زمانی که ۱۸ ساله بودم، به خودکشی فکر می کردم. من معتاد به مواد مخدر و الکل، و در زندگی بی احتیاط و ناامید بودم. کارهای خطرناکی انجام می دادم، مثلا با ماشین جلوی کامیون های بزرگ می رفتم و می گذاشتم با فاصلۀ خیلی کم، با سرعت از کنار من بگذرند. برای ساعت ها در رختخواب مانده و فقط به سقف خیره می شدم. حالم از مدرسه، بی پولی، و حتی گشتن به دنبال یک کار تازه، به هم می خورد. من تا آن سن شغل های زیادی را امتحان کرده بودم و هیچ علاقهای نداشتم که 40 سال دیگر از عمرم را کار کنم. مادرم مرا تحقیر می کرد و کمکی نبود و پدرم هم خیلی پیر شده بود و درک نمیکرد که چه می کشم. من به شدت افسرده بودم.
یک شب خوابی دیدم:
خواب دیدم که سال های دهۀ 1950 بود و من در شهری خیلی کوچک و پر درخت، که کمتر از هزار نفر جمعیت داشت، یک پلیس بودم… در کل از زندگی راحتم به عنوان یک پلیس لذت می بردم. همسرم بسیار ساکت و در خود بود. ما یک پسر و دختر داشتیم که هر دو دبیرستانی بودند. من در آن شهر بزرگ شده بودم و همسرم را از خردسالی می شناختم.
من می خواستم با همه منصفانه برخورد کنم و افتخار می کردم که هیچ وقت مجبور نشده ام برای کسی اسلحه بکشم… ولی یک روز روی بی سیم پیامی را دربارۀ پسری 17 ساله، که قبلا هم چند بار دردسر درست کرده بود، دریافت کردم. قبلا هم با او روبرو شده بودم، ولی اکنون باید به منزل او رفته و دستگیرش می کردم. خانۀ او با کمی فاصله از شهر، در میان یک زمین چند هکتاری قرار داشت و با درختان بلند زیادی احاطه شده بود. او با پدربزرگ الکلی خود زندگی می کرد. همکار پلیس من همراهم بود و در حالی که او در جلو را می زد، من از پشت خانه رفتم. ولی به محض اینکه به پشت خانه رسیدم، آن پسر را دیدم که آنجا ایستاده و یک تفنگ شکاری در دست دارد. قبل از اینکه بتوانم هفتتیرم را بکشم، دو گلوله به سویم شلیک کرد که به شکمم اصابت نمود… بلافاصله به پشت افتادم و او با تفنگش فرار کرد و در میان درختان ناپدید شد. من آنجا افتاده بودم و درختان و آسمان آبی را نگاه می کردم. همکارم با شنیدن صدای شلیک به آنجا آمد و با دیدن من شروع به ناله و فریاد کرد… ولی بالاخره با اورژانس تماس گرفت…
وقتی آمبولانس به آنجا رسید پلیس های بیشتری نیز آمدند. ولی هیچ کس کاری برای من نمی کرد. آنها فقط بالای سر من ایستاده و با هم حرف می زدند. اینجا بود که یک زن زیبا به سمت من آمده و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت :«اگر می خواهی با من بیایی دستم را بگیر» (الان که این را می نویسم گریه می کنم). من گفتم :«خانم، من به یک دکتر نیاز دارم.» او گفت: «دکترها نمی توانند به تو کمکی بکنند. اگر می خواهی با من بیایی دستم را بگیر.» من که دیدم دیگران کاری برایم انجام نمی دهند، دستش را گرفتم. او من را بلند کرد. وقتی بلند شدم، برگشته و به جایی که افتاده بودم نگاه کردم و دیدم که هنوز آنجا افتاده ام. سرم را برگردانده و به او نگاه کرده و گفتم: «وای، من مرده ام مگر نه؟» او جواب داد: «آیا به نظرت من یک مرده می رسم؟» گفتم: «نه، تو اصلا به نظر مرده نمی رسی.» او گفت که می توانم همانجا بمانم یا با او بروم، و اگر بروم، می توانم بعدا بازگردم. هنوز هم دستم در دستش بود و پیش خودم فکر کردم بهتر است با او بروم. گفتم: «حتما، با تو خواهم آمد.»
