«ننسی راینز» (Nancy Rynes) در اثر تصادف در حین دوچرخه سواری تجربه ای عمیق داشت که شرح مختصری از آن در اینجا آمده است. شرح مفصل آن را میتوانید در کتاب «بیداری به دست نور» (Awakening from the Light) بخوانید:
این اتفاق در تاریخ سوم ژانویه سال 2014 در ایالت کلورادو (در آمریکا) برای من رخ داد. به یاد دارم که یک روز بسیار زیبا و آفتابی بود و من تصمیم گرفتم که با دوچرخه کوهستانی ام در شهر دوچرخه سواری کنم و به تعدادی از کارهایم برسم. من با دوچرخهام از منزل خارج شدم و بعد از مدتی به یک میدان رسیدم. یک ماشین استیشن بزرگ از طرف دیگر با سرعت به میدان نزدیک میشد ولی من به آن اهمیتی ندادم زیرا فکر میکردم در حال ترمز کردن است. در کسری از ثانیه متوجه شدم که او قصد ترمز کردن ندارد و با سرعت در حال نزدیک شدن به میدان و من است. ترس من را فرا گرفت زیرا مطمئن بودم که با من تصادف میکند، و میدانستم که اگر چنین ماشین سنگینی به من و دوچرخهام برخورد کند شانس زیادی برای زنده ماندن نخواهم داشت.
به یاد دخترم و خواهرم و بچۀ خواهرم افتادم. متوجه شدم که چقدر خبر مرگ من برای آنها ویرانگر خواهد بود. من شاهد بزرگ شدن دخترم و دختر خواهرم نخواهم بود. من یکی از خواهرهای خود را از دست داده بودم و تحمل از دست دادن یک عضو دیگر برای خانوادهام راحت نخواهد بود.
سعی کردم که فرمان دوچرخه را بچرخانم تا با آن ماشین برخورد نکنم ولی بیفایده بود. میدان خیلی کوچک بود و من فضای زیادی برای مانور نداشتم. ماشین وارد میدان شد و راننده که گویی من را نمیدید با سرعت به طرفم آمده و از سمت راست به من برخورد کرد؛ از پهلو و بدترین زاویه ممکن. من افتادم و دوچرخهام از من جدا شد. در یک آن برایم روشن شد که این لحظه موعود است و من همینجا خواهم مرد و خانواده و دوستانم از فکرم گذشتند. نمیدانم چطور ولی من بر روی کاپوت ماشین پرت شدم و برای یک لحظه کوتاه راننده را دیدم که مشغول حرف زدن با تلفن موبایل خود بود و بلافاصله لیز خورده و پایین افتادم و از زیر ماشین سر درآوردم. زمان به نظر کند شده بود. من از زیر به سپر ماشین دست آویخته بودم. زمان چند ثانیه ای برای من مانند چندین ساعت مینمود. ترسی فلج کننده در عمق دل من میجوشید؛ ترس از له شدن زیر ماشین. ماشین به حرکت خود ادامه داد و بالاخره سپر ماشین از دستم رها شد. سرم، با کلاه ایمنی دوچرخه سواری که به سر داشتم، و شانۀ چپم همراه صدای شکسته شدن بلندی با شدت به جدول کنار خیابان برخورد کرد.
عجیب است ولی من نه از برخورد با ماشین و نه از برخورد با جدول کنار خیابان دردی حس نکردم. من از هوش نرفتم و بعدها دکترها به من گفتند که همین از هوش نرفتن جان من را نجات داده است. ماشین به حرکت خود ادامه داد و بدن من را حدود 15 متر به دنبال خود روی اسفالت کشید. من مانند یک حیوان زخمی جیغ میکشیدم. عجیب است ولی در آن لحظه خاطرۀ یک راکون که 27 سال پیش به طور اتفاقی با ماشین از روی آن عبور کرده بودم به یادم آمد. حالا من خود طعم چیزی که او در لحظات آخرش تحمل کرده بود را میچشیدم. در حالی که زیر ماشین کشیده میشدم، احساس همدردی، پشیمانی، و غصه (برای آن راکون) من را فرا گرفت.
