احساس مرگ و خروج از بدن
کسانی که NDE داشته اند میگویند که بعد از این تجربه، دیگر هیچگونه ترسی از مردن ندارند. از مرور این تجربه ها می توان دید که مرگ برای انسان عملی بسیار طبیعی و بی زحمت و تکلف است، و صرفنظر از درد یا اذیت های احتمالی ناشی از مریضی یا اتفاقاتی که منجر به مرگ شده است، خود لحظۀ مرگ بسیار ساده و بدون درد و رنج است. معمولاً در عرض یک لحظه شخص خود را در خارج از کالبد خود یافته و از خارج از بدن و معمولاً از فاصلۀ چند متری بالا آن را مشاهده می کند و این مشاهده درابتدا می تواند برای وی تعجب آور باشد. در این حال فکر و شخصیت و احساس هویت فرد کاملاً پیوستگی خود را حفظ کرده و مانند زمانی که شخص در کالبد بوده باقی می ماند. حضور و ادراک بدون کالبد آنچنان برای شخص طبیعی به نظر می رسد که بعضی اوقات مدت زیادی طول می کشد تا او متوجه شود که مرده است و در خارج از کالبد خود است. ولی با این حال او، یعنی همان ضمیر، فکر، و احساس هویت و خودآگاهی، و خاطرات و افکار او بدون هیچ تغییری اکنون در خارج از بدن او وجود دارد.
مردی که با همسر خود در حال رد شدن از خیابان بود می گوید که به یاد دارم چیزی به سمت من می آمد و بعد همه جا تاریک شد. بعد از مدتی متوجه شدم که مردم در خیابان دور مردی که بر زمین افتاده بود حلقه زده اند. وقتی نزدیک تر رفتم دیدم که همسرم بالای سر مردی که بسیار به من شبیه است گریه می کند. تعجب کردم که همسرم گریه می کند زیرا من احساس می کردم حالم کاملاً خوب است. ولی هرچه سعی کردم نمی توانستم توجه همسرم را به خود جلب کنم، گوئی همسرم من را نمی بیند. بعد از بازگشت و احیاء، او دریافت که هنگامی که با همسرش از خیابان رد می شده یک ماشین از مسیر خود خارج شده و به او زده بوده است.
روح شخص در این حالت و در حالی که هنوز متوجه وجود بدون کالبد و بدن خود نیست، ممکن است سعی کند تا با افراد حاضر یا دوستان و خویشان ارتباط برقرار کند و با آنها حرف بزند. البته این افراد متوجه حضور روح (حداقل به شکلی واضح و خودآگاه) نخواهند شد و به روح پاسخی نخواهند داد. این نادیده شمرده شدن می تواند باعث تعجب شخص گردد تا وقتی که او به مرگ خود و نامرئی بودن خود در این شکل و قالب واقف گردد.
افراد در این حال توانائیهای خارق العادهای برای حرکت دارند و می توانند تنها با فکر کردن به محلی خاص یا شخصی خاص، آناً در آنجا یا نزد آن شخص باشند و براحتی میتوانند از موانع طبیعی مانند دیوار و سقف عبور کنند. در مواردی که عواملی که به مرگ انجامیده از نظر بدنی با درد و رنج تؤام بوده است، به محض خروج از بدن شخص احساس صحت کامل نموده و خود را عاری از تمام دردها و تکلفهای فیزیکی و غیر فیزیکی که در دنیا داشته حس میکند. همچنین عوامل محیطی مانند سرما و گرما احساس نشده یا حالت نامطلوب خود را از دست میدهند. مثلاً کسانی که در اثر غرق شدن NDE داشته اند می گویند که در حالی که در نزدیکی بدنشان در آب معلق بوده اند، غوطه خوردن بدن خود را در اعماق آب می دیدند بدون اینکه سرما یا جریان شدید آب رودخانه را حس کنند یا احساس تعلقی به آن بدن داشته باشند.
دید شخص در این حال به شدت افزایش می یابد به طوری که جزئیات کوچکی را می تواند از فاصلۀ دور به وضوح ببیند. افرادی که در زندگی چشمان ضعیفی داشته و یا حتی کور هستند، در این حالت با دید کامل می توانند اطراف را به وضوح کامل ببینند، و به علاوه، دیدشان 360 درجه بوده و مانند دید چشم محدود به سمت جلو نیست. گاهی افراد بیان کرده اند که در این حال نوعی هالۀ نورانی در اطراف انسانهای که زنده هستند و حتی اشیاء مشاهده می کنند که رنگ و طیف آن برای افراد و اشیاء مختلف متفاوت است. در این حال رنگها بسیار شفاف و زنده به نظر میرسند و حتی رنگهای متعددی که در دنیای فیزیکی قابل مشاهده نیستند رؤیت می گردند.
هنگامی که فرد بدن خود را ترک کرد تمام وابستگی ها و احساسات خود به بدن را از دست می دهد و بدن خود را یک شی خارجی می بیند که تنها یک وسیله بوده و برای مدت و منظوری مورد استفاده قرار گرفته و اکنون بی مصرف است، مانند یک لباس که استفاده شده و اکنون دیگر کهنه یا خراب شده و دور انداخته می شود. همچنین افرادی گزارش داده اند که در آن واحد در چندین مکان مختلف با فاصلۀ فیزیکی زیاد حضور داشته اند بدون اینکه از توجه و حضور آنها در هیچ یک از این مکانها کاسته شود. آقای محمد زمانی در تجربۀ خود که در این وبسایت منتشر شده است تعریف می کند که چطور در حالی که در بیمارستان و نزدیک به بدن خود حضور داشته، به طور همزمان در منزل خود در شهر اصفهان و همچنین در نزد دیگر عزیزان و دوستان خود در مکانی کاملاً متفاوت بوده است. البته این افراد متوجه حضور ایشان در نزدیکی خود نبوده اند. این پدیده در گزارش های دیگر غربی و غیر غربی نیز تایید می گردد.
در موارد کمتری خروج از بدن به تدریج صورت می گیرد و شخص مراحل خارج شدن از هر قسمت بدن خود و از دست دادن تماس و ارتباط با آن قسمت را حس می کند. معمولاً قطع ارتباط با بدن از دست و پاها شروع شده و با خارج شدن از ناحیۀ سر کامل می شود. این گونه ترک کالبد نیز مانند حالت ناگهانی و آنی، کاملاً بدون درد و رنج و اضطراب است.
در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که تجربۀ خروج از بدن (Out of Body Experience)، منحصر به مرگ و NDE ها نیست. گزارشهای متعددی در مورد افرادی که توانسته اند با تمرکز فکری قوی و یا روشهای دیگر ضمیر خود را از بدن خویش خارج نمایند را میتوان یافت. همچنین باید گفت که ارواحی هستند که برای مدت بسیار مدیدی بعد از مرگ هنوز مرگ خود را قبول نکرده و در اطراف زمین باقی می مانند. گاهی علت این امر وابستگی بیش از حد به جنبه هائی از دنیا و زندگی زمینی و تعلقاتی است که بعد از مرگ نیز میتوانند ادامه یابند.
برای برخی از ارواح نیز تجربۀ مرگ بدون رویت بدن و مراحل بالا بوده و در عرض یک آن فرد خود را در عالمی دیگر می یابد. زنی در مورد تجربه اش می گوید که در حال رانندگی و پیچیدن به سمت چپ در یک خیابان بود که ناگهان دید در فضائی باز و نورانی ایستاده و معلق است. بعد از احیاء و بازگشت به دنیا فهمیده بود که یک کامیون از چراغ قرمز عبور کرده و با شدت به ماشین او برخورد کرده بود.
عبور از تونل و گذر به عالمی دیگر
در مرحلۀ بعد از خروج از بدن، اشخاص تجربه کننده معمولاً ازنوعی تونل و گذر از آن با سرعتی سرسام آور صحبت می کنند. افراد آن را به شکلی مانند تونل یا حفره یا چیزی شبیه به گردآب نیز تشبیه کرده اند. دقیقاً مشخص نیست که ماهیت این تونل چیست ولی به نظر می آید که مانند بقیۀ جنبه های NDE ها، این تونل و برداشتی که از آن می شود نیز برای همه یکسان نیست. در برخی از گزارشهائی که در این سایت آمده است، تجربۀ عبور از این تونل اینگونه توصیف شده است:
- کاساندرا موسگراو (Cassandra Musgrave): «…احساس کردم که از درون تونلی تاریک با سرعت به سوی مکانی درخشان در حرکت هستم که قبلاً آنجا بوده ام. در انتهای تونل به سرزمینی بسیار زیبا و پر از گلهای رنگارنگ و متنوع رسیدم و خود را در جهانی دیگر یافتم…».
- لوئیز فاموسو (Louis Famoso): «…من وارد فضائی شدم که مانند تونل بود و نقطه ای نورانی را در انتهای آن می دیدم. در حال عبور از تونل و حرکت به سمت انتهای نورانی آن من با چندین نفر که راهب به نظر می آمدند و در میانۀ تونل بودند روبرو شدم که هر یک به نوعی خاص در حال عبادت و ذکر بودند. من از سنینی پائین به سمت آئینهای مختلف دیگری روی آورده و آنها را امتحان کرده بودم که به نظر میآمد این افراد نمایندگانی از تمام این آئینها بودند…».
- ند دوگرتی (Ned Dougherty): «… در حالی که خارج از بدنم بودم میدان عظیمی از انرژی در آسمان در پیش روی من شکل گرفت. این انرژی به تدریج شکل یک تونل به سمت بالا را به خود گرفت و من از آن صدایی شبیه به یک چرخ دندۀ بزرگ مکانیکی میشنیدم. به نظر میآمد که در حالی که این انبوه انرژی مانند یک موج دریا در خود حلقه میشد و تونلی به سمت عالم دیگر را تشکیل میداد، تاریکی آسمان حالتی سیال به خود گرفت. من وارد این تونل انرژی که اجتناب از آن غیر ممکن بود شدم و در آن شروع به صعود کردم…».
- راجر: «…بر خلاف بقیۀ تجربههای NDE من تونلی ندیدم، در عوض به جائی تاریک رفتم که هیچ چیزی در اطراف من نبود. با این حال در این مکان احساس آرامشی کامل داشتم…»
- لوری: «… احساس کردم درون نوعی تونل هستم و رنگهائی که هر یک زنده هستند در اطراف من میچرخیدند. منظرۀ فوقالعادهای بود که زیبائی آن غیر قابل شرح است. من به سرعت در تونل کشیده میشدم، ولی در عین حال توانائی فکر کردن من کاملاً سر جای خود بود. من دست و پائی در خود نمیدیدم، بلکه حس میکردم که یک انرژی تپنده هستم. من از سوی دیگر تونل به بیرون جهیده شدم و خود را در نوعی فضا یافتم که ستارگان زیادی بالای من و همچنین در پایین من بودند…»
- تجربۀ ریچارد در 8 سالگی: «…ناگهان متوجه شدم نوری درخشنده بالای سرم در حال تابیدن است و به نظر می آید که این نور از درون حفرۀ کوچکی میتابد. نور رنگهای آبی، صورتی، سبز، و طلائی را در خود داشت. این حفره به تدریج بزرگتر میشد و باعث میشد که چیزهای اطراف آن به حالتی معوج دیده شوند، مانند تصویر آینهای که سطح آن معوج و ناصاف است. نور بسیار درخشنده و زیبا بود ولی با این حال چشم من را آزار نمیداد. من شروع به شنیدن صدای همهمه و وزوز خاصی کردم که به تدریج بلندتر میشد، و هم زمان حفرۀ بالای سرم نیز بزرگتر و نوری که از آن می آمد درخشنده تر میگشت و کشش من به سمت آن شدیدتر میشد. با وارد شدن من به آن حفره، صدای وزوز به نوعی صدای صفیر تبدیل شده و من مانند نور با سرعتی سرسام آور شروع به حرکت در یک تونل کردم، در حالی که احساس میکردم در فضای تنگی فشرده شدهام. من در آن تونل تنها نبودم و می توانستم حضور کسان دیگری را نیز در آنجا حس کنم، گرچه نمی توانستم کسی را ببینم…»
- هافور: «… ناگهان احساس کردم در یک تونل تاریک به سمت نقطه ای از نور حرکت می کنم که به تدریج بزرگتر می شد و با نور خود وجود من را نورانی می کرد. با نزدیک تر شدن به سمت این نور، نوری که از خود من متشعشع می شد نیز درخشنده تر می گشت. در تاریکی این تونل من سایۀ کسانی را می دیدم که بدون هیچ احساس و هدفی سرگردان حرکت می کردند و در دنیای خود غرق و گم شده بودند…»
- ریکی رندولف (Ricky Randolph): «…بعد از مدتی وارد فضائی مانند یک حفره شدم که طولانی و تاریک بود، ولی در اطراف من شعاعی از نور بود که تمام رنگهای رنگین کمان را در آن میتوانستید بیابید. نور کم سوئی در انتها میدیدم که به تدریج در حال بزرگ شدن بود.»
تجربۀ گریس هتمیکر
گریس هتمیکر (Grace Bubulka-Hatmaker) در مورد تجربۀ مرگ موقت خود که در سال 1984 اتفاق افتاد، در کتاب خود به نام «ماوراء واقعیت» میگوید [28]:
…من در درون دلم احساس خاصی مانند سقوط آزاد کردم و ناگهان خود را نزدیک به سقف یافتم در حالی که از بالا به بدنم که روی تخت بود، و پزشکان و پرستارانی که روی آن کار می کردند نگاه می کردم. من در مورد بدنم احساس خاصی نداشتم و گوئی برای من چیزی غریبه بود و به نظرم میرسید که برای مدتی بسیار طولانی در هوا شناور بودم. گرچه شاید این زمان فقط چند ثانیه یا چند دقیقه بود، ولی زمان برای من هیچ معنی و اهمیتی نداشت و من احساسی از گذشت آن نداشتم. من متوجه بودم که با اینکه در بدنم نیستم، ولی هنوز وجود دارم و این وجود هیچ ارتباط و نیازی به بدنی که روی تخت افتاده ندارد و فارق از تمام دردهای بدن در راحتی و گرمی کاملاً مطبوعی شناور بودم.
من که برای مدتی در نقطهای بالای سقف بدون حرکت بودم، به تدریج شروع به حرکت کردم و به آرامی به طرف بالا و اندکی به سمت چپ صعود کردم. احساسی در من بود که در اطراف من چیزها یا کسانی هستند، ولی نمی دانستم چه چیزی یا کسی. در ابتدا اطراف من مانند یک مه خاکستری بود، ولی به تدریج که به حرکت و سرعت من اضافه شد میدیدم که مه خاکستری اطراف من دارای انتهائی نورانی است. از میان مه خاکستری و در وراء تونلی که در آن بودم روشنائی میدیدم که در آن تعداد بسیار زیادی نقطههای نورانی وجود داشتند. این نقاط نور در مسیرهای مختلف و با سرعتهای مختلف در حرکت بودند ولی هیچگاه به یکدیگر برخورد نمیکردند و تاثیری هم روی هم نداشتند. آنها را می توان به ذرات غباری که در مسیر نور خورشید قرار میگیرند تشبیه کرد. من با مشاهدۀ آنها مسرور بودم که من نیز به نوعی شبیه آنها هستم و بین دو جهان سیر و سفر می کنم. همچنین من کاملاٌ آگاه بودم که تعداد زیادی برای کمک به من در این گذرگاه همراه من بودند. من دقیقاٌ آنها را نمی شناختم ولی احساسی که نسبت به آنها داشتم مانند خانوادهای بود که آنها را فراموش کرده بودم. آنها من را با تمام جزئیاتم میشناختند، و تنها برای کمک و آرامش دادن به من و سهل نمودن مسیرم در آنجا بودند.