ما به آرامی در یک جریان هوا که مانند گردبادی ملایم بود به صورت شناور بالا می رفتیم. نگاه او به من بود و من غرق تماشای سر تا پای او شده بودم. به نظر می رسید این برایش بامزه بود که اینقدر مجذوبش شده ام. دو سه دقیقه ای طول کشید که با جریان هوا بالا برویم و وقتی روی ابرها پیاده شدیم، دستان ما هنوز در دست یکدیگر بود. من به دوردست نگریستم و دیدم حدود صد نفر از دور به آهستگی به سمت ما می آیند. به تدریج آنها را شناختم. آنها آمده و یک به یک من را در آغوش گرفته یا با من دست دادند. با تمام آنها کمی صحبت کردم. همۀ آنها را شناختم، ولی نه لزوما از زندگی آخرم روی زمین. بعضی از آنها از زندگی های متفاوتی روی زمین بودند و بعضی را نیز هرگز روی زمین ندیده بودم.
این حدود یک ساعتی طول کشید و سپس آن خانم به سمت من آمده و گفت: «شورا می خواهد با تو صحبت کند. آیا مایلی آنها را ببینی؟» من پیش خود فکر کردم «وای، شورا! زمان قضاوت و حسابرسی فرا رسیده است!» ولی پیش خودم فکر کردم اگر الان که [هنوز قتل من تازه است و] دلشان برایم می سوزد بروم بهتر است تا بعد که «قتل» را فراموش کرده اند. امید داشتم که مورد ترحم واقع شوم. من هم با او به یک شورای افراد سالخورده که فکر کنم پنج نفر بودند رفتم و در مقابل آنها ایستادم.
آنها گفتند: «نگران نباش. ما تنها می خواهیم از تو چند سوال بپرسیم.» گفتم «اشکالی ندارد. بپرسید.» آنها پرسیدند: «زمین چطور جایی است؟» می خواستم بگویم جایی پر از خطا و گناه است، ولی با خود فکر کردم و گفتم: «آه، واقعا جای دیوانه واری است. مردم زیادی روی زمین هستند که بسیار آشفته و پریشانند و نیاز به کمک زیادی دارند.» آنها از این حرف من تعجب کردند ولی از جوابم راضی بودند. شخصی که در میانه بود گفت: «آنجا چه اتفاقی برایت افتاد؟» پاسخ دادم: «ندیدی برایم چه اتفاقی افتاد؟ آن پسرک لعنتی با شلیک تیر من را کشت.» لبخند آنها ناپدید شد و او گفت: «منظورت چیست که تو را کشت؟» من که کمی جا خورده بودم گفتم: «پسرک یک تفنگ کالیبر 12 گرفته و من را کشت و اکنون من اینجا هستم!» او که کمی ناامید به نظر می رسید گفت: «پس فکر می کنی که مرده ای؟» من پاسخ دادم: «بله، او من را کشت. من مرده ام و به همین خاطر اکنون اینجا هستم.» آنها در حالی که سرشان را با تاسف حرکت می دادند سوال دیگری از من پرسیدند: «اگر مرده ای، چطور ممکن است که اکنون با ما حرف بزنی؟ آیا فکر می کنی ما هم مرده ایم؟» من هم متقابلا گفتم: «راستش اینطور فکر می کنم، مگر اینجا جایی نیست که مردگان می آیند؟» آنها با دلسردی به یکدیگر نگریستند. شنیدم که یکی از آنها به دیگری گفت: «به من نگاهی بینداز. آیا من به نظر مرده می رسم؟» دومی گفت: «نه، ظاهرا که کاملا سالم هستی. من چطور؟ آیا من به نظر یک مرده هستم؟» اولی جواب داد: «نه، به نظر تو هم مشکلی نداری.» و هر دو پوزخند زدند. داشتم عصبانی می شدم ولی آنها یک سوال دیگر داشتند: «فکر می کنی با آن پسرک چکار باید کرد؟» گفتم: «او برای کشتن یک افسر پلیس باید مجازات شود.» آنها گفتند: «از صحبت با تو خوشحال شدیم و امیدواریم دوباره تو را ملاقات کنیم.» فکر کردم: «چه خوب، دارم از اینجا می روم.» سپس با آن خانمی که به آنجا آمده بودیم از آنجا خارج شدیم.
آن خانم از من پرسید: «حالا می خواهی چکار کنی؟ آیا می خواهی به زمین بازگردی؟» من گفتم که نگران همسر و فرزندانم هستم. او پرسید آیا می خواهم ببینم حالشان چطور است؟ پاسخم مثبت بود. دست او را گرفتم و در یک آن در مراسم تشییع جنازه خودم بودم. مراسم در فضای باز در پارک مرکزی انجام می شد و تابوت من بزرگ و در آن بسته بود. متعجب بودم که چطور همۀ اینها می تواند به این زودی اتفاق بیفتد. او گفت که زمان یک توهم است و ما می توانیم به هر نقطه ای از زمان که بخواهیم برویم. من دوباره به تابوت نگریستم و دیدم که همسرم روی آن افتاده و به شدت گریه می کند. بلافاصله بسیار غمگین شدم. او به شدت برایم محزون بود. می توانستم افکارش را «بشنوم». او واقعا برای من محزون بود، ولی نه چندان برای خودش یا بچه ها. می توانستم افکارش را بشنوم که چقدر من شجاع بوده ام و او همیشه می دانسته که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد زیرا مغرورتر از این بودم که اسلحه ام را بیرون بکشم. این برایم شوکه کننده بود، زیرا همیشه فکر می کردم که او من را باور ندارد. ولی اکنون می دیدم که برایم احترام قائل است و من را یک پلیس شجاع و واقعی می داند. به سمت او فریاد کشیدم: «من همینجا هستم! حالم خوب است! نگرانم نباش!» ولی او نمی توانست صدایم را بشنود. به سمت خانمی که همراهم بود برگشته و پرسیدم: «چرا او نمی تواند صدایم را بشنود؟» راهنمایم گفت: «زیرا او با بدنش گوش می کند و تو با روحت حرف می زنی. بدن ضعیف است و نمی تواند روح را بشنود.» من بسیار ناراحت بودم ولی راهنمایم گفت که وضعیت همسرم درست خواهد شد. دولت از خانوادۀ پلیس هایی که کشته شده اند از لحاظ مالی به خوبی مراقبت می کند.
فکر بچه هایم را میشنیدم که از کشته شدن من خوشحال بودند، زیرا فکر می کردند اکنون دیگر به جای حبس شدن در این شهر کوچک، میتوانند به کالج بروند. می توانستم بشنوم که پلیس های تازه وارد فکر می کردند که من یک پلیس پیر و خرفت هستم که باید بیشتر مراقب خودم می بودم. پیش خودم فکر می کردم این تازه واردها برایم احترام قائلند. ولی شاید واقعا خرفت بودم [که چنین فکری می کردم]. فکر رئیس پلیس را هم می شنیدم. او هیچ وقت من را خیلی دوست نداشت، ولی [اکنون] در واقع تحت تاثیر قرار گرفته بود که یک پلیس واقعی هستم. از افکار بقیه اهالی شهر هم به همین اندازه متعجب شدم. افکارشان برایم شوکه کننده بود. متحیر بودم که چطور می توانم فکر همه را بشنوم. راهنمایم به من نگاهی انداخته و بدون حرف زدن و از طریق تله پاتی گفت که روح همه چیز را می شنود.
