تجربه «ملیندا لایونز» (Melinda Lyons)
من 18 ساله بودم و آن روز در منزل دوست پسرم برای نهار یک ساندویچ هاتداگ خورده بودم. ظاهراً چیزی در این هاتداگ یا پنیر آن بود که من به آن آلرژی شدیدی داشتم. زیرا مدت زیادی نگذشت که بدن من پر از کهیرهای قرمز رنگ یکی دو سانتیمتری شد و تمام بدنم شروع به خارش کرد. من در ابتدا آن را زیاد جدی نگرفتم ولی کهیرهای من مرتب بزرگتر میشدند و در بدنم احساس گرمای زیادی میکردم و بهتدریج گلویم هم شروع به ورم کردن کرد. بالاخره ما به آمبولانس زنگ زدیم. بیمارستان به ما نزدیک بود و چند دقیقه بعد آمبولانس به درب منزل رسید. کادر اورژانس با دیدن من متوجه جدی بودن شرایط من شده و بلافاصله مشغول کار روی من شدند و به من داروهای ضد آلرژی و چیزهای دیگر تزریق کردند. تنفس من بهسرعت سخت و سختتر میشد. ظرف مدت چند دقیقه حالم طوری شد که دیگر نفس کشیدن برایم تقریباً غیرممکن شده بود و بهشدت برای تنفس تقلا میکردم. کهیرها و تورم آنها در گلوی من از داخل باعث بسته شدن مجرای تنفس من شده بود. من در حال خفه شدن بودم و ظرف چند ثانیه از حال رفتم. کادر اورژانس بلافاصله به من استروئید تزریق کردند و من دوباره به حال آمده و توانستم دوباره کمی نفس بکشم. ترس زیادی من را فرا گرفته بود و آنها با سرعت من را وارد آمبولانس کردند….
در راه بیمارستان در آمبولانس دو نفر از کادر اورژانس همراهم بودند و مرتب با من حرف میزدند. در همان حال ناگهان یک نور را دیدم که بهتدریج در گوشه آمبولانس شکل گرفت. مانند این بود که بهتدریج ذراتی نورانی با تلالویی درخشنده گرد هم آمده و حجمی نورانی را تشکیل دادند. این حجم نورانی که به آهستگی سوسو میزد از میان هیچچیز پدیدار شده بود. من با خودم اندیشیدم که این نور دیگر چیست و از کجا آمده است. فکر کردم شاید اثر داروهایی باشد که به من تزریق کردهاند. من بهسختی میتوانستم تکلم کنم ولی به گوشه آمبولانس اشاره کرده و با زحمت به آن دو نفر گفتم «این نور چیست؟ این نور حواس من را به سمت خود پرت میکند». یکی از آنها گفت «هیچ نوری اینجا نیست، نگاه کن» در حالی که به آن ناحیه اشاره میکرد و دستش را در اطراف آن حرکت میداد. ولی همانطور که او این را میگفت من میتوانستم نور را در کنار او ببینم. من بهسوی نور خیره شده بودم. آن دو نفر به یکدیگر نگاه کردند، در حالی که میتوانستم احساس خطر را در چهرههایشان ببینم، و به یکدیگر گفتند: «نه! این خوب نیست!».
من سعی کردم که آن را جدی نگیرم و به آنها گفتم که شاید هم این یک توهم و اثر داروهاست. ولی نور بزرگتر میشد و با آن احساس آرامشی عمیق به درون من جاری میگشت. گویی تمام ترسهای من بهسرعت در حال ناپدید شدن بودند. من در حالی که مِنمِن میکردم به آنها گفتم: «نه، من واقعاً یک نور سفید را میبینم». آنها گفتند: «واقعاً جدی میگویی؟». من گفتم: «آیا حقیقت دارد که وقتی میمیریم یک نور سفید میبینیم؟».
نور بزرگتر میشد و چنان توجه من را به خود جلب کرد که دیگر برایم غیرممکن بود از آن چشم بردارم، و تنها از کنار چشمانم میتوانستم کمی کادر اورژانس را ببینم. در ابتدا نور برایم کمی بیش از حد درخشان به نظر میرسید ولی اکنون با نگاه به آن در خلسه و آرامش بودم. ولی هنوز از کنار چشمانم میدیدم که کادر اورژانس در بهت و تعجب بودند. هر چیز دیگری که آنجا بود بهجز نور بهتدریج در حال ناپدید شدن بود، و اکنون دیگر تمام توجه من تنها به نور معطوف شده بود. نور مرتب بزرگتر میشد و از درون این منبع عظیم انرژی رنگهای خارقالعادهای شکفته و منتشر میشدند. همچنین از نور ملودی و صداهایی که مانند «هیم» بود به گوش میرسید….
برخورد با خدا برای من بسیار شخصی بود زیرا آنچه راجع به آن حرف زدیم بسیار شخصی بود. باید بگویم که خدا مذکر یا مؤنث نبود، بلکه تذکر و تانث هر دو را در خود داشت. بعضیها از من میپرسند که صدای خدا چگونه است. آنچه من فهمیدهام این است که خدا با صدایی با شما صحبت میکند که برای شما دلپذیر است و انتظار آن را دارید. سخن گفتن راجع به آن بدون احساساتی شدن سخت است و حتی شرح آن من را به گریه میاندازد. مانند این بود که تمام عشقی که در تمامی طول زندگی سعی کردهام در خود (و همه) بیابم اکنون اینجا و در پیش رویم بود. من از کودکی هر روز به درگاه خدا دعا میکردم و مرتب هم به کلیسا میرفتم، ولی هیچ وقت وجود خدا را در کلیسا حس نکرده بودم. البته عیبی در کلیسا نیست ولی من نتوانستهام حضور او را در آنجا احساس کنم. الآن میفهمم که خدا در یک مکان خاص نیست که او را در آنجا بیابید، بلکه خدا در درون خود شماست.
خدا با من سخن گفت. او به من گفت:
«سلام ملیندا!»
من گفتم «تو که هستی؟». او پاسخ داد:
«من همان هستم که او را پدر خطاب میکنی.»
و البته همیشه من او را پدر خواندهام. من گفتم «آیا تو واقعاً خدا هستی؟». او گفت:
«این نامی است که بسیاری من را با آن میخوانند. من نامهای زیادی دارم».
من پرسیدم «چرا اینجا هستی؟» چیزی که مهم است در اینجا درباره خودم بگویم این است که وقتی من 8 ساله بودم توسط شخص نزدیکی که فکر میکردم میتوانم به او اعتماد کنم مورد سوء استفاده و تجاوز جنسی قرار گرفتم. افراد زیاد دیگری نیز در گذشته من بودهاند که به شکلهای متفاوتی در زمینههای دیگر از من سوء استفاده کردهاند. به همین خاطر برایم سخت بود که بتوانم حس کنم خدا من را دوست دارد. زیرا تصور میکردم آنچه برای من اتفاق افتاده تقصیر من بوده است. خدا در پاسخ به سؤال من گفت:
«من برای همه انسانها اینجا هستم. چرا احساس میکنی که لیاقت من را نداری؟»
آنجا بود که من شروع به گریستن کردم و به او گفتم «زیرا حس میکنم که آنچه اتفاق افتاده تقصیر من بوده است.» او گفت:
«هیچ چیزی تقصیر تو نبوده است، آنها تنها وقایعی بودهاند که رخ دادهاند.»
من پرسیدم «منظورت چیست؟» او پاسخ داد:
«مردم در تمام دور و اطراف دنیا مورد آزار و صدمه قرار میگیرند، و وقتی به آن واکنش نشان میدهند به دیگران اذیت و صدمه وارد میکنند. وقتی انسانها صدمه میبینند، به دیگران صدمه میزنند.»
او به من گفت:
«من همیشه تو را دوست داشتهام. هیچ کاری نیست که بتوانی انجام دهی که باعث شود من تو را دوست نداشته باشم.»
من در حالی که بهشدت میگریستم پاسخ دادم «نمیدانم، خیلی سخت است (که اینطور احساس کنم)». او در جواب گفت:
«ملیندا، چه مشکل دیگری وجود دارد؟»
من گفتم «حس نمیکنم که لیاقت بهشت و همه این چیزها (و تو) را دارم.»
او پاسخی نداد ولی در آن موقع از درون نور ناگهان پرنده کوچک من «سویتی» که چند ماه پیش مرده بود ظاهر شد. او از درون نور پدیدار شده و به سمت من پرواز کرد. بله پرنده کوچک من آنجا در کنار من و مستقیماً پیش روی من ایستاده بود.
سویتی یک طوطی کوچک بود که از بچگی او را بزرگ کرده بودم و برای سالها بهترین دوست من بود. ولی او اخلاق بدی داشت و همیشه من را گاز میگرفت، گازهایی محکم و دردآور که جای آن کبود میشد و پوستم را میکند. من هم گاهی ناخودآگاه در واکنش او را پرت یا رها میکردم. نه به شکلی خشن و بیرحمانه، بلکه در اثر درد گازش. گاهی از دست او عصبانی میشدم و همیشه با او رفتار ملایم و خوبی نداشتم. او چند ماه قبل از تجربه نزدیک به مرگ من در دستان من مرده بود. من بعد از مرگش تا آن روز هنوز احساس گناه زیادی میکردم که شاید او را بهاندازه کافی دوست نداشته یا خوب از او مراقبت نکردهام و با او آن طور که باید و شاید مهربان نبودهام. این برایم در آن زمان سختترین چیز بود و به این خاطر از خودم بدم میآمد.
او کاملاً واقعی و حقیقی بود. به یاد دارم که او مانند یک طوطی کوچک معمولی به نظر نمیرسید، بلکه او زندهتر و با رنگهایی متنوعتر بود. در چشمهای او میتوانستم رنگینکمانی را ببینم و این زیباترین و باحالترین پرندهای بود که تاکنون دیده بودم. او شروع به سخن گفتن با من کرد. من در بهت و هیجان گفتم «وای خدای من، سویتی، آیا واقعاً اکنون میتوانی حرف بزنی؟». صدای او مانند آوای فرشتگان بود، صدایی خارقالعاده زیبا. من گفتم «آخر چطور اکنون میتوانی حرف بزنی؟». او گفت «یک چیز بسیار عالی درباره بهشت همین است». او ابتدا با صدا با من سخن گفت ولی سپس ساکت شده و از طریق ارتباط مستقیم با فکر من و از طریق تلهپاتی به حرفهای خود ادامه داد. من گفتم «صبر کن ببینم، من میتوانم صدای تو را در فکرم بشنوم». او گفت «این روش مکالمه در بهشت است».
به یاد دارم که او با لحنی شیرین به من گفت:
«ملیندا، چرا اینقدر بر خودت سخت میگیری؟»
نمیدانید که وقتی که چنین چیزی را از یک پرنده میشنوید چه احساسی دارد. من گفتم «نمیدانم، به خاطر کارهایی که کردهام». او بسیار خردمند بود و گفت:
«ملیندا، هر کسی لیاقت این را دارد، حتی تو. چرا نمیتوانی آن را قبول کنی؟»
من گفتم «به خاطر تمام چیزهایی که بر من گذشته است.» او گفت:
«ملیندا، اینها تمام چیزهایی بودند که برای تو اتفاق افتادهاند، ولی این اتفاقات تو را نمیسازند.»
من گفتم: «پس چرا من هنوز چنین احساسی دارم؟ پس تمام چیزهای بدی که در حق تو کردهام چه میشود؟» او گفت:
«ملیندا، هیچ چیزی برای بخشیدن وجود ندارد، زیرا تو هیچ کار اشتباهی نکردهای. آنها تقصیر تو نبودهاند.»