من متوجه چیز بسیار غیر عادی شدم. اینکه ضمیر و آگاهی من به طور هم زمان در دو جای متفاوت است. من آن موقع اهمیت زیادی به آن دادم و با خود گفتم: «عجب! خیلی عجیب و غیر عادی است». بعدا، و حتی هنوز هم برای من درک یک ضمیر دوگانه قابل هضم نیست. به نظر میرسید که قسمتی از ضمیر من که بر روی نجات و زنده ماندن (بدنم) متمرکز بود زیر ماشین و در بدنم باقی مانده است. آن قسمت فقط دربارۀ ترس و احساسات خام بود. ولی قسمت دیگری از ضمیر من تمام این صحنۀ تصادف را از بیرون و در جلوی چشمان خود تماشا میکرد. چطور چنین چیزی ممکن بود؟
این «من» نظارهگر که بیرون (از بدنم) بود به طور عجیبی دربارۀ آنچه جلوی او اتفاق میافتاد بیتفاوت بود. در حالی که این خود من بودم، این قسمت ضمیرم هیچ ترس و دردی حس نمیکرد. او آرامش خود را کاملا حفظ کرده بود، ولی با این حال مهربان بود و میفهمید. او احساس میکرد که شاهد یک تصادف ناراحت کننده است، ولی این اتفاقی است که قرار بوده درست اینگونه و در این زمان رخ بدهد. به یاد دارم که این من نظارهگر میدانست که در نهایت همه چیز درست خواهد بود و ترسی نداشت. من احساس این ضمیر دوگانه را برای زمانی که از دید من ساعت ها به طول انجامید داشتم، ولی در حقیقت بیشتر از چند دقیقه نبود. به طور همزمان دوجا بودن برایم غریب و غیر عادی بود و خیلی تازگی داشت.
بالاخره ماشین متوقف شد. سعی کردم خود را حرکت داده و از زیر آن بیرون بیایم، ولی دردی تیز و سوزان ناحیه پایین ستون فقرات و لگن خاسرۀ من را پر کرد. من فریاد زده و دوباره افتادم. دردی که داشتم بسیار وحشتناک و غیر قابل تحمل بود. ابتدا فکر کردم شاید باسن من از بدنم جدا شده است. بیشتر از هر چیز نگران این بودم که دیگر نتوانم راه بروم و تا آخر عمر روی صندلی چرخدار باشم.
یک زن (رهگذر) به من نزدیک شد و کنار من آمد و دستهایش را به آرامی روی شانههایم گذاشت و گفت که یک پرستار است و نباید حرکت کنم… بعد از مدت کوتاهی ماشین از روی من کنار رفت و افراد اورژانس دورم را گرفتند. در آن موقع بود که هر دو قسمت ضمیر من دوباره یکی شدند. نمیتوانم توضیح بدهم چطور این اتفاق افتاد. در یک لحظه ضمیر من در دو جا بود و در لحظۀ دیگر در یک جا، در بدنم. من هیچ چیز عجیب و غیر عادی حس نکردم، فقط متوجه شدم که من دوباره فقط در یک جا هستم…
من به بیمارستان و قسمت مراقبتهای ویژه منتقل شدم. جراحی که من را دید گفت یک معجزه است که زنده ماندهام. من دچار یک ضربه مغزی شدید شدم و خون ریزی مغزی داشتم، استخوان شانه و پنج دنده چپ من شکسته بودند و در قسمت لگن خاسره یک ترک خوردگی و خون ریزی وجود داشت و چندین شکستهگی دیگر در چند ناحیه ستون فقراتم دیده میشد. در کل 24 شکستگی داشتم که بیشتر آنها در ستون فقراتم بودند. شکستگی گردنم در مرز فلج کردن کامل من بود…
من را به اتاق عمل برده و بیهوش کردند. بعد از مدتی ناگهان خود را در جلوی یک منظرۀ بسیار زیبا یافتم که مانند آن را قبلا ندیده بودم. نسیم گرم مطبوعی پوستم را نوازش میداد. مرغزارهای زیبا و کوههایی در دوردست و دور و اطراف دیده میشدند. حضوری را در آنجا حس میکردم که پر از عشقی نفوذ کننده و ورای طاقت من بود. سعی میکردم بفهمم چه شده است، زیرا همه چیز خیلی ملموس و واقعی بود. در پس زمینۀ ذهنم میدانستم که به اتاق عمل برده شده بودم، ولی پیش خود فکر کردم که شاید تمام ماجرای تصادف و بقیۀ چیزها را خواب دیدهام.
در اطراف من چشم اندازی از تپههای زیبا با شیب ملایم که دامنۀ آنها از گل و چمن و درختان تنومند پوشانده شده بود به چشم میخورد. درختان بزرگتر از هر درختی بودند که روی زمین دیده بودم و شاخههای آنها پر از برگ بودند. هوا احساس رطوبت ملایم و مطبوعی داشت؛ مانند یک صبح تابستانی. آسمان درخشش ملایمی به رنگ آبی مرواریدی داشت؛ مانند رنگی که در ساحل اقیانوس میبینید. ابرهای پف دار در آسمان دیده میشدند و نور درخشانی از درون همه چیز منتشر میشد که منبع واحدی نداشت.
منظرۀ اطراف بیشتر توجه من را به خود معطوف کرده بود. همچنین در زیر سطح تمام این قالبها، رنگها، و تمام چیزهایی که در منظرۀ پیش روی من بودند، یک نوع انرژی تپنده را حس میکردم. نمیدانم چطور آن را توصیف کنم. به نظر میرسید که (به عنوان مثال) میتوانستم سطح خارجی یک برگ را ببینم، ولی همچنین میتوانستم (ماهیت) زیر سطح آن را نیز ببینم، یک ارتعاش از عشق و شفقت که باعث درخشندگی میشد که از زیر سطح برگ میآمد. همه چیز این درخشش را داشت: درختان، چمن، آسمان، گلها و ابرها. به نظر میرسید که رنگها در اثر این درخشش شفافتر و قویتر هستند. احساس عشق از درون همه چیز جاری بود و به این درخشش میافزود.
از درون همه چیز احساس عمیق و خارقالعادهای از آرامش، درستی، خوبی و عشق را حس میکردم و به نوعی به صورت فیزیکی نیز آن را در خود لمس مینمودم. من از زیبایی این مکان بشدت شروع به گریستن کردم… نمیدانستم کجا هستم و چطور به اینجا آمدهام، ولی احساس میکردم که در خانه و منزلگاه خود هستم؛ در آرامش و سکون.
این زیبایی تنها برای دیدگان خوشایند نبود، بلکه چیزی عمیقتر در مورد آن وجود داشت، نوعی هارمونی و موهبت و قدرت. احساس میکردم همۀ چیزها در آنجا با عشق و آرامشی نیرومند به یکدیگر متصل هستند. به نوعی میدانستم که زیبایی منظرۀ اطراف من محصول عشقی نامشروط در ابعاد جهانی است. زیبایی نفس گیر و احساس عشق و آرامش ورای طاقتی که حاکم بود، چنان من را تحت تسخیر خود درآورده بود که میخواستم تا ابد در آنجا بمانم. این احساس عمیق در تمام چیزهای آنجا جاری بود؛ در هوا، در زمین زیر پایم، در درختان، ابرها، و در من. نمیدانستم چطور میشد عشق را اینچنین ملموس و مانند یک چیز فیزیکی حس کرد، ولی من آن را لمس میکردم. وجود من از عمق درون با عشق مرتعش میشد و هر سلول بدنم در عشق غرق شده بود. نه میتوانستم و نه میخواستم که این احساس را سد کنم و مانع آن شوم. احساس کردم که نوعی حضور پر از عشق و محبت من را پشتیبانی و حمایت میکند. این حضور چنان قدرتمند، ولی در عین حال لطیف بود که من دوباره شروع به گریستن کردم. هرگز در تمام سالهای زندگیم بر روی زمین چنین عشق و پذیرش نامشروطی را تجربه نکرده بودم. احساس میکردم که این مکان از جنس عشقی در ابعادی عظیم و جهانی ساخته شده است.
