پنی سارتوری در چندین بیمارستان در انگلستان پرستار بخش مراقبتهای ویژه بود. او در سال 2014 کتابی راجع به تجربههای شخصی خودش از برخورد با مریضانی که در بیمارستان و تحت مراقبت وی دچار مرگ موقت شده بودند نوشته است. قسمتهایی از این کتاب که از وبسایت زیر ترجمه شده است در اینجا بازگو شده است:
به عنوان یک پرستار همیشه مشاهدۀ بهبود یافتن مریضها باعث شادی و شعف من میشود. این امر قطعاً در مورد مریض 60 سالهای به نام «تام کنارد» (Tom Kennard) صحت داشت. او بعد از عمل جراحیاش به خاطر سرطان از بیماری «سپسیس» (sepsis) رنج میبرد. بعد از گذراندن حدود 2 هفته در بخش مراقبتهای ویژه، او به اندازهای بهبود یافته بود که به جای دراز کشیدن روی تخت بیمارستان برای اولین بار توانست روی صندلی بنشیند. ولی چند لحظه بیشتر نگذشت که ناگهان از هوش رفت. (وقتی به او دست زدم) شکی نبود که بدنش به شدت سرد بود و به هیچ یک از سؤالهای من نیز جوابی نمیداد و حتی وقتی خودکارم را محکم روی ناخنهایش فشار دادم از او عکسالعملی ندیدم. حتی بدتر از آن، پوست او سرد و مرطوب شده و اکسیژن و فشار خونش نیز به سرعت سقوط کرد. اینها همه به وضوح نشان میدادند که وضع او به سرعت رو به وخامت گذاشته است. من به سرعت به او اکسیژن وصل کردم و بقیۀ پرستارهای بخش را نیز صدا زدم تا برای کمک بیایند. چهار پرستار به سرعت به آنجا آمدند و کمک کردند که او را روی تختش قرار دهیم. هنگامی که دکترها وارد شدند تام هنوز هم بی حرکت افتاده بود. 3 ساعت طول کشید تا تام دوباره به هوش بیاید.
تام در این مدت 3 ساعت به سفری رفته بود که زندگی او را زیر و رو کرد. او به ما گفت که اولین احساس او «شناور شدن و صعود به طرف سقف اتاق بود. من به پایین نگاه کردم و بدنم را روی تخت دیدم. احساسی که داشتم بسیار آرامش بخش و دوست داشتنی بود، هیچ دردی نداشتم.» در لحظهای بعد در و دیوار بیمارستان از جلوی چشمان او ناپدید شده و تام وارد اتاقی صورتی رنگ شده بود. در این اتاق پدر تام ایستاده بود و در کنار او مرد دیگری که «موهایی مشکی بلند و به هم ریخته و چشمانی زیبا داشت بود.» تام از طریق تله پاتی با پدرش حرف زده بود. در جایی از تجربهاش تام احساس کرد که چیزی در حال لمس کردن اوست و ناگهان خود را در بیمارستان یافت، در حالی که به سمت پایین و به بدنش و من و دکتری که روی آن کار میکردند نگاه میکرد.
او بعداً به من گفت که دیده بود که چیزی که شبیه یک آب نبات چوبی بود را در دهان او گذاشته بودم تا دهانش را تمیز کنم. او همچنین زنی را که در طرف دیگر پرده دور تخت او بود دیده بود که گاهی پرده را کنار زده و نگاهی به داخل میانداخت تا وضعیت تام را چک کند. من شخصاً میتوانم تمام چیزهایی که تام در حال بیهوشی در بیمارستان دیده و بعداً برای ما تعریف کرده بود را تأیید کنم. همۀ آنها %100 و با تمام جزئیاتشان درست بودند.
تام گفت که مرد مو سیاهی که دیده بود گفته بود که «او باید بازگردد». این برای تام ضربه بزرگی بود زیرا او ملتمسانه میخواست که در آن سوی بماند. او گفت که مدت کوتاهی بعد به صورت شناور به سوی بدن خود بازگشته و وارد آن شد. با اینکه (بعد از احیاء) درد طاقت فرسایی را تحمل میکرد، هنوز هم میتوانست به وضوح به یاد بیاورد که چقدر در آن اتاق صورتی احساس آرامش داشت. او به من گفت «اگر مردن این گونه است که خارق العاده است!»
