جزیان آنتونت (Josiane Antonette) که اهل فرانسه و خود یک پرستار بود، در سال ۱۹۶۶ در سن ۲۴ سالگی هنگامی که سعی کرد در یک درمانگاه زیر زمینی و غیراستاندارد سقط جنین کند (زیرا سقط جنین در آن موقع در فرانسه غیرقانونی بود)، دچار مرگ موقت شد. بعد از تجربهاش جزیان متوجه شد که میتواند با ارواح و عالم دیگر ارتباط برقرار کند و توانائیهایی برای شفا دادن به دست آورده است. او برای ۳۰ سال بعد از این تجربه به مشاوره و کمک به دیگران، بخصوص به افراد در حال احتضار پرداخت. جزیان در کتاب خود به نام «نجواهای روح: سفر بهسوی دیگر زندگی» اینگونه میگوید:
تجربۀ من دنیای من را تکان داد و من را به یاد عالم دیگر و ابعاد روحانی زندگی انداخت، چیزی که در کودکی با آن کمی آشنا بودم ولی در بزرگسالی آن را کاملاً فراموش کرده بودم تا بتوانم در جامعه مانند بقیه زندگی کنم…من در آمبولانس بودم و در تمام بدنم درد شدیدی احساس میکردم…بعد از مدت زمانی در آمبولانس متوجه شدم که از بیرون به بدن خود نگاه میکنم که رنگ آن پریده و بیحرکت و بدون حیات است. دیوارهای آمبولانس برایم محو شده و میتوانستم شهر و چراغهای آن و آسمان و ستارهها را ببینم. تعجب کردم که من این بالا و در این ارتفاع چهکار میکنم؟ چرا همه چیز ناگهان اینقدر کوچک به نظر میرسد؟
صورتهایی را میدیدم که با سرعت به سمت من آمده و بزرگتر شده و سپس محو میشدند. بعضی از آنها کسانی بودند که میشناختم و مرده بودند، و بعضی را نیز نمیشناختم. آنجا پر از ارواح شده بود که دور و بر من را احاطه کرده بودند و به چشمان من خیره شده بودند. آنها معذب و سرگردان به نظر میآمدند و صورتهای آنها از درد به هم پیچیده شده بود. اینکه آنها در اطراف من بودند برایم ترس آور بود و سعی کردم که آنها را از خود دور کنم. گوئی این صحنه بهاندازۀ یک ابدیت طول کشید. بالاخره آنها ناپدید شدند و ارواحی بهسوی من آمدند که صورتهای آنها آرامش و درخشندگی دلنشین ولی پرقدرتی داشت. آنها من را به یاد فرشتگان میانداختند. از جانب آنها احساس محبت و گرمی زیادی میکردم و نور آنها من را در خود فرا گرفته بود. اکنون دیگر هر ذرۀ وجود من نیز با عشق و شفقت پر شده بود. هیچ گاه تا به حال چنین عمق و قدرتی سرچشمه گرفته از عشق را درون خود حس نکرده بودم. احساس میکردم مرزهای بین من و این وجودهای پر از مهر و شفقت در حال از بین رفتن است و گوئی با آنها یکی میشوم.
به من از طریق فکر گفته شد:
«تو در حال مردن درعالم انسانها هستی، ولی در عالم ما در حال تولدی. واهمه نداشته باش. تو همیشه با ما بودهای و ما همیشه به تو بودهایم. ما تو را بخوبی میشناسیم. فقط درطول زندگیت روی زمین در خواب بودی و فراموش کردی که چه کسی هستی. ولی اکنون بهتدریج به یاد میآوری.»
کمکم الهامهایی در ضمیر من شکل میگرفتند: البته! من از این موجودات نورانی و آنها از من هستند. ناگهان موجی از انرژی را درون خود حس کردم که از ارتعاشی آرام شروع شده و بهتدریج تمام وجود من را فرا گرفت و من نیز با آن به ارتعاش درآمدم. من صدای وزوزی را میشنوم که بهتدریج بلندتر شده و با آن ارتعاش یکی میشد. احساس رهایی و آزادی خارقالعادهای حس کردم.
اکنون در اتاق بیمارستان نزدیک سقف بودم و به پائین و بدن خود نگاه میکردم. همه چیز خیلی کوچک به نظر میرسید، تخت، بدن من، و کسانی که در اطراف تخت دور (بدن) من را گرفته بودند. احساسی از حزن و اندوه اتاق را پر کرده بود ولی من از این احساس کاملاً جدا و آزاد بودم. من برای تکتک کسانی که آنجا بودند احساس شفقت و محبت بسیار زیادی میکردم ولی به هیچ کس احساس وابستگی و الصاق نداشتم. میخواستم به آنها بگویم که حالم خوب است، نگران من نباشید. نگاه کنید، من این بالا هستم و کاملاً خوبم، ولی آنها نمیتوانستند صدای من را بشنوند. احساس میکردم وجودم تمام آن اتاق بیمارستان، و بهتدریج تمامی بیمارستان را پر میکند. احساس میکردم در ذره ذرۀ فضای بیمارستان حضور دارم. بهتدریج وجود من ماورای بیمارستان رفته و تمامی شهر و حتی تمامی زمین را در بر گرفت. من در حال حل شدن در تمامی جهان هستی بودم. من در آن واحد همه جا بودم و ضربانی از نور را در همه جای هستی حس میکردم.
صدایی به من گفت:
«زندگی هدیۀ گران بهائی است: برای مهر ورزیدن، برای مراقبت و دلسوزی کردن، و برای بخشیدن و تقسیم کردن.»
سؤالات زیادی به ذهنم میرسیدند: چرا اینقدر درد در دنیا وجود دارد؟ چرا انسانها متفاوتاند؟ …
در همان موقع منظرهای در جلوی من شکل گرفت. من دنیای زمینی ما را از خارج و دوردست میدیدم. زمین مانند یک کره که به دو نیم تقسیم شده بود ظاهر گردید. سطح سیاره مسطح و بیرنگ و آب، و زمین آن بدون هر گل و گیاه بود. مکانی بود بدون هر احساس و گرمی که در آن آدمکهایی برهنه ایستاده بودند و همگی با نیرویی نامرئی و بدون کنترل خود هم زمان به حرکت در میآمدند و هم زمان نیز متوقف میشدند. تاریکی از طرف دیگر این نیمکره بهتدریج گسترش یافته و تمامی سطح سیاره را فرا گرفت…به من گفته شد:
«این جهان بدون نور، و بدون عشق، است… انسانها با انتخاب خود چنین دنیایی را بوجود میآورند!»
با این کلمات دنیای تاریک بهتدریج محو شده و دنیایی شفاف با زیبایی شگرف انگیز جای آن را گرفت…میدیدم که در این دنیا همۀ چیزها به هم وابسته و متصل هستند، سیارات، ستارهها، گیاهان، حیوانات، و مردم و همه چیز زیرا آنها همه از یک سرچشمه میآیند و همۀ چیزها با درخشندگی خیره کنندهای در حال تپش هستند. همان صدا به من گفت:
«همۀ ما از نور آمدهایم، و همۀ ما به نور باز میگردیم.»
من تازه متوجه شدم که در میان دو جهان ایستادهام، و بلافاصله تصویری از یک راه در پیش روی من پدیدار گردید که من در حال راه رفتن بر روی آن بودم. این راه باریک و پر از صخره و فراز و نشیب بود و احساس میکردم که در هر لحظه ممکن است پایم بلغزد و تعادل خود را از دست بدهم، و این باعث میشد که ترس من از فرو افتادن در آن جهان تاریک افزایش یابد. ناگهان «آزادی انتخاب» (اختیار) را به یاد آوردم، و به سمت پاهای نامرئی خود نگاه کردم و دیدم که آن راه باریک به جادهای پهن مبدل گشت و تاریکی با نور جایگزین شد و همان صدا به من گفت:
«هرگز این را فراموش نکن.»
من با نور یکی شدم و چنان احساسی از سپاس و عشق من را فرا گرفت که به گریه افتادم، زیرا حس میکردم که من نور هستم و نور من است. دوباره آن صدا را شنیدم که تکرار کرد «همه از نور آمدهایم، و همه به نور باز خواهیم گشت». سرور من غیرقابل وصف بود، احساس غوطه خوردن در این اقیانوس عشق و آگاهی و… من میتوانستم از میان دیوارها و سقفها بدون هیچ مشکلی با سرعتی سرسام آور عبور کنم. بدون حد و مرز و بدون هیچ شکل و فرمی بودم، دیگر احساساتم من را کنترل نمیکردند و با همه چیز یکی بودم.
