من در طول زندگیام دو تجربه نزدیک به مرگ (NDE) داشتهام، اما فعلاً میخواهم بر دومین تجربهام تمرکز کنم. برای اینکه کمی زمینه قبلی را ترسیم کنم، باید بگویم که من در محیطی فقیر با پدر و نامادریام بزرگ شدم؛ هر دوی آنها با مشکلات مختلف روانی دستوپنجه نرم میکردند. من بدون هیچ دانشی دربارهی کتاب مقدس، مذهب، ایمان، بهشت، جهنم یا مفاهیم مرتبط با آنها بزرگ شده بودم. تا زمانی که به سن هجده سالگی رسیدم، حتی یک درس دینی هم نگذرانده بودم. ممکن بود گاهی کلمهی «خدا» را شنیده باشم، اما هیچوقت نمیدانستم آن به چه یا که اشاره دارد. هیچ تصوری نداشتم که پیش از تولد از کجا آمدهام یا پس از مرگ به کجا خواهم رفت. همیشه این باور در من نهادینه شده بود که با مرگ، همه چیز تمام میشود؛ انگار که چراغها خاموش میشوند و دیگر هیچ.
من در دوران کودکیام از حوادث آسیبزای فراوانی جان سالم به در بردم، که باعث شد از لحاظ احساسی همیشه درگیر باشم. اغلب از نظر روانی در تاریکی فرو رفته بودم، اما یاد گرفته بودم که این دردها را پنهان کنم. ناآگاهانه با اختلال استرس پس از سانحه (PTSD)، افسردگی، اضطراب و احتمالاً بسیاری از مشکلات روانی دیگر درگیر بودم، هرچند در آن زمان هیچگاه بهطور رسمی تشخیص داده نشدند. همیشه فکر میکردم این درد همیشگی در سینهام چیزی است که همهی انسانها تجربه میکنند. هرگز زمانی را به یاد نمیآورم که این درد با من نبوده باشد. من آدمی نبودم که از خودش شکایت کند یا دربارهی احساساتش صحبت کند، و همین باعث میشد نتوانم کسی را به دنیای درونیام راه دهم. از همان سنین پایین، این باور را در خودم نهادینه کرده بودم که «هیچکس صدایم را نخواهد شنید». بنابراین، در سکوت رنج کشیدم، و فکر میکردم زندگی همین است؛ سخت و پر از درد، و من باید آن را همانطور که هست بپذیرم تا روزی که بمیرم.
اواخر سال ۲۰۰۹ بود و من در سال سوم دبیرستان درس میخواندم. یک روز در حالی از خواب صبح بیدار شدم که از نظر ذهنی و احساسی کاملاً خسته و تهی بودم. تمام امید، نیرو، و میل به ادامه دادن زندگی را از دست داده بودم. آن صبح، وقتی برای رفتن به مدرسه آماده میشدم، احساس یأس عمیقی داشتم. جلوی آینه ایستادم و متوجه شدم که آن جرقهی حیات و نور در چشمانم که معمولاً میتوانستم وانمود کنم وجود دارد، دیگر نیست. دیگر توان وانمود کردن اینکه همه چیز خوب است را نداشتم. در آن روز، کلاس ما قرار بود با اتوبوس به یک مرکز تفریحی برود تا در محیطی آرام آزمون بدهد. در مسیر با اتوبوس، شروع کردم به احساس تأثیرات انتخابی که آن صبح کرده بودم. حس کردم تمام خون بدنم از سرم به معدهام میریزد، و دچار حالت تهوع شدید شدم، و شروع به عرق کردن فراوان کردم. دختری که کنارم نشسته بود، متوجه حالم شد و پرسید آیا حالم خوب است. گفت صورتم رنگپریده شده و اطراف چشمانم گود و تیره به نظر میرسد. قبل از آنکه بتوانم پاسخی بدهم، به مقصد رسیدیم. بهسرعت از اتوبوس پیاده شدم و با عجله به سمت دستشویی رفتم. همینکه هوای خنک به صورتم خورد، حس کردم هر لحظه ممکن است از هوش بروم. دستهایم را روی زانوهایم گذاشتم تا نفسی تازه کنم و بتوانم انرژی کافی برای رفتن به جایی خلوت جمع کنم. نمیخواستم کسی کمکم کند یا دخالتی بکند، و وقتی دیدم دستشوییها نزدیک ورودی اصلی هستند، احساس آسودگی کردم.
