رونالد کروگر (Ronald Kruger) در کتاب «خیری بالاتر» در مورد تجربۀ خود که در سن ۱۵ سالگی در اثر تصادف رانندگی اتفاق افتاد میگوید. تجربۀ او در دهۀ ۱۹۵۰، قبل از اینکه اصطلاح تجربۀ نزدیک به مرگ برای این پدیده استفاده شود اتفاق افتاده بود. او میگوید که ۲۰ سال طول کشید تا این شهامت را پیدا کند که راجع به تجربۀ خود برای عموم بگوید. وی اینگونه مینویسد:
ناگهان من خود را شناور در هوا و نزدیک سقف اتاق عمل و فوقالعاده هوشیار یافتم، بیش از آن که در زندگی هوشیار بودم. من کاملاً از تردید و نگرانیها و مزاحمتهای حواس پنجگانه و محدودیتهای فیزیکی رها شده بودم. در آن موقع این برای من کاملاً عادی مینمود. من دکتر کِتِر و دو پرستار که با تلاش زیاد بر روی یک بدن مجروح و خونین کار میکردند را از بالا میدیدم….نزدیکتر رفتم و متوجه شدم که بدنی که روی آن کار میکنند بدن من است. در آن موقع تازه متوجه شدم که مردهام و واقعیت این است که از این مسئله خوشحال شدم. من فقط بعد از دقت کردن توانستم بدنم را بشناسم، زیرا بدنی مرده و بدون روح خصائص منحصر به فرد چندانی ندارد. در حقیقت بیشتر خصائصی که ما در چهره و بدن انسانها میبینیم اغراق ذهن ما است که عادت آن ایجاد جدائی و مرز کشیدن بین ما و جهان اطراف ماست. وقتی ما میمیریم و متوجه ارتباط جهانی خود با تمام انسانها و نیروی حیات واحدی که در همۀ ما جریان دارد میشویم، این خصائص منحصر به فرد کمرنگتر شده و جای خود را به فرم کلی یک آدم میدهند.
من از آنچه میدیدم خوشحال بودم و بدن روی تخت افتاده برای من هیچ اهمیتی نداشت. من میتوانستم همانطور که یک ابزار شکسته را دور میاندازم، آنها فراموش کنم. در ۱۵ سال زندگیام، من همیشه از نظر بدنی فعال و سالم بودم ولی تا کنون احساسی به این خوبی نداشتم. هیچ احساسی روی زمین، حتی با کمک مواد شیمیائی و مخدر، معادل با این احساس نیست. بهترین شکلی که میتوانم آنها توضیح دهم این است که احساس بهترین روز زندگیتان در مقابل آن مانند دردی غیرقابل تحمل است. احساسم آرامشی فوقالعاده و عدم هر گونه ترس و نگرانی به طور مطلق بود، و یک پارچگی و خلوصی عمیق در ذره ذرۀ وجود من جریان داشت. گوئی هر چیز تاریک، نگران کننده، ترس آور، و مغشوش در آن تکه گوشتی که روی تخت بود جا مانده بود. از بین رفتن حواس پنجگانۀ ما در مردن رحمتی است، زیرا ما را بااحساس و ضمیر حقیقیمان تنها میگذارد، بدون دخالت و اغتشاش منیت ما و میل آن برای بقا، و در هم ریختگی افکارمان. عجیب است که همان چیزهایی که زندگی در دنیا را ممکن میسازند، زندگی را درد آور میکنند. بودا راست میگفت که زندگی رنج کشیدن است. تا وقتی که ما در دنیا هستیم اسیر دردها و لذتها و تحریکات درون خود هستیم. شاید طوری که من در این باره توضیح دادم آن را مانند احساس نبودن و عدم تداعی کند، در حالی که این احساس آرامش، امنیت، و درکی بسیار عمیق و جهانی است. دید منیت ما از دنیای پیرامون ما در حقیقت یک توهم جمعی و مشترک بین ما است. بدون خواسته و میل بودن، نبودن نیست، بلکه احساسی است که در آن به تمام خواستههای خود رسیدهایم.