ما تشییع جنازه را ترک کردیم و به جایی رفتیم که مانند فضا بود. او دستم را گرفت. ما مدتی آنجا معلق بودیم. پیش خودم به این فکر کردم که چطور به آن شورا گفتم که مرده ام ولی سعی کردم به همسرم بگویم که حالم خوب است. سپس کمی به فرزندان بی محبتم فکر کردم….
راهنمایم گفت که حالا کجا می خواهی بروی. گفتم: «مطمئنا نمی خواهم به زمین باز گردم. دیگر چه داری؟» او گفت مکان های بسیاری برای رفتن وجود دارد، و تنها زمین نیست. می توانیم به نزد آن شورا بازگردیم، یا به دنیاهای دیگر برویم یا اینکه همانجا که هستیم بمانیم. من گفتم: «دنیاهای دیگر؟ دنیاهای دیگری نیز وجود دارند؟ دوست دارم دنیاهای دیگر را ببینم. چه می توانی نشانم دهی؟» او گفت که من را به دنیای بعدی می برد که یک مرحله از زمین [بالاتر و] به بهشت نزدیک تر است، تا ببیند آن را دوست دارم یا نه.
ما در یک چشم بهم زدن در سرزمینی سبز و پر چمن بودیم. به اطراف نگاه کردم و دیدم که تقریبا مانند زمین به نظر می رسد، درختان و آسمان آبی، ولی با ساختمان های خیلی کمتر. دمای هوا حدود 23 درجه و آفتابی بود. به من گفته شد که این دما چندان تغییر نمی کند. نزدیک ما یک کنسرت در فضای باز اجرا می شد و صدها نفر در دامنۀ سرسبز تپه به گروه های موسیقی گوش می کردند.
من گفتم: «این منظره خیلی آشنا است. آیا اینجا مانند زمین است؟» او گفت: «شباهت های زیادی به زمین دارد، ولی تفاوت هایی هم هست.» گفتم: «که اینطور. حالا چکار کنیم؟ آیا در اینجا بازی کامپیوتری وجود دارد؟» (این عجیب است، زیرا اگر در سال 1958 بودم، چرا سراغ بازی های کامپیوتری را گرفتم؟) او من را به یک مرکز بازی های کامپیوتری و الکترونیکی برد که هیچ کس آنجا نبود، ولی پر از دستگاه های بازی بود. به طرف یک دستگاه رفتم و از راهنمایم [برای دستگاه] مقداری پول خواستم. او گفت: «در این دنیا پول وجود ندارد و همه چیز مجانی است.» پیش خودم فکر کردم [بدون پول] چطور کسب و کار اینجا می تواند بچرخد و اصلا چرا این مکان وجود دارد؟ او گفت که سازندگان اینجا فقط به بازی های کامپیوتری علاقه داشتند [و به همین خاطر اینجا را مجانی برای همه ساخته اند].
من به صفحۀ بازی نگاه کردم که یک مرد را نشان می داد که در پیاده رو قدم می زد و یک گل در دست داشت. راهنمایم به من گفت که گل را به یک نفر که در جهت مخالف قدم می زند بدهم. وقتی دکمه دستگاه را فشار دادم، آن شخص گل را گرفت، ولی اکنون دو گل در دست خود من بود. من به یک نفر دیگر نیز گل دادم و اکنون سه گل در دستم بود. من هر سه گل را دادم و اکنون شش گل در دستم بود. گفتم: «متوجه این بازی نمی شوم. چطور این بازی را باید برد؟» او گفت در این دنیا مفهوم برد و باخت وجود ندارد. گفتم: «که اینطور. پس چطور بازی را تمام می کنی؟» او گفت: «تمام نمی کنی. هر وقت نخواستی دیگر بازی نمی کنی.» بازی به نظرم کسل کننده آمد و چیزی طول نکشید که اینقدر گل داشتم که نمی توانستم آدمک خودم را روی صفحه ببینم. فهمیدم چرا کسی اینجا بازی نمی کند!