«بیهوش نشو، بالا نیار، بیهوش نشو، بالا نیار…» این جملات را مدام با خودم تکرار میکردم در حالی که بهسختی خودم را به بزرگترین کابین دستشویی رساندم. همینکه در دستشویی را قفل کردم، زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم.
در یک لحظه، خودم را دیدم که بالای بدنم شناور هستم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده یا چگونه چنین چیزی ممکن است، اما آن حس برایم آشنا بود — آشناییای که مرا یاد تجربهای شدیداً تروماتیک در ششسالگیام انداخت، تجربهای که همیشه به من گفته شده بود فقط یک کابوس بوده است. اما آن حس بیش از حد واقعی بود که بتوان آن را خواب نامید. از جایی که به نظر میرسید سقف بود، بر فراز پیکر بیحرکتم شناور بودم؛ بدنی که به پهلوی راست در کنار توالت جمع شده و به خود پیچیده بود. سعی کردم به (پیکر روحی و) سینهام نگاه کنم، اما متوجه شدم که اصلاً بدنی ندارم؛ من هیچ شکل فیزیکی نداشتم. این آگاهی باعث شد بفهمم دیگر آن درد تیز و دائمی در سینهام را حس نمیکنم. هیچ چیز احساس نمیکردم. نه گوشت، نه استخوان، نه خون جاری در رگهایم—هیچ چیز. انگار بیوزن شده بودم، رها از آن لباسی که همیشه برایم تنگ و محدودکننده بود.
در لحظهای بعد، حس کردم که گویی از خودِ واقعیت بیرون کشیده میشوم. انگار در تونلی تاریک در اعماق فضا در حرکت بودم. ذرات نور و جریانهایی از رنگهای درخشان و در همآمیخته از کنارم و درونم عبور میکردند. رنگها چنان زیبا و ناآشنا بودند که قابل توصیف یا مقایسه با رنگهای زمینی نبودند؛ انها در هم حل میشدند و امتداد مییافتند. آنقدر مجذوب این تجربه شده بودم که حتی ذرهای ترس یا نگرانی نداشتم. انگار پلکی زدم، مثل اینکه چشم داشتم، و وقتی دوباره «چشمهایم را باز کردم»، خودم را در فضایی جدید یافتم. فضایی که با دیوار، سقف، کف، پنجره یا هیچ چیز فیزیکیای تعریف نمیشد. تنها میتوانم بگویم در نوری سفید و درخشان و بینهایت شدید غرق شده بودم—درخششی فراتر از هر چیزی که بتوان تصور کرد. آن فضا هیچ جنبهی مادی نداشت؛ فقط نور خالص بود. از آن فضا حالتی ساطع میشد که تنها میتوانم آن را خوشی، شادی، سرمستی، سرور، و مهمتر از همه، عشق بیقید و شرط و پذیرش کامل توصیف کنم. متوجه شدم که میتوانم بهطور همزمان همهجا را ببینم؛ بیناییام محدود به روبرویم نبود. وقتی به خودم نگاه کردم، چیزی شبیه یک پیکرهی نیمهشفاف دیدم که از نور یا انرژی ناب ساخته شده بود و با رنگهای ملایم میدرخشید.
در آن لحظه بود که حضوری را احساس کردم، و متوجه شدم پیکرههایی دیگر از نور، یا بهتر بگویم موجوداتی نورانی، در اطرافم ظاهر شدند. آنها شبیه من بودند، اما با رنگهایی شفافتر و درخشانتر. نوعی ارتباط ذهنی و بیکلام میان ما برقرار شد که سرشار از آرامش و اطمینان بود. اگرچه کلمات را به صورت فیزیکی نمیشنیدم، اما حس میکردم پیامهایشان بهطور مستقیم در وجودم بارگذاری میشد. در مرحلهی بعد، چیزی شبیه درهایی در اطرافم به شکل دایرهوار ظاهر شدند. یکی از آن موجودات نوری مرا راهنمایی کرد تا این درها را یکییکی باز کنم. هر در مرا به یک خاطرهی متفاوت از رویدادهای تروماتیک و دردناکی میبرد که در زندگیام تجربه و پشتسر گذاشته بودم. انگار داشتم آن وقایع را از زاویهای نو بازبینی میکردم. در حین مرور هر خاطره، متوجه شدم که نورهای رنگارنگ بسیاری در اطرافم در حرکتاند. در آن لحظه دریافتم که گرچه در زندگیام بارها احساس تنهایی و بیپناهی کرده بودم، اما هیچگاه واقعاً تنها نبودهام؛ همیشه توسط این موجودات نورانی دربر گرفته شده بودم و توسط آنها محافظت میشدم.
برای مثال، لحظهای را در زندگیام به یاد آوردم که از موقعیتی خطرناک فرار میکردم. ناگهان حس کردم انگار با دیواری برخورد کردهام که بهطور ناگهانی مرا متوقف کرد. یک لحظه داشتم با تمام توان میدویدم، و لحظهی بعد صدایی را در ذهنم شنیدم که فریاد زد: «بایست!» درست همان لحظه، صدای شلیک گلوله را شنیدم و دیدم که گلولهای با حرکت آهسته درست از مقابلم عبور کرد و وارد قسمت جلویی کامیون فرد تیرانداز شد. او گلولهای را مستقیماً به درون موتور خودش شلیک کرده بود.
اما از منظر یک موجود نورانی، دیدم نوری درخشان درست در مقابلم از زمین برخاست و مرا در جایم متوقف کرد. هر یک از این وقایع، لحظاتی را به من نشان دادند که در آنها مورد حمایت و هدایت قرار گرفته بودم.
این تجربه مرا به درکی رساند که: من مهم هستم، من دوست داشته میشوم، و از من مراقبت میشود. سپس دوباره به فضای سفید و نورانی که پیش از آن در آن بودم بازگردانده شدم، احاطهشده در میان همان موجودات نوری. وجودم سرشار از شکرگزاری، عشق، و شادی شد. فهمیدم که این موجودات منبع و سرچشمه آن ندای درونیام بودهاند—همان صدای آرام و ملایمی که در ذهنم میشنیدم اما همیشه به آن گوش نمیدادم. برای آن لحظاتی که آن صدا را نادیده گرفتم و در نتیجه به موقعیتهای دردناک وارد شدم، احساس گناه کردم. از اینکه باور داشتم تنها هستم، دوستداشتنی نیستم، و مورد حمایت نیستم، احساس شرم داشتم. اما موجودات نورانی به من کمک کردند تا بفهمم آن اتفاقات گذشته تقصیر من نبودهاند و نه مرا تعریف میکنند و نه آیندهام را رقم میزنند. درک کردم که میتوانم خودم نوری درخشان باشم و بر زندگی هر کسی که با او روبرو میشوم تأثیری مثبت بگذارم. البته، در ذهنم این سؤال پدید آمد که چگونه میتوانم نور باشم، در حالی که تمام عمر با احساسات منفی، حتی تا آستانهی خودکشی، دستوپنجه نرم کردهام؟
درست در همان لحظه که این فکر وارد ذهنم شد، من و موجود نورانی به زیباترین دشتهای بیانتها و پوشیده از گلهای وحشی و درختان منتقل شدیم. رودخانهای بلند و پرپیچوخم از میان این دشت جاری بود تا جایی که چشم کار میکرد. رنگها شدید، زنده، و سرشار از انرژی بودند؛ و وقتی باد میوزید، میشد انرژی را در همهچیز احساس کرد. انگار باد در حال نواختن علفها، گلها، و درختان بود، همچون سازهایی زنده. وقتی به رودخانه نزدیکتر شدیم، متوجه شدم که آب نداشت؛ بلکه نوری رنگین و درخشان بهآرامی همچون جریان آب در بستر رود میلغزید. با شگفتی به سنگها، کریستالها، و سنگریزههای براق در کف رودخانه نگاه میکردم. احساسی قوی در من شکل گرفت که باید وارد این جریان نور شوم؛ و همین کار را کردم. پا درون آن گذاشتم و همانگونه که در یک روز گرم تابستانی در آب شناور میشوم، در آن خوابیدم. بلافاصله حس کردم که انرژی در حال عبور از من، احاطه کردنم، و جاری شدن بر وجودم است. گویی این نور در حال شستوشوی تمام انرژیهای منفی از درونم بود و آن را با چیزی نو، ناب، و زلال جایگزین میکرد. امواج و درخششهای این جریان انرژی را میدیدم که با لطافت در میدان دیدم میرقصیدند.
سپس، تصویر آرام آن جریان درخشان کمکم محو شد و جایش را به نورهای فلورسنت سقف کابین دستشویی داد. خودم را دوباره در بدنم یافتم، در حالی که به پشت افتاده بودم. حس آشنای حضور در بدنی که همیشه برایم تنگ و محدود بود، بازگشت—اما این بار بدون درد تیز همیشگی در سینهام و بدون آن حس تاریک و سنگین افسردگی.
منبع:
https://www.nderf.org/experience.html?ENTRYNUM=13147






