همانطور که پادوچرخه میزدم مراقبت بودم که جایی نروم که زیر پایم خالی بشود و عمق بیشتر از قدم باشد. ولی یک تکه چوب که روی آب شناور بود توجه من را به خود جلب کرد. من آن را گرفته و دیدم که میتوانم روی آن دراز کشیده از آن مانند یک قایق کوچک استفاده کنم. من توسط آن به وسط آبگیر رفته و فریاد کشیده و به جان گفتم که «من را ببین!». جان بهسرعت بهطرف من شنا کرد. وقتی با آنجا رسید، جان چوب را از زیر پای من کشیده و آن را زیر سینه خود قرار داد و شنا کرده و از من دور شد.
من تقلا میکردم که سرم را از آب بالا نگاه دارم ولی در حال غرق شدن بودم. چشمهای من فقط برای چند ثانیهای بالای آب بودند تا اینکه من در عمق آب پایین رفتم، در حالی که دست و پا میزدم و فریاد میکشیدم و آب میخوردم. احساس بسیار ترسناک و مهیبی بود، زیرا میدانستم که جایی هستم که نه کسی من را میبیند و نه صدای من را میشنود، و یا حتی میداند که من نیاز به کمک دارم. آب تیره بود و نمیتوانستم تشخیص دهم کدام سمت بالا و کدام سمت پایین است و میترسیدم جهت پا زدنم اشتباه باشد. گلویم از فریاد زدن درد میکرد و میخواستم گریه کنم ولی میبایست فکرم را بکار میگرفتم… ولی بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که دیگر احساس درد و ترس و غرق شدن ندارم. دیگر دست و پا نمیزدم و فریاد نمیکشیدم و گریه نمیکردم. با خودم فکر کردم که حالم خوب است و فکر کردم که پدر و مادرم به من دروغ گفته بودند. آنها همیشه میگفتند که به قسمت عمیق آبگیر نروید وگرنه غرق میشوید. ولی من (حالم خوب بود و) احساس غرق شدن نداشتم. نمیتوانستم صبر کنم تا به برادر و خواهران بزرگترم بگویم که ما غرق نمیشویم، بلکه ما میتوانیم درون آب نفس بکشیم!
سپس متوجه شدم که آب گلآلود و تیره و قهوهای به رنگی سبز و درخشان و شفاف میدرخشد. من خیلی خوشحال و ذوق زده بودم و احساس میکردم که چیزی را کشف کردهام که هیچ کس دیگر قبلاً آن را ندیده است. احساس میکردم که در حال پایین رفتن به عمق بیشتر و به سمت کف آبگیر هستم. برایم جالب بود که در آن حال ماهیها به من میخوردند و به من نوکی میزدند. دیدن صحنه شنای ماهیها و حرکت بالکها و دمشان و باز و بسته شدن دهانشان درست جلوی من برایم جالب و مسحور کننده بود.
کمکم کنجکاو شدم که چرا همه چیز اکنون متفاوت به نظر میرسد. قبلاً گاهی با پدرم برای ماهیگیری میرفتیم و ما که بچه بودیم گاهی سعی میکردیم ماهیها را با دست بگیریم. ولی آنها بهسرعت فرار میکردند و از ما میترسیدند. چرا اکنون اینطور نیست؟ من به یاد یک شیء پلاستیکی دکور که در تنگ ماهی ما در خانه بود افتادم و بهنوعی دانستم که من نیز اکنون یک شیء مانند آن هستم. متوجه شدم که من مردهام!
من به اینکه برای همیشه یک دختر بچه مرده در کف آبگیر باشم فکر میکردم. فکر کردم مردم کمی به دنبال من خواهند گشت ولی کسی نمیتوانند اینجا و در این عمق من را پیدا کند. من در عمیقترین جای آبگیر بودم. خانوادههایی که بعداً برای شنا خواهند آمد از اینکه یک دختر بچه مرده جایی در کف این آبگیر افتاده است حالشان به هم خواهد خورد. خانواده من همیشه خواهند دانست که من در کف این آبگیر هستم. من نمیخواستم که اینقدر حال همه را بگیرم.
