اینجا هستیم که در این فرایند به تو کمک کنیم.»
احساسات مختلفی در من بودند و من هنوز اطمینان و اعتماد کافی نداشتم و با یک روانشناس ملاقات کردم. پیش خود در فکر بودم که چطوز قرار است از این همه خشم و تنفر رها شوم؟ نمیخواستم بیشتر از این دوستانم را از دست بدهم و به همین خاطر ریسک کرده و موضوع را دوباره با همسرم مطرح کردم. او گفت که نمیداند چون او عصبانی نمیشود و من دیوانه شدهام که پیش روانشناس رفتهام. این آخرین باری بود که در این باره با او حرف زدم چون او نمیتوانست من را بفهمد.
حدود یک ماه بعد من دوباره یک رؤیای صادقه داشتم. در رؤیای من آن ندای همیشگی به من گفت:
«چرا به دنبال تأیید دیگران در مورد آنچه من به تو میگویم هستی؟ احساس تهاجم و تنفر تو از ترس از نادانسته ها ناشی میشود، و خشم تو از قضاوتهای پیاپی منفی که در مورد خود و دیگران داری بوجود میآید. تو میباید خانواده و تمام دارائیهای خود را رها کنی و به جمع افراد بی خانمانی که در کنار خیابان زندگی میکنند ملحق شوی.»
من نمیتوانستم آنچه را که شنیدم باور کنم و محال بود حاضر به انجام چنین کاری باشم! نه جرأت و شهامت کافی و نه بصیرت لازم را برای انجام آن داشتم. من خواهش و تمنا کردم و بخشش خواستم ولی فایدهای نداشت. آن روح بزرگ سکوت کرده بود و ظرف یک سال آینده رابطۀ من و همسرم رو به افول گذاشت. کار به جایی رسید که ما تقریباً هر شب با هم دعوا میکردیم و زندگی برای من یک جهنم شده بود. من مرتباً به «کارما» فکر میکردم، ولی هر چه با همسرم مهربانتر رفتار میکردم او کینهجوتر و منفیتر میشد. بالاخره به این نتیجه رسیدم که چارهای نیست مگر اینکه یک تغییر اساسی در زندگی من بوجود بیاید، به خصوص که من به تازگی از کارم نیز اخراج شده بودم و خشم و عصبانیت زنم هم به حد خشونت رسیده بود. من دوباره از آن روح متعالی پرسیدم چکار باید کنم؟ او گفت:
«بلافاصله خانه را ترک کن و در کنار خیابان مانند افراد بی خانمان زندگی کن. هیچ پول یا کارت شناسائی با خود به همراه نبر. سعی هم نکن که کار پیدا کنی یا به دنبال پناهگاه یا محلی برای زندگی بگردی. باید برای تمام خورد و خوراکت گدائی کنی!»
من با ترس و نگرانی بسیار مقداری لباس گرم با خود برداشتم و بدون اینکه به هیچ کس در خانواده یا فامیل (منجمله همسرم) بگویم خانه را ترک کردم. چند روز اول برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چطور گدائی کنم و خیلی گرسنگی کشیدم. شبها سرد بودند و تنها راهی که به فکرم میرسید که بتوانم خودم را گرم نگاه دارم این بود که در سطل زبالههای بزرگ در کوچههای پشت مغازهها بخوابم. در طول روز من بی هدف راه میرفتم تا بالاخره توانستم که چیزی پیدا کرده و بخورم. در محلههای فقیر شهر توانستم جائی را پیدا کنم که عدهای بیخانمان در آنجا در جعبه و مقوا زندگی میکردند و با پتو خود را گرم نگاه میداشتند. در ابتدا آنها نسبت به من متخاصم به نظر میرسیدند، ولی وقتی متوجه شدند که من برای اذیت و صدمه زدن به کسی آنجا نیستم من را به حال خودم گذاشتند.
