جمعه - 14 آذر - 1404
ارسال تجربه‌های شخصی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تجربه جانی

1403/12/27
A A

حدود یک سال بود که به بیماری تنفسی باکتریایی توار مبتلا شده بودم. فقط می‌توانستم حدود ۱۰ دقیقه راه بروم یا فعالیت کنم. سه هفته تب داشتم. همیشه خسته بودم و نفس کشیدن برایم دشوار بود. دائماً احساس خفگی می‌کردم. صدای تنفسم وقتی نشسته بودم یا خوابیده بودم، همسرم را می‌ترساند. راحت‌تر بود که در اتاق خودم و به حالت نشسته بخوابم.

تا آن زمان، زندگی حرفه‌ای من در زمینه روان‌درمانی، مدیریت بحران، و کار با سرپرستان در مراکز مراقبت‌های تسکینی، خدمات اجتماعی و بخش‌های بهداشتی سپری شده بود. در کودکی، مرگ زیادی در اطرافم دیده بودم و این تجربه باعث شد علاقه‌ای مادام‌العمر به تحقیق در مورد تجربیات نزدیک به مرگ (NDE) پیدا کنم. کتاب‌های زیادی درباره آن خواندم، در سخنرانی‌ها شرکت کردم و همیشه در این فکر بودم که مرگ چگونه خواهد بود و بعد از آن چه اتفاقی می‌افتد. بعد از تحقیق، احساس می‌کردم شاید کمی درک کرده‌ام که چگونه خواهد بود.

تا اینکه حدود ۱۰ سال پیش، یک شب در ماه اکتبر، با وجود مصرف داروها نمی‌توانستم نفس بکشم. در وحشتی که به دنبال آن ایجاد شد، داروی اشتباهی مصرف کردم و تنفسم قطع شد. وحشت‌زده شدم چون نمی‌توانستم درخواست کمک کنم. آن لحظه ترسناک‌ترین لحظه زندگی‌ام بود. بعد احساس کردم قلبم از تپش ایستاد. سکوتی کامل در قفسه سینه‌ام حکم‌فرما شد و من تسلیم شدم. همه‌چیز ساکت شد.

ناگهان، من مسحور چهره‌ای عظیم شدم که روی سقف شروع به ظاهر شدن کرد در حالی که با مهربانی و گرمی لبخند می‌زد. یا آن چهره به سمت من می‌آمد، یا من به سمت آن می‌رفتم، نمی‌دانم کدام یک بود. ناگهان، در سرزمینی درخشان، زنده و در حال ارتعاش  قرار گرفتم. درخشندگی‌اش فراتر از هر چیزی بود که تاکنون دیده بودم. احساسی از “خانه” در من ایجاد شد که آن‌قدر بزرگ و پرقدرت بود که توضیحش غیرممکن است. انگار تمام زندگی‌ام یک خواب بوده و تازه از آن بیدار شده بودم. همه‌چیز واقعی‌تر و آشنا‌تر از همیشه بود. من به خانه برگشته بودم و سرشار از شادی بودم، اما بیان این شادی غیرممکن است. چگونه می‌توان شادی‌ای را که یک میلیون برابر قوی‌تر از زمانی است که اولین فرزند خود را در آغوش گرفته‌اید، توصیف کرد؟ این چیزی نیست که زبان انسانی بتواند بیان کند.

همچنین بخوانید  تجربه جیم وودفرد

احساس کردم از همه‌چیز سرشار شده‌ام. در همین لحظه، موجودی از نور ظاهر شد که آن‌قدر درخشان بود که نمی‌توانستم ویژگی‌های چهره‌اش را ببینم. او همه‌چیز را درباره من می‌دانست. و منظورم واقعاً “همه‌چیز” است. تاریک‌ترین افکارم و زیباترین اعمالم را می‌دانست. با این حال، از او [تنها] احساس عشق می‌کردم. او از من پرسید که با زندگی‌ام چه کرده‌ام. سپس تمام زندگی‌ام دوباره پخش شد و دوباره آن را تجربه کردم. از آنجا که در آن زمان ۵۷ ساله بودم، ۵۷ سال زندگی‌ام در یک لحظه مرور شد. همه چیز را هم از دید خودم و هم از دید افرادی که با آن‌ها تعامل داشتم، دیدم. گاهی اوقات [صحنه‌ها] دردناک بود و خودخواهی و خودمحوری‌ام را عمیقاً احساس کردم. با ناامیدی گفتم: «من شکست خوردم.» اما آن موجود نورانی با لحنی گرم و آمیخته به شوخ‌طبعی گفت:

«هیچ چیز اشتباه نبود. همه‌چیز همان‌طور که باید باشد، بود.» 

او گفت که من انسان هستم و به‌عنوان انسان، امکان ندارد که همه کارها را درست انجام دهم. موضوع یادگیری است. همه چیز راجع به عشق و پیامدهای آن است. این حرف‌ها مرا رها کرد و سرشار از شادی شدم.

سپس از من پرسید که آیا سوالی دارم. من درباره جنگ، تخریب محیط‌ زیست، شرارت و هر چیزی که در طول زندگی به آن فکر کرده بودم، پرسیدم. هرچه سوالاتم پیش می‌رفت، احساس می‌کردم در حال تغییر هستم. درک من بیشتر و بیشتر می‌شد، تا جایی که احساس کردم همه‌چیز را فهمیده‌ام—و آن این بود که همه‌چیز همان‌طور است که باید باشد. همه‌چیز درست و صحیح خواهد بود و این را می‌دانستم. گویی که بزرگ‌تر و وسیع‌تر شده بودم. همه‌چیز روشن‌تر و درخشان‌تر می شد. احساس کردم که مدت نامحدودی زمان را با هم گذراندیم. همه‌چیز ابدی بود.

سپس او به من گفت که باید برگردم و خوب خواهم شد. تا آن لحظه، اصلاً به خانواده یا فرزندانم فکر نکرده بودم. سپس ناگهان، انگار که از میان یک تونل تنگ با سرعتی باور نکردنی کشیده شدم… خود را در بدنم در حالی که در وضعیت جنینی دراز کشیده بودم یافتم. نور خورشید از بین پرده‌ها به داخل می‌تابید. آن صبح، شادترین صبح زندگی‌ام بود. با خوشحالی به سمت همسرم دویدم، چون احساس می‌کردم که باید به همه بگویم حقیقت چیست. همه‌چیز خوب خواهد شد.

همچنین بخوانید  تجربۀ مارک

اما همسرم وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده، غمگین شد. او مانند من خوشحال نبود. بعد از چند هفته پر از سردرگمی، کم‌کم فهمیدم که آنچه دیده‌ام، قابل توضیح نیست… گاهی اوقات کنار آمدن با این مسئله برایم بسیار سخت بوده است.

من بعد از این تجربه ساعت‌ها و ساعت‌ها وقت گذاشتم تا هرچه را که به خاطر می‌آوردم و هر فکری که درباره آن داشتم، بنویسم. در یک معنا، مرور دوباره زندگی‌ام کار سختی بود، اما همه‌چیز دیگر، رهایی‌بخش بود. ناگهان، یک روز در جایی متوقف شدم. انگار ذهنم از تمام چیزهایی که سعی در درکشان داشتم، متورم شده بود. ولی صبح خیلی زود فردای آن روز این اتفاق افتاد:

تازه بیدار شده بودم. خیلی زود بود، حدود ساعت ۴:۳۰ صبح بود. با صدایی از خواب بیدار شدم که آن را می‌شناختم—صدای همان موجود نورانی که [در تجربه‌ام] در گوشم نجوا کرد:

– سعی نکن درک کنی، [فقط] قبول کن و بپذیر. سعی نکن درک کنی، بپذیر.

این جمله مانند یک مانترا، بارها و بارها تکرار می‌شد. به صدای آن بیدار شدم، اما مثل تجربه نزدیک به مرگم، این صدا در درون ذهنم طنین انداخته بود. در درونم پاسخ دادم که می‌خواهم درک کنم. صدا با نرمی خندید:

– یک کودک می‌تواند تنها قانونی را که باید با خود بازگردانی، درک کند: همه‌چیز عشق است. همه‌چیز درباره عشق است. عشق هدف نهایی هر چه وجود دارد است، فارغ از اینکه آن چیز کجا و چگونه وجود داشته باشد. وقتی سعی می‌کنی آنچه را تجربه کرده‌ای از طریق ذهن و منطق خود درک کنی، آن را محدود می‌کنی. وقتی تلاش می‌کنی از طریق احساساتت آن را بفهمی، آن را در خود حفظ می‌کنی. بپذیرش. تمام تصمیمات زندگی باید با تنها سوال مهم محک زده شوند: «آیا این کار را از روی عشق انجام می‌دهم؟» اگر از این قانون پیروی کنی، در همان مسیری که تمام زندگی‌ات درباره آن است، قرار می‌گیری و آنچه برای آن زاده شده‌ای را انجام می‌دهی. هر کسی که اینجا می‌آید، این را تجربه می‌کند و این چیزی است که با خود بازمی‌گرداند. عشق منشأ همه چیز است.

همچنین بخوانید  تجربه رابرت

در پاسخ گفتم: پس این تبدیل به یک کتاب نخواهد شد. صدا با لبخند گفت:

– تو از همان ابتدا این را می‌دانستی… داستان تو شامل رفتارهای [مشابه و] بنیادی انسانها است. تو می‌خواهی بفهمی. بسیاری از مردم در نوسانات تو بین منطق و احساس، خود را خواهند [دید و] شناخت. آنچه باید بفهمی این است که ذهن یک ضعف ذاتی دارد. ذهن، احساساتی که از غرایز اولیه انسان ناشی می‌شوند را با احساساتی که از منشأ [و خود واقعی] تو سرچشمه گرفته‌اند، اشتباه می‌گیرد. یعنی تو، همه شما، بخشی از من هستید. عشق، منشأ و هدف است.

احساسی از نوازشی نرم و پر از عشق را روی گونه‌ام حس کردم… از جای خود برخاسته و رفتم تا به سگم غذا بدهم. سپس پشت کامپیوتر نشسته و آنچه تجربه کرده بودم را تایپ کردم. من در آرامش قرار داشتم و اکنون می‌دانستم که با تجربه‌ام چطور باید برخورد کنم…

اکنون از این اتفاق ۱۰ سال گذشته است. این تجربه مرا برای همیشه تغییر داد. بخشی از آن “من” که در نور بود، همچنان آنجا باقی مانده است. گویی یک تصویر دوگانه دارم—یک خود جاودانه که [همه چیز را] می‌داند، و یک خود معمولی مانند شما.

بنابراین، مانند بیشتر افرادی که چنین تجربه‌ای داشته‌اند، سعی می‌کنم ذره‌ای از عشقی را که منزلگاه ابدی من بود را به دیگران نشان دهم. سعی می‌کنم به دیگران کمک کنم تا انسان بهتری شوند و خودم هم بهتر شوم. اما می‌دانم که در نهایت، همه‌چیز خوب خواهد شد.

هیچ‌چیز از آنچه در این تجربه برایم رخ داد، مطابق دانسته‌های پیشینم نبود. من هرگز درک نکرده بودم که تفاوت بین اینجا و آنجا تا چه حد عظیم است. هرگز نمی‌دانستم که وقتی زمان دیگر وجود ندارد، چگونه خواهد بود. هرگز نفهمیده بودم که کاملاً دوست داشته شدن و غوطه‌ور شدن در عشق یعنی چه. اما این مهم نیست. در نهایت، همه به آنجا خواهند رسید.


منبع:

https://www.nderf.org/Experiences/1johnny_f_nde.html


آدرس کوتاه: https://neardeath.org/iX0xj

مرتبط پست ها

تجربه منفی پیتر
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه منفی پیتر

1404/08/18
تناسخ و تجارب نزدیک به مرگ – کوین ویلیامز
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ گالادرییل

1404/06/09
تجربه ملیندا لاینز
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه تاشا

1404/05/06
پست‌ بعدی
تجربۀ بتی گواداگنو

تجربۀ بتی گواداگنو

همچنین بخوانید

تجربۀ نزدیک به مرگ استیون نواک
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ نزدیک به مرگ استیون نواک

1402/02/11

زندگی من تا قبل از 30 سالگی خیلی پرتلاطم بود. اولین تجربۀ نزدیک به مرگ من در سن چهار سالگی اتفاق افتاد. ولی در آن موقع نمی توانستم بیاد بیاورم که چه اتفاقی برایم افتاده است.

ادامه مطلب
تجربه متیو داول

تجربه متیو داول

1399/10/19
خاطرۀ قبل از تولد کریستین سانبرگ

خاطرۀ قبل از تولد کریستین سانبرگ

1399/10/18
جهنم و تجارب نزدیک به مرگ

تجربه جانی

1403/12/27
آیا تجربه‌های نزدیک به مرگ حقیقت دارند؟

تجربۀ قبل از تولد مایکل

1399/10/16
بارگذاری بیشتر
در آغوش نور

کپی مطالب با ذکر منبع جایز است

بررسی مفاهیم تجربه‌ نزدیک به مرگ، تجربه‌های معنوی، متافیزیک، مرور زندگی و مرگ موقت

  • جمله‌های برگزیده
  • پرسش‌ها و پاسخ‌ها
  • ارسال تجربه‌های شخصی
  • پیوندها

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب