جوانی به نام متیو که در سن حدوداً 23 سالگی در اثر مسمومیت دچار مرگ موقت شده بود دربارۀ NDE خود اینگونه میگوید:
من در زانوهایم احساس ضعف شدیدی کردم و روی زمین افتادم. در لحظۀ افتادن، زمان برای من متوقف شد و من خود را معلق در فضا یافتم، مانند یک فضانورد. تمام دردهای من کاملاً از بین رفته بودند. در این لحظه تمام جهان در پیش روی من از نوری خارقالعاده پر شد و شکفت که من نمیتوانم وصف زیبایی آن را کنم. رنگهای غیرقابل وصفی که میدیدم برایم تازگی داشتند. من در طول زندگی همواره دچار افسردگی مزمن بودم ولی در آن لحظه احساسی جز شادی مطلق در من نبود، و افسردگی من کاملاً ناپدید شده بود. این احساس لذت بهمراتب بالاتر از هر احساس دنیایی بود. من در این لحظۀ توقف زمان، همه چیز را فهمیدم. نه مانند یاد گیری یک تئوری یا موضوع جدید، بلکه به یاد آوردن حکمتی عمیق و ابدی که همۀ ما همیشه میدانستهایم ولی آن را فراموش کردهایم. من متوجه الهی بودن تمام حیات و هستی شدم. ما در حالی که ساکن این بدن خاکی هستیم از یکدیگر جدا به نظر میرسیم، در حالی که همۀ ما جزو نیرویی هستیم که مسیحیان آن را خدا، مسلمانان الله، یهودیان یهوه، هندوها برهمن، تاؤیست ها تاؤ، و بودائیها نیروانا میخوانند. من بالاخره متوجه شدم که تمام ادیان در نهایت سعی دارند به این حقیقت که در مرکز وجود ماست اشاره کنند. من فهمیدم که خدا یک قاضی خشمگین نیست که جایی دوردست در آسمانها نشسته و منتظر تنبیه ماست. خدا عشق و سرچشمهای است که تمام حیات و هستی از او منشأ شده و به او باز میگردد. آنچه «خود» مینامیدم، منیت متمایز من که نامی داشت و در فکر من میزیست، بهکلی نابود شده بود و اکنون خود حقیقیام را به یاد میآوردم، یکی بودن من با الوهیت. من فهمیدم که این حال اصلی و واقعی ماست، و هر کسی که پذیرای آن باشد صرف نظر از دین و مذهب، روزی به آن برمیگردد. مهم نیست یک نفر تا چه حد در عمق تاریکی سقوط کرده، نور همیشه و بدون قضاوت و با آغوشی باز پذیرای برگشت اوست.
احساس یکی بودن باخدا خارقالعاده و غیرقابل وصف است. باخدا هر چیزی بسیار شفافتر، زندهتر، عمیقتر، و نشاط آفرین تر است، در این پویائی سرشار از انرژی و زندگی الوهیت که پیچیدگی و عمق آن ورای درک، ولی در عین حال سادگی آن ماوراء فهم است…. عشق خدا از دوستی نزدیکترین دوست، از عشق بهترین همسر، از محبت بهترین مادر، و از رضایت بهترین عشق به خود کاملتر است. مانند زیباترین موسیقی است که در عین حال عمیقترین آرامش سکوت را به همراه دارد. در خدا آینده و گذشته و حال باهم یکی میشوند و به ابدیت این لحظه تبدیل میگردند. در آن حال انسان به ابدی بودن خود پی میبرد. نه ابدی بودن این «من» که خویش را مجزا میبیند و زندگی در بهشتی که در آن تمایلات «من» بیشتر از دنیا ارضاء میشود. بلکه واقعیت ابدی بودن خود حقیقی و الهی، خودی که جدا نیست و ورای تفاوتها و دوگانگیها است. من درک کردم که دوگانگی یک تظاهر و توهم موقت است و در نهایت به سرچشمۀ یگانگی یزدان برگشته و ناپدید میگردد. دوگانگی و تمایزهایی که ما میبینیم مانند آینۀ ترک خوردهای است که از یک شی واحد چند تصویر میسازد.
ای کاش میتوانستم آنچه را که آن شب بر من گذشت به درستی بیان کنم…. ناگهان من به بدنم برگشتم و خود را روی زمین یافتم. من فردای آن روز هنوز رایحهای از آنچه را تجربه کرده بودم حس میکردم ولی اصلیت آن از میان انگشتان من میگریخت و همان احساس منیت و خود (مجزا)، دوباره به من باز میگشت و من از این امر و از اینکه به این دنیا برگشتهام بسیار خشمگین بودم. من احساس میکردم به نوعی سرم کلاه رفته که آن خوشحالی غیرقابل وصف را از دست دادهام و تصمیم به خودکشی گرفتم. میخواستم برای آخرین بار این دنیا را ببینم و از خانه بیرون رفتم. مردم را میدیدم که در پی زندگی بی معنی خود میروند، و دربارۀ چیزهایی که هیچ ارزشی ندارد سخن میگویند، در حالی که باور دارند منیت آنها تا ابد باقی خواهد ماند. از چیزهای پیش پا افتادۀ مادی و دنیایی لذت میبرند گوئی این چیزها ذرهای اهمیت دارند، و با این سرگرمیها حقیقت و نیاز غیرقابل اجتناب رو در رو شدن با مرگ را درون خود سرکوب میکنند.
