بازگو کردن داستان من کمی دشوار است، زیرا واقعا بیشتر آن ماورای زبان و کلمات است. زبان و کلمات، سمبل ها و نمادهایی هستند که برای توصیف چیزهای این دنیا ساخته شده اند. ولی جایی که همۀ ما از آن می آییم ماورای تمام نمادهاست و بزرگ تر از آن است که کلمات بتوانند آن را شرح دهند…
سعی می کنم که همه چیز را به ترتیب شرح بدهم، ولی این کمی گمراه کننده است، زیرا این تجربیات به نوعی همزمان اتفاق می افتند. حتی الان هم احساس می کنم که این اتفاقات متعلق به زمان حال می باشند. اولین خاطرات من مربوط به سفرم به اینجا [زمین] است. من اکنون 38 ساله هستم. به یاد دارم که وقتی بچه بودم، وجود خودم را قبل از تولد به خاطر می آوردم. پیش خودم تصور می کردم که این چیزی کاملا عادی است و همه همینطور هستند. ولی وقتی که به هفت سالگی رسیدم تقریبا بیشتر آن را فراموش کرده بودم. در حدود سی سالگی وقتی که یک راه خاص بیداری معنوی را شروع کردم بعضی از این خاطرات دوباره به من بازگشتند، به شکلی که به هدف و راه من کمک کند. جنبه هایی از خاطراتم نیز از من مخفی نگاه داشته و سد شده اند و این اشکالی ندارد، زیرا من به هدف و برنامه بزرگتری که در جریان است احترام می گذارم.
بعضی از چیزهایی که می گویم ممکن است به نظر عجیب برسد، ولی به یاد دارم که در زمانی بسیار کهن، قبل از اینکه در دنیای فیزیکی وجود داشته باشم یا اصلا به جهان فیزیکی آمده باشم، [در جهان دیگر] به روحی برخورد کردم که دنیای فیزیکی را تجربه کرده بود. نمی دانم او چه و که بود، ولی می دانم که او به جهان فیزیکی آمده و بازگشته بود. کیفیت و مشخصات روحی و جوهرۀ وجود او چنان خارق العاده و زیبا و پرقدرت بود که شدیدا من را تحت تاثیر قرار داد. او سرشار از نور و سرور و توانمندی بود. به یاد دارم که از او دربارۀ آن پرسیدم (و اینها کلمات نبودند، بلکه ارتباطی تله پاتیک بودند که از طریق افکار و احساسات مشترک منتقل می شدند). از او سوال کردم، وای، نگاه کن توانسته ای به کجا برسی! چطور اینطور شده ای؟ آخر چه کار کرده ای که اینچنین سرشار از سروری؟ او گفت که بله درست است و عمق و کیفیت وجود خود را به من نشان داد و من مطلقا از آن الهام گرفتم. او به من چندین چیز را نشان داد، ولی دلیل اصلی این بود که او در دنیا زندگی کرده بود. او در دنیا یک بیماری و مشکل جسمی شدید و مزمن داشت، نوعی درد یا مریضی طولانی که سال ها با او بود. همه چیز به این برمی گشت که او چطور انتخاب کرده بود که با این مشکل خود برخورد کند و چه تجربه ای را به وجود بیاورد.
نحوۀ پاسخ گویی او به این چالش زندگی باعث نوعی تصفیه و رشد روحی برای او شده بود. نمی توانم با کلمات آن را به درستی شرح دهم. او در دنیا نوعی باز بودن و اراده و عزم را به تجربۀ [مریضی مزمن] خود آورده بود، نوعی کیفیت عشق که خاص بود. البته این کار راحتی نبود. وقتی که اینجا هستیم مشکلات دنیا بی امان و بی رحمانه به نظر می رسند و ما در برابر آنها مقاومت می کنیم و از آنها می گریزیم. ولی باید بگویم سختی و درد این دنیا موقتی است ولی پیشرفت روحی حاصل از آن ابدی می باشد. برای روح شجاعی که آرزوی رشد دارد، سختی ها ارزش آن را دارد. البته همه در قسمتی از عمق وجود خود می دانیم که ابدی هستیم و هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و این زندگی در حقیقت یک خواب بسیار عمیق است [که به نظر واقعی می رسد].