سپس احساس کردم که دیدگاه من به سمت بالا در حال صعود کردن است. مانند این بود که من تنها چشم هستم. برای مدتی دید من در سطح آب باقی ماند و متوجه شدم که دید من با گذشته متفاوت است. من میتوانستم زیر و بالای آب را همزمان ببینم. تصمیم گرفتم که دیگر بهاندازه کافی زیر آب و ماهیها را تماشا کردهام و چیز زیاد دیگری آن زیر برای دیدن نیست. بالای آب جالبتر بود، آفتاب درخشان، درختان سرسبز و زیبا و آسمان زیبای آبی رنگ در این روز قشنگ تابستانی. من کمی از سطح آب بالاتر رفتم، ولی هنوز هم کمی از ارتفاع ترس داشتم. تصمیم گرفتم که خیلی آهسته صعود کنم و هر وقت که ترسیدم متوقف شوم. من بهاندازه قد درختان بالا رفتم و با خودم گفتم که فعلاً همینقدر کافی است. چشماندازی که داشتم را هیچ وقت فراموش نمیکنم. من میتوانستم بر فراز آبگیر، بر فراز جاده، رودخانه، حتی خانهمان در بالای تپه و ریل قطار را در فاصلهای دورتر ببینم. تاکنون نمیدانستم که نگاه کردن از این ارتفاع چقدر باحال است.
در آن موقع من خانوادهام را دیدم. دیدم که مادرم و خواهرم «تری» به آبگیر آمده بودند. آنها روی یک پارچه دراز کشیده و در کنار آبگیر مشغول آفتاب گرفتن بودند. آنها همینطور که باهم حرف میزدند به دست و پایشان کرم میمالیدند و به پوستهایشان نگاه میکردند. آنها هنوز حتی متوجه نشده بودند که من نیستم. من از دست آنها عصبانی بودم که چرا به دنبال من نمیگردند. من از مکالمه آنها احساس یک گفتگوی زنانه نزدیک را میگرفتم و میدانستم که حرفهایشان حرفهای بزرگترهاست که به درد من که یک بچه هستم نمیخورد. من به تری حسودیم میشد که میتواند با مامان آنطور حرف بزند. من بهطرف مقابل آبگیر نگاه کردم و جان آنجا بود، روی تخته چوبی من! خشم من شعلهور شد زیرا او را برای مرگم مقصر میدانستم. جان نیازی به آن تخته نداشت، ولی من بدون آن مردم!
من در آن موقع دانش و آگاهی به دست آوردم که قبلاً آن را نداشتم و هرچه بیشتر از عمرم میگذرد درستی آن بیشتر برای ثابت میشود. (من فهمیدم که) خانوادهام من را دوست ندارند. اول خشم شعلهوری در من زبانه کشید ولی با قبول و پذیرفتن (این واقعیت که آنها من را دوست ندارند) بهسرعت از درونم ناپدید شد. حالم خوب بود و اکنون میتوانستم مزایای مردن را ببینم! دیگر مجبور نبودم به دستورات پدر و مادرم گوش کنم. من میتوانستم به هر جا که میخواهم بروم، بدون اینکه در دردسر بیافتم. چون بالای آب معلق بودم فکر کردم که باید بتوانم پرواز کنم. تصمیم گرفتم که بروم و هر کاری که معمولاً روحها میکنند را بکنم. من وقتی به مردگان و روحها فکر میکردم همیشه آدمهای پیر به نظرم میآمدند ولی الآن میدیدم که بچهها هم گاهی میمیرند. با خودم گفتم پس بروم و چند روح بچه را پیدا کنم و با آنها بازی کنم. با خودم تصور میکردم که به همراه آنها دست جمعی به اینجا و آنجا پرواز خواهیم کرد. من خوشحال و چشم انتظار استفاده از این آزادی بدون بدن و ماجراهایی که در انتظارم بود بودم. خوشحال بودم که از دست آن خانواده نجات پیدا کردهام. آنها من را دوست نداشتند و این درست نبود. زندگی نباید اینطور باشد. در آن لحظه من یک احساس قوی درباره عدالت و درست و غلط در خودم حس کردم.