آن روز تاریکترین روز زندگی من بود، من مانند مردهای در میان زندگان (که در حقیقت مردۀ معنوی بودند) راه میرفتم. افکار من تاریک بودند. من با خود فکر میکردم فایدۀ زندگی چیست، حال که من دریافتهام بالاترین لذتها ماورای مرگ و زندگی است. در این روز من فقط تاریکترین جنبههای انسانها را همه جا میدیدم: عشق به مادیات و منیت، تنش و اختلافات بی معنی با یکدیگر، رقابت و چشم و هم چشمی، و به طور کلی مهم شمردن آنچه بیاهمیت است و بیاهمیت دیدن یا فراموش کردن گنجهای حقیقی زندگی…
متیو بعد از رفتن به خانه و قبل از دست زدن به خود کشی صحنۀ مرگ خود را در ذهنش میبیند و از خودکشی منصرف میشود. وی میافزاید:
بعد از این اتفاق من به جای اینکه زندگی مردم را تعقیب چیزهای بیارزش ببینم، زندگی آنها را آماده سازی برای دریافت حقیقت دیدم. از NDE خود به یاد آوردم که حقیقت، غایت سرنوشت همۀ ما خواهد بود. مهم نیست چقدر از حقیقت دور شده باشیم، نور خدا بازگشت ما را در یک آن میپذیرد. من زندگی را صحنهای برای یادگیری دیدم و به افکار خود برای خودکشی خندیدم. دیگر دردهای زندگی برایم اهمیت نداشتند، رسیدن به حقیقت ارزش آنها را به خوبی دارد. من بعد از این هر انسانی را یک بودای زنده میدیدم، یک وجود بیدار شده. تنها چیزی که در ادراک کامل حقیقت بین ما انسانها متفاوت است پردۀ نازک توهم زمان است.
من در نتیجۀ آگاهی جدیدی که پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم رشتۀ تحصیلی خودم را بلافاصله به موسیقی تغییر دهم. من دریافتم که توانائی جدیدی به من اعطاء شده، ترکیب و نوشتن موسیقی. من میتوانستم موسیقی را از دید جدیدی بفهمم و بسیار خلاق شده بودم (قبل از این من اصلاٌ آدم خلاقی نبودم). من بعد از این اتفاق با اشتیاق زیاد شروع به مطالعه راجع به ادیان و معنویت نمودم و یکی بودن پیام پیشوایان را دیدم. تعلیمات آنها به من کمک میکنند آنچه را در NDE درک کردهام به یاد بیاورم. من در تمام زندگی فکر میکردم سعادت و خوشی چیزی است در خارج من که باید آن را پیدا کنم: اگر بتوانم همسر مورد علاقهام را بیابم، اگر بتوانم پولدار شوم، اگر بتوانم محبت و احترام مردم را داشته باشم… خوشحال خواهم بود. ولی فهمیدم که خوشبختی در عوامل خارج از من نیست، خوشبختی یک آگاهی و بیداری است، بیداری به خوشحالی و خوشبختی که در لحظۀ حال است: سعادت کامل، حقیقت تمام، و عشق بینهایت. این سعادت وابسته به هیچ چیز نیست، کافی است که ما سعی برای یافتن خوشی را متوقف کنیم و آن را درون خود بیابیم. من بالاخره حکمت پیشوایان و بزرگان حکمت را درک کردم: بودا میگوید «آرامش از درون تو میآید، بدنبال آن در برون مگرد»، مسیح میگوید «قصر بهشت در درون خود توست»…
از سال 2005 که این اتفاق برای من افتاد به بعد بهترین سالهای زندگی من بوده است. راه من برای بهبود جسمی و رشد معنوی در این سالها سخت و در عین حال بسیار پر ثمر بوده. برای دو سال من از سر درد دائمی و مریضیهای دیگر جسمی رنج میبردم….من قبل از این اتفاق هیچ اعتقادی به خدا و زندگی بعد از مرگ نداشتم ولی اکنون مطلقاً معنویت و آگاهی معنوی و روحی مهمترین چیز زندگی من شده است. من بالاخره یاد گرفتم که احساس تاریک افسردگی را رها کنم و عاشق زمان حال و این لحظه باشم. من چشم به راه روزی هستم که بار سنگین بدن و زندگی در این دنیا را بدور اندازم و دوباره به خداوند ملحق شوم. هر وقت احساس میکنم که دیگران حرفهایم را نمیفهمند یا من را به مسخره میگیرند، به خود یاد آوری میکنم که درون تکتک ما بذر اشراق و آگاهی نهفته است، و روزی مانند گلی شکوفا خواهد شد. امیدوارم که بیداری شما مانند من نیازمند به تحمل این همه سختی نباشد، ولی برخی از ما سرسخت و لجبازتر هستیم، و برخی فقط نیاز به یک فشار ملایم یا محرک کوچک داریم.
«راه رسیدن به خدا یک قدم بیشتر نیست، قدمی به خارج از (منیت) خود!» سخن صوفی
منبع:
http://www.experienceproject.com/stories/Had-A-Near-Death-Experience/1134494