شنیدن این حرفها از این پرنده کوچک دوست داشتنی خارقالعاده بود. او ادامه داد:
«من همیشه تو را دوست داشتهام و هرگز حتی برای یک لحظه فکری منفی راجع به تو نکردهام. من تو را بخشیدهام، چرا نمیتوانی تو خودت را ببخشی؟»
حرف بعدی او چنان شیرین بود که حتی به یاد آوردن آن من را به گریه میاندازد. او گفت:
«ملیندا، آیا هرگز من را به خاطر تمام گازهایی که در تمام آن سالها از تو گرفتم میبخشی؟»
وقتی که یک پرنده کوچک این حرفها را میزند بعضی وقتها باعث میشود فکر کنم که دیوانه شدهام، زیرا آنچه من دیدم چنان ورای واقعیت این دنیا و فوقالعاده بود (که باور نکردنی است).
او گفت:
«میخواهی ببینی من کجا زندگی میکنم؟»
و با این حرف او نوعی روزنه و دریچه برای من گشوده شد و از میان آن در دوردست مکانی بسیار زیبا برایم پدیدار گشت، با باغها و درختانی سرسبز و آشیانه و منزل کوچک او که در آنجا بود. آنجا بسیار تمیز و بیعیب و منظرهای تماشایی بود. او گفت:
«من اکنون اینجا زندگی میکنم و حالم خوب است و درد (و مشکلی) ندارم. من از همیشه خوشحالتر هستم، خوشحالتر از آنی که میتوانستم باشم. ملیندا، لطفا این را بدان که من همیشه تو را دوست داشتهام و همیشه آنجا خواهم بود.»
با گفتن این حرف، او پرواز کرده و از من دور شد و در حالی که بازمیگشت گفت که اگر تصمیم گرفتم که در بهشت بمانم برای دیدن من لحظه شماری خواهد کرد. من از این حرف او تعجب کردم. او به درون چیزی که شبیه به مجرا و حفرهای مسطح و دو بعدی به نظر میرسید و یک مجرا و کانال به بعدی دیگر بود پرواز کرده و رفت. توصیف آن بسیار مشکل است زیرا چیزهایی که من دیده و تجربه کردم با زبان این دنیا قابل توضیح نیستند.
من به خدا گفتم مطمئن نیستم که (برای بازگشت به تو) آماده هستم. او گفت:
«اشکالی ندارد. هرگاه که آماده بودی میتوانی اگر خواستی به سوی من بازگردی. من تو را مجبور به انجام کاری که با آن راحت نیستی نمیکنم.»
من گفتم «متشکرم! آیا میتوانم اول درباره آن فکر کنم؟» او گفت:
البته، و سپس گفت:
«کسی به دیدن تو خواهد آمد که میتوانی هر سؤالی که داری را از او بپرسی.»
خاطره بعدی من این است که از بدنم خارج شدم. این هیچ اتفاق خاصی نبود و احساس خاصی نداشت. من همان خودم بودم و احساس خودم را داشتم بهجز اینکه اکنون احساس میکردم تمامتر و یکپارچهتر (و بیشتر خودم) هستم. من پرواز کرده و از بدنم فاصله گرفتم و این بسیار سریع اتفاق افتاد، ولی بسیار عجیب بود زیرا همزمان بسیار آهسته مینمود. میتوانستم کادر اورژانس را (در آمبولانس) ببینم که روی بدنم کار میکردند و به سینه من شک الکتریکی وارد میکردند. آنها خیلی ترسیده بودند ولی آن موقع برایم ترس آنها تعجب آور بود زیرا من از آنچه میدیدم و تجربه میکردم بسیار لذت میبردم و مشکلی نمیدیدم و حتی اهمیت و توجه چندانی به آنچه میکردند نمیدادم. من ارتفاع گرفتم و از بالا به آمبولانس نگاه میکردم و میدیدم که به سمت بیمارستان میرود و حتی مسیر آن را میدیدم و میدانستم از چه خیابانهایی میگذرد. من با خودم گفتم خیلی عجیب است، چطور من تمام اینها را از این بالا میبینم. جالب بود که من از ارتفاع میترسم و ارتفاعی که داشتم برایم اندکی معذب کننده بود.
ناگهان من خودم را در پیادهرو جلوی دفتر پست نزدیک منزلمان یافتم. من سعی کردم با مردمی که در پیادهرو راه میرفتند حرف زده و با آنها ارتباط برقرار کنم. ولی هرچه سعی میکردم هیچکس متوجه من نمیشد و صدای من را نمیشنید. با خودم گفتم این عجیب است، و هنوز برایم جا نیفتاده بود که مردهام. روزی آفتابی و زیبا بود و من از این احساس (سبکی و آزادی) لذت میبردم. به یاد دارم که مردی که نمیدانم از کجا آمده بود از سمت چپ به من نزدیک شد. گویی او از میان هیچ چیز پدیدار شده بود. او به من گفت «سلام ملیندا!». من جواب سلام او را دادم و با خودم تعجب کردم که چطور او اسم من را میداند. او گفت «حالت چطور است؟». پاسخ دادم «بد نیستم». او گفت «میدانی کجا هستی؟». من گفتم «نزدیک دفتر پست در خیابان توت فرنگی نزدیک منزل پدر و مادرم». او گفت «تو میدانی که متعلق به اینجا نیستی، مگر نه؟». من گفتم «ام…م میدانم ولی خیلی مطمئن نیستم» و آنجا بود که به یاد آوردم و متوجه شدم که از بدنم بیرون آمدهام و خارج از آن هستم.
او گفت که هر سؤالی که دارم را میتوانم از او بپرسم. من شروع به تفکر کردم و اولین سؤال من که همیشه برایم مطرح بوده این بود که آیا آدمهای بد به جهنم میروند؟ آیا جهنم وجود دارد؟ او به من نگاه کرده و گفت:
«نه!»