من در آن لحظه به خواهر و برادرانم و پدر و مادرم فکر کردم و میتوانستم تمام دردها و مشکلات آنها را درک کنم و میفهمیدم که تمامی آن راه حلی ساده دارد، ولی همچنین میفهمیدم که آنها باید خود راه خود را پیدا کنند. اگر کسی خوشحالی را مانند یک هدیه و کورکورانه به شما بدهد، خالی و بیمفهوم خواهد بود. در همان حال که من بالای بدنم معلق بودم، احساس کردم نیرویی خارقالعاده از بالا من را بهسوی خود میخواند. کافی بود که اراده کنم و خود را به دست این نیرو بسپارم و بگذارم مرا بهسوی خود جذب کند. بهمحض این که توجهم را به این نیرو معطوف کردم، شروع به صعود نمودم و سقف اتاق از جلوی من ناپدید شد. صدایی کوتاهی شنیدم، مانند آزاد شدن هوا در یک خلأ، و بلافاصله خودم را در بعدی دیگر یافتم. من این بعد را “بعد آسمانی” مینامم. در این بعد، وسعت بی انتهائی از نوری زیبا و باشکوه هر چیزی را احاطه و پر کرده بود. این نور به طور یکسان در همه جا بود و با آن میدان نیرو که مرا به این سوی کشید، یکی شده بود.
در جلوی من گروهی از ارواح، حدوداً بین ۵۰ تا ۱۰۰، ایستاده بودند. هر کدام بهنوعی هویت خود را داشتند، ولی درعینحال همه بخشی از یکدیگر بودند و مجموعاً وجودی واحد را تشکیل میدادند. من درک کردم که اینها همگی زندگیهای قبلی من هستند. صورتهای آنها آدم گونه بود، ولی از شانه به پائین فرم آنها بهتدریج محو میشد. هر دو جنس مرد و زن، و ملیتهای مختلف را میتوانستم در آنها ببینم. هر روح یکبار زندگی کرده بود، ولی تجربه و معرفت حاصل از هر زندگی برای تمام گروه حیاتی و مهم بود و توسط همه جذب میشد و هیچ تمایزی در افکار و منش بین آنها وجود نداشت. هر روح تمام تجربه و دانش حاصل از زندگی خود را با همه به اشتراک میگذاشت که در کل جزو ضمیری واحد میشد. من آنها بودم و آنها من بودند. آنها با من بهطور واحد مکالمه میکردند و نه مجزا، و آن هم از طریق فکر و نه کلام. مکالمۀ ما بافهمی کامل و بدون امکان اشتباه در درک و بیان و یا اختلاف سطح فهم صورت میگرفت.