اکنون دیگر معدۀ من جمع شده بود و نیاز به غذای کمتری داشتم. من شروع کردم که همان غذای کمی که گیرم میآمد را هم با آنها تقسیم کنم، و بعد از مدتی آنها هم همین کار را برای من کردند. این گروه شامل چند کودک و مادرانشان و تعدادی نوجوان و چند مرد بود که بعضی از آنها هم الکی بودند. به تدریج که من با این فراموش شدگان جامعه بیشتر دوست شدم، شفقت و دلسوزی من نسبت به آنها افزایش یافت. من همیشه تصور میکردم افراد بیخانمان خشن و بیرحم و معتاد هستند. وقتی دریافتم که همیشه اینطور نیست برایم خیلی تعجب انگیز بود. اغلب آنها قربانی نوعی خشونت در روابط خانوادگی خود بودند (و به همین علت خانه را ترک کرده بودند) و برخی دیگر نیز تنها میخواستند به حال خود رها شوند و با کسی کاری نداشته باشند.
یک شب دو شخص ناشناس با چاقو به ما حمله کردند. من قصد نداشتم بگذارم آنها به کسانی که اکنون دیگر برای من مانند خانواده بودند آسیب وارد کنند. من که قبلاً در ارتش خدمت کرده و تا حدودی در مبارزه تن به تن آموزش دیده بودم یک پارچه دور دستم پیچیدم و با احتیاط به آنها نزدیک شدم. نمیدانم چرا، ولی با نزدیک شدن من هر دوی آنها ناگهان پا به فرار گذاشتند. وقتی برگشتم دیدم که پشت سرم خانواده (بی خانمانم) به طور متحد با لوله و چکش و هرچه دم دستشان بود برای دفاع آمده بودند. وقتی برگشتیم قرار شد که تا صبح نوبت به نوبت کشیک بدهیم و آن شب من یک رؤیای صادقه دیگر داشتم.
در رؤیای خود من فرم کلی یک انسان را دیدم که در نزد من پدیدار شد و ذرات درخشندۀ نوری زیبا تمام فرم و وجود او را در بر گرفت. ذرات نور مانند جرقههایی که از یک فشفشه آتش بازی بیرون میجهد به نظر میرسیدند. میدیدم که این ذرات از دست و بازوی او بر زمین میریختند. همچنین به نظر میرسید که بسیاری از این نورها از طریق زمین وارد پاهای او میشدند. من پرسیدم که این چه چیزی است که میبینم. جواب آمد «تو اکنون یاد گرفتی که برای دیگران دلسوزی و شفقت داشته باشی. چیزی که اکنون مشاهده میکنی تبادل عشق، شفقت، انرژی، و نور بین فرم انسان و این سیاره که خود نیز موجودی زنده است میباشد. این حالت طبیعی و خالص فرم آدمی و روح او، و تمام فرمهای دیگر حیات روی این سیاره است، همانطور که آفریدگار خواسته است». همانطور که من این تبادل را نگاه میکردم فهمیدم که این همان بازبخشیدن به سیارهای است که ما این قدر از آن بهره میبریم. برای من، تمام مال و دارائی که دور خود جمع کرده بودم فقط برای منیت خود من بودند. من به عمق درون خود نگریستم و دریافتم که گدائی کردن و زندگی در کنار خیابان کاملاً منیت من را از بین برده است. چیز فوقالعاده این بود که من اصلاً از فقدان آن ناراحت نبودم و اصلاً هم احساس نمیکردم که ذرهای پایینتر یا بالاتر از هیچ کس دیگری در دنیا هستم. وقتی بیشتر به اعماق خودم نگریستم، احساس کردم که فرایند برداشتن لایههای خشم در من به خوبی در جریان است!
ندای آن روح به من گفت «تو باید الان این مکان را ترک کنی و به خانه و نزد همسرت بازگردی. او در همان حالت خشم و تنفری که تو قبلاً از آن رنج میبردی به سر میبرد. تو چه آنجا پیش او باشی و چه نباشی او (از این روحیۀ خود) در عذاب است. او را به خاطر هیچ یک از چیزهائی که به تو میگوید (و انجام میدهد) مورد قضاوت قرار نده، چون مسیر او برای بیداری معنوی برای او سختتر از تو است. به یاد داشته باش که کلماتی که من از طریق تو به او میگویم بالاخره به درون او نفوذ خواهند کرد، یا در این زندگی یا در زندگیهای آینده. بعد از مدتی تو میبایست برای آخرین بار او را ترک کنی، ولی او حتی این را نیز روزی درک خواهد کرد. من و تو برای او هدیهای به جا خواهیم گذاشت که او از یاد نخواهد برد و از رنج او خواهد کاست.»
