فایل صوتی:
زنی به نام هافور از کشور کلمبیا تجربۀ نزدیک به مرگ خود را چنین شرح میدهد:
… ناگهان احساس کردم در یک تونل تاریک به سمت نقطهای از نور حرکت میکنم که بهتدریج بزرگتر میشد و با نور خود وجود من را نورانی میکرد. با نزدیکتر شدن به سمت این نور، نوری که از خود من متشعشع میشد نیز درخشندهتر میگشت. در تاریکی این تونل من سایۀ کسانی را میدیدم که بدون هیچ احساس و هدفی سرگردان حرکت میکردند و در دنیای خود غرق و گم شده بودند. در سمت راست خود من پدر بزرگم را دیدم که با همان لباسی که معمولاً اواخر عمرش در دنیا میپوشید، یعنی یک جلیقه کشمیر و یک عصا ظاهر شد. او به من گفت که سعی نکن با این ارواح سرگردان سخن بگویی زیرا به تو توجهی نخواهند کرد، آنها در دنیای بیهوش خیال خود اسیرند. من به دنیایی زیبا رسیدم و در آنجا ساحلی دیدم با رنگهای متعددی که هرگز در دنیا ندیده بودم. در آنجا هیچ رنگی مانند دنیا با انعکاس نور پدید نیامده بود، بلکه هر چیزی از درون خود نور متشعشع میکرد. رنگ آسمان بسیار آبی و زیبا و ساحل با ماسههای سفید پوشانده شده بود…
در آنجا صحنههای زندگی من روی یک تپه که در کنار ساحل بود منعکس شدند، ابتدا به آهستگی و بهتدریج با سرعت بیشتر. من زندگی خود را از ابتدا تا انتها مشاهده کردم، با بسیاری از اتفاقات ریز و درشتی که کاملاً فراموش کرده بودم. من تمام خوب و بد عملکرد خود را عمیقاً و با وضوح و شفافیتی باور نکردنی میفهمیدم. من فهمیدم که ما به انتخاب خود به زندگی دنیا میآییم، و تجربۀ دنیوی خود و حتی بدن خود را انتخاب میکنیم. من متوجه شدم که با انتخاب درد (های روحی) وقت خودم را تلف میکردم. در حالی که باید با آزادی انتخاب خود، بهجای آن عشق و لذت حقیقی را انتخاب میکردم. ما با پر کردن خود از عشق حقیقی و افکار مثبت و زندگی زا میتوانیم باوجود محدود بودن در بدن به آزادی برسیم. من دیدم که بر خلاف آنچه من فکر میکردم، خدا منتظر قضاوت و تنبیه من نیست و من خود با ضمیری بسیار گسترش یافته که از دید حقیقت مینگرد در مورد اعمالم قضاوت خواهم کرد و آن را با مقیاس عشق و آگاهی خواهم سنجید.
من به ساحل برگشتم و متوجه یک جزیره شدم که مانند کوه بود و در قلۀ آن که در آسمان بود نور سفیدی مانند خورشید میدرخشید. این نور از طریق فکر با من سخن میگفت و به من تمام معنای زندگی را فهماند. ناگهان دیدم که گروهی که لباسهای سفیدی پوشیده بودند از این نور بیرون آمدند و رهبر و جلوی آنها یک وجود نورانی بود که او نیز ریشی سفید و بلند و لباسی سفید به تن داشت و شکوه و زیبایی زیادی در او و رفتار او دیده میشد. او به سمت من آمد و در فاصلهای نزدیک به زمین در هوا در سمت چپ من معلق ماند. در روی سینۀ او یک صلیب طلائی بود که دور آن یک دایره بود. او با نگاه نافذی به من نگریست. در آخر این گروه پدر من بود که قبلاً در گذشته بود. من از او پرسیدم «تو که مردهای، اینجا چهکار میکنی؟» او به من گفت که اینجا دنیای زندگان است و جایی که تو از آن آمدهای در مقایسه دنیای مردگان است. ناگهان به یاد آوردم که من از زمین آمدهام و 3 فرزندم را در زمین تنها گذاشتهام. من به سمت مردی که ریش داشت نگاه کردم و از او خواستم که به من اجازه دهد که به دنیا برگردم تا زیرا فرزندانم به من احتیاج دارند. او موافقت کرد و گفت میتوانم برگردم.
ناگهان بهجایی پایینتر از صحنۀ سمت چپم رفتم که پر از صخرههایی بود که از آب بیرون آمده بودند. من روی بزرگترین صخره نشسته بودم و لباسی سفید و نیمه شفاف پوشیده بودم که با ستارههای طلائی رنگی مزین شده بود. با تعجب دیدم که باردار هستم، در حالی که ازدواج من و ارتباطم با همسرم اصلاً خوب نبود و اصلاً نمیخواستم بچهای دیگر با او داشته باشم. در آن موقع موجودی زیبا از آب بیرون آمد که من فقط بالا تنۀ او را میدیدم. او جوان بود و صورتی سفید و چشمان آبی درشت و موهای طلائی مجعد داشت. او به من گفت که همسر واقعی من اوست و به من عشق زیادی داد. ناگهان احساس لطافت و نرمی بیپایانی مرا فرا گرفت و از درون خود ندایی شنیدم که به من گفت: «با عشق میتوانی همه چیز را بفهمی، ماهیت و ذات هر چیز را».