این برایم خیلی غیرمنتظره بود و راستش جایی در درونم دوست داشتم که جهنم وجود داشته باشد، زیرا در آن زمان من هنوز عصبانیت زیادی (از افرادی که در گذشته به من آسیب و درد وارد کرده بودند) در درونم بود و این پاسخ او را دوست نداشتم (زیرا به این معنی بود که آنها به جهنم نخواهند رفت). من گفتم «چه میگویی؟ منظورت چیست؟» او پاسخ داد:
«خدا هر انسانی را که آفریده دوست داشته است. وقتی انسانها کارهای بدی انجام میدهند اغلب به خاطر این است که خود از درون در رنج و اذیت هستند و به همین خاطر به دیگران اذیت و آزار میرسانند.»
این همان چیزی بود که خدا هم در ابتدای تجربهام به من گفته بود. ولی این پاسخ هنوز من را راضی نمیکرد و پیش خودم درباره افرادی مثل هیتلر و قاتلهای زنجیرهای و کسانی که به کودکان تجاوز میکنند و آنها را به قتل میرسانند فکر میکردم و گفتم منظورت این است که آنها بدون اینکه تاوان کارهای خود را بدهند بعد از تمام آنچه در حق دیگران کردهاند قسر در میروند؟ او بدون اینکه آرامش و وقار خود را از دست بدهد روی حرف خود ایستاده بود و آن را تغییر نمیداد. ولی صادقانه بگویم من از جواب او خیلی عصبانی شده بودم. سپس او چیزی گفت که بسیار عمیق بود و باعث شد که دیدگاه من تغییر کند. او گفت:
«حتی کودکی که توسط یکنفر مورد تجاوز قرار گرفته و به قتل رسیده است بالاخره آن شخص تجاوزگر و قاتل را خواهد بخشید.»
من گفتم «واقعاً جدی میگویی؟» او گفت:
«بله. خدا آن افراد را نیز همانقدر دوست دارد که تو را دوست دارد!»
من گفت «چرا؟». او پاسخ داد:
«خارقالعادگی عشق این است که بینهایت و بدون حد است. بسیاری از اوقات هنگامی که این افراد میمیرند کسانی که مورد تجاوز و ستم قرار دادهاند به پیشواز و خیر مقدم گویی آنها میآیند.»
من گفتم «واقعاً؟» او گفت:
«بله! این به روح شخص تجاوزکار کمک میکند. این کمک میکند تا او خود آنچه را که قربانیان او حس کردهاند را ببیند و حس کند! بخصوص اگر هنوز از ابعاد درد و رنجی که بوجود آورده است غافل باشد. به شرط آنکه او آمادگی و پذیرش لازم را داشته باشد تا از آنچه کرده است درس فراگیرد و اثر اعمال خود را درک کند.»
این برای من کاملاً بیدار و شکه کننده بود. اکنون تمام فکرم این بود که چطور میتوانم من نیز افرادی که به من اذیت و صدمه وارد کردهاند را ببخشم. چیزی که یاد گرفتم این بود که بخشیدن به این معنی نیست که آنچه شخص ستمکار انجام داده اشکالی نداشته است. بلکه بخشش باعث میشود که شما انرژی منفی آن را از خود رها کنید و نگذارید خاطره آن بیشتر شما را اذیت کند و به شما صدمه بزند.
من گفتم پس اگر یک روح بخواهد با (سوء استفاده از این) محق بودن برای بهشت (بدون اهمیت دادن به تصمیمات و اعمال خود) وارد بهشت شود چه؟ او گفت که هر کسی متفاوت است و بستگی به این دارد که چه کسی است، دیگران را چگونه میبیند، و چه کرده است. آنچه او به من نشان داد و بیان کرد این بود که هر انسانی لیاقت عشق خدا را دارد، زیرا از عشق خدا ساخته شده است. خدا همه ما را از عشق آفریده است. عشقی که کامل و یکپارچه است.
خاطره بعدی من این بود که من به همراه او شروع به بالا رفتن کردیم و به سمت ابرها اوج گرفتیم. ما به درون ابرها رفتیم و به یاد دارم که از بالا و درون ابر به پایین نگاه کردم و کمی از ارتفاعی که داشتیم ترسیده و گفتم «ما سقوط نخواهیم کرد؟». او خندید و گفت «نترس! سقوط نخواهی کرد. دیگر جاذبه وجود ندارد.» احساس روح بودن کمی با احساس (شخص در این دنیا) متفاوت است، ولی احساس نمیکنید که چیزی از شما کمتر شده است. هنوز هم احساس داشتن نوعی قالب و فرم را داشتم، ولی نه قالبی که در یک پوسته (محدود) باشد. در این دنیا مثلاً وقتی کسی به بازوی شما دست بزند شما تماس او را در همان عضو بدنتان و روی پوستتان حس میکنید. در مقایسه، آنجا اگر کسی بازوی شما را بگیرد شما آن را در تمام وجود خود حس خواهید کرد. همه چیز (و احساسات) در آنجا قویتر و تشدید شده هستند. او نیز که در ابتدا در شکل و ظاهر یک انسان ظاهر شده بود گفت که این فرم و قالب او نیست و فقط برای اینکه من راحت باشم با این قالب پدیدار شده است. او به من گفت میتواند شکل و فرمهای مختلفی را به خود بگیرد و از من پرسید «چه شکل و ظاهری را دوست داری ببینی؟». من ابتدا به یک دایناسور فکر کردم ولی بعد گفتم «نه، من نمیخواهم ظاهری به خود بگیری که من را بترسانی». او گفت «من هم نمیخواهم تو را بترسانم. ولی در هر صورت (با هر ظاهری که باشم) خود من خواهم بود و من هیچوقت به تو آسیبی نخواهم رساند». من گفتم «چطور است فقط قدت را کمی کوتاهتر کنی؟». قد من حدود 164 سانتیمتر است و در ابتدا او حدود 180 سانتیمتر به نظر میرسید. ولی ناگهان او شروع به تحول و کوتاه شدن کرد. من مبهوت و هیجان زده به او گفتم «واقعاً؟ چقدر با حال!». گفتم «حالا چطور است که موهایت بلوند و چشمهایت آبی بشود؟». او چشمانش را آبی و موهایش را بلوند کرد و دوباره قدش را افزایش داد و بهکلی به شخص دیگری تبدیل شد، به یک جوان قد بلند و بلوند و جذاب. من فهمیدم که وقتی ما در حالت روح (خالص) هستیم این توانایی را داریم که با هر شکل و ظاهری که می خواهیم به نظر برسیم.
