۳۵ سال قبل، جین اسمیت (Jayne Smith) در حال وضع حمل فرزند دومش در بیمارستان مرگ بالینی و موقت را تجربه کرد. متن زیر برگرفته از ویدیوی مصاحبۀ او به نام «لحظۀ حقیقت» (Moment of Truth) است که دربارۀ این حادثه میباشد:
در آن موقع حس کردم چیزی از بدنم خارج شد، مانند صدای یک صفیر. آن چیز به طرف بالای سرم رفت و لحظهای بعد خود را در فضائی مه آلود و خاکستری یافتم. آن موقع بود که فهمیدم که مردهام.
خاطرۀ این تجربه در اعماق روح من حک شده است. به یاد دارم که احساس شعف و هیجان بسیاری داشتم زیرا فهمیدم با اینکه مردهام، در حقیقت خیلی هم زنده و هوشیارم. من احساس سپاس گزاری زیادی کردم، و نه با زبان، بلکه با تمام اعماق وجودم میگفتم شکر…خدایا شکر…برای اینکه همه چیز را اینگونه قرار دادهای و من را ابدی و پایدار آفریدی و از بین نرفتهام.
سیلی از سپاس و سرور به وجودم جاری گشت و نوری سفید شروع به رخنه در اعماق ضمیرم نمود و در من وارد شد. ولی به نظر میرسید که (در عین حال) من وارد این نور میشوم. در حالی که نور وارد ضمیر من میشد، من در (گسترۀ بیانتهای) آن بسط مییافتم. من به هیچ چیز دیگری جز این نور سفید درخشان ادراک نداشتم. نور با خود خارقالعادهترین احساس عشق مطلق و محافظت و امنیت کامل را به همراه داشت. من در آن غرق شده بودم و گوئی در گهوارهای قرار داشتم. نور آنقدر پر انرژی بود که حس میکردم انرژی آن قابل لمس است.
همانگونه که در این نور خارقالعاده ایستاده بودم مرتباً بر احساس شوق و وجد و سعادت من افزوده میشد و ضمیر من با آن گسترش مییافت. ناگهان مجموعۀ بزرگی از حکمت و دانش در محدودۀ ضمیرم وارد شد. تمام این مجموعه به هم پیوسته و یکی بود. آنچه درک کردم این بود که من هرگز فانی نیستم و از ازل وجود داشتهام و تا ابد وجود خواهم داشت و محال است که نابود شوم. ممکن نیست که من در گوشه و کناری در جهان گم شده و فراموش بشوم، و من برای همیشه در امنیت و محافظت کامل بوده و خواهم بود.
هنگامی که توانستم آن مجموعۀ دانش و حکمت را جذب کنم، مجموعۀ دیگری بر من فرود آمد. من درک کردم که جهان هستی بر اساس طرح و برنامهای کامل و بدون نقص در حرکت است و اداره میشود، حتی آن چیزهایی که فهمیدن (فایده و علت) آنها برای ما بسیار سخت است و ما آنها را اشتباه یا بیعدالتی یا بیرحمی میخوانیم. میدانم که فهم و قبول این مطلب (با دید دنیوی) بسیار سخت است ولی برای من در آن موقع امری کاملاً معلوم و مفهوم بود. با این حال هنگامی که به دنیا بازگشتم نتوانستم آن فهم را با خود بیاورم. من در آنجا درک کردم که تمام نگرانیهای ما بدون علت هستند و ما حقیقتاً نباید هیچ وقت نگران باشیم. طرحی کامل و ایدهآل در جریان است و همه چیز در نهایت کامل و بینقص خواهد بود.
به یاد دارم که مرتباً از نور عشق بیشتری دریافت میکردم و بر احساس خوشبختی، شعف، و آرامش من افزوده میشد. نور پویا و پر از انرژی بود، انرژی عشق و حکمت. من احساس بدن و فرم خود را کاملاً از دست داده بودم و تنها یک ضمیر خالص و شناور بودم. هیچگونه تفکری در این قسمت از تجربهام نداشتم و تنها یک ضمیر نظارهگر بودم که فقط دریافت و مشاهده میکردم، بدون هیچ تفکر و اندیشۀ شخصی. همانطور که در این خلسه بودم ناگهان برای اولین بار فکری در من به وجود آمد. با خود اندیشیدم چقدر دیگر میتوانم اینگونه دریافت کنم بدون اینکه (از شدت نور و حکمت و عشق) منفجر شوم؟ با این تفکر شدت نور شروع به کم شدن نمود. فهمیدم که جهان هستی نور و خلسهای بیش از آنچه طاقت ماست را بر ما عرضه نمیکند.
