کارل (Carol J) هنگامی که تنها 6 ماهه بود تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. این یکی از کمترین سنینی است که کسی در آن تجربه داشته است:
هنگامی که طفلی خردسال بودم چیزی مانند یک رؤیا برای من اتفاق افتاد که رؤیا نبود زیرا بسیار حقیقی بود. از این اتفاق 67 سال میگذرد ولی مانند این است که همین دیروز برایم رخ داده است.
من در فضائی به رنگ صورتی و ارغوانی شناور بودم و به آرامی از میان ابرهای صورتی و ارغوانی آن عبور میکردم. من طفلی خردسال بودم و یک نفر که فکر میکنم مادر بزرگم بود من را روی شانههایش حمل میکرد. پشت سر ما دو کروب کوچک (فرشتۀ کودک مانند) که بال داشتند در پرواز بودند و ما را دنبال میکردند. آنها موهای کوتاه مجعد داشتند و برهنه بودند، ولی نه مؤنث بودند و نه مذکر. یکی از آنها کاملاً صورتی رنگ بود و دیگری ارغوانی رنگ و سعی میکردند که من را سرگرم کنند و چه خوب هم این کار را انجام میدادند! من در حالی که غرق در خنده و قهقهه بودم سعی میکردم که آنها را گرفته یا لمس کنم و آنها مانند مرغ زرینپر با سرعت بال میزدند و بازی کنان در اطراف ما در اهتزاز بودند.
منظرۀ اطراف ما به چشم اندازی زیبا از تپهها و درههای سرسبز تبدیل شد. من نمیتوانستم آنچه را که در سمت چپم بود ببینم، ولی میتوانستم صدای خندۀ بچهها که در حال بازی کردن و جست و خیز بودند را بشنوم. پرسیدم آیا میتوانم به آنها ملحق شوم؟ در جواب صدائی را از دوردست شنیدم که گفت «نه! تو هنوز خیلی خردسال هستی». سپس فضا و چشم انداز آنجا به نوعی رنگ درخشان آبی تغییر یافت و دروازههای عظیمی به رنگ طلائی که در میان هوا معلق بودند جلوی ما پدیدار شدند. در فراسو و ماورای این دروازهها تنها چیزی که دیده میشد نوری سفید رنگ و بسیار درخشنده بود. صدای بلندی که نه مذکر و نه مؤنث بود و از تمام جهات میآمد گفت «او باید بازگردد، هنوز موعد او فرا نرسیده است».
در سالهای کودکیم من بارها از مادرم دربارۀ آنچه دیده و تجربه کرده بودم سؤال میکردم و به او میگفتم که دوست دارم به آنجا بازگردم. او هیچگاه جواب درست و واضحی به من نمیداد. ولی وقتی 12 ساله بودم، یک بار دیگر دربارۀ آن با مادرم صحبت کردم. او بالاخره به من گفت که هنگامی که 6 ماهه بودم در دستان پدربزرگم مرده بودم. چه باور کنید یا نه، من میتوانستم آن را به یاد بیاورم و با هیجان به مادرم گفتم «بله! به یاد دارم که او من را بقل کرده بود و گریه میکرد و میگفت اگر تو بمیری من هم میمیرم!» مادرم فوقالعاده متعجب شد که من توانستم این اتفاق را به یاد بیاورم (و میدانستم او چه میکرده و چه میگفته) در حالی که تنها 6 ماه داشتم. این خاطره برایم چنان تازه و واقعی است که گوئی دیروز اتفاق افتاده است.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1carol_j_nde.html