او سپس گفت:
«ولی این شکل و ظاهری است که با آن راحتتر هستم و خودم دوست دارم آن را داشته باشم»
و با گفتن این حرف چشمانش را بسته و ظاهر او به چیزی تغییر کرد که با دیدن آن من سر جای خودم خشکم زد و نفس در سینهام حبس شد. حتی از به یاد آوردن آن چشمانم پر از اشک میشود. او به زیباترین و جذابترین مرد (که میتوان تصور کرد) تبدیل شد. قد او به حدود 2 متر و 10 سانتیمتر افزایش یافت و باید بگویم بیشتر فرشتهها (در قالب و ظاهر انسانگونه) در این حدود قد به نظر میرسند. موهای او سیاه بود و مانند یک فرشته به نظر میرسید. ولی مطمئن نیستم که او لزوماً یک فرشته بود. شاید هم او روح یک انسان متعالی بود که برای راهنمایی و کمک به من آمده بود. اکنون فهمیدهام که فرقی بین روح یک انسان والا و یک فرشته نیست و روح انسانها میتوانند یک فرشته نیز باشند. ولی ظاهر او چنان خارقالعاده و باشکوه بود که مو بر تن من سیخ شد و گفتم «وای خدای من!». از بس او زیبا بود من کمی دستپاچه شده و سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم «تو واقعاً خیلی زیبا و جذاب هستی!». او بسیار فروتنانه گفت:
«متشکرم! تو هم خیلی زیبا هستی ملیندا! باید آن را بدانی!»
من در حالی که چندان حرف او را جدی نگرفتم گفتم «ممنونم». ایستادن در نزدیک او خارقالعاده بود. از او ذرات طلائی و درخشان نورانی به اطراف پخش میشد. موهای او و نرمی و متانت حرکات او و حرف زدن او همه فرشتهگونه و فوقالعاده بود. با این حال هیچ چیز غیرعادی و فوق انسانی در او دیده نمیشد، بلکه او خیلی طبیعی مانند یک انسان به نظر میرسید. با این وجود من به یاد دارم که در جایی از تجربهام او را با بال نیز دیدم. او گفت که برای حرکت به این بالها احتیاجی ندارد ولی (او اینگونه به نظر میرسد زیرا) بسیاری انتظار دارند که فرشتگان را اینگونه ببینند. حتی او با لحنی شوخ گفت «میخواهی بالهای من را لمس کنی؟ خیلی باحال هستند!».
من گفتم «من را ببخش، ولی راستش تو از تمام مردهایی که تاکنون روی زمین دیدهام به مراتب جذابتر هستی.» او گفت:
«این را در نظر داشته باش ملیندا که خیلیهای دیگر در دنیا هستند که در این حد زیبا نیستند، ولی قلب آنها از طلاست.»
من با خودم فکر کردم که بله این حرف درست است. من گفتم «ولی اگر اینطور است و زیبایی همه چیز و ملاک ارزش نیست، پس چرا تو ترجیح میدهی تا این گونه جذاب و زیبا به نظر برسی؟» او گفت:
«این کسی است که من احساس میکنم هستم. هر کسی آن کسی است که دوست دارد باشد و هیچ قضاوتی هم دربارۀ درست و غلط آن و آن چیزی که فکر میکنی برای تو و راجع به تو زیبا است وجود ندارد. بله درست میگویی که زیبایی همه چیز نیست، ولی وقتی که [بعد از مرگ] به خدا نزدیکتر میشویم، ظاهر ما زیباتر از ظاهر ما در دنیا به نظر میرسد. هرچه بیشتر در قلب خود زیبایی و عشق داشته باشیم، آن زیبایی بیشتر در ظاهر خارجی ما [در عالم معنوی] نفوذ میکند و درون و بیرون ما یکی میشود.»
او مرتب شوخی میکرد و جک میگفت و سعی میکرد به من احساس راحتی داده و اعتماد من را افزایش بدهد. بعد از مدتی که احساس آن مانند گذشت یکی دو ساعت مینمود او گفت:
«ملیندا، حالا ما از یک مجرا و کانال عبور خواهیم کرد که ما را به دنیای دیگری خواهد برد، زیرا همانطور که گفتم تو به این جا تعلق نداری. من میتوانم تو را به جایی ببرم که از اینجا بسیار بهتر است. میخواهی آنجا را ببینی؟ البته من تو را به هیچ جایی که درباره رفتن به آن راحت و مطمئن نباشی نخواهم برد.»
ناگهان احساس ترس و عدم اعتماد در من نفوذ کرد. من گفتم «از کجا بفهمم که میتوانم به تو اعتماد کنم؟ خیلیها در گذشته من را اذیت کرده یا از من سوء استفاده کردهاند. از کجا بدانم تو دروغ نمیگویی و من را به جایی که قول میدهی خواهی برد؟» وقتی این را گفتم او با نگاهی که غرق صداقت و خلوص بود به چشمان من نگاه کرد و چشمان او به این مکان پر از عشق تبدیل شدند. من میتوانستم حقیقت اعتماد را در چشمان او ببینم و در حقیقت من تعریف اعتماد را میدیدم و حس میکردم. این کمی برایم بیش از حد و معذب کننده بود زیرا من هیچوقت چنین درجهای از اعتماد و صداقت و وفاداری را تجربه و حس نکرده بودم. چشمان او با من سخن میگفتند. او دستان من را گرفت و من کمی با آن معذب شدم. او گفت:
«ملیندا، میدانم اعتمادی که از تو درخواست میکنم به من داشته باشی اعتمادی نیست که هنوز آن را از سوی تو بدست آورده باشم، ولی من از تو میخواهم که فرصت بزرگی به من بدهی و من به تو قول میدهم.»