ما از آنجا بیرون آمدیم. از راهنمایم پرسیدم اینجا چه نوع خانه ای خواهم داشت؟ او گفت می توانم هر نوع خانه ای که بخواهم داشته باشم، ولی بیشتر مردم در این دنیا در خانه زندگی نمی کنند، بلکه در پارک و فضای باز زندگی می کنند. او به من نشان داد که می توانم اگر بخواهم برای خودم یک قصر بسازم، نه با دست هایم، بلکه تنها با فکرم. ما با هم دربارۀ طراحی مورد علاقه من برای خانه صحبت کردیم. چیزی طول نکشید که من یک خانه زیبا داشتم. پرسیدم چرا مردم نمی خواهند که خانه خود را داشته باشند؟ آیا آنها دوست ندارند که مکان و خلوت خویش را داشته باشند. آنجا بود که او دستش را از درون دیوار رد کرده و گفت که من می توانم یک خانه شخصی داشته باشم ولی نمی توانم در آن حقیقتا خلوت شخصی داشته باشم. او به من نشان داد که دیگران می توانند به راحتی و قدم زنان به داخل خانّۀ من وارد شوند، صرفنظر از اینکه از چند قفل و دیوار در آن استفاده کنم. پرسیدم: «خوب پس چطور از اینکه دیگران به خانۀ من وارد شوند جلوگیری کنم؟» او گفت تنها کاری که می توانم بکنم این است که در اطراف خانه علامت بگذارم و از مردم بخواهم که وارد خانه من نشوند. من یکی از دیوارها را لمس کردم و به نظرم به اندازه کافی محکم و غیرقابل نفوذ رسید. او گفت حالا تصور کن که دستت از درون دیوار رد می شود، و البته همین طور هم شد و دستم از درون دیوار عبور کرد. گفتم «پس چطور در کف اتاق فرو نمیروم؟» پاسخ داد: «زیرا باور داری که فرو نخواهی افتاد.»
من که کمی جا خورده بودم گفتم: «که اینطور. آیا اینجا پلیسی نیست که کسانی که وارد خانۀ دیگران می شوند را دستگیر کند؟» او گفت: «راستش ما چیزی مشابه پلیس داریم، ولی به جای تنبیه افرادی که مرتکب کار خطا می شوند، سعی می کنیم که به آنها کمک کنیم.» گفتم چرا آنها را به سادگی به زندان نمی اندازید؟ او گفت: «راستش اگر از آنها درخواست کنی شاید در زندان بمانند، ولی همیشه می توانند به سادگی [از دیوارهای آن عبور کرده] و قدم زنان از آن خارج شوند.» با تمسخر گفتم: «چقدر عالی!»
سپس پرسیدم خانواده چطور؟ چه کسانی پدر و مادرم خواهند بود؟ چطور وارد این دنیا می شوم؟ او جواب داد: «[در اینجا] همه خانوادۀ تو هستند. خدا پدر توست و تو اکنون نیز [بدون نیاز به تولدی مشابه زمین] در این دنیا هستی. نیازی نداری که در آن متولد شوی.» من دربارۀ مرگ سوال کردم و او گفت: «اینجا مفهوم مرگ نیز وجود ندارد. هر وقت که بخواهی به سادگی این دنیا را ترک می کنی.» پرسیدم: «پول چطور؟» او گفت: «اینجا پول وجود ندارد. همه با هم برابرند و مفهوم مالکیت شخصی وجود ندارد.» پرسیدم «یعنی اگر من از صبح تا شب جان بکنم و کار کنم، کسی که همۀ روز تلویزیون تماشا کرده، با من سطح زندگی مشابهی خواهد داشت؟» او گفت: «بله، همه برابرند.»
پرسیدم: «ارتباط جنسی چطور؟ آیا اینجا افراد سکس دارند؟» او گفت: «اینجا چیزی شبیه ارتباط جنسی وجود دارد ولی نه از طریق بدن، بلکه بیشتر از طریق ارتباط و تماس ذهنی. آنچه ما اینجا حس می کنیم به مراتب از ارتباط جنسی روی زمین صمیمی تر و عمیق تر است.» این کار را برایم تمام کرد و گفتم: «من را از اینجا ببر!»
در یک آن در فضای سیاه و تهی به همراه او شناور بودم. از او دربارۀ دنیاهای دیگر پرسیدم. او گفت اگر دنیای قبلی را دوست نداشتم، دنیاهای دیگر را اصلا دوست نخواهم داشت…
من عصبانی بودم. زمین را دوست نداشتم ولی دنیای دیگر که در آن سکس، خانواده، پول، خانه و … وجود نداشت را نیز دوست نداشتم. او پرسید اکنون کجا می خواهی بروی؟ من هم مانند بچه ای که لجبازی می کند گفتم: «نمی خواهم به هیچ کجا بروم. این خیلی بیخود است.» او گفت من را اینجا تنها خواهد گذاشت تا با خود فکر کنم و هر وقت به او نیاز داشته باشم باز خواهد گشت، و در یک چشم به هم زدن آنجا را ترک کرد.
در حالی که به تنهایی در فضای تاریک شناور بودم، به اطرافم نگاه کردم. دیگر حتی بدنی نداشتم. برایم عجیب بود که احساس امنیت می کردم ولی حوصله ام سر رفته بود و عصبانی بودم. برای ساعت ها معلق بودم و خشمم را نگاه داشته بودم. گه گاهی بعد از مدت های طولانی، غریبه ای از آنجا رد می شد و از من می پرسید آنجا چکار می کنم؟ من جواب می دادم که زمین به درد نمی خورد و بقیۀ سیارات نیز همینطور. من هم از او می پرسیدم که کجا می رود و جواب معمولا این بود که به سوی زمین. یکبار کسی از آنجا رد شد که در یکی از زندگی های خیلی گذشته، شاید 20 زندگی قبل روی زمین، او را می شناختم. او هم به سمت زمین می رفت. فکر کنم برای چند هفته ای در فضا بدون بدن معلق بودم، در حالی که هر از چندگاهی کسی از آنجا رد می شد که با او از طریق فکر صحبت می کردم. نمی توانستم آنها را ببینم یا صدایی از آنها بشنوم، ولی با این حال هنوز حضور یکدیگر را احساس و افکار هم را دریافت می کردیم.
بالاخره راهنمایم بازگشت و گفت: «فکر کنم روی زمین برای تو یک خانواده پیدا کردیم. چرا نمی آیی تا حداقل خودت آنها را ببینی؟» من که خیلی حوصله ام سر رفته بود، موافقت کردم که با او رفته و نگاهی بیندازم، ولی به او گفتم که وقتش را تلف می کند [و من به زمین باز نخواهم گشت]. او گفت: «فقط بیا و ببین. هیچ اجباری در کار نیست.» با خودم فکر کردم که این یک فرصت دیگر برای گله و شکایت کردن به من خواهد داد و از طرفی دلم هم برای راهنمایم تنگ شده بود، به همین خاطر با او رفتم. می دانستم که فضای تاریک جایی نخواهد رفت و [اگر بخواهم بازگردم] دوباره آنجا خواهد بود.
او با سرعت من را با خود برد در حالی که من و یک نفر دیگر به این صفحه نمایش نگاه می کردیم که زمین و مردم و چیزهای آن را نشان می داد. راهنمایم گفت: «این تو خواهی بود. این خواهرت و این پدرت خواهد بود، و تو اینجا زندگی خواهی کرد، در کالیفرنیا و نزدیک ساحل. شغل تو اینجا خواهد بود و پول زیادی درخواهی آورد. اینها چند نفر از دخترهای متعددی هستند که تو با آنها رابطه خواهی داشت. ولی یک مسئله این است که این مادرت خواهد بود که شخص به نسبت بد قلقی است.»