تونلی که در آن بودم به تدریج شفافتر میشد و من بشدت مجذوب و مشتاق رسیدن به نوری که در انتهای آن بود و مرا بسوی خود می خواند بودم. اکنون دیگر شدت اشتیاق و انتظار در من غیر قابل توصیف شده بود و به درخشنگی آن نور و سرعت حرکت من به سوی او مرتباً افزوده می شد. من هنوز درکی از علت آنچه در حال اتفاق افتادن است را نداشتم و حتی فکر نمیکردم که مردهام، با این حال احساسی روحانی داشتم و میدانستم که بدون بدن زمینیام وجود دارم. احساس میکردم آگاهی من نسبت به قبل بسیار افزایش یافته و نوعی آرامش و انتظار به همراه اطمینان در خود حس میکردم. در حالی که به درخشش گرمی که پیش رویم بود وارد میشدم، احساس وجد و خلسۀ مطلق در من بود. من در آغاز نور و جزئی از نور شده بودم. تشریح آن بسیار سخت است، ولی احساس میکردم که به چیزی برگشتهام که همیشه آن را میشناختهام، مانند اینکه به خانه و وطن همیشگی خود بازگشتهام. من نه تنها به سرچشمه و شروع خود، بلکه به سرچشمۀ ازلی (تمامی هستی) بازگشته بودم.
به نوعی می دانستم که چیزهای بیشتری در پیش روی من هستند، ولی نمی توانم از این جلوتر بروم زیرا به زودی قرار است در اینجا اتفاقی رخ دهد. زمان چیزی کاملاً بی معنی و کمیتی تعریف نشده بود، و گوئی من برای ابدیت در آن مکان بودم. اکنون دیگر هیچ گونه بقایائی از تونل بر جای نمانده بود. من در آنجا به هیچ چیز دیگری نیاز نداشتم و هیچ چیز دیگری نمیخواستم، خوبی نور خالص و پاک و فراگیر بود و من در نوعی صمیمیت و همدلی با تمامی نور بودم. تمام ذرات و تشعشع نور، من، بقیه، همه، جزئی از نور بودیم که از ازلیت وجود داشتیم. من احساس فهم و دانشی بی پایان و راحتی و رضایتی کامل داشتم. ناگهان از درون نور پیغامی به من رسید. نمی دانم از کجا و چگونه، در آنجا کسی نبود و هیچ کلمهای گفته نشد، بلکه فکری بود که به من داده شد و من آن را دریافت کردم، و به من مسئولیتم در برابر دو فرزندم یاد آوری شد. من در درون خود شروع به مخالفت کردم ولی احساس می کردم که چیزی در حال تغییر است و آن هم در جهتی که مورد علاقۀ من نیست. با لحنی مهربان و دلسوزانه، ولی محکم و قاطع مسئولیت من به من گوش زد شد. من می خواستم مخالفت کنم ولی میدانستم که بی فایده و اساس است و می دانستم که درون نور حکمتی مطلق بود که من را هدایت میکرد. این آخرین ارتباط ما بود…
می دانستم که در نور چیزهای بیشتری است که تا بی نهایت ادامه دارند ولی من نمیتوانم در حال حاضر به آنجا بروم. مرور زندگیم به من این ادراک را داد که نحوۀ زندگی کردن من مهم است و اثر زیادی روی اینکه چقدر می توانم به عمق نور بروم خواهد داشت. کار من (روی زمین) تمام نشده بود، بلکه تازه از درون من و سپس در خانوادۀ من در حال شروع شدن بود. اکنون با فهمی که پیدا کرده بودم آماده بودم تا به برگشت قريب الوقوع به زمین تن دهم. در آنجا به من هدیهای داده شد تا برگشت مرا آسانتر سازد، یا لااقل من آن را اینگونه تعبیر میکنم. با کم سو شدن درخشش نور، تصویر دو فرزندم در روح من شکل گرفت و با من ادغام شد. من در حالی که عشق فرزندانم را درون خود نگاه داشته بودم به بدنم روی تخت بیمارستان برگشتم.