او من را در آغوش خود گرفت و در آغوش او احساس امنیت فوقالعادهای میکردم. راستش این احساس را نیز داشتم که بسیار خوش شانس هستم که مردی با این زیبایی و جذابیت من را اینچنین در آغوش خود گرفته است. ما با سرعتی سرسام آور که احساس میکردم از سرعت نور نیز بیشتر بود صعود کردیم. من احساس کردم که ما مصافتی بسیار عظیم را طی کردهایم ولی بعد از لحظه کوتاهی من خود را در این مکان که از نوری عالی و فوقالعاده اشباع شده بود یافتم. این نور بسیار درخشان بود و هیچ منبع واحد و مشخصی نداشت و از جایی نمیآمد، بلکه این مکان از ذات خود نورانی بود. من پرسیدم که اینجا کجاست؟ او گفت بهزودی خواهی فهمید. سپس او من را در آنجا تنها گذاشته و رفت. من کمی از رفتن او ناراحت شدم زیرا او در حدی باور نکردنی خوش سیما و جذاب و در عین حال مهربان بود. این مکان فوقالعاده زیبا و تمیز و بیعیب و نقص به نظر میرسید.
خاطره بعدی من این است که بانویی که نام او مریم (مری) بود به پیشواز من آمد. مطمئن نیستم ولی فکر میکنم او «مری مگدالن» بود (Mary Magdalene که نام او در انجیل چند بار ذکر شده است یک زن یهودی بود که به مسیح ایمان آورده و همراه او سفر کرد). او به کنار من آمده و گفت «سلام ملیندا» من هم گفتم «سلام». کمکم داشتم میفهمیدم که کجا هستم. او گفت:
«میدانی کجا هستی؟»
گفتم: «آیا اینجا بهشت است؟» او گفت: «تقریباً». او به من فهماند که من در مکانی هستم که ارواح در آن (بعد از بازگشت از دنیا) مورد استقبال قرار میگیرند و اعمال خود را بازبینی میکنند. او با من بسیار ملایم و مهربان بود و هیچ قضاوتی از سوی او درباره من نمیشد. من بهشدت شروع به گریستن کردم. همینطور که گریه میکردم او اشکهای من را پاک میکرد و شانههای من را مانند یک مادر مهربان میمالید. انرژی و ارتعاش آنجا خیلی نافذ بود و احساس کردم که افراد زیاد دیگری نیز در آنجا حضور دارند. توصیف آن مکان سخت است. من نمیتوانستم دور دست را ببینم زیرا دوردست از نور اشباع شده بود. نمیدانم چطور آن را توضیح دهم ولی من احساس نمیکردم که دیوار (و حصار و مرزی) برای این مکان وجود دارد. با این حال بهطور عجیبی گویی آن مکان بر من محاط بود و فضایی باز و ول به نظر نمیرسید. گویی نور خود حد و مرز این مکان است. تمام آنچه میدیدم بسیار واقعی بود و حقیقی بودن آن را در قلبم حس میکردم.
مدت کوتاهی بعد مسیح در آنجا ظاهر شد و او نیز به من خوشآمد گفت. مسیح پوست به نسبت تیرهای داشت و موهای او مجعد و بلند و به رنگ قهوهای تیره بود. البته او مانند بقیه کسانی که در بهشت هستند میتوانست به هر شکل و ظاهری که میخواهد پدیدار شود. حضور او آرامش بسیاری به من القاء میکرد. خاطره بعدی من این است که من و مسیح بر روی یک پلکان به رنگ سفید مرواریدی نشستیم. این پلهها خیلی بزرگ نبودند و گویی از میان هیچ کجا پدیدار شده بودند. من چند پله پایینتر از او نشستم. باید خاطر نشان کنم که در حالی که ما مشغول صحبت بودیم افراد دیگری نیز در آن دور و اطراف بودند که رد میشدند یا مشغول کار خود بودند. او گفت:
«ملیندا، چرا پایینتر از من نشستهای؟ تو از من پایینتر نیستی. تو با من در یک سطح و درجه هستی. هر کسی در همان سطح و درجهای است که من هستم. من بهتر از هیچ کسی نیستم.»
او دست خود را به سطح پلهای که روی آن نشسته بود و در کنار و سمت راستش مالید و از من خواست که آنجا در سمت راست او بنشینم. من دعوت او را قبول نکردم و گفتم دوست دارم از همینجا به تو نگاه کنم و این برایم تحقق یک آرزو است. نمیدانم چرا ولی از وقتی که بچه بودم همیشه دوست داشتم که پیش پای مسیح بنشینم و به حرفها و داستانها و حکمتهای او گوش فرا دهم. او خواست من را میفهمید. مسیح بسیار شوخ بود و میخندید و حتی درباره خودش جک میگفت و فرشتگانی که آنجا بودند نیز میخندیدند و صحنۀ بسیار زیبایی بود. نه جک گفتن و شوخیای که با آن خودش را کوچک کند، بلکه او بهسادگی کودک درونش را ابراز میکرد و سعی میکرد به من احساس راحتی و صمیمت بدهد. او به من گفت:
«ملیندا، اگر بخواهی میتوانی اینجا در وطن و منزلگاهت در بهشت بمانی و اگر بخواهی میتوانی به نزد خانوادهات در زمین بازگردی.»
من گفتم «واقعاً؟» او به نشانه تائید سرش را تکان داد. من گفتم «اینجا فوقالعاده است و من نمیخواهم اینجا را ترک کنم. ولی اگر اینجا بمانم خانوادهام بسیار غصه خواهند خورد و عزاداری زیادی خواهند کرد.» او دوباره با حرکت سرش حرف من را تائید کرد. او گفت:
«ملیندا، میدانم که سؤالهای زیادی [درباره من] داری که همیشه به دنبال جواب آنها بودهای. ولی بگذار اول بگویم که بسیاری از چیزهایی که مردم درباره من یاد گرفتهاند درست نیست.»