چیزی نگذشت که در آنجا یک زن به من نزدیک شد و با گرمی و عشقی خالص خیر مقدم گفت. (ظاهر) مبهم او که (در مرزهای بدن او) به تدریج محوتر میشد به نوعی برای آن مکان به نظر طبیعی میرسید. از او عشقی متشعشع میشد که من را در خود گرفته بود. او من را هرگز لمس نکرد ولی امواج عشقش را برای پیشواز من به سوی من میفرستاد.
او را از زندگی دنیا نمیشناختم و با خود فکر کردم که شاید او یک وجود معنوی است که به سویم فرستاده شده تا من را به مرحله بعدی (سفرم) ببرد. امیدوار بودم که اینطور باشد و او به من کمک کند که برای ابد در این مکان که شیفتۀ آن شده بودم بمانم. او ظاهری انسان گونه داشت ولی احساس کردم واژۀ انسان برای او مناسب نیست. ظاهر کلی او مانند یک زن بود ولی من این احساس را داشتم که او این ظاهر و قالب را تنها برای من به خود گرفته است. او این مطلب را بعدا برایم تایید کرد که این فرم و ظاهری بود که برای آن موقع مناسب بود. با این حال من (در کنار او) احساس یک حضور قوی مؤنث را داشتم.
قد او چند سانتیمتر از من بلندتر بود و هیکلی ترکهای و کشیده داشت. موهای او قهوهای و موج دار و تقریبا تا کمر او رسیده بود. صورت او کمی غیر واضح و مبهم بود و نمیتوانستم جزئیات آن را به خوبی تشخیص دهم، گرچه من مایل بودم که بتوانم صورت او را به خوبی ببینم. آنچه از صورتش میدیدم برایم لذت بخش بود ولی به هیچ شکلی قابل توجه و مخصوص نبود. او به شکلی خارقالعاده زیبا نبود، ولی چهره چشم نوازی داشت. او یک لباس آستین بلند و به نسبت گشاد و بلند به تن داشت که به رنگ خاکستری مرواریدی میدرخشید و به زیبایی بر روی او و در اطراف او در جریان بود. پارچه لباس او با یک انرژی به رنگ رنگین کمان که به هوا و اطراف او متشعشع میشد میدرخشید. این انرژی درخشان از جنس همان انرژی بود که من در زیر سطح همه چیز در آنجا حس کرده بودم. او یک دامن یا یک شلوار گشاد و بلند به تن داشت که از همان جنس لباس بالاتنۀ او بود.
از سوی او احساس محبت و شفقت و دلسوزی میکردم و احساس میکردم که او عمیقا من را دوست دارد؛ به شکلی که هرگز تجربه نکرده بودم. نه عشقی رومانتیک، بلکه عشقی که میتوان از خالق و یا از یک فرشته یا قدیس انتظار داشت. عشقی که از او صادر میشد این احساس را میداد که او خود از همین عشق ساخته شده است. من در نزد او احساس راحتی میکردم، مانند اینکه او یک خواهر یا دوست مورد اعتماد است. او هیچ وقت اسمش را به من نگفت و من هم به این فکر نیفتادم که از او بپرسم. نمیتوانم او را در هیچ دسته یا گروه خاصی قرار دهم. ولی در اینجا نام او را «فرشته راهنما» میگذارم.
من و راهنمایم با هم قدم زدیم و مدهوش شگفتی و زیبایی گلهای آنجا شدیم که با رنگهایی که من حتی نمیتوانم آنها را توصیف کنم مرتعش بودند. درختان در بالای سر ما یک سایهبان ساخته بودند و نور مروارید رنگی از بین برگهای آنها میتابید. آسمان آبی، بالای سر و نهایت احساس آرامش و عشق در درون همه چیز رخنه کرده بود. من از قدم زدن با پای برهنه بر روی چمن خنک و دلنشین در حالی که نسیم گرم و مطبوعی پوستم را نوازش میداد و احساس اینکه دوباره سالم و سلامت هستم و هیچ دردی ندارم لذت می بردم.
