جوانی که از فرط ناراحتی شدید به خاطر خودکشی دوست نزدیکش و احساس گناه شدید به خاطر نقشی که او در این امر داشته دست به خودکشی زده بود تجربۀ خود را اینگونه بازگو میکند [16]:
من بعد از خودکشی بهترین دوستم، به مدت دو روز خود را در اتاق حبس کرده و مدام گریه میکردم. من با دوستم در مورد خودکشی کردن چند بار صحبت کرده بودم و فکر می کردم که این صحبتها باعث ترغیب او شده بود. احساس گناه چنان بر من غلبه کرده بود که میخواستم هدیۀ زندگی را بازگردانم زیرا دیگر خود را لایق آن نمیدیدم. من ساعتها و ساعتها در کنار تختم زانو میزدم و گریه میکردم و از خدا برای تمام بدیها و اشتباهاتی که در زندگیم در حق دیگران مرتکب شدهام بخشش میخواستم….
بلاخره با یک شیشه از قرصهای پدر بزرگم و یک بطری آب به اتاقم آمدم و بعد از سه ساعت تلاش برای اینکه به خودم شهامت انجام این کار را بدهم، تمام قرصها را خوردم. بعد از حدود نیم ساعت به خواب رفتم ولی بعد از مدتی ناگهان بلند شدم و دیدم که پتو از رویم کنار رفته است. وقتی سعی کردم پتو را روی خود بکشم، دیدم که دستهایم از من فرمان نمیبرند و نمیتوانم آنها را حرکت دهم. من وحشت کردم و خواستم از تخت پائین بیایم ولی دیدم پاها و بقیۀ بدنم نیز به همین گونه هستند و مانند یک سنگ بی حرکت و بی جان میباشند. در این لحظه متوجه شدم که من برای نگاه کردن به پاهایم سرم را حرکت ندادهام، بلکه از خارج از بدنم به آن نگاه میکنم، و آنجا بود که دریافتم که در حقیقت مردهام.
میدانستم که بدنی که روی تخت خواب است مال من است، ولی دیگر مانند گذشته و وقتی در آینه نگاه میکردم، آن بدن را “من” نمیدیدم، بلکه مانند یک وسیلهای که دیگر خراب شده و قابل استفاده نیست به آن مینگریستم. با اینکه وقتی به خواب میرفتم چراغها خاموش بودند و همه جا کاملاً تاریک بود، الان میتوانستم همه چیز را براحتی ببینم. اتاق من در زیر زمین بود و وقتی در بسته بود چنان ساکت بود که من میتوانستم حتی صدای نفس خودم را بشنوم، ولی الان میتوانستم براحتی صدای صحبتهای پدرم را از طبقۀ بالا بشنوم، گوئی من در اتاق آنها بودم. من ناگهان احساس یک گرمی مطبوع کردم و دیدم اتاق در حال روشنتر شدن است. وقتی برگشتم یک نقطۀ نورانی را دیدم که فاصلۀ آن از من بیشتر از آن بود که با ابعاد اتاق سازگاری داشته باشد. من احساس جذابیت بسیار شدیدی به آن نور حس میکردم، بطوری که نمیتوانستم نگاهم را از آن برگردانم. نقطۀ نورانی به تدریج بزرگتر میشد و با نزدیک شدن آن تمام محیط روشنتر میگشت، بطوری که به تدریج تمامی اتاق و فضای پیرامون من کاملاً در آن نور محو و ناپدید شدند. احساس خوشحالی و رضایت در من هر لحظه عمیقتر میشد و نوعی احساس گرمی و عشق ذره ذرۀ وجود و درون من را پر کرده بود. این احساس عشق با هر احساسی که من تا کنون در زندگی تجربه کرده بودم متفاوت بود. مانند بهترین احساس من در زندگی بود که بینهایت قویتر شده است، عشقی آمیخته به درک و قبول کامل. این احساس چنان قوی بود که من درد و ناراحتی که اطرافیانم به خاطر خودکشی من خواهند داشت، و تمام دردها و سختی های زندگی خودم را کاملاً فراموش کردم. گوئی که تمام سختیهای زندگیم جزئی و موقتی و کاملاً بی اهمیت بودند. احساس میکردم این گرمی و عشق کاملاً طبیعی است و من همیشه در آن احساس میزیستهام و فقط در مدتی که روی زمین بودم از آن غافل بودم. مانند این بود که بعد از یک مسافرت، به خانه و وطن حقیقی خود که آغاز و مقصد من بوده برمیگشتم. من به اینجا تعلق داشتم و حضور من روی زمین کاملاً موقتی و غریبانه، و زندگی دنیوی من چیزی دور دست و فراموش شده مینمائید. احساس میکردم که نور با عشقی که به من میدهد در حقیقت آنچه را که درآینده در انتظار من خواهد بود به من مینمایاند، و فقط به شرطی به نور خواهم رسید که در خود لیاقت بوجود بیاورم، وگرنه آنگونه که از زندگی خارج شده ام (با خودکشی) رسیدن به چنین احساسی را به دنبال نخواهد داشت. در آن لحظه آگاه شدم که چه چیزی در زندگی از همه چیز مهم تر است: عشقی که به دیگران میدهیم، احساس دلسوزی و شفقت نسبت به هم نوعانمان، محبت و نرمشی که به بقیه نشان میدهیم، و در نهایت اینکه چقدر از وجود خودمان را به کسانی که در مسیر زندگی ما قرار میگیرند میبخشیم…
من در یک لحظه ناگهان خود را روی تخت خوابم یافتم درحالی که در تمام بدنم احساس سرما و درد میکردم. با مشقت زیاد از روی تخت حرکت کرده و در کنار تخت و روی کف اتاق استفراغ کردم. در همین لحظه پدرم در اتاق را باز کرده و چراغ را روشن کرد. او نگاهی به من، نگاهی به کف اتاق، و نگاهی به شیشۀ خالی قرص بالای سرم انداخته و برای چند لحظه در جای خود خشک شد، و سپس فریاد کشید: “با خودت چه کرده ای؟”، و داد زد که یک آمبولانس خبر کنند…
در طول سالهایی که از این اتفاق گذشته است من بسیار به آن فکر کردهام و مطمئن هستم که من برای منظوری به زندگی دنیا باز گردانده شدهام، ولی تا امروز هنوز بدرستی نمیدانم برای چه منظوری. ولی یک چیز را میدانم، آنچه تجربه کردم را دوباره تجربه نخواهم کرد مگر اینکه لیاقت آنرا با افکار و اعمالم کسب کنم. گرچه من امروزدر هیچ دین و مذهب متشکلی فعال نیستم، باور دارم که اکثر ادیان ارزشهای یکسانی را یاد میدهند که میبایست در زندگی من باشند تا من بتوانم آن عشق را بعد از مردنم تجربه کنم. قبل از این تجربه، باید بگویم که دین و مذهب من به نوعی تقلیدی و تکرار و انعکاس یک سری تشریفات بود که از کودکی از طریق خانواده و جامعه به من آموزش داده شده بود. بعد از این تجربه، من حقیقتاً باور دارم که آن ارزشها و اصول اساسی که بین اکثر ادیان مشترک است کلید خوشحالی و آرامش بعد از مرگ است. در اثر این تجربه، من نوعی ارتباط روحی عمیق با مردم، حیوانات، و حتی گیاهان احساس میکنم که قبل از این تجربه وجود نداشت. قبل از این حادثه من در مورد اتفاقات بدی که برای دیگران میافتاد بیتفاوت بودم و حتی برای آن جُک میساختم، ولی اکنون از چنان اتفاقاتی بسیار متاثر میشوم. کارهای خیر خواهانه حتی کوچک که کسی در حق یک غریبه یا درمانده انجام میدهد براحتی اشک به چشمان من میآورند. همچنین بعد از این حادثه میتوانم تنها با نزدیک کسی ایستادن، انرژی های مثبت مانند عشق و دلسوزی را در آنها احساس کنم. من دیگر هیچ ترسی از مردن ندارم، و گرچه عجیب و غیر معقول به نظر میآید، حتی چشم به راه آن هستم.