چیزی که من از مسیح در آنجا یاد گرفتم این بود که او نیز یک انسان بود که بهسادگی حداکثر سعی خود را میکرد که آن درجه و مرتبه از بیداری ضمیر و ادراک انسانی را به همه ما نشان بدهد تا ما با آن رشد کنیم. همه ما بر روی زمین هستیم تا ضمیر و وجدان انسانیت را گسترش دهیم و بیداری و آگاهی به وجود بیاوریم. من به مسیح گفتم «یعنی منظورت این است که هر چیزی که در انجیل است دروغ است؟» او گفت:
«نه. ولی اگر بخواهی حقیقت مطلب را بدانی هیچ دینی [تمامی] حقیقت را در خود ندارد. هیچ دین و مذهبی در تمام جنبهها درست و صحیح نیست ولی هیچ مذهبی نیز در تمام موارد غلط نیست. هر دین و مذهبی یک راه به سوی اشراق و بیداری است.»
او به من گفت که بسیاری از چیزهایی که در انجیل (امروز) آمده آنگونه که گفته یا تعبیر شده نبوده یا به آن شکل اتفاق نیفتاده است. من پرسیدم آیا از دست مردم عصبانی نیستی که انجیل را اینگونه تحریف کردهاند؟ او گفت نه. البته او به هیچ وجه سعی نداشت که این پیغام را به من بدهد که انجیل و سایر کتب ادیان ارزشی ندارند. بلکه خواندن آنها میتواند ما را بهسوی نور و امید هدایت کند. ولی نباید هیچ یک از آنها را کلمه به کلمه حقیقت در نظر گرفت. ملاک و جایگاه حقیقت باید درون قلب خود ما و عشق باشد. مذهب و دین ما و فلسفه ما باید عشق باشد. اگر در قلب شما عشق باشد شما خود به خود راهنمای طبیعی اخلاق و درست و غلط را درون خود دارید.
خاطره بعدی من این است که او به من گفت که میداند که سؤالهای زیادی دارم، ولی باید تصمیم خود را بگیرم که آیا میخواهم به نزد خانوادهام در دنیا بازگردم یا آنجا بمانم. بااینکه دلم نمیخواست، تصمیم من بازگشت بود. یکی از علتهای مهم بازگشت من خانوادهام و خدمت به مردم بود. من سؤالهای دیگری نیز کردم که بسیاری از آنها شخصی بودند و خیلی از چیزهایی که او قول داده یا به من نشان داده بود بعد از بازگشتم به دنیا اتفاق افتاده است. مسیح گفت:
«ملیندا، وقت آن شده که برویم و به بدنت بازگردی.»
من به همراه مسیح و مریم و چند روح دیگر که به نظر ارواحی متعالی بودند بهنوعی شروع به حرکت کردیم و از ابعاد و لایههای مختلفی عبور مینمودیم. توصیف آن سخت است ولی آن حرکت به آن معنا نبود و بیشتر محیط اطراف ما بود که در حال تغییر بود. به یاد دارم که من به پایین نگاه کردم و نوعی روزنه و مجرا شبیه به آنچه پرنده کوچک من در ابتدا از درون آن ظاهر شده بود در پایین پدیدار شد که از درون آن بدنم را روی تخت بیمارستان میدیدم و خانوادهام که به دور و اطراف آن جمع شده بودند. به یاد دارم که وقتی بدنم را دیدم با خودم گفتم: «چقدر افتضاح به نظر میرسم!». آن ارواح متعالی دور من حلقه زدند و همه باهم چشمان خود را بسته و شروع به درخشش با نوری ملایم و آبی رنگ کردند. من هم چشمان خودم را بستم و ناگهان صحنههای سریع و فلاش مانندی از تمام اتفاقاتی که قرار بود در آینده در دنیا رخ دهد را جلوی چشمانم دیدم. این صحنهها پر از جنگ و تراژدی و درد بودند. همچنین من صحنههای از آینده زندگی خودم را دیدم و آنها من را خوشحال میکردند.
آنها گفتند که یک چیز دیگر هست که قبل از بازگشت باید به تو نشان دهیم، اینکه بتوانی در دنیا و در حالی که در بدنت هستی با ما ارتباط برقرار کنی. این مهم است زیرا تو برای کمک به انسانها میروی و باید بتوانی با من ارتباط داشته باشی. مسیح دست من را گرفت و ناگهان احساس کردم که آگاهی و هوشیاری زیادی در وجودم سرازیر شد. احساس آن خارقالعاده بود. آنها به من این توانایی را دادند که هر وقت که بخواهم بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم. ولی این را باید بگویم که این به این معنا نیست که من بهتر از دیگران هستم. هر انسانی حقیقتاً این توانایی را درون خود دارد. آخرین چیزی که به من گفتند این بود که بعد از بازگشتم به دنیا من این تجربه را فراموش خواهم کرد ولی بعد از 11 سال دوباره آن را بهطور کامل به یاد خواهم آورد.
آخرین خاطره من قبل از بازگشت به بدنم این بود که در اتاق بیمارستان به همراه مسیح و بقیه ایستاده بودم در حالی که خانواده من هم آنجا (دور بدن من) بودند. خانوادهام درباره من حرف میزدند و من تمام حرفهایشان را میشنیدم. به خاطر دارم که به بدنم نگاه کردم و گفتم «چطور باید به بدنم بازگردم؟» و ناگهان گویی به درون بدنم کوبیده شدم. احساس بدن مانند احساس یک لباس تنگ زیپدار است که زیپ آنها تا بالا بستهاید.