با کم شدن نور از احساس وجد و خلسهای که داشتم نیز کاسته شد. برای مدت چند ثانیه نمیتوانستم به یاد بیاورم که کجا هستم و چه خبر است. به یاد دارم که پیش خود فکر کردم که نمیدانم چطور اینجا هستم و چه شده است. نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه مدت در آن نور بودهام، یک دقیقه یا یک روز یا صد سال. ولی این حالت فراموشی زیاد دوام نیاورد. ظرف چند ثانیه خودم را در میان یک مرغزار سرسبز و مطلقاً زیبا یافتم و دوباره به یاد آوردم چه کسی هستم و به یاد آوردم که من مرده بودم و چطور از آنجا سر درآوردهام. به یاد دارم که آسمان آنجا بسیار آبی بود ولی خورشیدی در آسمان ندیدم. رنگها فوقالعاده بودند، و گلها همه شکفته و رنگهایی داشتند که من هرگز ندیده بودم. من از دیدن این همه زیبایی در اوج هیجان و شعف بودم. میدیدم که نور ملایمی از همۀ چیزهای آنجا ساتع میشود. این نوری نبود که از خارج تابیده و توسط این چیزها منعکس شود، بلکه این نور از درون خود آنها صادر میشد. فکر کنم داشتم حیات و زندگی را درون همه چیز میدیدم.
برای مدتی فقط محو تماشای این زیبایی نفیس بودم ولی بعد از مدتی شروع به قدم زدن کردم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که در پیش رویم یک تپۀ به نسبت کوتاه دیدم که حدود 20 نفر روی آن ایستاده بودند. آنها لباسی ردا مانند و ساده به تن داشتند، چیزی شبیه به لباس یونانیان باستان و با رنگهای مختلف و زیبا. تعدادی از آنها زن بودند ولی بیشتر آنها مرد بودند. من هیچ یک از آنها را نمیشناختم. با خودم فکر کردم که دوست دارم با آنها صحبت کنم. با این فکر بلافاصله روی تپه و جلوی آنها قرار گرفتم. نمیدانم چطور ناگهان به آنجا منتقل شدم، زیرا نیاز به هیچ راه رفتن و یا صعود از تپه نبود و از طرف من هیچ تلاشی کرده نشد.
هنگامی که بالای تپه ایستادم دیدم که در افق و کمی پایینتر شهری پدیدار شد. متوجه شدم که آنچه میبینم تنها یک شهر نیست، بلکه در واقع نمایندهای از یک جهان است. پیش خود فکر کردم آیا این جهانی است که از آن آمدهام یا جهانی است که قرار است به آن بروم؟ قبل از اینکه جواب سؤالم را بگیرم 3-4 نفر از مردانی که روی تپه بودند نزدیک من آمده و من آنها را ملاقات کردم. یکی از آن مردان که قد بلندتر از بقیۀ آنها بود شروع به مکالمه با من نمود. به یاد دارم که ردای او رنگ ارغوانی داشت و سر او در وسط طاس و در حاشیه دور سرش موهای او سفید بود. چهرۀ او مطلقاً زیبا و باشکوه و مهربان بود، مانند چهرهای بسیار روحانی و معنوی. قدرت و جذبۀ زیادی در او حس میکردم و احساس میکردم میتوانم به او اعتماد کنم. من به او گفتم «میدانم چه اتفاقی افتاده است، من مردهام». او گفت:
«بله، درست است. ولی تو نمیتوانی اینجا بمانی. هنوز زمان تو فرا نرسیده است.»