من از رؤیای خود بیدار شدم و از اینکه این مکان را باید ترک میکردم محزون بودم، به خصوص به خاطر بچهها. من نمیتوانستم خودم بچه داشته باشم و این شبه خانواده که اینجا داشتم به من این اجازه را داده بود که با بچهها وقت صرف کنم. در حالی که اولین قطرات اشک از چشمانم پایین میآمدند به آنها گفتم که باید آنجا را ترک کنم (قبل از این برای من غیر قابل تصور بود که یک مرد گریه کند). به نظر میرسید که رفتن من چند نفر دیگر را نیز تحت تأثیر قرار داد، زیرا من تنها کسی نبودم که اشک میریختم.
وقتی که بالاخره به خانه رسیدم، همسرم به من گفت که دلش برای من خیلی تنگ شده است و گفت که به پلیس زنگ زده و من را به فهرست گم شدهها اضافه کرده بوده است. در آن لحظه فهمیدم که مقداری از حساسیت مضاعفی که بعد از تجربۀ نزدیک به مرگم پیدا کرده بودم هنوز در من است. زیرا وقتی این حرفها را میزد احساس کردم که نوعی مریضی زشت یا زهر از او وارد من شد، و بلافاصله متوجه شدم که دارد به من دروغ میگوید. من هیچ چیزی به او نگفتم، زیرا او به هر شکل به حرف من گوش نمیداد. نوشتن راجع به این دورۀ زندگی من با همسرم از همه سختتر است، زیرا من از اینکه او را مورد قضاوت قرار دهم منع شدهام. وقتی برگشته و به زندگی و رفتار خود در گذشته نگاه میکنم، مطمئناً هم حقی برای قضاوت در مورد هیچ کسی را ندارم.
ظرف مدت دو هفته من یک شغل خوب پیدا کردم. ولی همسرم نمیتوانست جلوی عصبانیت خودش را بگیرد و دوباره خشونت آمیز شد. من این را به شما نگفتم، ولی او الکلی هم بود و الکل او را از یک انسان مهربان و با محبت به یک موجود عصبانی و خشن تبدیل کرده بود. تحمل این برای من سخت بود، به خصوص که قرار بود من او را مورد قضاوت منفی قرار ندهم. ولی به هر شکل، من برای او احساس شفقت و دل سوزی میکردم، گرچه دیگر نمیتوانستم با او در هارمونی و توازن زندگی کنم.
یک شنبه شب او که خیلی آبجو نوشیده بود زودتر از همیشه به خواب رفت. همانطور که کنار او دراز کشیده بودم آن ندا را شنیدم که به من رهنمائی کرد که چطور یک زخم دردناک خیلی قدیمی که روی باسن او بود و در یک حادثۀ موتور سواری برایش اتفاق افتاده بود را شفا بدهم. از وقتی که من او را میشناختم وقتی صبحها از خواب بیدار میشد ابتدا برای مدت 10 دقیقه به خاطر درد میلنگید تا بتواند به طور عادی راه برود. از آنجائی که من هرگز کسی را شفا نداده بودم، تردید داشتم که بتوانم این کار را بکنم. آن ندا به من گفت که برای اینکه این شفا اتفاق بیافتد، من باید تمام شک و تردیدهایم و حتی ایمانم را با «دانستن» اینکه این حتماً کار خواهد کرد جایگزین کنم. بعد از اینکه به مدت دو ساعت فقط روی این ندا تمرکز کردم، دست راستم را به طرف او بردم و روی باسن چپ او قرار دادم. هر دو دست من فوقالعاده گرم شدند و من با او یکی شدم. من به یاد تبادل زیبای (انرژی) بین فرم انسانی و سیارۀ زمین که دیده بودم افتادم و احساس کردم که جراحت و درد او وارد من شد. آن وقت بود که فهمیدم این همان هدیهای بود که قرار بود برای او به جای بگذاریم که او هرگز فراموش نخواهد کرد. ناگهان همسرم از جای خود پریده و در تخت نشسته و با عصبانیت و کینۀ زیادی گفت: «چه کار میکنی؟ دستت را کنار بکش! من به تو اجازه ندادم که این کار را بکنی!» و دوباره دراز کشیده و به خواب رفت. صبح روز بعد که از خواب بلند شد و از تخت پایین آمد دیدم که دیگر نمیلنگید و درد باسن او دیگر هرگز بازنگشت. به نظر میرسید که او از شب قبل هیچ چیزی به یاد نمیآورد و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و همه چیز مانند سابق است.
ظرف دو هفته به من خبر دادند که مادرم فوت کرده است. من برای به خاک سپاری و انجام کارهای مربوط به وصیت و ارث او به آریزونا رفتم. در آنجا با چندتا از همسایههای مادرم آشنا شدم و آنها نیز خیلی در کارها به من کمک کردند. یک روز به همراه آنها برای قدم زدن به یک قسمت ساخت و ساز نشده در بیابان رفتیم. بحث این پیش آمد که بیابان بدون آب چقدر بی مصرف است و وقتی که اینجا ساخت و ساز بشود چقدر خوب خواهد بود. من همیشه از طبیعت بکر لذت بردهام و صحرا یکی از جاهای مورد علاقۀ من است. من در جای خود توقف کردم و کسانی که با آنها راه میرفتم کمی از من جلوتر رفتند. در آن موقع آن ندا دوباره با من شروع به حرف زدن کرد. من توانستم به طور خیلی واضح ببینم که در آنجا در عمق زیاد یک چشمۀ زیرزمینی وجود دارد. منظرۀ زیبائی بود و به من این دانش داده شد که چطور میتوانم این چشمه را به سمت خودم بخوانم. آن ندا از من پرسید که با این دانش چکار خواهم کرد. اولین فکری که به سرم خطور کرد این بود که من از این آب استفاده میکنم تا خانههایی که قرار است اینجا ساخته شود را خراب کنم (تا اینجا ساخت و ساز نشود و طبیعت دست نخورده باقی بماند). بلافاصله آن دانش از من گرفته شد و ندا به من گفت:
«تو هنوز برای دریافت این هدیه آماده نیستی، زیرا این هدیه برای تخریب نیست. بیابان ملک خصوصی تو نیست، بلکه مکانی است که از روی عشق آفریدگار به همه بخشیده شده است.»
من در امتحان خود در دریافت یک دانش قدرتمند مردود شده بودم و تا امروز هنوز میتوانم صحنۀ آن چشمۀ زیرزمینی و آوازِ خواندن آن به سوی خودم بود را به یاد بیاورم. ولی بدون «دانستن» که هیچ ربطی به امیدواری یا ایمان ندارد، تمام اینها تنها یک صحنه و آواز زیبا در ذهن من باقی خواهند ماند. من فهمیدم که فرایند تصفیۀ من هنوز کامل نشده است.
وقتی به خانه بازگشتم گویی دوباره به جهنم برگشتهام. همسر من به نوعی از عصبانی کردن من لذتی خبیثانه میبرد. او فریاد میکشید، دعوا میکرد، و یک بار حتی توانست که با مشت به تمام صورت من بکوبد. ولی من هیچ عکسالعملی نشان ندادم. بسیاری از اوقات به من میگفت که هیچ کس در منزل خودم من را دوست ندارد و نمیخواهد من اینجا باشم. رنج کشیدنی که مخلوط با دلسوزی و شفقت باشد احساس عجیبی است. آنوقت بود که صدای دیگری وارد رؤیای صادقه من شد. تا قبل از این من تنها یک صدای مذکر و قوی را (از آن روح) میشنیدم، ولی اکنون صدائی مؤنث با من صحبت کرد. او گفت:
«بزرگترین هدیۀ آفریدگار چیست؟ تو نمیتوانی بدون آن به مقصدی که میخواهی وارد شوی»
من کاملاً گیج و مبهوت بودم که منظور او چیست. بعد از مدتی درون نگری دریافتم که من در زندگیم هیچ وقت یک زن را حقیقتاً دوست نداشتهام. من به او پاسخ دادم که بزرگترین هدیه خداوند عشق بین دو انسان است. آن صدا پاسخ داد:
«عشق با اجازه دادن و آزادی است نه با کنترل و زور کردن و تملک. تو میباید این را یاد بگیری و همیشه آن را به قلب خود نزدیک نگاه داری. از این عشق ترسی نداشته باش و بگذار که آزادانه وارد روح تو شود، چرا که کسی هست که منتظر است تا این عشق را متقابلاً به تو بازپس دهد».