من از دیدن همۀ این چیزها تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی گفتم «چه چیز دیگری داری؟» او گفت: «همین. اگر دوست نداری می توانم تو را به همان فضای تاریکی که در آن بودی بازگردانم.» با خودم فکر کردم: «او من را متقاعد کرد. سواحل جنوب کالیفرنیا، پول زیاد و دوست دخترهای متعدد، در مقابل فضای تاریک.» گفتم: «خیلی خوب. ولی نمی خواهم که دوباره کشته شوم.» او گفت: «قبول.» ما چند فرشته به همراه تو می فرستیم. فکر کردم: «چه با حال، باشد قبول می کنم.» او پرسید: «بر روی زمین به چه دستاوردهایی می خواهی نائل شوی؟» من به تمام آن دخترها با بدن برنزه فکر می کردم ولی گفتم: «می خواهم ارادۀ خدا را انجام دهم.» او گفت: «بسیار عالی! این انجام خواهد شد!» من بر روی چیزی که مانند یک وان بود نشستم و بر روی یک مسیر آبی پایین رفتم و ناگهان در یک فضای کوچک و تاریک بودم…
متوجه شدم که من درون مادر جدیدم هستم و زمان زایمان نزدیک است. سعی کردم آن را تا می توانم برای مادر جدیدم کم درد و سریع کنم. به سرعت از بدن مادرم خارج شدم. یک دکتر و پرستار آنجا بودند. من به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، از شیشه، شیر خوشمزه خوردم. سپس یک پرستار زیبا آمد و من را در یک صندلی بست و شروع به تمیز کردن آلت تناسلی من کرد. با خودم گفتم «چه زود تفریح شروع شد!» ولی چیزی طول نکشید که او رفت و یک مرد آمد و من را ختنه کرد! خیلی دردآور بود و از همانجا دیگر اعتمادم را به زنان زیبا از دست دادم.
من از خواب پریدم و از رختخواب بیرون آمده و برای مدتی به تختم خیره شدم. در تعجب بودم که این چه خوابی بود که دیدم! به طبقه پایین رفتم و به مادرم گفتم که فکر کنم تولدم را به یاد می آورم. سپس برای او زایمان سریعش را تعریف کردم، ظاهر پرستارها و دکترها را، و اینکه اتاق بیمارستان چطور به نظر می رسید. پرستار یک مدل موی خاص داشت که مانند کندو بود. مادرم گفت که همه چیز دقیقا همانطوری است که من تعریف کردم و فکر می کرد که حتما با پدرم دست به یکی کرده ایم تا او را سر کار بگذاریم.
برای یک هفته بعد از خوابم احساس غریبی داشتم. تجربه ها و پیام های عجیب زیادی در آن بود. فکر کنم مهمترین پیام این بود که من نمی خواستم واقعا بمیرم. می خواستم روی زمین باشم. چیزی نگذشت که در یک شرکت هوا فضا در کالیفرنیا یک شغل پر درآمد پیدا کردم. [زندگی من مانند خوابم شکل گرفت و] با دخترهای متعددی آشنا شده و رابطه برقرار کردم. آنچه می خواستم به تحقق پیوست، ولی تمام آن چیزها من را به افسردگی کشاندند. زیرا آنچه می خواستم [لذت بخش بود ولی] اصلا رضایت بخش [و از درون ارضا کننده] نبود. آنها تنها هیجان انگیز بودند. ولی خوشبختانه، [بعدها] به خاطر پیدا کردن کتاب «درسی در معجزه ها» (A Course in Miracles)، زندگی من و آن خوابم معنای جدی و عمیقی به خود گرفتند.
منبع:
https://iands.org/ndes/nde-stories/nde-like-accounts/1123-from-suicidal-to-reincarnation-my-dream-wasn-t-so-crazy-after-all.html?highlight=WyJyZWl