همان موقع که میخواستم پروازم را شروع کنم ناگهان یک صدای مؤنث به من گفت که صبر کن، و هنوز نرو. من پرسیدم چرا؟ او گفت اگر (بدن) من را بهزودی پیدا کنند ممکن است بتوانم (به دنیا) بازگردم. من گفتم که آنها هنوز حتی متوجه غرق شدن من نشدهاند. حتی من نمیتوانستم بدن خودم را در عمق آب ببینم. چطور آنها قرار است من را در این آبگیر بزرگ و عمیق پیدا کنند؟ ولی او دوباره گفت که کمی صبر کنم. با خودم فکر کردم که چند دقیقه دیگر هم صبر میکنم و بعد خواهم رفت. من در اینجا چند خاطره غیر شفاف دارم. به یاد دارم که سه پسر را دیدم که چوب ماهیگیری در دستشان بود و در کنار جاده راه میرفتند. من نزد آنها رفته و سعی کردم که با آنها حرف زده و حتی به شانه آنها دست بزدم که به من توجه کنند ولی فایدهای نداشت. به یاد دارم که به درون چند خانه نزدیک خانه مادربزرگم رفتم که ببینم داخل آن خانهها چه شکلی است…
خاطره شفاف بعدی من این است که چشمانم را باز کردم در حالی که روی شانه برادرم جان بودم در حالی که به اسفالت کف جاده نگاه میکردم و از دهانم آب بیرون میریخت. جان غرغر کرده و به مادرم گفت «میتوانم الان او را پایین بیاورم؟». مادرم و خواهرم تری جلوتر راه میرفتند. آنها هردو برگشته و به عقب و بهطرف ما نگاه کردند و دیدند که این بدن مرده اکنون زنده شده است. مادرم دستش را روی سینهاش قرار داده و آهی از راحتی کشید (که من نمردهام) و به علامت تائید سرش را برای جان تکان داد و او و تری هردو به راه خود به سمت خانه ادامه دادند. آنها به هم چیزی پچپچ میکردند. به نظر میرسید که میخواستند این اتفاق را از پدرم پنهان کنند زیرا مادرم نمیخواست با پدرم به دردسر بیافتد. جان هم من را همانجا انداخت و بهطرف مادرم و تری دوید.
من سر جایم ایستادم در حالی که حالم بد بود و شکمم پر از آب آبگیر شده بود و اکنون با این واقعیت نیز مواجه بودم که خانوادهام من را دوست ندارند و میدانستم که این منصفانه نیست. نمیخواستم اینجا باشم. میخواستم به «آنجا» بازگردم! همانطور که ایستاده بودم بهطور جدی پیش خودم فکر کردم که به آبگیر برگردم و خودم را در آن غرق کنم. به من زندگی جدیدی نشان داده شده بود و دیگر این زندگی قدیمی را نمیخواستم. در آن موقع یک فرشته جلوی چشمان من ظاهر شد که در بالای جاده معلق بود. این همان فرشتهای بود که با من حرف زده بود (و گفته بود صبر کن) ولی تا قبل از این هنوز او را ندیده بودم و فقط صدایش را شنیده بودم. لباسهای او مانند یک نور سیال سفیدرنگ بود. تمام وجود او یک نور سفید بود، موهایش، صورتش، دستانش، و همه چیز. او به من گفت «نه». من گفتم «ولی آنها من را دوست ندارند». او قبول کرد که این حقیقت دارد ولی گفت من روزی عشق و محبت را در زندگیام خواهم یافت. من پرسیدم کی؟ او گفت مدتی طول خواهد کشید. میدانستم که من بدون آن (عشق و محبت) بزرگ خواهم شد. میدانستم تا روزی که خانواده خودم را داشته باشم آن را نخواهم یافت. او گفت در آن وقت (که خانواده خودت را تشکیل دهی) عشق زیادی در زندگی خواهی داشت. من گفتم کجا آن را پیدا کنم؟ او بهطرف شهر کوچک آنجا اشاره کرد و ناپدید شد. من بهطرف خانه قدم زدم.
فکر کنم آن شب بود که در میان کتاب داستانهایم چشمم به داستان «زن پیری که در یک کفش زندگی میکرد» افتاد. من فهمیدم که روزی من هم مانند این پیر زن رختخوابهای زیادی را بهردیف برای بچههایم پهن خواهم کرد و احساس کردم که به من شمهای از آیندهام نشان داده شده است…
۴۰ سال بعد، در یک صبح کریسمس من ایستاده بودم و به رختخوابهای تازه هفت دختربچهمان که آنها را به فرزند خواندگی قبول کرده بودیم نگاه میکردم. آنها بهردیف در کنار هم در کف یک اتاق بزرگ پهن شده بودند. ناگهان خاطره آن شب وقتی که 5 سالم بود و به آن کتاب داستان نگاه میکردم به یادم آمد.
چند چیز دیگر هم بعد از آن حادثه غرق شدن برایم اتفاق افتادند. یکبار یک روح را دیدم که از درون من بیرون آمد و از پنجره اتاق بیرون رفت. یکبار در مدرسه مذهبی یکشنبهها مشغول نقاشی بودم و یک نقاشی از کودکانی را کشیدم که در یک صف بهنوبت منتظر هستند که روی پاهای مسیح بنشینند. احساس کردم که نفر بعدی من هستم و نوبت من است که روی پای او بنشینم و ناگهان شروع به خواندن سرود «مسیح من را دوست دارد» با چنان صدای بلندی کردم که همه گوشهایشان را گرفتند. این احساس به نظر خیلی واقعی بود. گویی من همزمان در دو عالم بودم.
یکبار با پدرم به ماهیگیری رفته بودیم و من برای خودم به میان درختان رفتم و در حالی که قدم میزدم یک گل وحشی را دیدم که از زیر یک سنگ بیرون زده بود. من مبهوت و مسحور این گل شدم که در چنین محیط خشک و ترک خوردهای چطور رشد کرده است و با آزادی در باد میرقصد. این گل بهنوعی آینده من را به من نشان می داد، مانند آن فرشته، ولی نه با کلمات، بلکه با نمایش زندگی خود (که چطور در چنین محیط ناسازگاری رشد کرده است). من به بچههای مدرسه فکر کردم که با لباسهای قشنگ و مرتب و موهای بلند و شانه کرده و ربان دار و کفشهای تمیز و زیبا به مدرسه میآیند. در مقابل من نحیف و فقیر بودم، با لباسهای ارزان و موهایی که زیبا نبودند. من به یاد گلهای گرانقیمت گل فروشیها افتادم که به خوبی از آنان مراقبت می شد و نور و آب و تغذیه کافی و توجه می گرفتند. آن گلها مانند آن دختران با لباسهای قشنگ در مدرسه بودند. ولی این گل وحشی (و تنها) مثل من بود، تنها چیزی که در دنیا نیاز داشت این بود که از زنده بودن خود خوشحال باشد. او نیازی به عشق و محبت و مراقبت دیگران نداشت، زیرا خود قوی بود و میرقصید تا نشان بدهد که میتواند بدون توجه و مراقبت کسی زنده و پایدار باشد. دیدن این گل به من این احساس را داد که حال من خوب خواهد بود، صرفنظر از اینکه دیگران با من چطور رفتار کنند. روزی من هم در باد خواهم رقصید تا پیروزی باقی ماندنم را جشن بگیرم.
وقتی که ۳۵ سالم بود و بعد از ۱۶ سال ازدواج داشتم طلاق میگرفتم این خاطره دوباره به یادم آمد و من یک شب 6 ساعت بدون توقف در کنار رودخانه برای خودم رقصیدم، با اینکه مردم زیادی آنجا بودند (و تعجب کرده بودند). من بهتنهایی با پای برهنه میرقصیدم و پیروزیم را جشن میگرفتم. من در تمام زندگی در میان جهنم قرار داده شده بودم ولی هنوز هم اینجا (سرپا و باقی) بودم. اهمیتی نمیدادم که چه کسی چه فکری راجع به من میکند. من در میان بدترین شرایط زندگی کرده بودم. من در تمام دوران بچگی به هر شکل ممکن مورد آزار و بد رفتاری قرار گرفته بودم. با من با نفرت و تمسخر رفتار میکردند و من را بهشدت کتک میزدند. شوهرم و خانوادهاش هم تقریباً به همان بدی با من رفتار میکردند. ولی من دعا کرده و از خدا پرسیدم که چرا؟ خدا پاسخ من را داد و گفت «فرزندم!». گریه ناراحتی من بلافاصله به گریه شوق تبدیل شد. زیرا میدانستم که خدا میگوید که من فرزند او هستم، خانواده او هستم. میدانستم که به کس دیگری نیاز ندارم. من سه پسر داشتم که من را دوست داشتند، و خدا را داشتم.
بعدها از مادرم و تری و جان در مورد آن روزی که غرق شدم سؤال کردم. آنها تقریباً آن را فراموش کرده بودند. مادرم گفت که او به جان گفته بود که برود همانجایی که آخرین بار من را دیده است را بگردد. جان هم به آن نقطه در آبگیر آمده بود و سعی کرده بود کف آبگیر را لمس کند تا احساس کرده بود که بدن من آنجاست. ۲۰ سال بعد از حادثه غرق شدنم سعی کردم که تمام خاطرات دروان بچگی خودم و بدرفتاریهایی که دیده بودم را بنویسم تا شاید تلخی آنها را برای همیشه در میان کاغذها محبوس کنم. من نمیتوانستم آنها را بفهمم و هضم کنم و آنها من را میترساندند. چندین دفتر را با نوشتههایم پر کردم. وقتی که تمام شد آنها را از اول خواندم و دیدم علیرغم تمام سختی و تلخیهای دوران کودکیم، نقاط نورانی هم اینجا و آنجا در آن بودهاند. غرق شدنم و تمام اثراتی که آن در زندگی من گذاشت، تجربههای روحانی و معنوی که داشتم، احساس نزدیکی زیادم با طبیعت، و قدرت شفا دادن به مردم که با حس ششم به سمت آنها کشیده میشدم، تجربههای خروج از بدن، و ارتباط با ارواح قبل از اینکه حتی بدانم این اصطلاحات چه معنی میدهند. اکنون تحقیق و مطالعه روی اینترنت و خواندن کتاب به من این توانائی را میدهد که برای آنچه فکر میکردم تجربههایی غیرقابل توضیح و عجیب متعلق به من هستند اسم بگذارم. وقتی شروع کردم که درباره آنها با مردم حرف بزنم، احساس تشویش و دردهای کهنه دوران سخت بچگیام درون من التیام یافتند.
من یاد گرفتم که هر وقت که نیاز داشته باشیم خدا و فرشتگان آنجا برای کمک به ما حاضرند. من باید همیشه به حس ششم خودم اعتماد کنم و اگر گوش فرا دهم خواهم شنید. باید عشق درون من همیشه از خشمم بیشتر باشد. وقتی که برایم معجزهای رخ میدهد آن را ارج مینهم و دیگر بهسادگی از کنار آن نمیگذرم. ولی من احساس نمیکنم که شخص خاص و منحصربهفردی هستم. فقط اینکه من دو بار بهطرف دیگر رفتهام و خدا میخواهد که همه ما شاهد عشق او باشیم. من دِین زیادی به خدا دارم و باید پیغام عشق او را پخش کنم. مردم میتوانند من را دیوانه یا دروغ گو یا احمق خطاب کنند یا بگویند که به دنبال توجه هستم یا هر چیز دیگری که میخواهند. من تنها خدا را ستایش میکنم، فقط همین، و تا آخرین نفس همین کار را خواهم کرد.