این داستان جزییات بیشتری دارد، اما من از اینجا شروع می کنم. ما در حال رانندگی بودیم که ماشین جیپ ما با ماشینی که از روبرو می آمد تصادف کرده و به صورت غیرقابل کنترلی شروع به چرخیدن بدور خود و لغزیدن روی یخ کرد. این ضربه ماشین ما را به طرف کنار کوه پرتاب کرد و در آن لحظه من از بدنم خارج شدم.
در این حالت خارج از بدن، لحظات تلخی از زندگی ام را دیدم. به طور خاص، سه چیز بسیار عجیب و به ظاهر متفاوت به من نشان داده شد. ابتدا به من نشان داده شد که اگرچه من بارها طلوع خورشید را از افق دیده بودم، اما هرگز آن را واقعاً [و آنگونه که سزاوار است] تماشا نکرده بودم. من هرگز هیبت و شکوه فرا رسیدن یک روز جدید را حس نکرده بودم. هرگز زمانی را برای تجربه اشعه های نور، که مانند انگشتانی به آرامی لایه های سیاهی شب را از بین می برند، صرف نکرده بودم. هرگز واقعاً شاهد امید نمادینی که یک روز جدید با خود به ارمغان می آورد نبودم، تمام فضای امکانی که برای روح وجود دارد، تمام لطف و زیبایی زندگی.
دوم، متوجه شدم که من هرگز بوی خاکی چمن های تازه کوتاه شده را [عمیقا] استنشاق نکرده بودم. البته بارها این بو را حس کرده بودم، ولی به صورت گذرا و سطحی. هرگز این کار را به قصد تجربه کردن لحظات جادویی لذت و جذابیتی که در حس های من بوجود می آورد، انجام نداده بودم. در بیشتر موارد، من کاملاً حواس خود را نادیده گرفته بودم و فقط با عجله به دنبال کار و زندگی ام رفته بودم. من همیشه آنقدر مشغول بودم که هیچ وقت نمی توانستم توقف کرده و گل ها را ببویم.
در آن زمان در زندگی من هر چیزی تنها وسیله ای برای رسیدن به اهدافم بود. زندگی من به عنوان یک مادر مجرد، یک امر کاربردی و ضروری بود و لذت و سرور در آن جایی نداشت. اصل، کوتاه کردن چمن ها بود که باید انجام می شد، استنشاق بوی آن یا لذت بردن از این تجربه در سطحی درونی، امری غیر ضروری [و بدون فایده] بود. همیشه سرم شلوغ بود و حواس دیگرم نیز همینطور بودند. در عجله و تکاپو به دنبال زندگی روزمره، به معنای واقعی دیدن، بو کردن، گوش دادن، چشیدن و لمس کردن زیبایی ها برای من امری فراموش شده بود.
لمس کردن سومین چیزی بود که به من نشان داده شد. من هرگز بطور حقیقی دیگری را با بدن فیزیکی خود لمس نکرده بودم. من دو فرزند داشتم، بنابراین قبلا همسر داشته و بدیهی است که کسی را به صورت صمیمی لمس کرده بودم. اما تماس من بیشتر وسیله ای برای رسیدن به هدف بود. مثلا با اینکه موهای فرزندانم را شانه می زدم تا آنها را به مدرسه بفرستم، اما به ندرت وقت می گذاشتم تا سرهای عزیز آنها را با مهربانی نوازش کنم…
همه اینها و موارد دیگر در حالی که ماشین ما در حال غلتیدن به پایین کوه بود به من نشان داده شد. در آن لحظه معلق که به نظر در آن زمان متوقف شده بود، موج عظیمی از پشیمانی برای لحظات تلف شده و ناشناخته زندگی ام من را فرا گرفت. همچنین به من نشان داده شد که بسیاری دیگر در هنگام مرگ همین غم و اندوه بزرگ و احساس ضرر و از دست دادن را دارند. برای بسیاری، ارزش زندگی هیچوقت به طور کامل شناخته نمی شود تا وقتی که دیگر خیلی دیر شده و آنها در لبه مرگ قرار دارند.
در آن لحظه فهمیدم که هر روحی برای سعادت وجود خویش در اینجاست. این یک کشف باشکوه، اما کنایه آمیز و گزنده بود، زیرا دیگر برای من خیلی دیر شده بود، برای خوشبختی خیلی دیر شده بود، برای هر چیز دیگر خیلی دیر شده بود! ماشین ما در جاده کوهستانی یخی از کنترل خارج شده و به سرعت به سمت زمین سقوط می کرد. ما حدود هفت متر سقوط کرده و پس از بارها غلت زدن، به توده ای از یخ در پایین برخورد کردیم و در نهایت متوقف شدیم.
همه چیز در حرکت آهسته بود و من خودم را به مرگ قریب الوقوع تسلیم کردم. چشمانم را بستم و در تاری از تاریکی و انفجارهای نور ناپدید شدم. ولی از اینکه دوباره در بدنم بیدار شدم، بسیار شوکه شدم و از اینکه فرصتی دوباره برای زندگی، اما با دیدگاهی متفاوت، به من داده شده بود بسیار خوشحال شدم. ایندفعه به جای اینکه فقط زنده باشم، حقیقتا زندگی خواهم کرد.
بعد از تصادف، یک تغییر ظریف، اما مهم در کلام و حرف زدن من و تجربه زندگی ام رخ داد. به جای اینکه زندگی را یک بار سنگین و پر مسئولیت بدانم که در آن باید از خود مراقبت کنم و مراقب فرزندانم و دیگران باشم – متوجه شدم که تمام این ها فرصت و هدیه هایی هستند: فرصت اینکه مسئول باشم، مادر خوبی باشم، از دیگران مراقبت کنم، گل ها را ببویم و از رایحۀ چمن های تازه کوتاه شده لذت ببرم… فرصت اینکه لذت و درد زندگی را تجربه کنم، و اینکه هیچ چیزی به من تحمیل نشده است بلکه همه ما در سطحی خود اینجا بودن را انتخاب کرده ایم.
همچنین امکان انتخاب سرنوشتهای متعددی به من نشان داده شد که در یکی از آنها [در اثر این تصادف] میمردم و در برخی دیگر زندگیام تحت تأثیر تصادف قرار میگرفت و همچنین سرنوشتی که من اکنون انتخاب کردهام، برای بازگشت و نیروی خیر بودن. چرا؟ چون انتخاب کردم و می توانم این فرصت را داشته باشم. این تغییر کوچک در دیدگاه من همه چیز را برایم تغییر داد.
به علاوه دیگر از مرگ نمی ترسیدم. به طور تجربی می دانستم که آنچه پس از مرگ ما می آید، خوبی، فراوانی و دوست داشتنی است. در یک لحظه دیدگاه من برای همیشه تغییر کرد. اکنون به جای ترس از مرگ، زمان آن رسیده بود که واقعاً از زندگی ام لذت ببرم، زمان برای یک زندگی معنی دار، اینکه به اشتیاق های عمیق روحم گوش کنم و در خدمت دیگران باشم، در خدمت شما باشم. زمان آن فرا رسیده بود که جهت زندگی خود را تغییر دهم. اکنون به جای فرار از مرگ، در تعقیب یک زندگی هدفمند، و عشق و فرصت خدمت به دیگران هستم.
هیچ یک از تغییرات بالا لزوما سخت نبودند، اما آسان هم نبودند. مارپیچ منفی ترس سنگین است و روی این سیاره سنگینی می کند. نیاز بود که هر روز تعهد خود برای زنده تر، بیدارتر، و هدفمندتر زندگی کردن را تجدید کنم. تا امروز که حدود سی سال می گذرد، من هنوز باید هر روز به طور هدفمند انتخاب کنم تا خوبی و خدا را در همه چیز ببینم. این یک تمرین مداوم یادآوری است. اینکه [هر روز] به طور هدفمند به یاد بیاورم که «واقعاً که هستم»، ورای بدن، ذهن، عقل و عواطف. اینکه به یاد بیاورم که ما با شرایط گذرای یک زندگی بشری تعریف نمی شویم. اینکه با بخش بزرگتری از خویش که تغییر ناپذیر و ابدی است ارتباط برقرار کنم. اینکه به جای ترس، عشق را انتخاب کنم.
همه تغییرات فوق الذکر در ضمیر و ادراک ما مستلزم آن است که ما مسئولیت کامل زندگی خود را صرف نظر از شرایط درونی یا بیرونی که وجود دارد، بپذیریم. انتخاب کردن عشق به معنای بازپس گیری حق و قدرت ذاتی خویش و همسو شدن با خوبی و فیض الهی است. همانطور که ما تأثیر و پیامد کامل انتخاب های خود را درک می کنیم، قدرت طبیعی خود را باز می یابیم و در را به روی فرصت های بیشتری که قبلا در دسترس نبوده و جهان های غیرقابل تصور باز می کنیم.
این مستلزم آن است که از زندگی کردن به صورت خودکار و کلیشه ای و از واگذار کردن قدرت خود [به دنیای خارج] خودداری کنیم و مهمتر از همه، خود را قربانی شرایط و عوامل خارجی نبینیم. زندگی من برای همیشه در نتیجه این تصادف ویرانگر با اتومبیل تغییر کرد که مرا به پرتگاه زندگی ام در این بدن – و رو در رو با خدا رساند.
همچنین واقعیت های زیادی به من نشان داده شد و آزادی انتخاب به من داده شد. همانطور که گفتم، میتوانستم این دنیا را ترک کنم، اما این کار را نکردم. من برگشتم تا فانوس دریایی شوم، چراغ امید. شمعی باشم در شب برای همه – و برای هر کسی که چشمانی برای دیدن و گوش هایی برای شنیدن دارد. من با یک مأموریت عاشقانه برگشتم.
وقتی در آن جاده کوهستانی از کنترل خارج شدیم، موجودی از نور به من گفت که به دنیا بگویم که عشق تنها چیزی است که مهم است. به من نشان داده شد که کتابی خواهم نوشت و پیام عشق بی قید و شرط را با جهان به اشتراک خواهم گذاشت. همچنین به من نشان داده شد که صدا و نور، آینده پزشکی هستند و گفته شد که آن را هم در کتاب بگنجانم.
تمامی این تجربه هم خیلی زیبا بود و هم خیلی غافلگیر کننده. در آن زمان از زندگیام، هنوز نمیتوانستم بهطور کامل بزرگی این پیام یا نحوه اشتراکگذاری آن را درک کنم. مطمئناً احساس نمیکردم که شایسته یا آماده این هستم که مجرا و سخنگوی عشقی ورای تصور باشم که مرا در نور و فیض خویش فراگرفته بود. قبل از اینکه بتوانم این پیام عشق بی قید و شرط را در خود جای دهم و به طور کامل آن را به اشتراک بگذارم، ابتدا باید زخم های دوران کودکی ام را التیام می بخشیدم. زمان و صبر و عزم زیادی صرف شد تا با قدرت قدم گذاشته و به دنیا بگویم که:
«عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد.»
اگر بخواهم آنچه که در بیست سال گذشته آموخته ام را در یک جمله خلاصه کنم، این به سادگی این بود که:
«هدف زندگی عشق ورزیدن است»