پیام نهفته در داستان او این بود که در دنیا نیازی نیست کوهها را از جا بکنیم، تنها باید با تجربه هایی که سر راه ما قرار میگیرند با چنین روحیه و نگرشی برخورد کنیم. همین تجربه ها و چیزهای کوچک بسیار قدرتمند می باشند، اگر ما عشق را به جای ترس و خواستن را به جای مقاومت انتخاب کنیم. حتی لحظه ها و اتفاقات پیش پا افتاده می توانند بسیار پر قدرت و مهم باشند. ما چنان در درامای بشری غرق شده ایم که فراموش کرده ایم تمام اینها فرصت هایی خارق العاده هستند که در اختیار ما قرار داده شده اند. در حقیقت اگر تنها یک پیام برای همه داشته باشم این است که زندگی بشری یکی از بالاترین هدایایی است که می توا ند به کسی داده شود. این که به شما این فرصت داده شده که این نقش خاص را [روی زمین] بازی کنید. می دانم که وقتی در حال رنج کشیدن هستیم، سخت است که این را ببینیم و من خود در زندگی سختی های زیادی کشیده ام.
به یاد دارم که این برایم چنان الهام بخش بود که گفتم، وای! من هم حتما می خواهم همین کار را انجام دهم [و به دنیای فیزیکی بروم]. او زیاد حرف من را جدی نگرفت و گفت همه همین را می گویند [ولی کمتر کسی حاضر به انجام آن است]. من گفتم که خیلی جدی هستم و حتما می خواهم این کار را بکنم. او گفت اول برو و با راهنماهایت حرف بزن.
من نزد راهنماهایم رفتم و برایشان توضیح دادم. به خاطر دارم که بعد از آن زندگی های فیزیکی متعددی را تجربه کردم. بعد از چندین زندگی فیزیکی به راهنمایم گفتم که من هنوز به آنجا که می خواهم نرسیده ام، ولی ببین، من قسمتی از راه را طی کرده ام. اگرچه او به من روحیه می داد ولی من می دانستم که هنوز کارم تمام نشده است…
اینجا باید کمی جهش کنم، زیرا درست نمی دانم ترتیب این اتفاقات به چه صورت است. چیزی که می خواهم بگویم به نظر خیلی عجیب و غریب خواهد رسید، ولی صادقانه من لحظه ای که قرار بود جهان خلق شود را به یاد می آورم. نیت و قصد آن توسط سرچشمه صادر شد، و توسط همۀ ما. تمام ما در آن دخیل بودیم تا این بستر را برای ایجاد درجۀ بالاتری از تجربیات فیزیکی عمیق و غنی خلق کنیم. ولی خود ابتدای خلقت و لحظۀ آفرینش جهان فیزیکی را به یاد نمی آورم. ولی به یاد دارم وقتی که جهان فیزیکی به نسبت سن کمی داشت و کهکشان ها هنوز جوان بودند، در میان ستارگان پرواز می کردم و وجودم از هیجان و ذوق اشباع شده بود. هیجان دربارۀ تمام فرصت هایی که این محیط برای بازی و شرکت در آن ارائه می داد. نمی توانم به اندازۀ کافی تاکید کنم که چقدر ارواح از این فرصت ها که برای ایفا کردن نقش های مختلف در دنیا و خلق کردن تجربه های متفاوت در آن وجود داشت هیجان زده بودند، زیرا از آن سو همگی می دیدیم که این دنیا چه فرصت هایی برای رشد و گسترش روح و بیان طبیعت خلاق خویش و ابراز عشق به ما می دهد. ولی حتی آن وقت هم معلوم بود که زندگی در این دنیا کار ساده ای نیست. اینجا یک اتاق بازی است ولی این بازی مشکل و پر چالش است…
بقیۀ خاطرۀ من مربوط به زمان قبل از تولدم در این دنیا است. این بعد از یک استراحت طولانی در جهان نور طلایی بود. ولی من می خواستم دوباره وارد این بازی بشوم. زیرا یک ترس بسیار کهن در من بود که تجارب [فیزیکی] قبلی من را تحت تاثیر قرار داده بود. به یاد دارم که راهنمای من مرتب از من می پرسید آیا آمادۀ برگشت به دنیا هستم. من برای مدتی طفره می رفتم زیرا رها کردن سوی دیگر و آمدن به این دنیا چیز خوشایندی نبود. ولی بالاخره به او جواب مثبت دادم. ما با هم شرایط را مرور کردیم؛ وضعیت من و اینکه چه کسی بودم و آنچه تاکنون تجربه کرده بودم و چیزهایی که باید هنوز روی آنها کار می کردم و یاد می گرفتم.
من صفات مثبت زیادی داشتم ولی یک نقطه ضعف بزرگ در من وجود داشت؛ یک «ترس» که زندگی های گذشتهام را تحت تاثیر قرار داده بود و در یکی از زندگی ها باعث شده بود که به شکلی فجیع و دردناک کشته بشوم. توصیف آن مشکل است، ولی این ترس نوعی ناتوانی در رها کردن و خارج شدن از رنج و درد، ترکیب شده با نوعی غرور بیش از حد در برابر [قبول] رنج و درد بود. این ارتعاش باعث شده بود که در زندگی قبلی خود اصلا آدم خوب و دلپذیری نباشم و ضرر و درد زیادی به خود و دیگران وارد کنم. البته در حقیقت ضرر و زیانی وجود ندارد زیرا روح نمی تواند مورد ضرر و زیان قرار بگیرد. من واقعا مشتاق بودم که دوباره با این ترس خود روبرو شوم و آن را حل کنم. نه اینکه مجبور بودم این کار را بکنم، نمی دانم چطور توضیح بدهم، ولی می دانستم فرصت اینکه اینقدر [در دنیای فیزیکی] از سرچشمه و مبدا دور باشیم ولی آن را [با نور و ارتعاش مبدا] تلفیق کنیم، چنان گسترش و عمقی را بوجود می آورد که زیبایی و قدرت بی حد و حصر و خارق العاده ای دارد.
این [بازگشت به دنیا] به خاطر «کارما» یا هیچ نوع قضاوت یا حساب پس دادن نبود. «کارما» چیزی جز میل خودجوش ما برای تلاش [مجدد در دنیا] برای بهتر شدن و رشد کردن نیست. قضاوت و تنبیهی در آن وجود ندارد. زیرا ما زندگی خود را مرور خواهیم کرد و می بینیم در زندگی چه کسی بوده ایم، پر از عشق بوده ایم یا پر از ترس و چطور دیگران را تحت تاثیر قرار داده ایم. من هم دیدم که آدم خوبی نبوده ام و می خواستم دوباره با این ترس خاص خود روبرو شوم. فکر می کردم این بزرگترین ترسی است که دارم و از راهنمایم پرسیدم آیا این کار عملی است و تا حالا انجام شده است . او گفت بله، و گفت تو تا ابد فرصت داری و عجله ای وجود ندارد. من با اطمینان پیش خودم فکر کردم که اگر عملی است پس من حتما موفق خواهم شد…
راهنماهای من یک زندگی را آورده و به من پیشنهاد کردند، که برای هدف من به نظر ایده آل بود. من آن را مرور کرده و پذیرفتم. چیزی که به یاد دارم فرایند قبول پردۀ فراموشی بود. نمی دا نم چطور توضیح دهم، الان هم گویی به این پرده نگاه می کنم، ولی نمی توانم طرف دیگر را ببینم. مثل فیلم های پلیسی که در اتاق بازجویی یک صفحه شیشه ای مخصوص وجود دارد که از آن می توان داخل اتاق را دید ولی از داخل نمی توان طرف دیگر را دید. می دانم که درست این طرف این شیشه ایستاده ام ولی نمی تو انم آن را، یا کسانی که طرف دیگر هستند را ببینم، ولی آنها می توانند من را ببینند…
من این پرده [فراموشی] را قبول کردم، ولی وقتی وارد آن شدم تغییر سطح ارتعاش چنان شدید و دراماتیک بود که بلافاصله و ظرف چند لحظه وحشت من را کاملا فرا گرفت. هنوز حتی به دنیا هم نیامده بودم و در یک تاریکی کامل [در رحم مادر] قرار داشتم. احساس جدایی و فراموشی و غفلت طاقت فرسا بود. وقتی که پرده [فراموشی] بر روی شما قرار می گیرد ناگهان احساس کمال و یکپارچه بودن خود را از دست می دهید.
احساس می کردم دنیاهای مختلف سطوح ارتعاشات متفاوتی دارند، ولی ارتعاش این دنیا بسیار پایین است. خیلی وحشت کردم و این غمناک است، ولی تمام توان و ارادۀ خود را به کار گرفتم و از پرده خارج شدم و آن را قبول نکردم. این باعث شد که جنین سقط شود. من در حقیقت یک بچه متولد نشده را به قتل رساندم. با این حال برای همان زندگی فوق العاده کوتاه، یک مرور زندگی داشتم. من با آن همه قصد و نیت های زیبا به دنیا رفته بودم، با آن همه احترام برای تمام ارواح دیگری که آنها نیز شجاعانه به دنیا آمده بودند [و قرار بود در زندگی یکدیگر نقش بازی کنیم] و می خواستم با آنها این کار را بکنم. وقتی طرف دیگر بودم دیدم که ترس و وحشت من باعث سقط جنین شده بود و این برای مادر بیچارهام غم و اندوه بسیاری در پی داشت. تنها او نبود، بلکه این کار من زندگی صدها نفر دیگر را نیز تحت تاثیر قرار داده بود و آن زندگی ها را سخت تر کرده بود. البته با وجود تمام اینها [در حال مرور زندگی] هنوز احساس سرور و آرامش حاکم بود. در سوی دیگر همیشه این آگاهی وجود دارد که در نهایت همه چیز درست و صحیح است و در حقیقت روح قابل آسیب زدن نیست و تمام این دنیا در واقع یک نمایشنامه و فیلم است.
با این وجود من از دست خود سرخورده بودم زیرا آن فرصت تلف شده بود. ولی هنوز هم می خواستم این کار را بکنم. آنها هم بالاخره یک زندگی دیگر را پیشنهاد کرده و به من نشان دادند. به یاد دارم که به همراه آنها یک نمودار عظیم را مرور کردیم که در آن میلیون ها میلیون امکان و سناریوی مختلف در مورد اینکه زندگی [بسته به انتخاب های من] چطور شکل خواهد گرفت وجود داشت. ما سال های زندگی، و پدر و مادرم و نقش آنها در ماموریت و هدفم را مرور کردیم. پدرم قرار بود اعتماد به نفس زیادی در من به وجود بیاورد که برای اهدافی که برای آنها آمده بودم اهمیت زیادی داشت. نه تنها برای روبرو شدن با آن ترس خاص، بلکه سایر چیزها. همچنین می دانستم باید مذکر به دنیا بیایم زیرا مرد بودن نوعی از تمرکز و خصایصی به من می داد که برای روبرو شدن با آن ترس مهم بود.
من از آنها درخواست هایی کردم. گفتم که می خواهم در دنیا باز هم آدم باهوشی باشم. می دانستم که در زندگی های قبلی باهوش بوده ام. آنها هم قبول کردند. به آنها گفتم فکر نکنم این دفعه بخواهم کاملا همه چیز را فراموش کنم. می خواهم بتوانم لااقل قسمت کوچکی را به یاد بیاورم. آنها گفتند امکان آن هست، ولی این زندگی من را سخت تر خواهد ساخت. می توانستم درک کنم چرا، زیرا تضاد و تمایز حتی بیشتر و بزرگتر حس خواهد شد. من اینجا به شما می گویم، که زندگی من به خاطر این [به یاد آوردن] سخت تر شده است. دلم برای خانه و آن حالت بودن و وجود داشتن تنگ می شود. البته این فرصت که در دنیا به من داده شده و وقت زیادی برای آن صرف کرده ام را تلف نخواهم کرد و از آن استفاده کامل خواهم نمود. گرچه در حقیقت این سختی و تضاد هم خود فرصتی برای رشد است. می دانستم که با آمدن به دنیا نه تنها به خودم کمک و خدمت می کنم، بلکه به تمام مجموعه خدمت و کمک می کنم.
ما مسیرهای بسیار زیادی را [در این برنامۀ زندگی] بررسی کردیم و می دانستم که فرصت های خاصی [برای رشد] خواهم داشت و یک مشکل و ضربه بزرگ در حدود سن 20 تا 30 سالگی بر من عارض خواهد شد که برایم خرد کننده خواهد بود، ولی این فرصت را به من خواهد داد که این ترس را دوباره رو آورده و در خود ظاهر سازم [تا بتوانم به آن رسیدگی کنم]… این اتفاق در زندگی من افتاد و من برای مدت حدود هشت سال دچار استرس شدید بعد از سانحه بودم که بسیار جدی بود و چند سالی است که از مشاوره و روان شناس استفاده می کنم. از طرفی در روند بیداری معنوی خود هستم و به آن ترس تا حدود خیلی زیادی رسیدگی کرده ام و اینجا [روی زمین] دقیقا در حال انجام همان کاری هستم که برای آن آمده بودم.
اکنون حافظه من [از زندگی قبل از تولد] به تدریج و تنها در مواقعی که مفید باشد به من باز می گردد . به یاد آوردن قصد و نیتی که داشتم و اینکه این زندگی را خودم اینطور برنامه ریزی کرده ام برایم الهام بخش است. البته می دانم که زندگی فعلی من برای رسیدن به این هدف به اندازۀ زندگی قبلی که در همان ابتدا از آن خارج شدم ایده آل نیست، گرچه هنوز هم بسیار عالی است. توضیح کلی که می توانم بدهم این است که من صفات و ویژگی ها و توانایی ها و نقطه ضعف های خاص خود را دارم که [برای رو آوردن آن ترس] زندگی باید با این خصائص من به نوعی ارتباط برقرار کرده و با آنها کار کند. ولی زمین یک محیط نامحدود نیست و در یک زمان خاص، تعداد انسان ها و انتخاب ها و امکان های روی آن محدود است و نمی توان در هر زمان دلخواه برای هر هدفی لزوما شرایط کاملا ایده آل را یافت. روند زندگی شما باید با روند زندگی تمام افراد دیگری که دور و اطراف یا در واکنش و ارتباط با شما هستند نیز جفت و جور شده و با آنها کار کند.
البته بیشتر منظورم محدودیت در مورد بدنم و والدین و این چیزها است. بدن من مشکلات سلامتی زیادی دارد و می دانم که ارواح بسیاری آن را قبول نمی کردند. می دانستم که این سختی ناشی از مشکلات جسمی در زندگی من مهم است و نوعی چالش برای منیت من ایجاد می کند که باید آن را حس کنم و به آن نیاز دارم و باری است که باید هر روز آن را به دوش بکشم.
نکتۀ مهم دیگر این است که به یاد می آورم که می دانستم دوباره باید پردۀ فراموشی را قبول کنم، ولی نمی خواستم مثل دفعۀ قبل در آن شکست بخورم. به همین خاطر چند بار آن را تمرین کردیم. من به جایی مانند یک فضا یا اتاق رفتم که در آنجا این فرایند برای من به نوعی شبیه سازی می شد و من قبول و تسلیم در برابر آن را تمرین می کردم. بعد از چندین بار تمرین، پر از هیجان و انرژی و آماده بودم که پرده را قبول کنم. قبل از آمدن به دنیا شما خیلی ذوق زده و پر انرژی هستید و با تمام وجود می خواهید این کار را انجام دهید و وارد صحنۀ این ماجرا شوید. با این حال پردۀ حقیقی بسیار سخت تر از این تمرین و شبیه سازی بود. به یاد دارم که راهنماهایم آمدند و به طور ناگهانی به من گفتند که اکنون برو، همین حالا… تقریبا با لحنی مصرانه که در آن احساس عجله و شتاب بود. به یاد دارم که ارواحی آمدند که این فرایند را انجام دهند و برای آخرین بار از من پرسیدند که آیا مطمئن هستی؟ زیرا وقتی که گفتید آری دیگر تمام است و وارد این بازی [دنیا] می شوید. مانند یک ترن هوایی در شهربازی که کمربند شما بسته شده و وقتی که ترن به راه افتد، باید تا آخر مسیر در آن باقی بمانید و تمام سواری را از اول تا آخر تجربه کنید و نمیتوانید وسط کار نظرتان را تغییر دهید.
به یاد دارم که این پرده بر من غلبه کرد در حالی که تمام تمرکز و انرژی من بر روی این بود که آن را قبول کرده و در برابر آن مقاومت نکنم. ولی به خوبی به یاد می آورم که این فرایند آنچنان سقوط شدیدی را به همراه داشت که در آن تمام دانش و آگاهی از من گرفته شد و ارتباط و اتصالم [با سرچشمۀ هستی] ناپدید گشت. بهترین شکلی که می توانم آن را توصیف کنم مانند این است که شما را [از امنیت روی سطح زمین جدا کرده و] به فضای خلا تاریک و تهی بین ستارگان ببرند، جایی که نه هوایی وجود دارد، نه گرمایی، نه ارتباطی، و نه محافظتی. ناگهان احساس ارتباط و اتصال کامل و حیات و زندگی و نشاط و انرژی و دانش و آگاهی شما ناپدید شده و احساس تنهایی و تاریکی جای آن را می گیرد و این احساس باز هم وحشتناک بود، ولی اینقدر تحمل و صبر کردم تا این فرایند کامل شد… سپس احساس کردم که در رحم مادر هستم. مدتی آنجا بودم ولی تاریکی [غفلت و جدایی] چنان فراگیر و سطح ارتعاش چنان پایین بود که دوباره با خود گفتم که این کار را نمی کنم و پرده را قبول نخواهم کرد. دوباره تصمیم داشتم که تمام انرژی و تمرکز خود را جمع کنم که با آن جنگیده و راه بازگشت را پیدا کرده و از آن خارج شوم. ولی آنجا بود که زیباترین چیز اتفاق افتاد! تنها شکلی که می توانم آن را توضیح دهم این است که روح الهی به من تمام ستاره ها و کهکشان ها را نشان داد در حالی که می دانستم آنها خود من هستند و من آنها هستم. روح خدا به من گفت:
«هنوز هم این چیزی است که تو هستی! تو نمی توانی چیزی جز این باشی!»
نمی توانم شرح دهم که چقدر این احساس خارق العاده، شخصی و قوی بود… خاطرۀ بعدی من شوک متولد شدن است. یک تصویر ذهنی از روزی که متولد شدم در ذهنم وجود دارد. بعدها آن را برای مادرم نقاشی کردم، اتاق زایمان و در و پنجرۀ آن، افرادی که در اتاق بودند و سایر چیزها و ظاهرا تمام آن ها درست بود. تنها تصویر ذهنی من همان است ولی به یاد دارم که وقتی به دنیا آمدم کاملا گیج و مبهوت بودم که اینجا دیگر کجاست و چه خبر شده است. تنها احساس سرما بود و کسانی که لباسهای سفید پوشیده بودند و من را لمس می کردند و همه چیز خیلی شوکه کننده بود.
در ابتدا وقتی خردسال بودم می توانستم همه چیز را به خوبی به یاد بیاورم. بعضی وقت ها از خاطرۀ قبل از تولدم استفاده کرده و می فهمیدم که چه اتفاقاتی در آینده نزدیک قرار است رخ بدهد. آن وقت ها فکر می کردم که این طبیعی است و همه همینطور هستند. انتظار داشتم همه بدانند که ما متعلق به اینجا نیستیم و فقط اینجا هستیم که تجربه های خاص خود را در این بازی خلق کنیم. همچنین فکر می کردم که برخی از واقعیت های طرف دیگر اینجا هم صادق هستند. مثلا فکر می کردم که اینجا هم افراد احساسات یکدیگر را حس می کنند، که در سوی دیگر این امر کاملا طبیعی است. وقتی دریافتم که اینطور نیست خیلی سرخورده شدم و با خود گفتم اینجا دیگر کجاست که ما حتی نمی توانیم احساسات یکدیگر را حس کنیم. یا مثلا انتظار داشتم که هرچه مقام و موقعیت و قدرت کسی در جامعه بالاتر باشد، احساس عشق و شفقت و خرد و آگاهی نیز در او بیشتر باشد، زیرا در سوی دیگر کاملا اینگونه است. ولی چیزی طول نکشید که متوجه شدم اینگونه نیست.