بعد از آن احساس آرامشی عمیق آمیخته به مسرت درونم حس کردم که با تمام وجودم ترکیب شده بود، و احساس کردم بعد از این زندگی من همواره بهتر خواهد شد که تا کنون نیز این طور بوده است. من به نوری که در آسمان آبی بود نظر کردم و یک مجموعه از آگاهیهای عمیق به درون من الهام شد، خلقت، جهان، حیات من و تمام ساکنین جهان. اینکه همه چیز جنبۀ معنوی ابدی دارد، و اینکه اختلاف و تمایزهایی که ما در این دنیا میبینیم از جهل و فراموشی ما ناشی میشوند. این نور مانند یک آهنربای قوی من را به خود جذب کرد و من در آن غرق و ممزوج شدم. در آن جا تنها چیزی که بود نور بود. من خود را فراموش کرده و فرم خود را از دست دادم و تنها چیزی که حس میکردم «وحدت در کثرت» بود، و ناگهان همه چیز را با شفافیتی خارقالعاده فهمیدم. از درون مانند جرقهای حس کردم که چیزی را که همیشه میدانستهام در زندگی دنیا فراموش کردهام، ولی نمیتوانم آن را با کلمات و سخن تشریح کنم. احساس کردم من در خلقت و آفرینش سهیم هستم. دیدم که ما در حقیقت در«یکی بودن» و یا به عبارت دیگر «کثرت در وحدت» به سر میبریم و من همه چیز بودم و همه چیز من بود. از حقایقی که درک کردم آنچه میتوانم به خاطر بیاورم این است:
♦ من درک کردم که خدائی در خارج از ما وجود ندارد، خدا در ما است، در همه چیز است، و همه چیز در خداست.
♦ همه چیزها و اتفاقات در این بعد فیزیکی همان گونه است که باید باشد و از یک توهم جمعی منشأ میشود، که تا روزی که ما دریابیم حقیقت چیست و چه چیزی مهم است تکرار خواهد شد.
♦ هر چیزی بخشی مهم و غیرقابل انفصال از زندگی و حیات است، و تا جایی که ما بر اساس عشق جهانی و نامشروط زندگی میکنیم، به فهم حقیقت زندگی که خوشحالی حقیقی و حکمت کامل است نزدیکتریم.
♦ هر اتفاقی در زندگی یک تجربه است و حیات دنیوی و اخروی در عمق و حقیقت یکی هستند زیرا هر چیزی از وجود خداست و چیزی خارج خدا و حیات وجود ندارد.
♦ مرگ تنها یک دگردیسی در زمان است، یک توهم دیگر از ذهن ما. در حقیقت زمان و مکان وجود ندارد، بلکه بستری زائیدۀ ذهن ماست که در آن اتفاقات رخ میدهد.
♦ «من»، «ما» را نیز شامل میشود که آینهای است که در آن انعکاس واقعیت خود را با تمام زوایا و اوهام آن میبینیم.
♦ «خالق» همواره در حال خلق کردن است، و از جمله خلقت او تمرین عشق ورزیدن آگاهانه است. به همین علت است که این توهم زمانی زاییده ذهن ما وجود دارد، که مانند یک شبکه درون یک شبکه، درون یک شبکه …. است، تا روزی که ما بیدار شویم. آگاهانه عشق ورزیدن اساس و حقیقت زندگی و حیات است.
♦ جهانی که ما میشناسیم تنها یک کسر بسیار کوچک از هستی بیانتها است که ذهن اسیر زمان ما تنها میتواند کسر محدودی از آن را ادراک کند.
وقتی به بدن خود برگشتم گویی در فضای سنگینی سقوط کرده بودم و بدنم مانند سرب سنگین و ذهنم دوباره چون سابق، بسیار کند بود. وقتی خانواده و دوستانم را ملاقات کردم گویی آنها معنای سابق را برای من نداشتند، آنها تنها انعکاسی بر روی پردۀ بزرگ زندگی بودند که هر یک داوطلبانه خواسته بود که نقشی در آن بازی کند تا بتواند یاد بگیرد چطور بهتر عشق بورزد. وقتی با آنها راجع به آنچه دیده بودم صحبت کردم، همه فکر کردند من دیوانه هستم. بهتدریج طی ماهها و سالهای بعد از این اتفاق احساسی که در تجربه خود حس کرده بودم در خاطر من کمرنگتر میگشت، ولی تجربههای جدیدی در زندگی از حس ششم گرفته تا تلهپاتی یا تجربه خارج از بدن (out of body experience) برای من اتفاق میافتادند.
من تنها میدانم که همه چیز ابدی و از جنس آگاهی مطلق است و ما اینجا تنها در یک رویای ذهنی هستیم که بهطور دائم برای پویائی این آگاهی مطلق که بر خود آگاه است و از طریق یکیک ما خود را متجلی میسازد خلق میگردد. ما را میتوان به بخار آبی تشبیه کرد که سرد شده و به مایع و سپس به حالت جامد یخ تبدیل شده است و اکنون حالت اولیه و توانائی خود را برای انبساط و گسترش و حرکت فراموش کرده است.
منبع:
Near Death Experience Research Foundation Website. Hafur’s NDE: http://www.nderf.org/Experiences/1hafur_nde.html