راهنمایم بصورت شناور کمی بالاتر از سطح زمین حرکت میکرد و من قدم برداشتن او را ندیدم. گاه گاهی من توقف کرده و بر روی زمین زانو میزدم و در بهت و سپاسگزاری در مقابل زیبایی و عشقی که من را احاطه کرده بود فرو میرفتم. ما به راه خود از میان چشمه زارها و مرغزارها ادامه دادیم تا به جایی رسیدیم که درختان بیشتری داشت. من احساس میکردم که منظره و چشم انداز پشت سرم با جلو رفتن ما محو میگردد. من پیش خودم و در فکرم در مورد آن سؤال کردم و راهنمایم بدون اینکه من کلمهای بگویم به سؤالم پاسخ داد. بله، به طور عجیبی منظره پشت ما با حرکت ما به جلو از دیدگان محو میشد.
به تدریج من در حضور او احساس راحتی بیشتری میکردم و راهنمای من شروع کرد که بیشتر دربارۀ این مکان برایم توضیح دهد. راهنمایم گفت که من به طور خاص در بهشت به معنای متداولش نیستم، بلکه در فضایی هستم که من را برای قسمت بعدی سفرم آماده میکند. شاید بتوان آن را یک شمه از بهشت نامید. در دل من این امید رشد میکرد که شاید به زودی بهشت واقعی را ببینم. اگر این یک شمه و مرحله ورودی آن است، تصور کن که تجربۀ بهشت به طور کامل چیست. او گفت که داوطلب شده که از طرف بسیاری که در این سو هستند برای من سخن گو باشد. من این برداشت را داشتم که منظورش موجوداتی معنوی یا ارواحی هستند که به نوعی از طریق او با من ارتباط برقرار میکنند و او به نوعی نماینده یا سخنگوی آنهاست و آمده تا به من در سفرم و قسمت بعدی آن کمک کند. من تصور کردم منظورش این است که قرار است بمیرم و قسمت بعدی سفرم، وارد شدن به سرای دیگر (به طور کامل) است. راستش امیدم هم همین بود، اگر قرار بود ادامه هم همین طور باشد من با کمال میل حاضر بودم که به دنبال او بروم.
من نمیتوانستم بدانم یا ببنیم چه چیزی در مرحلۀ بعد منتظر من است. ولی این حس را داشتم که افراد دیگری آنجا هستند که من نمیتوانم آنها را ببینم. راهنمایم به من گفت که (در اینجا) بسیار بیشتر از آن چه من میبینم وجود دارد. من با این جنبه از تجربهام و اینکه رمز و معماهایی برای من باقی ماند و من همه چیز را ندیدم مشکلی ندارم.
ولی معلوم شد که من در مورد مرحلۀ بعدی سفرم خیلی در اشتباه بودم. انتظار آنچه که برایم آماده شده بود را یک میلیون سال هم نداشتم. او شروع به فرستادن اطلاعاتی به من کرد، پیغامها و درسهای که بخشی ذاتی و لاینفک از این مکان و آنچه ورای آن است بودند. به نظر میرسید که اینها دانشها و حکمتهایی بودند که بسیاری از ما روی زمین آنها را فراموش کردهایم یا هنوز یاد نگرفتهایم. این پیغامها به نوعی به شکل گیری و استحکام ساختارهایی که آنجا بود کمک میکرد. راهنمای من به من گفت که من در گذشته داوطلب رساندن این پیامها و تعالیم شدهام. راهنمای من در ذهن من تصویری از آن را به من نمایش داد. من در یک اتاق پر از نور در کنار عدهای دیگر ایستاده بودم و قبول کردم که یک پیام آور باشم. من نمیتوانستم جزئیات آنها را تشخیص دهم ولی حضور آنها را حس میکردم و صدایشان را میشنیدم. راهنمای من گفت که بیشتر اوقات ارواح قبل از تولد به زندگی دنیوی وظائف و کارهایی را قبول میکنند. بعضی کارها (از دید دنیوی) کوچک و برخی مانند آنچه نلسون ماندلا انجام داد بزرگ هستند، ولی همه داوطلبانه میباشند. احساس مسئولیتی سنگین بر روی دوشم حس میکردم.
هنوز هم از زیبایی تمام آن چشم انداز در حیرت بودم. رنگهای آن در هارمونی با احساسات مختلف بودند. رنگ درختان لزوما همیشه سبز و آسمان همیشه آبی نبود. تمام آنها با یک انرژی درونی و رنگهایی که عشق، سرور، و سپاس را می تاباندند مرتعش بودند. گاهی از فضای لابلای درختان در افق دوردست کوههای کم ارتفاعی را میدیدم که از (نورهایی بر روی آنها) سوسو میزدند. اطراف آنها را مه فرا گرفته بود و به نظر میرسید که آنها نیز یک انرژی درونی را از عمق خود صادر میکنند.
گاهی راهنمای من اطلاعاتی به من میداد که در حد چیزی بود که یک دوست یا همکار ممکن است به شما بگوید. بعضی وقتها ارتباط و تبادل اطلاعات ما بیشتر در زمینههای معنوی بود. این ارتباطات به شکل احساسات و ادراکاتی مستقیما در قلب و فکر من کاشته میشدند. گاهی من احساس دانستن و درک فوری میکردم، و بعضی وقتها هم احساساتی به همراه کلمات و تصاویر را تجربه میکردم. این ارتباط بدون کلمات و سخن در ابتدا کمی غیر عادی به نظر میرسید ولی طولی نکشید که برایم کاملا طبیعی شد.
پیامهایی که فرشته راهنمای من به من داد کوتاه و به ظاهر بسیار ساده هستند:
- حضور ما روی زمین تنها برای یادگیری نیست، بلکه برای عشق ورزیدن نیز هست.
- تو یک معجزه (الهی) هستی، با خود مانند یک معجزه (الهی) رفتار کن.
- زمین و تمامی جهان معجزه (الهی) است.
- هر یک از ما از آنچه تصور آن را داریم قویتر هستیم.
- تمامی ما به یکدیگر و به تمامی آفرینش متصل هستیم.
- رها کن و اجازه بده که روح الهی در زندگی تو نقشش را ایفا کند.
- با اجازه دادن به دیگران که به تو عشق و محبت بورزند، به دیگران عشق بورز.
- یاد بگیر که به ندای قلبت گوش کنی.
- تو هیچگاه تنها نیستی.
- قویترین ابزاری که در دست توست قدرت انتخاب توست.
- تو فقط یک فرصت برای زندگی کردن به عنوان تو (با شخصیت و تمام شرایط زندگی فعلیت) داری، به طور کامل زندگی کن.
- زندگی کن و سپاس و قدردانی خود را احساس (و ابراز) کن.
گاهی در حین این مکالمه من موجهایی از احساسات، از پرشورترین خوشحالیها گرفته تا سختترین ناراحتیها را به خاطر اتفاقات، طرز فکرها یا احساسات خاصی در جامعه (بشری) دریافت میکردم. این احساسات از ارواحی که من نمیتوانستم ببینم ولی حضورشان را حس میکردم صادر میشد و مانند امواجی در من نفوذ می کرد.
گاهی راهنمایم احساس شک و تردید من (در توانایی رساندن این پیامها) و تقلای من را برای هضم اطلاعاتی که به من داده میشد میدید. یک بار او غافلگیرم کرد و از من خواست که با او به میان یکی از مرغزارها رفته و مانند کودکان روی چمنها دراز بکشیم و به آسمان نگاه کنیم. به نظر میرسید که سعی داشت از جدیدت مکالمۀ ما بکاهد و کمی شوخی و تفریح به آن بیفزاید تا من احساس راحتتری داشته باشم. ما مانند کودکان برای شکلهای ابرها در آسمان اسم میگذاشتیم و همچون دو دوست با هم از آسمان آبی و روز گرم آفتابی در میان چمنهای بلند لذت می بردیم و شوخی میکردیم و میخندیدیم. من فکر میکردم که دنیای معنوی بسیار جدی و سرتاسر هیبت است. ولی او به من نشانداد که چقدر حیات در دنیای دیگر میتواند پر از شوخی و بازی و عشق و تفریح باشد.
او برای مدتی در کنار من ساکت ماند و اجازه داد که همه چیز درون ذهن من جا بیفتد. من کاملا از آرامش و زیبایی و عشقی که در این مکان بود لذت میبردم. بعد از مدتی نگاهش را به سمت من برگرداند و گفت: «من به زودی باید بروم. وقت آن رسیده که تو هم به زندگی (دنیاییات) بازگردی». او از جای خود برخاست و دست من را گرفت که من نیز برخیزم.