کلمات برای بیان حقیقت ابتدائی و غیرقابل اطمینان هستند. ما کلمات را برای این اختراع کردهایم که هر چیز را نام گذاری کنیم و تمایز و فاصلهها را شرح دهیم. به خاطر همین هم کلمات برای بیان حقیقت در بعدی بالاتر غیرقابل استفاده هستند. ما در روی زمین سعی میکنیم مفاهیمی مانند یگانگی و وحدت را با کلماتی که برای شرح تمایزها درست شدهاند توضیح دهیم که امری غیرممکن است. جدائی موقتی ما روی زمین از ارتباط با عشق منتهی و جهانی، علت تنهائی و ترسها و قضاوتهای ما در اینجاست. از آنجائی که ما تمام اعتماد خود را روی زمین به حواس فیزیکی و پدیدههای که از طریق آنها حس میکنیم و هوش فکری خود و علمی که با آن ایجاد کردهایم میدهیم، محکوم به این هستیم که واقعیت زندگی زمین را آنگونه که ساخته و پرداختهایم تجربه کنیم. ولی آگاهی به این که در بعد بالاتر همه چیز بینهایت است و آگاهی به جایگاه خود در این عرصۀ بینهایت به آدمی احساس امنیتی غیرقابل خدشه و تردید میدهد. در این بعد، نیازی به استراحت و غذا و چیزهای دیگر نیست زیرا تمام نیازها با نیروی خارقالعادۀ عشق تأمین میشود. این عشق چنان قدرتمند است که هر چیز دیگر در برابر آن بیاهمیت است. نیروی این عشق بهمراتب بالاتر از تعریفات خودمحورانۀ ما از احساسات است، بلکه خودِ نیروی حیات و تمامی آفرینش است. تنها هدف زندگی رشد روحی است، درک عشق بینهایت و بیقید و شرط جهانی… و جواب به اسرارآمیزترین سؤال در جهان این است: «خدا عشق است، و عشق خداست»…
در آن جا زندگی من برای من باز بینی و مرور شد. در باز بینی زندگی، ما صحنههای مهم از زندگی خود را میبینیم و آنگونه که عملکرد ما دیگران را تحت تأثیر قرار داده است و درد و ناراحتی یا خوشحالی و مهری که در دیگران ایجاد کرده است را حقیقتاً حس میکنیم و خود مفعول اعمال خود میشویم. منظور از باز بینی زندگی تنبیه نیست، بلکه ایجاد بصیرت و دید در مورد نتایج تصمیمات و اعمال ماست تا بتوانیم نسبت به دیگران شفقت بیشتری حس کنیم… همچنین به من بعضی از اتفاقات ممکن در آینده نشان داده شدند. باید بگویم که تمامی اتفاقات آینده از قبل توسط خدا معین نشدهاند و حقیقتاً آینده به تصمیم و عملکرد فردی و گروهی ما بستگی دارد. البته کلیت آینده تعیین و ثابت شده است که در هر صورت خوبی پیروز خواهد بود، ولی آنچه در این مسیر رخ میدهد به انتخاب فردی و جمعی ما وابسته است. با این حال، ما آگاهی بسیار کوچکی از قوانین علت و معلول در جهان داریم، در حالی که خدا که خود خالق این قوانین است بالاترین آگاهی را نسبت به آن دارد.»
رونالد کروگر در ادامه میافزاید که چگونه به او گفته شده که هر یک انسان نقش بسیار مهم و منحصر به فردی در شکل دادن آفرینش و برنامه و هدف خدا برای انسانیت دارد. همچنین به او گفته شده که وی مأموریت بسیار مهمی به عهده دارد و برای انجام آن باید به زمین برگردد. او در ابتدا در پذیرش این مسئولیت سخت تردید نموده، ولی در نهایت قبول کرده که به بدن خود بازگردد. او میگوید که من بعد از برگشت به بدنم نمیتوانم به یاد بیاورم که وظیفۀ من چیست و چه چیزی از من خواسته شده بود. این نکته را باید خاطر نشان کرد که چنین حالتی را در بسیاری از تجربهها میتوان یافت که شخص تجربه کننده بعد از برگشت به بدن نمیتواند آنچه را که به او محول شده به یاد بیاورد. علت این امر زیاد روشن نیست، ولی به نظر مؤلف، ممکن است اینگونه باشد که ما خود با کوشش و انجام آنچه در عمق ضمیر خود درست میدانیم و پاک کردن قلب خود و توجه به جنبۀ عالی وجودمان، بهتدریج در مسیر خواسته شده قرار خواهیم گرفت و در زمان مناسب اسباب و سر نخهای آنچه میبایست انجام دهیم در زندگی ما پدیدار خواهند شد. شاید این برای تعالی ما و در راستای آزادی انتخاب و ارادهای باشد که خداوند در این جهان به ما عطا کرده تا به رشد عالی خود برسیم.
«رمز و معمای بودن یک معمای ابدی است» جان آپدایک (John Updike)
منبع:
“A Higher Good”, Ronald Kruger, PublishAmerica Publications, 2005, ISBN-13: 978-1413781663.