با این توانائی به دیدار پسرم فیلیپ رفتم که در آن موقع چهار ساله بود و بالاخره به اتاق بیمارستان برگشتم. در آن موقع یک تودۀ مانند مه در جلوی من ظاهر شد که توجه من را به خود جلب کرد و از میان آن جین پییر، پسرعموی من که 2 سال پیش در سن 22 سالگی بعد از نبردی طولانی و سخت با سرطان ریه از دنیا رفته بود ظاهر شد. من هنوز از مرگ او محزون بودم. جیین لبخندی بسیار زیبا به لب داشت و من از دیدار او غرق خوشحالی شدم. چشمان من به او خیره شدند و با نگاه به او، در و دیوار و فضای بیمارستان ناپدید شدند، گوئی ما در میان زمین و هوا معلق قرار گرفتیم. چقدر فوقالعاده بود که میتوانستم دوباره او را ببینم. چیزی که برایم جالب بود این بود که او همان کاپشن زرد همیشگی که خیلی دوست داشت را به تن داشت. من به او گفتم: «از کجا میدانستی که من اینجا هستم؟». سؤال من بهصورت یک فکر بود و کلام و صدایی بین ما رد و بدل نمیشد. جیین به من جواب داد:
«ما همه چیز را در مورد تو میدانیم، و ما ورود تو را خیر مقدم میگوئیم.»
احساس کامل بودن، فراق از گذشته و آینده و از هر ترس و درد، و احساس سلامت و سعادتی وصف ناپذیر در من بود و احساس میکردم که همه چیز در جهان درست و دقیقاً در جای خود است و من در لذتی ورای زمان و مکان غوطه میخوردم. بهعلاوه از این که میتوانستم آزادانه و با سرعتی زیاد به هر جا که میخواهم پرواز کنم غرق در شعف و سرور بودم. با استفاده از این توانائیام باحالت بازی و خوشحالی و با سرعت به دور پسر عمویتم میچرخیدم تا خوشحالی خودم را از دیدارش نمایش دهم. وجودهای نورانی دیگری هم در اطراف ما بودند که من از آنها نیز نور و عشق دریافت میکردم و احساس میکردم همۀ ما به هم مرتبط هستیم. آنها یکییکی شروع به رفتن از آنجا کردند و جیین که با چشمان تیرهاش که از خلوص و لطافتی عمیق پر بود به چشمان من خیره شده بود نیز برگشت تا با بقیه برود. من از او التماس کردم که من را نیز با خود ببرند. اندوه در چشمان او نمایان شد و گفت:
«هنوز نه، کارهای زیادی است که باید انجام دهی. باید برگردی و به همه بگوئی. زندگی هدیه ای گران بهاست و هر لحظۀ آن از فرصتهای بزرگ پر است. وقت خود را روی زمین تلف نکنید. محبت و آگاهی را بین دیگران پخش کنید. ما همیشه برای راهنمائی و محافظت از تو با تو خواهیم بود و در انتظار روزی هستیم که ماموریت تو روی زمین پایان یابد و تو نیز به ما ملحق شوی».
در جلوی چشمان من جیین پییر در همان نور درخشانی که از آن ظاهر شده بود بهتدریج محو شد، و آن نور نیز کمتر و بالاخره ناپدید گردید. الآن دیگر اتاق خالی بود و غمی شدید من را فرا گرفته بود. من از احساس تنهائی و دلتنگی شروع به گریستن کردم و خود را بر روی تخت بیمارستان یافتم. دستگاهها و لولههای متعددی به من وصل بودند و چندین دکتر دور و بر من را گرفته بودند و تنها کاری که من میکردم گریه کردن بود. بدن من برایم مانند یک لباس بسیار تنگ و معذب، و اتاق بسته و کوچکی مینمود و بوی مریضی مشامم را میآزرد. محدودیتهای جسم من را افسرده میکرد. صدای خواهرم را شنیدم که گفت: «جزیان، بالاخره بازگشتی، تو سه روز در کما بودی! ما مطمئن نبودیم که آیا باز می گردی یا نه!»
منبع:
“Whispers of the Soul: Journeys to the Other Side of Life” Josiane Antonette, Josiane Antonette Publication, May 1998, ISBN-13: 978-0966455298.