ترس و خشم درون من شعلهور شد. نمیخواستم بازگردم. من به شدت گریه کرده و اعتراض کردم که نمیخواهم به زمین بازگردم و میخواهم همراه او به بهشت واقعی بروم. این با وجود آن بود که به آنها قول داده بودم که آن پیامها را به مردم برسانم. قسمتی از وجودم به شدت میخواست که آنجا بماند. من مانند یک کودک که لجبازی میکند گریه میکردم و دست و پا میزدم که میخواهم بمانم. راهنمایم میخواست من را برای آنچه در پیش رویم بود آماده کند و به من شمهای از آیندۀ نزدیک را نشان داد. او نشان داد که آیندۀ دردناکی در انتظارم خواهد بود، چه از نظر فیزیکی و جسمی و چه از نظر روحی و احساسی. راهنمایم ترسم را حس کرد و به من اطمینان داد که در دراز مدت همه چیز درست خواهد شد و او مراقب روحم خواهد بود و من دوباره در زندگی خوشحال خواهم بود. او قسمت دیگری از آینده را نیز نشان داد؛ داشتن همسری بسیار مهربان، و احساس رضایت عمیق. ولی این زمان به نظر خیلی دور میرسید. او بر پافشاری خود برای بازگشت من ادامه داد و محکم و قاطع بود.
قبل از اینکه من را بازگرداند، گفت که وقتی به بدنم بازگردم به من کمک خواهد کرد تا کمی اوضاع بهتر شود. اکنون ما رو به روی یکدیگر ایستاده بودیم. او دست راستش را به آرامی بلند کرد و روی شانۀ چپ من قرار داد؛ دقیقا در نقطهای که استخوان شانه ام (در اثر تصادف) شکسته بود. احساس تماس چندانی با دست او نکردم، یک لمس خیلی سریع و سپس انرژی گرمی وارد من شد. بعد از آن او دندههای چپ من را لمس کرد و سپس قسمت بالای سینه و زیر گلویم را و درنهایت پشتم را با دستش به آرامی لمس نمود. در حالی که غصه را در چهرۀ او میدیدم، به من گفت: «دیگر واقعا وقت آن شده که بروم و تو نیز باید بازگردی.»
او به من پشت کرد که از من دور شود و با این کارش موج جدیدی از ترس و عصبانیت درون من سرازیر شد. خواستم دهانم را باز کنم که باز با او بحث کرده و چانه بزنم، ولی در همان لحظه روی تخت چشمانم را باز کردم. من در حالی که کاملا گم و گیج بودم شروع به گریستن نمودم. با دیدی تار میتوانستم افرادی را ببینم که در اتاق من در حال فعالیت هستند، ولی اثری از آن فرشتۀ راهنما در میانشان نبود. زمانی که با او سپری کرده بودم به نظرم مانند چندین هفته میرسید. از دست دادن او و مکانی که در آن بودم باعث شد که امواج غصه و حزن را در سرتاسر بدنم احساس کنم. مانند کودکی بودم که از مادر خود گرفته شده باشد و بداند که تا مدت زیادی دوباره او را ملاقات نخواهد کرد. برای من چالش و کشمکش برای این که با زندگی روی زمین کنار بیایم و به آن عادت کنم دوباره آغاز شده بود…
من یک منکر بودم، ولی دیگر اینطور نیست. قدرت خلاقیت من به طور تصاعدی افزایش یافته است. من از شغلم که در یک شرکت وابسته به ارتش بود استعفا دادم و اکنون کار کاملا متفاوتی را دنبال میکنم. بعضی از ارتباطات من هم تغییر یافتهاند.
منابع:
http://iands.org/ndes/nde-stories/iands-nde-accounts/1117-heaven-s-green-room.html
“Awakenings from the Light: 12 Life Lessons from a Near Death Experience” by Nancy Rynes, CreateSpace Independent Publishing Platform, June 16, 2015, ISBN-13: 978-1508453741.