من نیاز داشتم که مدتی را با خودم و در تنهائی بگذرانم تا چیزهائی که به من گفته شده را بفهمم و در زندگیم کمی آرامش بیابم. به همین خاطر چند روزی برای کمپینگ به طبیعت رفتم. نقطهای که در آن چادر زدم در کنار یک سری درخت و نزدیک به یک دریاچه زیبا بود. صبح روز بعد من یک بستۀ چیپس ذرت باز کردم تا بخورم، ولی ناگهان آنجا پر از زنبور شد. من چند تا از چیپسها را روی زمین انداختم تا زنبورها سراغ آنها بروند (و از من دور شوند) ولی آنها هیچ علاقهای به آن نشان ندادند. به جای آرامشی که به دنبال آن به اینجا آمده بودم، عصبی شده بودم که چرا این زنبورها دست از سر من بر نمیدارند.
ناگهان صدائی مانند رعد در سرم شنیدم که گفت:
«چرا مانند یک بچه رفتار میکنی؟ تا حالا دیگر باید صبور بودن و اینکه چطور به زندگی خود آرامش بیاوری را یاد گرفته باشی. بیحرکت باش و نترس و دستت را دراز کن و مقداری خوراکی را در آن نگاه دار.»
چند دقیقهای طول کشید تا بتوانم بر ترس خود غلبه کنم. بسیار آهسته دست چپم را با چند چیپس در آن بیرون آورده و دراز کردم. همین طور که تماشا میکردم زنبورها روی دست من نشسته و شروع به خوردن چیپسها کردند. آرامش تمام وجود من را پر کرد، در حالی که زنبورها تمام دست من را پوشانده بودند. میتوانستم احساس کنم که تا وقتی که من در این حالت آرامش بمانم و ترسی نشان ندهم آنها هم من را نیش نخواهند زد. کمپینگ آخر هفتۀ من بسیار آرامش بخش پیش رفت و فقط من بودم و آن ندای درونی و زنبورها. من تک تک غداهای خودم را با زنبورها تقسیم کردم و حتی یک بار هم گزیده نشدم.
من از کمپینگ به خانه بازگشتم در حالی که حساسیت من (نسبت به انرژیهای اطراف) حتی از قبل هم بهتر شده بود، و تمام آنچه را که اتفاق افتاده بود به همسرم گفتم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که برخورد او چگونه باشد. بعد از آنکه او برخورد معمولش را کرد و گفت که دیوانه شدهام، ندای درونی من کنترل من را به طور کامل در دست گرفت و با او صحبت کرد. ندا به او دربارۀ شفای درد قدیمی باسنش گفت، و به او دربارۀ شفای روح من از طریق تجربۀ نزدیک به مرگم و شفافیت ادراک و فهم من که قبل از این آن را دارا نبودم صحبت کرد. احساس کردم که این کلمات کمی خشم او را نرمتر کرد، و او برای دو روز با من صحبت نکرد. متأسفانه این تأثیر زیاد دوام نیاورد، زیرا او نمیخواست واقعاً به آنچه که گفته شد گوش دهد. برای من روشن بود که او هنوز هم به خشم و رنج کشیدن خود معتاد است و تصمیم به تغییر هم ندارد.
آن شب در خواب دیدم که در مکانی با آسمانی آبی و بسیار زیبا هستم، و در آنجا حبابهای رنگی و شفاف متعددی در همه جا شناور هستند. به نظر میرسید که بعضی از حبابها با هم تشکیل دستههائی را میدادند، و برخی نیز از یک دسته به دستۀ دیگر میرفتند. درون این حبابها اجسام دوار کوچکتری بودند که مجراهای شفافی از درون آنها بیرون آمده بود. میتوانستم جرقههای کوچک انرژی را ببینم که در شدتهای مختلف از این اجسام دوار شروع شده و از طریق این مجراها به بیرون حرکت میکردند. واقعاً منظرۀ زیبائی بود ولی من هیچ درکی از اینکه معنای آن چیست نداشتم. آن ندای درونی به من گفت که من در حال تماشای فرایند تفکر در انسان هستم. حبابها در هر گروه نمایندۀ فرایندهای مشابه فکری بودند که دور هم جمع شده بودند تا تشکیل دستههای بزرگ حباب را بدهند. اجسام دوار کوچکتر در هر حباب شامل تمام افکاری بودند که ما در زندگی فعلی خود داشتهایم. جرقههای کوچک درخشان نیز انرژیی بودند که ما به افکار خود میدهیم. احساس میکردم نوعی مریضی از بعضی از این دستهها به خارج صادر میگردد، و برخی دیگر از دستهها نیز درجات متفاوتی از عشق، نور، و شفقت را در خود داشتند. مجدداً به من یادآوری شد که چقدر افکار ما قدرت دارند و چه اثر خلاقی میتوانند روی واقعیت این دنیا و کل جهان، که هر دو حقیقتاً خانۀ ما هستند، بگذارند. من واقعاً نمیدانستم چطور تمام آنچه که در زندگی برایم در حال اتفاق افتادن است را برای کسی شرح دهم، و فکر هم نمیکردم که هیچ کس دیگر این چیزها را بفهمد. ندای درونی به من گفت که با قلبم ببینم و حس کنم، و تنها به آنچه که درون افراد است بنگرم و نه به ظاهر آنها. علاقۀ من به این نداهای درونی در طول سالها به تدریج بسیار افزایش یافته بود.
متأسفانه من و همسرم نهایتاً از هم جدا شده و طلاق گرفتیم، زیرا او حاضر نبود که از می خوارگی دست بردارد و شکاف بین ما خیلی بزرگ شده بود. ولی من بالاخره زنی را یافتم که میتوانستم حقیقتاً و بدون هیچ شائبهای دوست داشته باشم. قلب او نیز سرشار از عشق و فهم است، و اشتباق او برای نرمی و مهربانی از من نیز بیشتر است. ما اکنون دو سال است که با یکدیگر زندگی میکنیم، بدون اینکه حتی یک مشاجره یا اختلاف بین ما اتفاق افتاده باشد.
در تاریخ 26 مارچ امسال (2011) در ساعت 3 صبح ندای درونی من را از خواب بیدار کرد و من بلند شده و در رختخواب نشستم. ندا به من گفت که وقت آن شده که دربارۀ تجربۀ خود بنویسم. من در ابتدا تأمل و تردید کردم و نمیخواستم این کار را بکنم زیرا هیچ وقت سعی نکرده بودم آن را در قالب کلمات بیاورم. سعی کردم این درخواست را زیاد جدی نگیرم ولی نمیتوانستم دوباره به خواب بروم. پهلو به پهلو شدنها و حرکت من در رختخواب همسرم را بیدار کرد و من به او دربارۀ خوابم گفتم و او هم من را به نوشتن تشویق کرد. روز بعد من از سر کارم به همراه عدهای دیگر اخراج شدم. حس ششم همسرم به او گفته بود که این اتفاق برای این افتاده که من فرصت کافی را برای نوشتن داشته باشم. اگر به خاطر محبت و حمایتهای او نبود، فکر نکنم این تجربه به این زودی نوشته میشد.
هدف من از نوشتن راجع به این تجربه این نیست که فقط یک داستان زیبا تعریف کرده باشم. من میدانم که تجربههای نزدیک به مرگ امروزه به نسبت شایع هستند. من خودم را به هیچ وجه متفاوت با هیچ کس دیگری نمیدانم. ولی من هنوز این احساس عجیب که ترکیبی از مهر و شفقت و رنج کشیدن است را دارم. تنها تفاوت آن این است که دیگر این احساسات به درون من متمرکز نشده و به سوی مردم و اطرافیانم در جریان است. من نسبت به محیط اطراف حساس شدهام و نمیتوانم تلویزیون نگاه کرده یا رادیو گوش کنم یا روزنامه بخوانم. من قصد بریدن از این دنیا را ندارم ولی دیگر نمیتوانم بر اساس معیارهای آن فکر کنم. من دیدی بسیار متفاوت از حقیقت فیزیکی و معنوی را تجربه کردهام و برایم بسیار رنج آور است که ببینم گاهی در این دنیا خشم ما خود را در قالب جنگهای بیهوده و در نهایت مرگ و تخریب زندگی ما انسانها و آنچه که برای خود ساختهایم آشکار میسازد.
شفائی که حقیقتاً همۀ ما به آن نیاز داریم شفای فکر ماست. هر یک از ما در جا و موقعی در زندگی احساس تنهائی و ترس کردهایم. این احساس سیاه چال بزرگی است که ما سعی میکنیم با چیزی آن را پر کنیم: مال و دارایی، کار، سکس، مقام و منسب و توجه دیگران، مواد مخدر ، … لیست آن تمامی ندارد. اگر فکر نمیکنید که این گونه است کافیست به اطراف خود خوب نگاه کنید. به دنیا، به خانواده و فامیل، و به دوستانتان بنگرید، و آنگاه نگاهی خوب به خودتان بیاندازید. این نگاه به هیچ وجه به قصد قضاوت منفی در مورد خودتان یا دیگران نیست، زیرا خشم و قضاوت منفی هر دو یک چیز هستند. بلکه منظور شروع فرایند پاک سازی و حذف تفکر جدایی گرایانه است. به جای فرار از آن (ترس و تنهائی درونی)، من همه را دعوت میکنم که کاری غیر عادی انجام دهیم: شهامت کافی داشته باشیم که توقف کرده و برگردیم و با آن رو در رو شویم. تصفیه فکری از تفکر جدایی گرایانه نیازی به ایمان ندارد، بلکه این حالت خیلی طبیعی برای ما در فرایند خود آگاهی است. شما این سیاه چال را درون هر کسی میتوانید ببینید، و بیشتر اوقات در آن هیچ چیزی نیست. این تهی بودن نیروئی است که روح ما را به آن سمت سوق میدهد که همواره میخواهیم با چیزهای خارجی به زندگی خود معنی بدهیم. من نمیتوانم به اندازۀ کافی روی اهمیت این موضوع تأکید کنم، و نمیتوانم آن را فقط توسط کلمات به شما بدهم. این باید توسط هر یک از ما از طریق صداقتی بیرحمانه ولی در عین حال پر از بخشش در مورد خودمان بدست آید. وقتی که این امر تحقق یابد، برای ما آشکار خواهد شد که همۀ ما در یک خانواده واحد هستیم و جدایی که ما را به پر کردن این تهی بودن میراند از بین رفته است.
جهان هستی از روی عشق آفریده شده است و همۀ ما بخشی از این آفرینش هستیم. عشق نامشروطی که من در تجربۀ نزدیک به مرگ خود حس کردم بسیار قدرتمند بود. ما ناخودآگاه از این عشق میترسیم و با لایههای مختلف شرط و شروط آن را میپوشانیم. بزرگترین نگرانی ما این است که آیا عشقی را که ابراز میکنم پس خواهم گرفت؟ ما طوری فکر میکنیم که گویی فقط مقدار محدودی از این عشق را برای دادن داریم و ممکن است تمام شود. ما به شکست دیگران به عنوان تنها حقیقت این دنیا نگاه میکنیم و این بر ترس ما میافزاید. ما فراموش کردهایم که ابراز عشق به خودی خود یک نعمت و برکت است و به شخص حتی عشق بیشتری برای ابراز بازمیگرداند. این درسی است که همۀ ما باید یاد بگیریم و چیزی است که نیاز داریم تا آن سیاه چال درونی را پر کنیم. من در روح خود میدانم که بالاخره همۀ ما این درس را یاد خواهیم گرفت و آنوقت به سطحی دیگر منتقل خواهیم شد که در آن هدایای بیشتری برای بخشیدن به یکدیگر خواهیم داشت.
منبع:
http://iands.org/experiences/nde-accounts/705-ascension.html