[ترجمۀ خانم عادله]
من بهخاطر میگرن، سردرد شدیدی داشتم و روی تخت دراز کشیده بودم. شک داشتم که آسپیرین بیشتری مصرف کنم یا صبر کنم تا خود به خود خوب شوم. به سمت دیگری غلتیدم و سعی کردم بخوابم؛ [اما] نوری اتاق خوابم را روشن کرد. فکر کردم [احتمالا] ماشینی در حال رد شدن است، به همین خاطر به پردهها نگاه کردم که ببینم هنوز بسته هستند یا نه. آنها بسته بودند و [با این حال] من میتوانستم این نور طلایی زیبا و تونلی را که میدانستم به یک اتاق طلایی وصل میشود ببینم – هرچند خود اتاق را نمیدیدم- این تونل بسیار دوستداشتنی و دلنواز بود.
نمیدانم این را چهطور توضیح بدهم، مگر اینکه بگویم «آن تونل من بود.» انرژی که از آن ساطع میشد بسیار صلحآمیز بود. تمام درد میگرن از بین رفته بود. من بدنم را بهطورکامل ترک نکردم، اما احساس بیوزنی میکردم؛ بهطوری که میتوانستم با وجودی که هنوز در تخت دراز کشیده بودم، بهوسیله افکارم جلو و عقب بروم. [باید بگویم] من از «راهنماهای روحم» -اگر بتوان چنین نامی بر «آنان» نهاد- پرسیدم که آیا این نورِ من و تونلِ من است؟ آنها با هیجان سر تکان دادند. صرفنظر از انتخابهای من [در طول زندگی]، هیچگونه قضاوتی [از سوی آنها] در کار نبود. واقعا دلم میخواست در این تونل جلوتر بروم، اما میدانستم اگر بیش از این جلو بروم، دیگر قادر به ماندن در زمین نخواهم بود. من هرگز چنین احساس صلح و آرامشی را تجربه نکرده بودم. این صلح و آرامش آنچنان قوی بود که تقریبا میشد آن را به صورت عینی و فیزیکی احساس کرد.
ناگهان موجودی طلاییرنگ، شبیه یک مرد، با ریشی بلند و طلایی دیدم. به نظر میرسید او بر یک سکو ایستاده است و همۀ عزیزان درگذشتۀ من نیز پشت سرش بودند. آنها بسیار مشتاق بودند که همراهم باشند و مرا تسلی دهند. چهرۀ آنان بسیار صمیمی و محبتآمیز بود. سپس، در یک استادیوم عظیم بودم. ضمایر و ارواحی در اطرافم بودند اما بین من و آنها سدی وجود داشت. به معنای واقعی کلمه غوغا به پا بود. نمیتوانستم تصور کنم که آنها چرا اینهمه هیجانزدهاند. آنان مثل افرادی بودند که منتظر تماشای [کسی یا چیزی] هستند. مثل زمانی که شما در حال تماشای «گروه بیتلز» (Beatles: یک گروه بسیار مشهور موسیقی انگلیسی راک-پاپ) هستید و همۀ طرفداران برای اینکه به آنها نزدیک شوند داد و فریاد به راه انداختهاند. همۀ این ارواح برای اینکه به من نزدیک شوند هیجانزده بودند و داد و فریاد میکردند. نمیتوانستم باور کنم؛ اما آنها ازاینکه به زمین آمده بودم بسیار به من افتخار میکردند.
متوجه شدم آنها منتظرند تا نام مرا در تالار جشن کسانی که به زمین آمده بودند بنویسند. چرا که ما برای آمدن به اینجا بهسختی تایید میشویم. [من بهخاطر اینکه به زمین آمدم و در قالب یک انسان زندگی کردم بین آنها مشهور بودم، چرا که زندگی بر روی زمین بسیار دشوار است، در حالی که قطعا «واقعی» نیست. بعضی از این ارواح برای آمدن به زمین تایید نشده بودند و بعضی دیگر هم تنها بهواسطۀ من زندگی کرده بودند. از این رو، آنها همواره در حال مشاهدۀ زندگیام بودهاند.] در آن لحظه بهشدت احساس شرمساری میکردم. آنها مرا به چشم یک قهرمان میدیدند، [در حالیکه] من از زندگی در اینجا متنفر بودم و در تمام عمرم گله و شکایت میکردم. پیش از آنکه برای ثبتنام در «تالار بزرگ زندگی» به جایگاه برسم، میدانستم که نمیتوانم در آنجا بمانم. من به آرامی شروع به عقب رفتن کردم. بهشدت از اینکه آن مکان و بعد را ترک میکردم آشفته و ناراحت بودم. (من هنوز در اتاق خوابم بودم، اما به طرز خارقالعادهای هم زمان در بعد دیگری به سر میبردم) نمیخواستم روی زمین بمانم. از آنچه رخ داد خشکم زده بود. نور طلایی حدود 30 دقیقه در اتاقم باقی ماند و به آن روشنی میبخشید. من در پرتو آن آرمیدم و تا وقتی که خوابم برد احساس عشق و صلح داشتم.
در این تجربه من توانستم کمالِ «روح زندگی» خود را ببینم، نه فقط مدت عمرم را، بلکه توانستم ببینم که از قبل به من این انتخاب داده شده بود که دفعۀ بعدِ زندگی انسانی خود را کجا سپری کنم. من میتوانستم به عنوان یک انسان دوباره به عقب بازگردم یا اینکه بعد از این به هر کجا که میخواهم بروم. کاملا روشن بود که من پیش از این زندگی نیز وجود داشتهام. مثل این بود که من بتوانم روح خود را به صورت نوار و رشتهای بلند ببینم که ماجراها و زندگیهای بسیاری را پیش از این تجربه کرده است. معنای زندگی در این تجربه برای من بسیار واضح و روشن بود؛ معنای آن برای من تنها «وجود داشتن» و «عشق ورزیدن به خود» بود؛ دوست داشتن زندگی، بدون هیچگونه قضاوتی دربارۀ خودم یا دیگران… در طول این تجربه برایم بسیار واضح بود که زندگی پس از مرگ قطعا وجود دارد. من به خاطر تجربۀ نزدیک به مرگ خود این واقعیت را میدانم که تجربۀ زندگی انسانی، کمتر از «سوی دیگر» واقعی است. زندگی انسانی «تعمدا» سخت است. من دریافتم که ما به زمین میآییم تا به عنوان روح، دربارۀ چیزهایی مثل پیری، مرگ، محرومیت، درد، صبر و بردباری بیاموزیم. زندگی مرحلهای برای یادگیری است. میتوانم بگویم که من خودم خواسته بودم که به اینجا بیایم و خود، زندگی خویش و وقایع اصلی آن را انتخاب کرده بودم. این بسیار مهم بود، زیرا زندگی من واضحا وجهی از «دانش جهانی» بود که همۀ ارواح و ضمیرها در آن سهیم خواهند بود. من میدانم که به عنوان یک روح و ضمیر، پیش از این حیات داشتهام و پس از این نیز خواهم داشت. از آن پس مشتاقانه به مرگ مینگرم. مرگ بسیار شگفتانگیز بود.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1leni_d_ndelike.html