باید این را بگویم که مکالمۀ ما از طریق کلمات نبود. کافی بود که شروع به فکر کردن به آنچه میخواهم بگویم کنم و او بلافاصله تمام مطلب را میگرفت و جواب من را میداد. گرچه لبان او در موقع حرف زدن حرکت نمیکردند، میتوانستم صدای او را در فکر خود بشنوم. این یک انتقال فکری بود، ولی با این حال من صدای او را حس میکردم و میدانستم چگونه است. من گفتم: «از وقتی که به این جهان آمدهام هر چیزی که برایم اتفاق افتاده (و دیدهام) بسیار زیبا و بینقص است. پس تکلیف گناهان من چه میشود؟». او گفت:
«گناهی وجود ندارد، نه آنگونه که شما روی زمین تصور آن را دارید. تنها چیزی که اینجا اهمیت دارد این است که چطور فکر میکنی.»
سپس از من پرسید:
«چه چیزی در قلب توست؟»
در آن موقع به طرز خارقالعادهای که نمیفهمم چطور، توانستم به عمق درون خود بنگرم، به مرکزیترین اعماقم و به جوهرۀ وجودم. دیدم که تنها چیزی که آنجاست عشق است، و هیچ چیز دیگری آنجا نیست. هستۀ وجود من عشق خالص و کامل بود. من در مورد همه چیز احساس عشق و قبولی کامل داشتم، و درون من پر از نرمی و محبت و عطوفت بود. به او گفتم «البته!». من در حال متصل شدن به دانش و حکمتی که از قبل میدانستم بودم و پیش خود در تعجب بودم که چطور ممکن است که چیزهایی به این اهمیت را فراموش کرده باشم! من تمام اینها را (از قبل) میدانستم. به او گفتم: «آیا میتوانی برایم همه چیز را شرح دهی و بگویی که تمام هستی و آفرینش راجع به چیست؟». او گفت بله و همه چیز را برایم با کمتر از 3 جمله توضیح داد. همه چیز بسیار ساده بود و من بلافاصله همه چیز را فهمیدم و آنچه میگفت را کاملاً درک کردم. به یاد دارم که دوباره به او گفتم «البته!» و دوباره احساس کردم که دانش و حکمتی که آن را فراموش کرده بودم به من باز گشته است.
به او گفتم «حال که نمیتوانم اینجا بمانم، مردم بسیاری (روی زمین) هستند که دوست دارم این (حکمتها) را برای آنها ببرم. آیا میتوانم تمام اینها را با خود بازگردانم؟». او گفت:
«تو میتوانی جواب سؤال اولت را که راجع به گناه بود با خود بازگردانی. ولی جواب سؤال دومت را به یاد نخواهی آورد.»
خاطرۀ بعدی من این است که احساس کردم چیزی در سر من با شدت و با صدایی بلند و بسیار آزار دهنده کوبیده شد. ولی این احساس بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و تمام شد و نوعی صدای تیک در گوشم حس کردم، مانند صدای یک ضبط صوت. همان موقع چشمانم را باز کردم و دیدم که دکترم بالای سرم ایستاده و مشغول کار روی بدنم است.
بعد از بازگشتم هرگز نتوانستم آن 2-3 جملهای که در جواب سؤال دومم دریافت نموده بودم را به یاد بیاورم. من تلاش بسیار زیادی برای به یاد آوردن آن در طول سالها کردهام، بخصوص به طور منظم شبها قبل از خواب سعی میکردم که به آن فکر کرده و آن را به خاطر بیاورم ولی این کار من بدون نتیجه بوده است. بالاخره من از سعی کردم دست کشیدم، ولی فکر میکنم که میدانم چه چیزی به من گفته شد. گرچه دقیقاً جملات او را به یاد نمیآورم، میدانم که چیزی دربارۀ عشق بود. فکر میکنم که وقتی به من گفت که «در قلب تو چیست» منظور او آنچه توانائی دیدن آن را دارم بود. من به درون خود نگاه کردم و دیدم که عشق مطلق هستم. این فقط در مورد من صحت ندارد، بلکه در مورد تمام انسانها صحت دارد. این چیزی است که ما هستیم، هسته و عمق درون ما عشق و خوبی و کمال است. من فکر میکنم جهان برای ابد در حرکت خواهد بود و در مسیر آن ما این تجربهها را خواهیم داشت. با آوردن آن (عشق) به ضمیر آگاهمان و نگاه داشتنش در آنجا در تمامی حالات، ارتباط ما با خدا برقرار میگردد و ما همواره آگاه خواهیم بود که چه هستیم. فکر میکنم که تمام سفر ما همین است.
منبع:
https://www.near-death.com/experiences/exceptional/jayne-smith.html