با افزایش سن که به تدریج تمرکز من روی دنیای فیزیکی افزایش مییافت، از حدود سنین پنج سالگی به بعد، این خاطرات شروع به محو شدن از ذهنم کردند تا حدود هفت سالگی که دیگر هیچ خاطره ای از دنیای دیگر در ذهنم باقی نمانده بود. ولی بعدها و در حدود سن سی سالگی وقتی که راه و سفر معنوی خود را آغاز کردم بعضی از این خاطرات به تدریج به من بازگشتند. من تعجب می کردم که چطور ممکن است آنها را فراموش کرده باشم. ولی پردۀ فراموشی خیلی ضخیم است و هرچه بیشتر بر روی دنیای فیزیکی تمرکز می کنیم، این فراموشی بیشتر می شود. این بدان معنی نیست که دنیای فیزیکی بد است و باید از آن اجتناب کرد. دنیای فیزیکی، خشک و فشرده است ولی به ما این فرصت را می دهد که چالش های آن را تجربه نماییم و این امکان را به ما می دهد که از روی عشق و یا از روی ترس انتخاب کرده و عمل کنیم…
عمده این ها بود که تعریف کردم. چیزهای پراکندۀ دیگری هم هستند ولی کم اهمیت ترند… مثلا یکبار بعد از مدیتیشن ناگهان به طور غیر منتظره ای این آگاهی در من نفوذ کرد که قبلا صدها زندگی دیگر داشته ام و کره های متعددی را دیدم و می دانستم که همۀ آنها من [در زندگی های دیگر] هستم، خود خود من، نه کس دیگر. قسمت های کوتاه جسته و گریخته ای از بعضی از این زندگی ها در ذهنم آمد. مثلا به یاد آوردم که در یکی از زندگی ها در زمان های قدیم یک زن بودم که وضع حمل کردم و این خیلی دردناک بود و اتاقی که در آن وضع حمل کردم خیلی ساده بود و از دستگاه های مدرن پزشکی امروزه در آن خبری نبود. همچنین در آن زندگی یک ضربه و آسیب روحی شدید و ترس را تجربه کردم. ولی حس می کنم که به یاد آوردن بعضی از این چیزها و رفتن به بعضی از مکانها [که غیر فیزیکی هستند] گرچه می تواند جالب و سرگرم کننده باشد، ولی تاثیر و اهمیت خاصی [برای اهداف زندگی کنونی من] ندارد. من به این واقعیت که نمی توانم بیشتر از این بیاد بیاورم احترام می گذارم، با اینکه کنجکاو هستم. من وجود راهنماهایم را حس می کنم، گرچه نمی توانم آن ها را ببینم. ولی وقتی به آرامی [در درون من] به من «نه» می گویند آن را کاملا قبول می کنم. من چند تجربۀ خروج از بدن فوق العاده داشتم که خیلی بیدارکننده و مفرح و پر از سرور بود. ولی من برای این چیزها به اینجا نیامده ام. من برای هدفی روی زمین هستم و باید تمرکز خود را روی آن هدف نگاه دارم. علتی دارد که ما همه چیز را بیاد نمی آوریم، زیرا حواس ما را بیشتر پرت می کند.
قبل از این متوجه نبودم، ولی اینقدر ترس در درونم بود که برای سی سال اول زندگی ام حتی نمی گذاشتم که این ترس بالا بیاید و همیشه در برابر آن مقاومت می کردم، ولی دیگر این کار را نمی کنم و سعی می کنم که همیشه با احساسم حاضر باشم و در برابر آن مقاومت نکنم. احساس می کنم که به ترس خود تا حدود زیادی رسیدگی کرده ام و تا حدود زیادی شفا یافته ام. اگر زندگی من امروز به پایان برسد فکر می کنم تا همین الان هم دستاوردهای زیادی داشته است. البته منیت من می خواهد که زود همه چیز به نتیجه برسد ولی روح زمان بندی خود را دارد و مهم است که بگذاریم چیزها در زمان مناسب خود محقق بشوند.
عجیب است ولی ما در برابر رنج خود بسیار مقاومت می کنیم و از آن ترس داریم، ولی گرچه به نظر ضد و نقیض می رسد، اغلب اوقات راه صعود به ورای درد و رنج از درون خود درد و رنج، و با قبول کردن آن است، نه حل کردن آن، یا جنگیدن با آن، یا آن را دور زدن، بلکه با عبور از میان آن است. باید به یاد داشته باشیم که جهان بر مبنای عشق است و هدف و غایت آن عشق است و ما می توانیم از این آگاهی استفاده کنیم و آن را بکار گیریم، حتی در تجربه های کوچک و چیزهای روزمره. انسان ها متوجه نیستند که چه قدرتی دارند و می توانند این قدرت را به تمام تجربه های خود بیاورند.
من به انرژی ها خیلی حساس هستم. می دانم که این حساسیت مستقیما مرتبط به درخواست من برای نگاه داشتن اندکی از آگاهی [زندگی قبل از تولدم] است. می دانم که انجام شدن این درخواست به این معنی بود که من حساسیت زیادی به چیزهای مختلف خواهم داشت. البته این حساسیت سخت و آزار دهنده است، ولی می دانم که آن هم یک فرصت رشد می باشد. من با زندگی به طور روز به روز برخورد می کنم و دیگر از اینکه درد بکشم ترسی ندارم، با اینکه در این زندگی درد زیادی را تحمل کرده ام و چند بار هم تا لب مرگ رفته ام. دیگر از اینکه شکست بخورم ترسی ندارم.
فکر می کنم پیام کلی تمام آنچه که گفتم این است که شما، هر که باشید یا هر کجا که باشید، عمیقا مورد عشق هستید و اگر حتی فقط قسمت کوچکی از این عشق را می توانستید حس کنید، زانو زده و از شادی می گریستید. ما مورد چنان عشقی هستیم که باور کردنی نیست، ولی حتی جرات نمی کنیم به خود اجازه دهیم که خویشتن را لایق چنین عشقی بدانیم، چه برسد که وجود آن را واقعی دانسته و باور کنیم. به خصوص که روی زمین گاهی تجربه های ما می تواند خیلی سخت و بی رحمانه به نظر برسد، ولی این عشق همیشه آنجا برای ما هست. شما یک روح ابدی و فنا ناپذیر هستید. چیزی به نام مرگ وجود ندارد. این زندگی تنها یک تجربۀ بشر بودن است که به پایان می رسد، ولی مرگی در کار نیست. شما، هر که هستید، باید بدانید که یک بشر نیستید، بلکه تنها موقتا دارید بشر بودن را تجربه می کنید.
حتی اگر نتوانیم این را به یاد بیاوریم، هنوز می توانیم ارتباط خود را با عشق حفظ کنیم و مهم است که تسلیم زمان حال باشیم. زمان حال، یا این پردۀ فراموشی، با اینکه اینهمه را از ما پنهان می کند، هیچکدام دشمن ما نیستند. متاسفانه بسیاری از ما فقط می خواهیم راه خود را به خارج پیدا کرده و از زندگی فرار کنیم، در صورتی که فرصت اینکه بشر باشیم باارزش ترین هدیه، و فرصتی طلایی است. تنها کاری که نیاز است انجام دهیم این است که برای این لحظۀ [حال] باز و پذیرا باشیم و با فکری باز با آن برخورد کنیم. نیازی نیست که دستاوردهای بزرگ داشته باشیم یا یک بحران بزرگ را حل کنیم. تنها باید در قلب خود حس کنیم که چه کسی هستیم و در زمان حال حضور داشته باشیم. قدرت در همین لحظه و اکنون است، نه جای دیگر یا زمان دیگر، بلکه درست در همین جا و همین الان.
من مرتب تاکید می کنم که این پرده بسیار ضخیم است، ولی در واقع همزمان بسیار هم نازک است. این وارد مباحث و ایده های دیگری می شود، ولی در حقیقت جهان فیزیکی وجود ندارد. تنها تجربۀ یک جهان فیزیکی وجود دارد، و این ضمیر شماست که این تجربه و زمینه را خلق کرده است. کار این پرده تنها این است که به شما اجازه بدهد که روی این تجربه تمرکز کنید. ولی اگر تمرکز خود را روی این تجربۀ فیزیکی متوقف سازید و از افکار و حس ها و دریافت های فیزیکی تان قدم به عقب بگذارید، به طور خیلی طبیعی درمی یابید که همین الان هم در طرف دیگر پرده هستید. اینطور نیست که این طرف گیر افتاده باشید، فقط قسمتی از [روح] شماست که کاملا روی این بعد فیزیکی متمرکز است. بخاطر پرده به نظرتان می رسد که نمی توانید راه خروج از آن را پیدا کنید، ولی قسمت بزرگتر شما و خود حقیقی و بالاتر شما همیشه همه جا هست و همیشه در سوی دیگر پرده حضور دارد. شما الان هم به تمام آن مجموعه متصلید.
وقتی به مردم دیگر [که به جهان ماورا باور ندارند] برمی خورم، پیش خود آنها را برادران و خواهرانی می دانم که هنوز متقاعد نشده اند، و این اصلا اشکالی ندارد. دلیلی وجود دارد که این پرده بر ما افکنده شده است و این یک اشتباه نیست… من شما را نمی شناسم، ولی هر که و هر کجا که هستید، باید به شما بگویم که یک روح شجاع و خارق العاده هستید که حاضر شده اید به این دنیا بیایید. سفر زندگی شما، هرچه که تا کنون بوده و از این به بعد خواهد بود، معنی دار و با ارزش است. شما به خاطر اینکه الان روی زمین هستید یک ابر قهرمانید. مفتخرم که این را به شما یاد آوردی نمایم.