این تجربه دو اثر قابل توجه روی زندگی او گذاشت. اول اینکه تام میگفت دیگر هیچ ترسی از مردن ندارد. ولی حتی از آن هم عجیب تر تأثیری بود که روی دست راستش داشت که از بچگی در حالت جمع شده خشک شده و بی حرکت بود (که این در فرم پذیرش بیمارستانش نیز قید شده است و خواهر او نیز برگهای را امضاء کرده و آن را تایید کرده است). مدت کوتاهی بعد از تجربه خود، تام مشتش را جلوی من باز کرده و انگشتانش را باز و بسته کرد. از نظر فیزیولژی این نباید ممکن باشد زیرا رباطهای انگشتان او به طور همیشگی جمع و کوتاه شده بودند. چه
چیزی این را به طور ناگهانی تغییر داد؟ علم جوابی برای این سؤال ندارد. ولی وقتی شما تجربه های نزدیک به مرگ را مطالعه میکنید، همانطور که من در 20 سال گذشته مطالعه کردهام، به شنیدن پدیدههایی که با منطق روزمره جور در نمیآیند عادت میکنید.
مورد دیگر «فرد ویلیام» بود که 70 سال داشت و از ناراحتی بدون علاج قلبی رنج میبرد. یک شب در بیمارستان او از هوش رفت و ما ترسیدیم که مبادا در حال مردن باشد. او توانست هر طور شده زنده بماند ولی وقتی که بالاخره به هوش آمد من متوجه شدم که او خیلی خوشحال به نظر میرسد. همکاران من هم همین برداشت را داشتند. تا صبح روز بعد فرد به اندازه کافی بهبود یافته بود که بتواند بستگان چشم انتظارش را ملاقات کند. در کمال تعجب آنها، فرد به آنها گفت که وقتی که از هوش رفته بود مادر و مادر بزرگش که هر دو مرده بودند، به همراه یک خواهر او که زنده بود، به ملاقات او آمدند. خانواده او بهت زده و ساکت در کنار تختش ایستاده بودند. فرد گفت «من سر در نمیآورم که چرا خواهر من (که زنده بود) نیز آنجا بود».
آنچه که فرد نمیدانست این بود که در حقیقت خواهرش یک هفته پیش در گذشته بوده ولی از ترس اینکه مبادا شنیدن خبر آن روی بهبود او اثر منفی بگذارد این خبر از او پنهان نگاه داشته شده بود. فرد هیچ وقت (بعد از آن هم) از کسی خبر مرگ خواهرش را نشنید، زیرا خود او نیز یک هفته بعد به خواهرش ملحق شده و درگذشت.
ولی احتمالاً خارق العاده ترین موردی که من شخصاً به آن برخورده کرده ام یک زن 30 و چند سالۀ مراکشی به نام «راجا بنامور» (Rajaa Benamour) بود. در نوامبر 2009 به او که برای یک جراحی کوچک در بیمارستان بستری بود آمپول بیهوشی تزریق شد. بعد از تزریق آمپول راجا خود را حال مرور زندگی خود تا هنگام کودکی یافت. بعد از آن، او آنچه را که به عنوان مروری سریع از خلقت جهان توصیف می کند دید. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، راجا به دنبال یافتن و خواندن کتابهایی دربارۀ آنچه که دیده بود و یاد گرفته بود رفت. بالاخره او متوجه شد که فهم عمیقی از دانش فیزیک کوانتم به او داده شده است، با وجود اینکه او قبل از آن هیچ شناختی از این موضوع نداشت. این امر او را تشویق کرد که به دنبال یاد گیری این دانش در سطح دانشگاه برود. استاد این درس او بسیار بهت زده بود و می گفت که دانشی که او دارد نمی تواند از خواندن چند کتاب دانشگاهی و یا برداشتن درسی سریع در این زمینه حاصل شده باشد. از این هم عجیب تر، استاد او از بعضی از نظرات و تئوریهای او تعجب کرده بود، ولی بعداً این تئوریها درست از آب در آمده و در مقالات علمی منتشر شدند.
