در آن موقع من مدیر اجرائی یک شرکت که داروهای گیاهی تولید میکرد بودم و برای کار به سری لانکا رفته بودم تا داروهایمان را به یک دکتر و استاد دانشگاه در آنجا که در مورد دارو شناسی فوق العاده مطلع بود معرفی کرده و برای بازاریابی از همکاری او استفاده کنم …. متأسفانه در آن وقت فضای منفی و کشمکش زیادی بین من و مدیر عامل شرکت وجود داشت. من از درون خودم را در شرایط استیصال و ناراحتی قرار داده بودم و به تدریج به این ناراحتی و بار منفی افزوده میشد. در شب 7 دسامبر سال 1997 من به اوج استیصال رسیده بودم. آن شب ساعت 10 شب، و به نسبت زودتر از شبهای دیگر، درمانگاهی که در آن با دکتر داروشناس کار میکردم را ترک کردم. من به اتاق هتلم بازگشتم و دوش گرفتم تا شاید از سنگینی که در فکرم بود کمی کاسته شود. آن شب همکارم برای صحبت در مورد چند مورد کاری به هتل آمد ولی من به خاطر خستگی زیاد معذرت خواهی کرده و به اتاقم بازگشتم تا بخوابم….
من در سن 3 سالگی والدینم را از دست داده بودم و از زمان خردسالگیم همواره برای راهنمایی و کمک به سوی خدا مینگریستم و بالاترین احترامات را برای او قائل بودم و سعی میکردم یک انسانی معنوی و با فکری مثبت باشم. ولی در آن شب فوقالعاده احساس مستاصل و درمانده بودن میکردم. همانطور که دراز کشیده بودم از عمق درونم فریاد کشیده و به خدا گفتم «خدایا! من به اندازه کافی کشیدهام. دیگر از این همه بار منفی در زندگیم خسته شدهام.» و مشتهایم را برای تاکید گره کرده و بالا آوردم و داد زدم «میخواهم که این کدورت و بار منفی متوقف شود! همین الان! همین الان! دیگر کافیست! همین الان متوقفش کن!» و با فریاد خشم خودم را آزاد کردم. عجیب است ولی ذرهای از اینکه با سرچشمۀ هدایت خود اینگونه با خشم صحبت میکنم احساس گناه نکردم، بلکه خودم را حق به جانب نیز میدیدم. من چشمانم را بستم و با اینکه معمولاً مدت زیادی طول میکشد که به خواب بروم، آن شب تقریباً بلافاصله خوابم برد.
خاطرۀ بعدی من بعد از بستن چشمانم این است که خود را در حضور این وجود عشق خالص و نامشروط یافتم. چگونه میتوانم آن را توضیح دهم؟ تمام این سالها سعی کردهام ولی نتوانستهام که حق مطلب را ادا کنم و خارقالعاده بودن او و «بودن» او را توصیف کنم. بین ما ارتباطی برقرار شد که تبادلی آنی بود نه ارتباطی کلامی مانند مکالمۀ انسانها. در این ارتباط در مورد کارها و مأموریتی که برای خودم در دنیا قبل از به دنیا آمدن انتخاب کرده بودم صحبت کردیم و همچنین در مورد پارهای از قوانین بینادی جهان که من در زندگی دنیا آنها را نادیده گرفته بودم. سپس زمان بازگشت من به فرم بشریم (بدنم) فرا رسید، ولی من نمیخواستم بازگردم و میخواستم در منزل و وطنم که همان بعد خارق العادۀ عشق نامشروط بود باقی بمانم. من بحث و جدل کردم ولی خدا به آرامی و نرمی خواست من را رد کرد و با انرژی خود من را به سمت عقب فرستاد، در حالی که من فریاد میکشیدم «نــــــه…». درحال بازگشت به عقب و عبور از میان جهان، «نه» من بلافاصله به سکوتی از بهت و اعجاب از دیدن منظرۀ نفس گیر و درخشانی که من را احاطه کرده بود تبدیل شد. من با شعف به سمت زمین میرفتم ولی سفر من بسیار سریع اتفاق افتاد.
من با احساس صدای دلخراش و کر کنندهای وارد بدنم شدم … و تقریباً بلافاصله چهارزانو در جای خود نشستم. من از اعماق قلبم و با قهقه ای بلند میخندیدم. من هنوز هم اتصال خودم را به خدا و ارتباط مستقیم خود را با او حس میکردم. دستهایم را به کمرم گذاشتم (و با شوخی و شعف) گفتم «خدایا! این (بازگشت من) که بسیار ساده و بدون تشریفات بود!». شورو و شعف من تقریباً از حد تحمل خارج بود. همانطور که به اطراف مینگریستم احساس کردم که حضور (خدا) در آنجا کم کم در حال کمرنگ شدن است و من دوباره بر روی سطح این سیاره تنها به نظر میرسم. من احساس حزن بسیار شدیدی کردم، ولی خشم و عصبانیتم دیگر از بین رفته بود. من نشسته و مدت زیادی به آرامی با خودم اشک ریختم تا بالاخره خوابم برد. روز بعد وقتی از خواب بلند شدم گیج بودم و سرم و سمت چپ بدنم به شدت درد میکرد و دست چپم مور مور میشد… به دفترم زنگ زده و گفتم که مریض هستم و سرکار نخواهم آمد و چند روزی را مرخصی گرفتم. من برای حدود یک هفته در اتاقم ماندم، در حالی که به ندرت چیزی میخوردم و توان راه رفتن نیز نداشتم….بالاخره بعد از چندین هفته مداوا و استفاده از داروهای گیاهی و طب سوزنی توانستم دوباره سلامتی خودم را بدست بیاورم. ولی 3 سال طول کشید که با احساس غربت و تنهایی بازگشت به زمین کنار آمدم و چهار سال طول کشید تا توانستم آنچه با خدا گفته بودم را به یاد بیاورم. ولی تغییراتی که در زندگی من رخ میداد دلنشین و خوشایند بود.
بالاخره در یک برنامه رادیویی درباره تجربههای نزدیک به مرگ شنیدم و خیالم راحت شد وقتی فهمیدم که کسان دیگری نیز هستند که تجربههایی مشابه من داشتهاند…
من میخواهم یکی از مهمترین درسهایی که در تجربهام یاد گرفتم را با همه در میان بگذارم. این جواب زیبای سؤال قدیمی و همیشگی من دربارۀ وجود چیزهای منفی در زندگی است. همان سؤالی که پیش زمینۀ تجربۀ من نیز بود. جواب آن ساده بود. من فهمیدم که بر طبق قوانین جهانی، زندگی (در دنیای مادی) و بر روی این سیاره همواره به همراه دوگانگیهاست و به همین خاطر است که چیزهای (به ظاهر) منفی هم در این دنیا یافت میشوند. تا وقتی که ما در این دنیا هستیم، در معرض این دوگانگیها قرار داریم و وقتی این دوگانگیها دیگر وجود نخواهند داشت که از اینجا (به دنیای ماوراء) رفته باشیم. هدف این است که هر یک از ما وجود این دوگانگیها را قبول کرده ولی در عین حال اجازه ندهیم که آنها به مسیر تکامل فردی ما صدمهای وارد کنند. بلکه برعکس باید از آنها در جهت رشد آگاهی خود و اشراف به نیاز به پاسخ به این جنبههای منفی با اعمالی مثبت استفاده کنیم. هر یک از ما باید آگاهانه بکوشیم که زندگی خود را از چیزهای مثبت پر کنیم و به آنها گره بزنیم. وقتی که (اکثریت) مردم روی زمین به این شکل عمل کنند و زندگی آنها به این شکل تجلی بیابد، آنگاه است که (تجربۀ زندگی روی) این سیاره از دوگانگی به درک و زندگی کردن در عشق نامشروط و هارمونی و هماهنگی با تمامی حیات تغییر پیدا خواهد کرد و نیاز به دوگانگی (برای یاد گرفتن این درس) از بین خواهد رفت.
اگر کنجکاو هستید بدانید من چه کسی هستم، من یک بچه یتیم بودم که یک زن، یک مادر، و یک مادر بزرگ شدم و از 20 سالگی در طب سوزنی و انرژی درمانی و چند نوع مداوای طبیعی دیگر مهارت و علاقه پیدا کردم. من همچنین یک معلم متافیزیک هستم و در حال حاضر یک دانشجو در زمینۀ داروهای طبیعی هستم و با رانندگی وانت خود خرج خود را در میآورم و در یک زمین بزرگ 50 هکتاری زندگی میکنم و پر از شادی و عشق نامشروط هستم.
منبع:
http://iands.org/experiences/nde-accounts/634-archive-through-september-08-2002.html