چیزی که در مورد مردن باید بدانیم این است که وقتی ما بهسوی دیگر میرویم دیگر جدایی بین ما نیست، و همه ما با یک زبان سخن میگوییم. آن زبان زبان عشق است که تنها فرکانس و انرژی هستی است. نه قضاوتی وجود دارد، نه بالا و پایینی، و نه خوب و بدی، نه درست و غلطی، بلکه تنها عشق است. ما باید دیگران را در همان درجهای از بیداری و فهم که هستند قبول کنیم و در همان سطح به آنها کمک کنیم تا رشد کنند. به همین خاطر است که تجربه نزدیک به مرگ افراد مختلف متفاوت است، زیرا آن چیزی که آنها تصمیم گرفتهاند در درون و در مورد خود احساس کنند متفاوت است. من از اعماق قلب خود میدانم که آنچه تجربه کردم نه تنها واقعی و عمیق بود، بلکه یک حقیقت و واقعیت بود.
آنجا هیچ قضاوتی در کار نبود، بلکه خدا تنها من را در آغوش شکوفه حیات خود گرفته بود. به یاد دارم که احساس میکردم که هیچ چیزی نیست که باید انجام دهم (و انتظار و توقعی از من وجود ندارد). هیچ کاری نبود که میبایست انجام دهم تا مورد این عشق و قبول باشم. وقتی میگویم که قضاوتی در کار نیست، واقعاً جدی میگویم. خدا با مثال و نمونه بودن ما را رهبری و هدایت میکند. خدا هیچگاه کاری را انجام نمیدهد که خود از ما خواسته است آن را انجام ندهیم. یکی از دوستان من چندی پیش درگذشت و من او را در ماههای آخر زندگیاش و در فرایند مرگش حمایت و همراهی کرده بودم. یکبار او از من پرسید «به نظر تو آیا باید به مسیح ایمان داشته باشیم که به بهشت برویم؟» احساس کردم که در آن موقع جواب سؤال او توسط فرشتهای به من الهام شد. من به او پاسخ دادم:
«تا وقتی که هنوز ذرهای عشق در قلب تو باشد به بهشت وارد میگردی.»
برای رفتن به بهشت لازم نیست سعی و تلاش کنید و کاری انجام دهید، تنها چیزی که لازم است این است که این عشق را درون خود داشته باشید. خدا همه را همانطور که هستند قبول میکند. (زیرا) همه در او هستند و در عشق و انرژی او وجود دارند. بعضیها از من میپرسند که پس چرا بعضی از افراد در تجربه خود به جهنم رفتهاند؟ آنچه در پاسخ به این سؤال به من الهام شد این است که این یک باور آگاهانه (و عمیق) درون خود آنهاست که باید اینگونه حس کنند. جهنم مکانی است که در باور شخص وجود دارد. کسی که در عمق ضمیر خود را لایق جهنم بداند آن را تجربه خواهد کرد. هر کسی در تجربه نزدیک به مرگ خود (یا بعد از مرگ) آن چیزی را تجربه خواهد کرد که باعث خواهد شد وقتی به دنیا بازگشت آن کسی بشود که میبایست بشود. تقریباً میتوان گفت که شاید این (تجربههای منفی یا جهنمی) مانند یک تکان دادن شدید است (که بعضی ارواح به آن نیاز دارند تا بیدار و متحول شوند). آیا من واقعاً باور داشتم که سزاوار جهنم هستم؟ نه، صادقانه بگویم احساس من مانند این بود که من سزاوار بهشت هستم ولی در عین حال ارزش آن را نیز ندارم. ولی من میخواستم که به بهشت بروم.
[توضیح: هر دو توصیف بالا از جهنم صحیح و در حقیقت معادل و یکی هستند. جهنم هم مکانی است که روح در باور خود خلق کرده است، و هم تجربهای است که برای متحول شدن او به مرحله بعدی تکامل در مسیری که انتخاب کرده لازم میباشد و تناقض و تفاوتی در این دو نیست. روح با باور خود تجربه ای را که میخواهد و به نوعی دنیای خود را خلق می کند. درد و رنج و ترسناکی جهنم انعکاس و احساس تجربهای است که روح انتخاب کرده است و روح با تجربه کردن آنچه انتخاب کرده (منجمله جهنم) حقیقت وجود خود که همان خداست را جستجو میکند و به سوی او باز میگردد. ولی بهمحض اینکه روح به درجه بالاتری از آگاهی و ادراک بیدار شده و پذیرای نور باشد بلافاصله تاریکی و تجربه جهنم برای او خاتمه مییابد.]
من از بچگی همیشه با دیدی تحلیلی به زندگی خود و حوادث آن نگریستهام. اکنون که به زندگی خود و تمام آنچه برای من اتفاق افتاده است نگاه میکنم، میبینم که همه به هم مربوط (و اجزاء یک طرح و هدف بالاتر) بودهاند و چگونه همه سؤالهایم جواب داده شده است. چیزی که عجیب است این است که هنوز هم هر سؤالی که داشته باشم خدا به من پاسخ آن را میدهد. من 12 سال است که به افراد در حال مردن در فرایند مرگشان کمک میکنم و با ارواح درگذشتگان ارتباط برقرار مینمایم. من هنوز هم گاهی خدا را در خواب میبینم یا صدای او را میشنوم. درگذشتگانی از عزیزان من هستند که مرتباً به ملاقات من میآیند. حرفهایی که من میزنم بر اساس یک باور یا چهارچوب فکری و اعتقادی نیست، بلکه چیزهایی هستند که احساس میکنم و تجربه کردهام و به من الهام میشوند یا از انرژی ارواح دریافت میکنم.
من نمیخواهم این ایده و برداشت را القا کنم که اکنون که خدا را یافتهام دیگر هیچ مشکلی در زندگی برای من وجود ندارد. من میدانم که خدا همیشه نزدیک است، ولی باز هم استرسها و مشکلات خودم را دارم.
«آنچه برای تغییر دادن یک شخص لازم است تغییر دادن آگاهی [و دیدگاه] او به خویشتن است» آبراهام ماسلو (Abraham Maslow)
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=ExephVKQ5_U&t=4s
“Life Beyond Here: A Near-Death Experience Revealing The Whole Truth About Humanity’s Purpose In Life, Love & Creator” by Melinda Lyons. CreateSpace Independent Publishing Platform (May 4, 2016), ISBN-13: 978-1532860386.