در دسامبر سال ۲۰۰۸ مدتی بود که احساس ضعف شدیدی میکردم و پریود ماهانۀ من نیز بسیار شدید شده و به ۳ بار در ماه رسیده بود. من به دکتر رفتم و بعد از چند آزمایش معلوم شد که شمارش گلبولهای خون من بسیار پایین است، بهطوری که اکثر افراد با این شرایط نیاز به دیالیز خواهند داشت. من نیاز به جراحی داشتم ولی سعی کردم تا آنجا که میشود آن را به تعویق بیندازم زیرا فارغالتحصیلی دخترم نزدیک بود. ولی بالاخره مجبور شدم به عمل جراحی هیسترکتومی (برداشت رحم) تن دهم. فکر کنم مریضی من پاسخ بدن من بود به آنچه در قلبم حس میکردم. من بهتازگی برادر و مادرم را از دست داده بودم و در ازدواجم نیز شکست خورده بودم. من در زندگی خود محبت و گرمی زیادی دریافت نکرده بودم و تمام این استرسها در حال از پا درآوردن من بود.
بعد از عمل جراحی احساس کردم که حالم در حال بهبود است. ولی چند ماه بعد دوباره به خاطر درد و عفونت شدید در بیمارستان بستری شدم. در بیمارستان مرتباً بیهوش شده و به هوش میآمدم. من بالاخره تمام برگههای بیمارستان را امضاء کرده و با خانوادهام خداحافظی کردم. درد بدن من غیرقابل تحمل شده بود و من از هوش رفتم. میتوانستم حس کنم که از بدنم خارج میشوم و ظرف یک لحظه زیباترین موجودات نورانی را اطراف خود یافتم و احساس درد من بهکلی از بین رفت. یکی از آنها جلوتر از بقیه و به من خیلی نزدیک بود. من فهمیدم که اینها فرشتگان من هستند و درک کردم که شرایط بدنی من باید خیلی وخیم باشد (که آنها را میبینم). ما از طریق فکر با یکدیگر حرف میزدیم و من کلمات آنها را در ذهنم میشنیدم. من هنگام مرگ مادرم نوری را دیده بودم که اکنون نیز در اینجا بود و به من خارقالعادهترین عشق ممکن را ابراز میکرد، بیشتر از هر عشقی که هرگز حس کرده بودم. مانند آفتابی گرم و مطبوع بود در یک روز سرد زمستانی. من پرسیدم آیا مادر و برادرم (که درگذشته بودند) اینجا هستند. آنها گفتند بله و میتوانم اگر بخواهم آنها را ببینم. من از این کار ممانعت کردم زیرا درون خود میدانستم که اگر آنها را ببینم میخواهم زندگی دنیا را ترک کنم.
من بدن فیزیکی خود را احساس نمیکردم ولی میتوانستم ببینم که به بدنم اکسیژن وصل کردهاند و تنفس من بسیار کند و ضربان قلب من بسیار سریع است. شنیدم که پرستاران میگفتند که مطمئن نیستند بتوانم تا صبح زنده بمانم. من هیچ تعلق و اتصالی به آنچه میدیدم و میشنیدم نداشتم، مانند اینکه تنها دارم یک فیلم را تماشا میکنم. تنها حس من آرامش، عشق، و گرمی بود. مانند احساسی که در کلیسا میگرفتم، فقط بهمراتب قویتر. نور با رنگهای باورنکردنی من را در خود گرفته بود، با هر سایه روشن و طیف قابل تصور. گاه گاهی به طرف بدن خود کشیده میشدم و به محض اینکه چشمانم را باز میکردم دوباره تمام درد فیزیکی بدنم را حس میکردم. ولی میفهمیدم که هنوز هم در این دنیای زمینی و بخشی از آن هستم. با بستن چشمانم دوباره به نزد آن فرشتگان بازمیگشتم و احساس گرمی و عشق به من برمیگشت. به مدت ۴ روز مرتب روی من تست انجام میشد و من مرتباً بین دو دنیا سفر میکردم و به هر دو جهان آگاهی داشتم. وقتی که با فرشتگانم بودم و به بدن روحانی و معنوی خود نگاه میکردم یک فرم کلی ساخته شده از نوری طلائی و سفید را میدیدم که میدرخشید. نور سیال بود و رنگهای مختلفی را میشد در آن دید و به فرشتگان اطراف من متصل بود. احساس میکردم که به تمامی ستارگان و پهنۀ جهان هستی متصل هستم. من در آن واحد و هم زمان جزئی از همه چیز در جهان بودم.
من از فرشتگان سؤالاتی کردم و آنها هم به صورت واضح به من جواب میدادند. من فهمیدم که هدف ما روی زمین این است که عشق بیشائبه و نامشروط را درون خود بیابیم و آن را به دیگران بدهیم. همگی ما در راه و مسیر (تکامل) هستیم. تنها چیزی که بین ما تفاوت دارد مسیر و تجربهای است که برای خود انتخاب میکنیم و اینکه چقدر دربارۀ عشق یاد گرفتهایم. هیچ مسیری بهتر یا مهمتر از راه و مسیرهای دیگر نیست. نکتۀ مهم این است که قلبتان شما را به چه مسیری میخواند، که آن همان راهی است که برای شما طبیعی خواهد بود. ما اینجا هستیم که سیاحت کنیم، تجربه کسب نماییم، و در حین آن از زندگی کردن لذت ببریم. هنگامی که آمادۀ قبول و دریافت آن باشیم، رشد و تکامل و صعود معنوی ما به طور طبیعی اتفاق خواهد افتاد. برای این صعود معنوی نیازی به زور و فشار آوردن به خود یا به دست آوردن یک مهارت خاص نیست. تکتک ما موجوداتی روحانی هستیم که در حال تجربۀ زندگی زمینی هستیم.
من از آن فرشتگان پرسیدم که آیا نوبت من شده که بروم؟ آنها گفتند:
«انتخاب اینکه بمیری یا زنده بمانی متعلق به خود توست. در طول زندگیت چند بار به تو این انتخاب داده شده که روی زمین بمانی یا به خانه بازگردی. کیمبرلی، من از تو میپرسم، میخواهی چه کار کنی؟»
من به جوابم فکر کردم. از طرفی با این فرشتگان بودن به من احساس عشق و آرامش بسیار زیادی میداد و جدا شدن از آنها برایم سخت بود. از طرفی هم میتوانستم بچههایم را تنها بگذارم، آنها هم اکنون نیز به اندازۀ کافی در زندگی خود سختی کشیده بودند. از دست دادن مادرشان دیگر ورای تحمل آنها بود و دلم نمیآمد که این کار را با آنها بکنم. در قلبم میدانستم که تمامی اینها ورای زمان هستند و روزی میتوانم دوباره به اینجا بازگردم. من به اطراف خود و تمامی آن فرشتگان و جهان بالای سرم نگریستم و دوباره رو به آن فرشته کرده و گفتم:
«تصمیم من این است که به زندگی روی زمین ادامه دهم!»
بهمحض اینکه این را گفتم به بدنم بازگشتم و دوباره متوجه اتاق بیمارستان و آنچه اطراف من میگذشت شدم…. دکترم به من گفت که آپاندیس من ترکیده بوده و من باید بلافاصله تحت عمل قرار بگیرم…. میدانستم که عمل با موفقیت خواهد بود زیرا من تصمیم گرفته بودم در دنیا بمانم….گرچه قبل از ترکیدن آپاندیسم به من ۲۴ ساعت برای زنده ماندن وقت داده شده بود، عمل بهخوبی پیش رفت و من علی رقم ۴ عفونت مختلف زنده ماندم. تمام پزشکان بهبود من را یک معجزه میخواندند. خانوادۀ من از من مراقبت خوبی کردند و باید بگویم آنها هم فرشتگانی هستند که در هیئت آدمی خدمت میکنند و تمام سعی خود را برای من گذاشتند.
بعد از این تجربه من دید خود را به زندگی بهکلی تغییر دادم. من مصمم شدم که قدر هر روز زندگی را بدانم و طوری زندگی کنم که گوئی آخرین روز زندگی من در دنیاست. دیگر مسائل پیش پا افتاده مانند گیر کردن در ترافیک و یا اگر کسی در صف جلوی من جا بزند من را عصبی نمیکند. من دیگر یک دقیقه هم وقت خود را سر چیزهایی که ارزشی ندارند تلف نمیکنم. شعار من این است که اگر ۵ سال دیگر این مشکل را به یاد نخواهم آورد، وقت بیشتری را نباید صرف آن کنم.
مردن تقریبی من را بهکلی عوض کرد. من دیگر دنیا را مانند سابق نمیبینم. بلکه تمام انسانها را به هم متصل و از یک سرچشمه میبینم که هر یک زندگی و تجربۀ متفاوتی را انتخاب میکند. من فهمیدم که تا چه حد تجربۀ ما و حتی مردن ما به انتخابهای ما بستگی دارد. هر تجربه و اتفاقی علتی دارد و به ما در راه انجام آنچه برای آن به دنیا آمدهایم کمک میکند. درست و غلط و خوب و بدی وجود ندارد. تنها برداشت ماست که آن را به صورت خوب و بد جلوه میدهد. راه درست برای هر یک از ما آن الهامی است که در قلب تکتک ماست و تمامی راهها به سرچشمه بازمیگردند. هیچ مذهب و دینی تنها راه حقیقی و انحصاری برای رفتن به بهشت نیست. این فهم باعث رشد بسیار زیاد من شد.
آخرین باری که دکترم را دیدم آنچه را تجربه کرده بودم برای او بازگو کردم. چشمان او از اشک پر شد و گفت که حرف من را باور میکند زیرا در آن ۴ روز انتظار نداشت که من زنده بمانم. من هنگامی که به بیمارستان قدم گذاشتم و هنگامی که از آن خارج شدم دو فرد متفاوت بودم. دوست پسر من در تمام مدت این مریضی در کنار من بود ولی بعد از بهبود من تغییرات من باعث فاصلۀ من و او شد. من دیگر دنیا را از همان چشم که او میدید نمیدیدم. وقتی سعی میکردیم با یکدیگر به طور منطقی حرف بزنیم گوئی با دو زبان مختلف با هم مکالمه میکردیم….و بالاخره ما از یکدیگر جدا شدیم. جهان هستی از هر راه ممکن به من فهماند که زمان ما با هم به اتمام رسیده است. ما انسانها عادت داریم که به آنچه احساس میکنیم به نوعی به ما حس امنیت میدهد دست بیاویزیم و میترسیم آن را رها کنیم، با اینکه آنچه در انتظار ماست میتواند بهتر از آنی باشد که حتی تصور آن را میکنیم. هرچه ما بیشتر حاضر باشیم با جریان تغییرات حرکت کنیم و با بودن در حالتی از قبول و پذبرش خود را به دست آن بسپاریم، تجربۀ ما مثبتتر خواهد بود.
منبع:
International Association of Near-Death Studies Website: http://iands.org/experiences/nde-accounts/922-my-awakening-with-the-angels.html