به عنوان یک پرستار که برای 17 سال در بخش مراقبت های ویژۀ بیمارستانهای انگلستان کار کرده است، من هزاران مریض را دیده ام که مرده اند. بعضی از آنها در حالی که به شدت تحت تاثیر داروهای مختلف و یا متصل به چندین دستگاه بوده اند. برخی دیگر حتی قادر به تکلم نبودند. در سال 1995، من در این باره کنجکاو شدم: آیا مرگ آنچنان چیز هولناکی است که ما باید هرچه در توان داریم انجام دهیم تا در حداکثر ممکن آن را با انواع داروها و دستگاهها به تعویق بیافکنیم؟ اصلاً مرگ چیست؟ وقتی میمیریم چه اتفاقی میافتد؟ چرا ما این قدر از آن میترسیم؟
من شروع به مطالعه دربارۀ مرگ کردم تا بالاخره از مطالب مربوط به تجربه های نزدیک به مرگ سر در آوردم. کسانی که آن صحنه های بسیار قوی و عجیب را رؤیت کرده اند همه می گویند که هیچ چیز (بد و) ترسناکی در مورد مرگ وجود ندارد. آیا آنها راست می گفتند؟ تحصیلات و آموزشهای علمی من به من می گفت که به احتمال قریب به یقین این تجربه ها فقط ناشی از توهم یا خیال پردازی هستند. من بالاخره تصمیم گرفتم در حالی که به کارم در بخش مراقبتهای ویژه ادامه می دهم، در این زمینه تحقیق کرده و یک دکترا بگیرم. با این تصمیم، من تحقیقات 8 ساله خود را در این زمینه به عنوان یک منتقد و منکر (حقیقی بودن این تجربه ها) شروع کردم. ولی وقتی به پایان تحصیلاتم رسیدم، دیگر متقاعد شده بودم که این تجربه ها حقیقی هستند….
وقتی شروع کردم که در جلوی عموم مردم دربارۀ کار و تحقیقاتم در این زمینه صحبت کنم، صدها شخص که تجربه مرگ موقت داشتند شروع به مکاتبه و تماس با من کردند و تجربه خود را با من در میان گذاشتند. تمام تجربه های آنها مؤلفه های مشابهی داشتند. این افراد نه تنها به هیچ وجه به دنبال جلب توجه به خود نبودند، بلکه اکثر آنان تا قبل از آن فقط به چند نفر درباره اتفاقی که برایشان افتاده بوده سخن گفته بودند. در حقیقت بیشتر کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند نگران تمسخر و ناباوری مردم نسبت به خود هستند. بعضی از آنانی که NDE داشته اند به غلط به عنوان مریض روانی در نظر گرفته شده اند. با این حال NDEها پدیدۀ جدیدی نیستند و در طول تاریخ گزارش شده اند. آنها را همچنین میتوان در تعدادی از بزرگترین کتب تاریخ مشاهده کرد، منجمله انجیل، کتاب «جمهوری» (Republic) که توسط دانشمند مشهور یونانی افلاطون نوشته شده است، کتاب «کتاب مردگان تبت» (Tibetan Book of the Dead)، …
ولی تنها در چند دهۀ اخیر دانشمندان اهتمام کرده اند که بفهمند چه چیزی باعث NDE می شود. مشهورترین تئوری این است که این تجربه ها ساخته و پرداخته به هم ریختگی مغز انسان در اثر نرسیدن اکسیژن در لحظه مردن هستند. ولی امروزه دیگر این تئوری فوق العاده غیر محتمل به نظر می رسد. با کاهش اکسیژن خون، مغز به هم ریخته تر، گیج تر و نامنظم تر می شود. من خودم بارها شاهد این اتفاق بوده ام و می توانم به شما اطمینان بدهم که بیشتر این مریض ها وقتی که به هوش می آیند، گیج و مبهوت هستند. این در نقطه مقابل کسانی است که NDE داشته اند. آنها با شفافیت و وضوح کامل تجربۀ خود را که کاملاً ساختار یافته و منظم است گزارش می دهند، و تصاویر آن برای دهها سال (یا تا آخر عمر) در ذهن آنها روشن و شفاف باقی می ماند. این اصلاً آن چیزی نیست که از یک مغز به هم ریخته و مشوش که به آن خون نمی رسد انتظار می رود. در هر حال اگر NDE ها نتیجه نرسیدن اکسیژن هستند، پس تمام مریض هایی که دچار ایست قلبی می شوند باید آن را تجربه کنند. ولی حتی در این گروه هم این تجربه به نسبت نادر است. به عنوان مثال در مطالعات خود من، حدود 18 درصد کسانی که از ایست قلبی جان سالم به در برده اند NDE داشته اند. گلولۀ خلاص برای تئوری نرسیدن اکسیژن این است که از دو مریض در مطالعات خود من که تجربه داشته اند در حین مرگ موقتشان خون کشیده شده بود، ولی اکسیژن خون آنها در آن حال کاملاً نرمال بود.
آیا تجربه های NDE می توانند اثر جانبی تراکم زیاد دی اکسید کربن در خون، که آن هم یک علامت دیگر نزدیک شدن به مرگ است، باشند؟ دوباره باید گفت که بسیار بعید است. گرچه مریضانی که سطح دی اکسید کربن خونشان بالاست ممکن است تجربه خروج از کالبد و احساس خوشحالی داشته باشند، ماهیچه های آنها معمولاً در این حال تکانهای ناگهانی می خورد در حالی که این اتفاق در حین یک تجربه نزدیک به مرگ رخ نمی دهد.
و آیا ممکن است که این تجربه ها توهماتی ناشی از اثر داروها روی بدن باشند؟ جواب این سؤال به طور روشنی منفی است. 20 درصد تجربه گران، منجمله «تام کنارد» که قبلاً به او اشاره کردم، هیچ داروئی دریافت نکرده بودند. در حقیقت وقتی من نتایج تحقیقاتم را آنالیز کردم، دریافتم که داروهای ضد درد و بیحس کننده، به خصوص اگر در مقدار بالا استفاده شود، ظاهراً احتمال اینکه مریض تجربۀ NDE داشته باشد را کاهش می دهد….
علاوه بر آن، من با 12 مریض که در اثر مصرف دارو دچار توهم شده بودند مصاحبه نمودم. توهم آنها از صحنه های اتفاقی و بی نظم، و معمولاً ترسناک تشکیل شده بود که مطلقاً هیچ ارتباطی با NDE ها نداشتند.
تئوری دیگر این است که NDE ها در اثر ترشح اندورفینها که مادۀ مخدر طبیعی بدن هستند بوجود می آیند. ولی کسانی که دوندۀ ماراتن هستند معمولاً درجه بالائی از اندورفین دارند ولی هیچ یک دچار NDE نمی شوند. آن طور هم که بعضی ها پیشنهاد کرده اند، محتمل نیست که NDEها تنها خیال پردازی و تصور باشند. بیشتر NDEها وقتی اتفاق می افتند که شخص به طور ناگهانی مریض شده یا دچار حادثه ای غیر مترقبه می گردد، نه هنگامی که شخص در گوشه ای نشسته و برای مدتی طولانی به مرگ خود فکر کرده باشد، و در آنها فرصتی برای خیال پردازی و داستان سازی نیست.
یک چیز کاملاً مسلم است، تحقیقات نشان داده که اکثر تجربه گران دچار دگرگونی معنوی و روحی می گردند. برخی بیشتر از بقیه مذهبی شده و حتی چند نفری تا حد کشیشی پیش رفته اند. برخی دیگر نیز احساس می کنند که مذهب خاص آنها با آنچه در سرای دیگر دیده اند هم خوانی کامل نداشته و نمیتواند تکیه گاهی برایشان باشد. تقریباً همۀ آنها صرف نظر از اینکه به چه چیزی باور دارند، بیشتر از قبل در مورد دیگران با ملاحظه می شوند.
«ماری کلیر هابرت» (Marie-Claire Hubert) یک پرستار بود که خود در اثر ابتلا به منینژیت در بیمارستان بستری شده و NDE داشت. او از درون یک تونل عبور کرده و در آن سوی افراد خانواده اش که در گذشته بودند و بعضی از مریضان قبلی اش و حتی حیوانات خانگی که طولانی مدت با آنها بوده را ملاقات کرده بود. او می گوید: «اکنون با اطمینان می دانم که ما نهایتاً عزیزانمان را ملاقات خواهیم کرد. این امر من را انسان بهتری کرده است و هر روز سعی می کنم که 5 کار خیر خواهانه و با محبت در حق دیگران انجام دهم».
برای بعضی تجربه کردن آنچه که آن را «عشق بدون قید و شرط» توصیف کرده اند باعث می شود که زندگی و ارزشهای خود را بازنگری کنند. تعداد زیادی در حقیقت به دنبال حرفه پرستاری یا پزشکی رفته یا دنبال کارهای داوطلبانه و کمک به افراد در حال احتضار می روند.
«پم ویلیامز» (Pam Williams) یک تجربه داشت که در اثر خون ریزی بعد از زایمان رخ داد. هنگامی که او بیهوش بود، دکترش را دید که روی سینه او میکوبد و به دهان او تنفس مصنوعی می دهد و یک آمپول به قلب او فرو کرده است. او به خاطر می آورد که «ناگهان در دوردست صدای دختر بزرگترم را شنیدم که فریاد میزد – مامان. من با خود فکر کردم که خدای من، جکی به من نیاز دارد، و من با تکانی شدید به بدنم بازگشتم». پم می گوید «من فرد مذهبی نیستم ولی اکنون باور دارم که بعد از مرگ مکانی دلپذیر و زیبا و پر از آرامش در انتظار ماست». در هنگام تجربه NDE خود، پم همسر یک کارگر معدن بدون تحصیلات و مادر 4 فرزند بود. بعد از تجربه اش، پم میگوید که احساس می کرد باید به دیگران کمک کند و تصمیم گرفت که پرستاری را دنبال نماید. 10 سال بعد او در قسمت عروق بیمارستان «شفیلد» (Sheffield) مشغول به کار بود.
دو اثر جانبی دیگر NDEها که توسط بسیاری از محقیقن گزارش شده اند ولی کمتر برای عموم شناخته شده است این است که برخی از تجربه گران نسبت به الکتریسته و الکترومغناطیس حساسیتهایی پیدا می کنند و بعضی از آنها نمی توانند دیگر ساعت دست کنند… وقتی من از مریضانم که تجربه داشتند سؤال می کردم، برای بسیاری از آنها این پدیده رخ داده بود. یکی از آنها یکی از همکاران پرستارم بود که خود تجربه NDE داشت. او به من گفت که او دیگر ساعت به دست نمی کند زیرا هیچ ساعتی روی دست او درست کار نمی کند.
آنهایی که به خصوص تجربه عمیقی داشته اند مشکلات بیشتری در این زمینه دارند. یک زن به من گفت که او باعث می شود که لامپها بسوزند، تا حدی که این مسئله برای خانواده اش به یک جک تبدیل شده است. او میگوید «من همچنین چندین بار وقتی می خواستم از وسیله ای برقی استفاده کنم از پشت محکم به سمت دیگر اتاق پرتاب شده ام».
برای برخی از تجربه گران مشکل چیز دیگریست و آنها توانائیهای عجیب روانی برای پیش بینی و غیب گویی پیدا میکنند. یک زن به من گفت که بعد از تجربه اش می توانست «اتفاقات بد» را از پیش ببیند و حتی می توانست زمان مرگ دیگران را پیش بینی کند. این امر از نظر روانی او را اذیت می کرد، تا حدی که او به ندرت از خانه خارج می شد و آن هم در حالی که هدفون به گوش داشته و به موزیک بلند گوش می کرد تا صدای موزیکش او را از افکارش منحرف سازد.
یکی از همکاران من که می گوید در 9 سالگی تجربه NDE داشته است و ادعا میکند که توانائیهای مشابهی دارد. او می گوید که می تواند «فکر دیگران را بخواند» و این باعث تشویش اوست زیرا باور دارد که از نظر اخلاقی این چیز درستی نیست.
آیا ممکن است تمامی این افراد و شمار بسیار بیشتری که من با آنها مصاحبه کرده ام همگی دچار توهم شده باشند؟ یا این که چیزهای بسیار بیشتری در مورد مردن وجود دارد که علم هنوز به آنها واقف نیست؟
منبع: