من در حدود سال های 1975 و 1976 چندین تجربۀ نزدیک به مرگ داشتم، ولی اینجا دربارۀ سه تا از آنها می نویسم.
تجربۀ اول
والدین [رضاعی] من سادیسم دار و شکنجه گر بودند و همین امر منجر به چند تجربۀ NDE در کودکیام شد که اولین آن بین سنین پنج تا هفت سالگی برایم اتفاق افتاد. نامادریام در حین جنون عصبانیت، گریبانم را فشار داده و من را خفه کرد. سپس من را، بی حرکت و بی جان، به بیمارستان بردند. در بیمارستان توانستند با هر زحمتی که بود قلبم را دوباره احیا کنند، ولی هنوز هیچ حرکت یا واکنشی از خود نشان نمی دادم… دکترها از والدین رضاعی من اجازه خواستند که دستگاه ها را از من قطع کنند زیرا معتقد بودند که دچار مرگ مغزی شدهام.
به یاد دارم که در کنار بدنم روی تخت ایستاده بودم و همه چیز را تماشا می کردم. احساس بی طرفی [و بی تفاوتی] کامل می کردم، گرچه کمی به سمت رها شدن [از درد] تمایل داشتم. رنج و ستمی که والدین رضاییام به من وارد می کردند فاجعه بار بود. برای مثال، من را مجبورم می کردند که از روی زمین غذای سگ بخورم. آنها به من میلۀ داغ فرو کرده بودند و آنقدر به شدت مورد تجاوز قرار گرفته بودم که در سن هشت سالگی حدود 75 درصد از بافت رحم من زخمی و آسیب دیده بود. موارد شکنجه و آزار بسیار متعدد دیگری نیز هست، ولی همین برای ترسیم یک تصویر کلی از زندگیم در آن دوران کافی است.
در کنار بدنم ایستاده و خوشحال بودم که درد و رنجم به پایان رسیده است. همان موقع متوجه یک وجود نورانی شدم که در کنار من ایستاده بود. او به من گفت که به دنبال آنها بروم. من برگشته و دکترها و والدین رضاعی خود را دیدم که از اتاق بیرون می رفتند. من هم به دنبال آنها رفته و آنها را در راهروهای بیمارستان تعقیب کردم تا به دفتر دکتر رسیدند. وجود نورانی به من گفت که گفتگوی آنها را دقیقا به خاطر بسپار. من هم همین کار را کردم. (بعدا کلمه به کلمه آنها را برایشان تعریف کردم. دکترم در حالتی بهت زده تایید کرد که تمام آنچه دیده بودم درست است. والدین رضایی من هم آن را تایید کردند، ولی ادعا کردند که این نیرویی شیطانی بوده که باعث شده این چیزها را بدانم.)
همینطور که آنها به مشاجرۀ خود ادامه می دادند، وجود نور به سمت من برگشته و پرسید:
«آیا آماده هستی که بروی؟»
پرسیدم: «تو که هستی؟»
او گفت: «نمی دانی؟»
گفتم «نه». پاسخ او این بود که می توانم او را هرچه که بخواهم صدا کنم. او گفت بیشتر مردم او را فرشته یا راهنما می نامند، بعضی هم او را خدا می خوانند.
«ولی تو هیچ کدام از اینها نیستی، مگر نه؟» به شکلی غریزی این را می فهمیدم.
او با خوشحالی و افتخار —چیزی که ما آن را لبخند می نامیم— پاسخ داد:
«نه. هیچ کدام از این ها کاملا درست نیست، گرچه همۀ آنها تا حدی که ممکن است، برای شخصی که تصمیم گرفته [که من چه هستم]، درست است.»
من گفتم: «چرا من نمی توانم تصمیم بگیرم که تو چه هستی؟».
او پاسخ داد:
«تو هیچ پیش فرضی در ذهن خود نداری که مانع فهم تو بشود. تو درک می کنی که تا وقتی که محدودیت های جسمت را حمل می کنی، نخواهی توانست من را کاملا بشناسی. تو می دانی که من خوب هستم یا نه، قابل اعتماد هستم یا نه، و [فعلا] همین کافی است.»
سپس او من را به نزد شعور و ادراک متعالی که همه چیز را خلق کرده است برد. او همه چیز است و درون هر چیز و همه چیز وجود دارد. اگر به خاطر تمام کج فهمی هایی که به کلمۀ «خدا» متصل شده است نبود، او را «خدا» می نامیدم.
در حضور او من فقط آنجا ایستاده بودم. از همه جا احساس عشق می کردم که [چنان شدید بود که گویی] غلیظ و سنگین می نمود و به طور فیزیکی حس می شد. این حضور [الهی]، شگرف، نفیس و باشکوه بود. همچنین من قدردانی و سپاس او از تمام بشریت و تمام کسانی که در این دنیا باید متحمل درد و رنج شوند را حس می کردم. [گویی] این [احساس قدردانی و سپاس]، وزن، حضور و شکل داشت. هرگز نشنیده ام کسی راجع به این یک چیز حرف بزند؛ اینکه او از همۀ ما و تمام آنچه که هستیم و انجام می دهیم قدردان و سپاسگزار است.
سپس به [اعماق] جهان هدایت شدم. من بر روی امواج صدا سوار گشتم، رنگها را چشیدم، رنگ هایی که [در این دنیا] نمیتوانیم آن ها را ببینیم و نامی برایشان نداریم. من کامل بودن آوازی که سیاره ها برای یکدیگر می خوانند و خندۀ ستارگان را تجربه کردم. من تمام آنچه هست را و شگفتی آنچه وجود دارد را تجربه کردم. در آن، عشق و سروری آنچنان عظیم و چنان زیبایی وجود داشت که غیر قابل وصف بود. در احساس افتخار و شگفتی غرق بودم. خندۀ من بدون سد و مانع و از لذت و سرور خالص سرشار بود. احساس می کردم به طور کامل مورد عشق هستم و خود نسبت به همه چیز احساس نرمی و محبت می کردم. احساس می کردم در وحدت با همه چیز به سر می برم و آنا همه چیز را راجع به جهان فهمیدم.
دوباره به نزد وجود نورانی که من را به پیشگاه آن حضور هدایت کرده بود بازگشتم. هنوز هم کمی از حضور او را در خود داشتم و تا ابد خواهم داشت. من، از مسیری طولانی از بین ستارگان و زیبای هایی بسیار، به سمت بدنم هدایت شدم. من و وجود نورانی وقتی که در کنار هم «راه می رفتیم» با هم خیلی حرف زدیم. آخرین صحبت های ما این بود:
«مجبور نیستی بازگردی. انتخاب با خود توست.»
«اگر بازنگردم، شکست خورده ام. خیلی چیزها شکست خواهند خورد.» نمی خواستم بازگردم، ولی احساس کشش پرقدرتی می کردم که [به بدنم] بازگردم.
«تو در خانه مورد عشق خواهی بود و از تو استقبال خواهد شد، صرفنظر از اینکه چه تصمیمی بگیری. تو ستوده شده و برایت جشن و سرور و خیرمقدم برپا خواهد بود.»
به بدنم که آنجا افتاده بود نگاه کردم: «اگر برگردم تنها چیزی که خواهم دانست درد است.»
«بله. ولی با این حال هنوز انتخاب متعلق به خود توست. ما [برایت] تصمیم نخواهیم گرفت. ما تو را همیشه دوست خواهیم داشت.»
«بدجوری دلم می خواهد که بمانم.» به وجود نور نگریستم و فهم و پذیرش او را حس کردم.
« باز می گردم.» چاره ای نداشتم، ولی احساس قبول و دانش می کردم. می دانستم که باز خواهم گشت، قول داده بودم. هنوز کارهایی برای انجام داشتم، گرچه این کارها خیلی خیلی سخت بودند. ولی نمی خواستم بازگردم.
وجود نورانی با شکیبایی منتظر ماند، در حالی که درون من احساس درد و استیصال، با آگاهی و تعهد [به برگشتن] در حال جنگ بود. من تازه ابدیتی را در شگفتی و بهت و شکوه و دریایی از عشق و سپاس صرف کرده بودم و شاهد رقص کامل هستی و آواز گیتی بودم. ولی اکنون در آستانۀ بازگشت به این درد، فلاکت، وحشت، و زجر و تقلای کثیف و تحقیرآمیز قرار داشتم که می دانستم به این زودی ها نیز پایان نخواهد یافت.
[ولی با این حال] به بدنم بازگشتم، بعد از آن سیر و سیاحت در شکوه و عظمتی که حتی نمی توانم آن را شرح دهم…
تجربۀ دوم
این تجربه قبل از شش سالگی برایم رخ داد. نامادریام علاقۀ زیادی به خفه کردن برای تنبیهم داشت و در حال فشردن گردن من بود. دیدم تنگ و به یک نقطه تبدیل شده بود. به طور موقتی کور شدم و تنها چیزی که می توانستم حس کنم بدن او بود که به بدنم فشار می آورد. حرکاتم آهسته تر شد، ولی دیگر ترس و اضطرابی نداشتم. به نظر می رسید که بدنم به خودی خود در حال تقلا و جنگیدن است.
سپس خود را خارج از بدنم یافتم. آنجا ایستاده بودم و صحنه را تماشا می کردم. بدنم اکنون لمس و بی حرکت شده بود، ولی نامادری من هنوز گردنم را فشار داده و از گردن، بدنم را تکان می داد.
متوجه وجودی در کنار خود شدم و به سمت او برگشتم. او دست خود را به سمت من دراز کرده و گفت:
«بگذار با هم به یک گشت و سیاحت برویم.»
نگاهی انداخته و دیدم که نامادریم سعی دارد که بدنم را احیاء کند. پرسیدم: «آیا وقت کافی خواهیم داشت؟» او لبخندی زده و گفت:
«فرصت زیادی خواهیم داشت، حتی وقت اضافی هم خواهیم آورد. در حالیکه ما آنجا هستیم، زمان در اینجا پیش نخواهد رفت.»
[ناگهان] ما جای دیگری بودیم. متوجه هیچ حرکت و انتقالی نشدم، فقط متوجه شدم که جایی دیگر هستم. تنها احساس بهت و شگفتی می کردم. ما در کنار ساقۀ گیاهانی بودیم که مانند درخت بودند، ولی بیشتر به جلبک دریایی شباهت داشتند. آنها به جلو و عقب موج می زدند، مانند دسته های بزرگ سرخس. رنگ آنها طلایی یا قرمز بود. آنهایی که قرمز بودند رگه های طلایی داشتند و طلایی ها رگه های سبز داشتند.
موجودات هوشمندی با متانت و به آرامی در میان این گیاهان حرکت می کردند که تقریبا تشریح آن غیرممکن است. ظاهر آنها چیزی شبیه به «پری دریایی» بود و بدنشان از خود نوعی نور فلورسنت صادر می کرد. آنها به نسبت دراز و قلمی بودند و صورت های باریکی داشتند، ولی با این وجود ملیح و مهربان به نظر می رسیدند. چشمان آنها به نسبت از هم فاصله داشت، ولی کاملا در [منتهی الیه] کنار سرشان نبود. بین انگشتان آنها یک شبکه بود [مانند یک اردک]، که به نظر نور در سطح آن حرکت می کرد.
من فهمیدم که این یک سیاره و دنیای متفاوت است. آب تمام سطح این سیاره را فرا گرفته بود و مفهوم خشکی و خاک در آن وجود نداشت. موجودات در اینجا تمام زندگی خود را روی آب و جریانات آبی این دنیای وسیع می گذراندند.
ما به اعماق بیشتری در این دنیا فرو رفتیم، جایی که موجودات عجیب و غریب بیشتری می زیستند. این موجودات شبیه [قبلی ها] بودند، ولی به پیشرفتگی آنها نبودند. آنها کنجکاو بودند و توانستند حضور ما را حس کنند، در حالی که موجودات دیگر متوجه ما نشدند. آنها آرام بودند و از حضور ما احساس لذت و سرور می کردند و دور ما جمع شدند. برای توصیف رنگ آنها نمیتوانم کلمه ی مناسبی بیابم. عجیب است، ولی به محض اینکه به بدنم بازگشتم این رنگ را فراموش کردم.
این موجودات در تاریکی اعماق آب زندگی می کردند، جایی که نور به آنجا نمی رسید، و رنگ هایی را می دیدند که برای چشمان ما انسان ها قابل رویت نیست. آنها مانند سگی که با شادی و خوشحالی یک انسان آشنا و عزیز خود را پیدا کرده باشد با ما برخورد کردند. صداهای خاص و عجیبی داشتند که می دانم گوش های بشری ما نمی تواند آن را بشنود. آنها اصواتی با فرکانس بالا تولید می کردند و آوازهای زیبایی می خواندند، در حالی که امواج صدای آنها در آب حرکت می کرد. سپس آواز همنوعان آنها را شنیدم که از راهی دور در پاسخ به این گروه آواز خواندند. می توانستم آواز ساده ای که می خواندند را شنیده و بفهمم که دربارۀ ملاقات ما، خوشحالی و سرور، و بزرگی تعالیم آنها بود.
من در ذهن خود فکر می کردم که ما فقط آمده ایم که آنجا را ببینیم. ولی آنها فکر می کردند که آمده ایم تا یاد بگیریم و آنها به ما یاد بدهند. وجود نورانی که همراه من بود، به نرمی از من خواست که به همراه آنها بروم. آنها من را به خانه های خود بردند که غارهایی مانند کندوی عسل در زیر زمین [کف دریا] بود که در آن آب در الگوهای موسیقی مانندی جریان داشت.
ما در این غارها شنا کردیم و آنها به من نشان دادند که چقدر انواع حیات در اطراف ما وجود دارد. روی [بعضی] دیوارها [چیزی مانند] سرخس رشد کرده بود و در بعضی از غارها موجودات میکروسکوپی زندگی می کردند که در پوسته ای کوچک ولی سخت رشد کرده و خود یک دیواره بوجود آورده بودند. موجودات بسیار کهن دیگری بودند که پوسته های بسیار بزرگی به شکلی مخروطی داشتند و از حیاتی که در آب ها وجود داشت تغذیه می کردند. این مخلوقات عظیم می توانستند گاهی برای ده ها سال به خواب بروند.
آنها به من نشان دادند که چطور می فهمند که بیش از حد بالا رفته و به سطح آب نزدیک شده اند. می توانستم نوعی احساس «از هم باز شدن» را وقتی که آنها به عمق حدی خود می رسند حس کنم. گروهی دیگر از آنها که مانند یک مدرسه [یا گروه تحت آموزش] بودند، دور من شنا کنان حلقه زده و انرژی من را لمس کردند و از من درخواست کردند که به آنها رحمت بفرستم. من نیز برایشان طلب رحمت کردم و به آنها گفتم که بخاطر مهربانی شان و بخاطر اینکه سعی کردند غم و ناراحتیام را بزدایند، مبارک و بهروز خواهند بود. آنها آنجا را ترک کردند و خشنود بودند که به من رحمت داده و در مقابل رحمت دریافت کرده اند.
گروهی که همراهشان بودم من را به خانه هایشان [در زیر زمین] برگرداندند، جایی که آنها را ملاقات کرده بودم. آنها هم به نوبۀ خود از من درخواست رحمت و دعا کردند. به آنها نیز گفتم که به درجات بالاتری رشد خواهند کرد، زیرا به من تعلیم داده اند. آنها هم خشنود بودند. سپس [به همراه وجود نورانی] به فضا رفته و در میان ستارگان و سیارات سفر کردیم. گرچه [این سیارات] از حیات خالی بودند، با این حال زیبایی خود را داشتند…
وقتی که زمان بازگشت فرا رسید، به کنار بدنم بازگشتیم، تقریبا درست همانطور که آن را ترک کرده بودیم. این برایم عجیب بود، زیرا من زمانی به اندازۀ یک ابدیت را بین آن موجودات عجیب بر روی سیارات دیگر، بین ستارگان، سیارات عظیم گازی [مانند سیارۀ مشتری که یک سیارۀ گازی است]، سیارات حلقه دار [همچون زحل]، سیارات یخ زده، و سیاراتی که فقط گدازۀ داغ بودند صرف کرده بودم.
من در کنار بدنم ایستاده بودم و برگشته و به وجود نورانی نگاه می کردم. او با شکیبایی بی نهایت منتظر [تصمیم من] ماند. سوالی نپرسیدم و او نیز هیچ توصیه ای نکرد، ولی می دانستم که زمان آن رسیده که بازگردم. غلیانی از مهر و عشق نسبت به او حس کردم. احساس بعدی من حس های بدنم بود، در حالی که به هوش آمده و سرفه و استفراغ می کردم.
تجربۀ سوم
تمام سعی خود را خواهم کرد که این تجربه را به شکلی منسجم و منظم شرح دهم… ولی ابعاد این تجربه ورای طاقت بود و سخت است که بتوان آن را در نظمی منطقی و قابل فهم قرار داد.
همینطور که از بدنم برخواسته و بالا می رفتم، دیدم که دوستم آنجا منتظرم ایستاده است. دوستم یک وجود نورانی با پیکری انسان گونه بود که از خود مهربانی، عشق و بردباری صادر می کرد. من ایستاده و به بدنم نگاه کردم و به نامادری ام که سعی داشت من را احیاء کند. می توانستم تمام چیزهای دور و اطراف را با دیدی 360 درجه دیده و حتی بالا و پایین خود را نیز ببینم. دید من همزمان در مقیاسی جهانی و هم در مقیاسی اتمی بود. می توانستم رنگ ها و حتی بوها را نیز ببینم. می توانستم ببینم یک چیز خاص چه احساسی دارد. می توانستم درون زمان و ماوراء چیزها را ببینم…
«چه چیزی دوست داری از من بپرسی، که تاکنون سوال نکرده ای؟»
این [فکر] بدون هیچ صدایی به من منتقل شد.
«چرا؟»
و سپس قطاری از سوال های دیگر:
«چرا من؟ چرا درد و رنج؟ چرا این دنیای موحش و مهیب؟ چرا وقتی که می توانستم دنیا را ترک کنم، به آن بازگشتم؟ چرا اینجا آمده و چنین چیزهای وحشتناکی را می پذیرم، در حالی که جرقه ای از الوهیت هستم، جزیی از شعور عظیم [جهانی]؟»
این فریاد و ناله ای از آشفتگی، خشم، درد، و گم گشتگی بود.
او دست خود را به سوی من دراز کرده و پرسید:
«آیا مطمئنی که می خواهی بدانی؟ اگر ندانی درد و رنج های فعلی تو راحتتر خواهد گذشت.»
من تامل کرده و با خود فکر کردم. آیا بازهم می خواهم جواب ها را بدانم، حتی اگر دردهایم را بیشتر کند؟ در نهایت تصمیم گرفتم که می خواهم بدانم. می توانستم بگویم که دوستم قبل از اینکه چیزی بگویم تصمیم من را می دانست. او هم سرش را به نشانۀ تایید تکان داد و با هم به راه افتادیم.
ما وارد تالار شعور عظیم شدیم، چیزی که شاید آن را [حضور و آگاهی] خدا بنامید. این وجودی پر از عشق، وسیع و خارق العاده بود، که همه چیز را خلق کرده و خود همه چیز بود و درون همه چیز وجود داشت.
من اطلاعاتی که به سوالاتم جواب می داد را، در حدی که اجازه دارم آن جواب ها را روی زمین با خود داشته باشم، دریافت کردم. بعد از زمانی بسیار طولانی در حضور او، با اکراه به همراه دوستم آنجا را ترک کردم. دوستم من را به دنیایی برد که دو خورشید داشت. یکی از خورشید ها درخشان و به رنگ طلایی و قرمز بود و خورشید دیگر کم نورتر و به رنگ سفید. ممکن است کسی که فقط با آسمان زمین آشنا است خورشید دوم را با یک ماه اشتباه بگیرد. ولی می دانستم که آن یک خورشید دیگر است. این خورشید از اولی کوچک تر بود، ولی با این حال از خورشید ما روی زمین خیلی بزرگ تر بود. هر دو خورشید از این سیاره به مراتب دورتر از فاصلۀ زمین تا خورشید ما بودند.
بر روی این سیاره شهرهای وسیعی وجود داشت که مانند آن روی زمین پیدا نمی شود. برج هایی بلند بودند که مانند کریستال برق می زدند. آنها ساخته نشده بودند، بلکه توسط فرایندی که نمی فهمیدم، رشد داده می شدند. آنها آکنده از زندگی بودند، نه تنها از موجودات هوشمندی که ساکنان آن سیاره بودند، بلکه همچنین از حیوانات. بعضی از این حیوانات از ساختمان ها صعود می کردند و در بالای ساختمان های بزرگ و توخالی لانه می ساختند. همانطور که من شگفت زده تماشا می کردم، آنها از بالای یک ساختمان به بالای ساختمان یا فرازی دیگر به سبکی پرواز می کردند. از نظر جثه، شبیه به سنجاب پرنده بودند ولی صورتشان بیشتر شبیه به مورچه خوار بود، گرچه این یک مقایسۀ غیر دقیق است.
این [منظره ای] زیبا و پر از سرور بود. موجودات هوشمندی که خندان و خوشحال آنجا می زیستند، در حالی که پر از رضایتی والا و برین بودند. من بلافاصله غنی بودن زندگی را روی این سیاره درک کردم. می توانستم [گذشتۀ دور را] ببینم، زمانی که این سیاره از یک ستاره جدا شده و در حالی که به دور خود می چرخید و به تدریج از حرارت آن کاسته می شد، ذرات و اجرام بیشتری را [از فضا] به سوی خود جذب میکرد… تا بالاخره [حیات روی آن شکل گرفته و] و خودآگاهی بر روی این سیاره بیدار گشته و بذر تمدن در آن کاشته شد.
این افراد پوستی طلایی و جثه ای قلمی و باریک داشتند. آنها تا حدودی به ما انسان ها شبیه بودند ولی صورتهایشان گردتر، و مشخصات آن نرم تر تعریف شده بود. آنها لباس به تن داشتند، ولی لباسشان [تنها] برای بیان و ابراز خویشتن بود و هیچ علت و انگیزۀ فرهنگی یا فیزیولوژیک در آن وجود نداشت. آنها می رقصیدند، در حالیکه که پارچه هایی را در هوا موج گونه حرکت می دادند. دوست داشتم به آنها نزدیک تر شوم تا بیشتر دربارهشان یاد بگیرم، ولی برای احترام به حریم آنها این کار را نکردم.
من به سیارۀ دیگری برده شدم که در آن مردم در کلبه های پراکنده ای که از هم فاصله داشتند زندگی می کردند. این مردم شبیه چیزی که من از یک موجود هوشمند انتظار داشتم نبودند. آنها [مثل انسان ها] روی دوپا راه نمی رفتند و از پاهای خود تقریبا مانند دستانشان استفاده می کردند، گرچه پاهای عقبی آنها سم داشت، برای دویدن دستانشان را مشت می کردند و برآمدگی سختی روی بند انگشتشان بود. آنها مانند هیچ موجود زمینی نبودند.
این مردم در سرور و آرامش و هارمونی با سیارۀ خود زندگی می کردند و با سیاره حرف می زدند. دو نوع موجود هوشمند دیگر نیز روی این سیاره می زیستند و هر سه نوع با هم زندگی و همکاری می کردند، به طرزی عجیب و سمبولیک. آشیانه هایی که آنها در آن می زیستند توسط موجوداتی آرام و نجیب که مانند میمون بودند ساخته شده بود. سومین نوع این موجودات هم شکلی میمون گونه داشتند ولی صورت آنها به انسان ها شبیه تر بود. بدون پیشانی برجستۀ گونۀ مدرن انسان، ولی کمی ضمخت تر.
نوع سوم این موجودات می توانستند ما را ببینند و دست های خود را برای خیر مقدم به ما بالا بردند. این باعث شد که بقیه هم همین کار را بکنند. منظرۀ عجیبی بود. ما هم قبل از ترک کردن آنجا، به آنها تعظیم کردیم و برایشان رحمت و دعا فرستادیم.
به هر کجا که میرفتم شگفتی می دیدم. به من موجودات دیگر غیرهوشمند و شکوه و زیبایی از هر نوع آن نشان داده شد. از نزدیک سطح یک ستاره عبور کردم و در انرژی پویای آن بازی کردم و سرور و شادمانی آن را از اینکه به این همه موجودات حیات می بخشد حس نمودم.
این شادترین، زیباترین، خارق العاده ترین و شگفت انگیزترین تجربه ای بود که کسی می تواند داشته باشد. ابعاد و وسعت آن را نمی توان تشریح کرد. من موجودات خارق العادۀ معنوی را دیدم، مانند راهنمای من، که دوستم هم بود. همۀ آنها پر از سرور و رضایت بودند.
همه جا در جهان پر از شکوهمندی، جلال، شفقت و عشقی عظیم بود. آنقدر نفیس بود که نمی توانم جلوی اشک های خود را بگیرم. گرچه اکنون تنها قسمت کوچکی از آن را به یاد می آورم، زیرا توانایی مغز برای درک و فراگیری چنین تجربه ای محدود است. انتقال از آنجا به اینجا برایم تقریبا غیر قابل تحمل بوده است. اینکه بدون هر شک و تردیدی بدانیم حقیقتا آنچه در ماورا منتظر ماست ورای هر مفهوم و تصور است، زندگی در اینجا در این قالب و فرم را مشکل می سازد. [به همین خاطر] سعی می کنم زیاد راجع به آن فکر نکنم و کمتر دربارۀ آن حرف بزنم.
بعد از زمانی طولانی که صرف گشت و گذار و دیدار مناظری زیبا و خارق العاده کردیم، در فضا و در نزدیک یک سحابی توقف کردیم. سحابی ها حتی از آنچه در عکس های به نظر می رسند زیباتر هستند.
«این جواب سوال توست»
من فهمیدم که تمام آنچه ما روی زمین انجام می دهیم، هر آنچه هستیم، تمام تجربیات ما، اجازه می دهد که خلقت وجود داشته باشد. تمام چیزهای زیبا، تمام مخلوقات و شگفتی ها، چه در روی زمین یا هرجای جهان، به کسانی که در مکانهایی اینچنین خاص وجود دارند وابسته است.
شعور اعظم، جمع اضداد است. به همین خاطر او نمی تواند تنها به عشق محدود باشد، او نمی تواند به نامحدود بودن محدود باشد.
زمین جایی است که نامحدود، محدود می شود، جایی که وحدت، کثرت می شود. اینجاست که [روح] می تواند تنهایی و جمع را تجربه کند؛ می تواند امید و دل شکستگی را بداند؛ می تواند آنچه را تجربه کند که برای وجودی از عشق خالص [در حالت بنیادی خود] تجربۀ آن محال است. می تواند پلیدی را باور کرده و ببیند، که در حقیقت این را هم نمی تواند انجام دهد. برای حل این معما باید ناتوانی و محدودیت را چنان تجربه کند که گویی واقعی است. وقتی در این مکان هستیم، همۀ اینها [به نظر] بسیار واقعی هستند.
پس آزادی انتخاب و اختیار چیست؟ اختیار، گزینۀ آمدن به این دنیا برای کمک به حل معمای خداست. که ما بتوانیم تمام آن چیزی باشیم که نیستیم، تا وجود تمام چیزهای شگفت انگیز و مسرور کننده بتواند ادامه پیدا کند. تا عشق بتواند ادامه پیدا کند. تا نامحدود تنها به نامحدود بودن محدود نباشد.
[توضیح: اینجا منظور این است که ما با تجربه کردن محدودها، نامحدود بودن خویش را درک می کنیم. ما با تجربۀ تاریکی نور را خواهیم فهمید. هر چیزی فقط در برابر متضاد خود تعریف و شناخته می شود. برای یک ماهی خیسی معنی ندارد، زیرا جز آب را نمی شناسد.]
برای حل این معما، تنها کاری که باید انجام دهیم این است که باشیم، و وقتی که اینجا هستیم و از روی عشق عمل می کنیم، هستی را گسترش می دهیم. عشق، عطش حیات برای خویشتن است. عشق، طبیعت و ذات حقیقی ما و آنچه هستیم است. عشق، تاروپود هستی و انرژی بنیادی و جوهرۀ همۀ چیزهاست. عشق، بالاترین ابراز و بیان خود حقیقی شماست. عشق، شعور و هوش جهانی است که همۀ ما تشنۀ آن هستیم. این نیروی متعالی در همه چیز، درون همه چیز، متجلی شده در همه چیز، و ورای همه چیز است. آنانی که خالی از عشق هستند، بدبخت ترین مخلوقات در تمام جهانند. زیرا بیشتر از هر کسی از شعور و ضمیر جهانی فاصله دارند، در حالی که هنوز وجود دارند. صرفنظر از واقعیتهای زندگی، حتی تاریک ترین روح ها هم در میان ما نمی توانند آرزو و شوق بهتر شدن و عطش رسیدن به این عشق را نداشته باشند و به سوی آن دست دراز نکرده و حرکت نکنند. من فهمیدم که بالاترین خصیصۀ عشق بین انسان ها [در این دنیا] این است که با یکدیگر آنگونه رفتار کنیم که دوست داریم با ما رفتار شود.
هر روحی که انتخاب کرده که به دنیا بیاید و سختی های آن را تحمل کند، به خاطر عشق است. هر روحی عاشق جهان است، عاشق حیات است، و این جهان و تمامی جهان ها را دوست دارد. هر روحی تمام انسان ها را چنان به شدت دوست دارد که انتخاب کرده به اینجا بیاید تا تمامی جهان با حیاتی زیبا و پر از سرور بدرخشد. وقتی که یک روح بعد از مرگ به «خانه» بازمی گردد، پاداش هدیۀ خود را دریافت خواهد کرد: سرور، عشق، احساسی خارق العاده و شگفت انگیز از حیات و عشق که تمام جهان را پر کرده است.
تجربۀ چهارم
این تجربه شبیه به تجربههای فضای خلا و تهی است، با این تفاوت که من فلاش هایی به رنگ صورتی (گاهی رنگهای دیگر، اما معمولاً صورتی) می دیدم که مانند رعد و برق هایی خاموش و تیره بودند. من در تاریکی شناور بودم و همه چیز آرام و پر از آرامش بود. من وجود داشتم، ولی ترسی نبود. احساس می کردم در عشقی بی اندازه در برگرفته شده ام. به یاد داشته باشید که من بین سنین 3 تا 5 سالگی بودم – در طول این NDE بیشتر از سایر تجربه هایم ذهنیت یک انسان را داشتم، اما بیشتر شبیه یک کودک عادی و کنجکاو بودم، بدون آسیب های مغزی و اوتیسم همیشگی ام که نتیجه خشونت هایی بود که در دوران کودکی از سوی والدین رضاعی تجربه کرده بودم.
به طور مبهم غرق شدن و احیا شدن خود را در این تجربه به یاد می آورم. میتوانستم حضور راهنما یا فرشته نگهبان خود را حس کنم. او آنجا بود، ولی این بار تنها بهعنوان یک حضور، نه بهصورت موجودی نورانی [و قابل رویت]. او فقط در حاشیه «آگاهی» من حضور داشت. از او با تله پاتی پرسیدم: «این مکان چیست؟» او پاسخ داد:
«این خاطرۀ توست!»
من گفتم: «این را به خاطر نمی آورم. چرا اینجا هستم؟» او گفت:
«اینجا جایی بود که در آن احساس عشق می کردی. تو به اینجا آمدی تا احساس امنیت کنی.»
مدتی به این موضوع فکر کردم و پرسیدم «این مامان من است؟» (من پنج ساله بودم).
«بله، اما این یکی نیست.»
نمیدانستم به آن چه بگویم، و برای مدتی چیزی نگفتم، فقط در تاریکی سنگین و آرام شناور بودم. دوباره برقهای صورتی رنگی دیده و پرسیدم: «چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟» او گفت:
«نور وارد میشود.»
من: «آیا دارم به دنیا میآیم؟»
او: «نه. این رَحِمِ خلقت است. این روش تو برای درک کردن آن است.»
من: «اولین باری است که فهمیدم من، من هستم.» (این در آن زمان منطقی بود)
او: «بله. اولین باری که خودت را شناختی، اولین باری که عشق را احساس کردی.»
من: «آن وقت خودت را میشناسی؟ وقتی عشق را میشناسی، خودت را میشناسی؟»
این آگاهی، من را از شادی و شوق بی حد و اندازه ای پر کرد و گرچه نمیتوانستم چیزی را ببینم یا بدنی را حس کنم، [از شدت شوق احساس کردم که] پشتک زدم و گفتم:
«من وجود دارم!»
او گفت:
«تو همیشه وجود داشته ای، تنها گاهی آن را فراموش می کنی.»
من در دریای بیکران خلا و تاریکی معلق بودم و درخششی را در اطرافم تماشا می کردم. سپس به بدنم بازگشتم.
(تجربه های پنجم تا هفتم ترجمه نشده اند.)
تجربۀ هشتم
من داستان زیر را قبلاً برای برخی افراد گفته ام، اما همیشه آن را به عنوان یک «چشم انداز» می گفتم زیرا نمی خواستم در مورد NDE ها با آنها صحبت کنم. من دوست ندارم این NDE بعدی را بگویم، زیرا ممکن است تعریف از خود به نظر برسد، زیرا «فرشته» در این تجربه من بودم. ولی با این حال، این [به نظر من] نماینده همه انسان ها است. در جاهایی که می گویم «من»، در واقع «شما» هستید. این در مورد من بود، اما فقط در مورد من نبود. می خواهم مطمئن شوم که این مسئله مفهوم است.
من به یاد ندارم که بدنم را ترک کردم. در این تجربه، فقط به یاد می آورم که برای لحظه ای در تونل نور بودم، سپس دوباره خود را در ابرها شناور یافتم. این دفعه فردی که به من سلام کرد در قالب یک راهب بودایی بود. من در آن زمان به عرفان شرقی علاقه داشتم. او در حالت چهارزانو و مراقبه نشسته بود و به من لبخند می زد. ما مانند دوستان قدیمی با هم احوالپرسی کردیم. یک بار دیگر، مانند دفعات قبل، تصدیق کردم که او آن چیزی نیست که به نظر می رسد، بلکه یک روح، یک وجود است… واقعاً این با زبان زمینی قابل تعریف نیست.
سپس به او گفتم که من با مفهوم «اختیار» و «آزادی انتخاب» از منظر معنوی چالش دارم. او به من گفت که در قالب یک «مثال» به من نشان خواهد داد…
ما صحنهای را در زیر پای خود تماشا میکردیم که در حال پخش بود. این صحنه از ابرهایی که در ابتدا بود تغییر یافت و تبدیل به صحنۀ چیزی شبیه به نوعی ایستگاه قطار بسیار وسیع شد. در این ایستگاه، یک دیوار طولانی شامل تعداد زیادی «پنجرههای بلیت» بود که در کنار هم قرار داشتند. مردم به این پنجره ها رفته و بلیت میخریدند و سپس به درگاهی میرفتند که درگاه «تولد» بود و از آنجا به دنیاهای مختلف (با توجه به مقصد درج شده روی بلیت خود) سفر می کردند.
در بالای هر «غرفه بلیت»، توضیحی در مورد جایی که بلیت آن غرفه شما را می فرستاد، و الگو و طرح اساسی نوع زندگی شما در آنجا، وجود داشت. من می دانستم که این صحنه فقط یک نماد است و چیزهای بسیار بیشتری در این فرایند وجود دارد، اما این فقط یک نمایش بود که سعی داشت مفهوم را [به شکلی ساده] به من منتقل کند. هر چه به «ورودی» ایستگاه قطار نزدیکتر می شدید، صف های باجه های بلیت طولانیتر بودند. با این حال، در انتها چندین پنجره وجود داشت که اصلاً کسی جلوی آنها نبود.
همانطور که ما تماشا می کردیم، یک فرشته (موجودی ملایم، زیبا و شیرین با بال، با هاله ای غیرقابل انکار که قدرت بی حد و حصری را با خود حمل می کرد) وارد ایستگاه شد. «نشانه» تجربیات عمیق و گستردۀ او به دور گردن او دیده می شد. به گردن او یک گردنبند آویزان بود که یک نشانه و مهر در انتهای خود داشت. این یک نوع مدال «افتخار» بود، بلیتی برای هر نوع زندگی که او بخواهد، در هر کجا [و هر دنیایی]. او می توانست در هر مقصدی که بخواهد یک تناسخ تعطیلاتی و لذت بخش را انتخاب کند. او در حالی که راه می رفت، مدالی که به گردنش آویزان بود را در دست گرفت. افراد حاضر در صف برگشتند و با دیدن او در مورد او زمزمه کردند. او مانند یک سلبریتی بود و همه از دیدن او و هیبت او شگفت زده شده بودند، و خیره به او نگاه می کردند. چنین روح هایی نادر بودند و دیدن او در آنجا برای همه بسیار هیجان انگیز بود. او تمام باجه های بلیت زندگی های «هیجانانگیز» و «سرگرمکننده» و «تعطیلات» را پشت سر گذاشت. او به انتهای باجه ها رسید و چرخید تا برگردد، اما همانجا توقف کرد و به دو زندگی آخری نگاه کرد، آخرین باجه. هیچ کس در صف هیچ کدام نایستاده بود. او به آن باجه رفت و مدال خود را روی پیشخوان گذاشت و آن را به سمت فرشته ای که به شکل یک مرد بود و در آن ایستگاه کار می کرد حرکت داد. مامور بلیت سرش را تکان داده و گفت:
«تو نمی خواهی این کار را انجام دهی [و به این سفر بروی]، زیرا شکست خواهی خورد! حتی تو نیز در این مورد شکست می خوری!»
فرشته سری تکان داد و گفت: «می دانم. اما باید سعی خود را بکنم.»
مرد بلیت فروش با نگاهی غمگین گفت:
«آیا این فرصت را برای رفتن به چنین زندگی غیر ممکنی هدر می دهی؟ آخر چرا؟»
فرشته شانه ای بالا انداخته و گفت: «یکی باید این کار را بکند. چرا من نه؟»
بلیت فروش یک بار دیگر اعتراض کرد ولی بلیت را روی پیشخوان به سمت فرشته فشار داد. فرشته هم آن بلیت را برداشته و با مهربانی در دست خود نگه داشت، همانطور که چند لحظه پیش آن مدال را در دست نگه داشته بود. او تا درگاه تولد رفت، در حالی که هنوز با قاطعیت بلیط را در دست داشت. فرشته ای که روی پورتال کار می کرد سرش را تکان داده و گفت:
«چرا میخواهی چنین کاری بکنی؟ تو شکست خواهید خورد!»
فرشته لبخندی زد، لبخندی آزاردهنده و غمگین، و گفت:
«می دانم. اما یکی باید تلاش کند.»
او هم گفت: «خیلی خوب» و بلیت را پذیرفت. همانطور که او کنار رفت و دستش را برای بدرقه فرشته دراز کرد، فرشته جلو رفته و نفس عمیقی کشید و به داخل درگاه وارد شد. فرشتگان دیگر خطوط خود را ترک کردند و دور هم جمع شدند تا به او خیره شوند و رفتن او را تماشا کنند. یکی از آنها گفت: «او شکست خواهد خورد.» دیگری سخنان قبلی او را تکرار کرد: «اما یکی باید تلاش می کرد.» شخص دیگری پرسید: «اگر شکست نخورد چه؟» و آنها ساکت شدند و با دقت بیشتری تماشا کردند. ابرها برگشتند و ما مدتی در سکوت در کنار هم نشستیم. او یک راهب شاد و خندان بود و من، من بودم، فقط من. نمیتوانستم ببینم که آن موجود درخشان داستان «من» بودم. او به من گفت:
«اگر می روی باید برگردی.»
من به او نگاه کردم و گفتم: «همه انتظار داشتند که من شکست بخورم.»
او سری تکان داد و گفت:
«حتی تو، بیشتر از همه تو!»
سپس ادامه داد: «قرار بود زندگی تو خیلی وقت پیش تمام شود. ولی تو تصمیم گرفتی که آن را ادامه بدهی. ما هنوز هم انتظار داریم که تو شکست بخوری، اما تو هم اکنون نیز از آنچه که در ابتدا قصد داشتی فراتر رفته ای.»
من هم پاسخ دادم: «به خاطر اعتماد تو متشکرم!»
او فقط با آن خندۀ شاد راهبانه خندید و من به بدنم که غرق در از استفراغی خونین بود برگشتم.
ما می توانیم از عهدۀ هر تجربه ای که برای آن به دنیا آمده ایم بر بیاییم ، ولی صرفنظر از عملکردمان، همیشه عمیقا مورد عشق هستیم. ارواح زیادی روی زمین برای کمک و پشتیبانی همراه ما هستند. آنها می دانند که [این دنیا] سخت است. در حقیقت فقط ارواح قوی و قهرمان به این دنیا می آیند. در این دنیا بودن سخت ترین کار در تمام جهان است. اگر شما اینجا هستید، صرفنظر از اینکه چقدر [به ظاهر] بد، کوچک، بی فایده، بی ارزش، یا افتضاح باشید، باز هم از نظر معنوی بسیار بزرگ و وسیع، و یکی از قوی ترین و خارق العاده ترین موجودات در تمامی جهان هستید.
این تجربه چیزی بود که به من کمک کرد در آن سالهای بچگی دوام آورده و مرتکب خودکشی نشوم. من در سنین بالاتر هم تراژدی های بزرگی داشتم و گاهی ماندن در اینجا برایم تقریبا ناممکن می شود. دردهایم همیشه به نظر بیشتر از حد طاقتم بوده اند. به علاوه من درد مزمن جسمی شدیدی هم دارم و شوق و عطش من برای سوی دیگر یک خواسته و دلتنگی دائم است. تنها چیزی که به من کمک می کند ادامه بدهم عشقی است که در سوی دیگر احساس کردم. اگر ایمان خود به سوی دیگر را از دست بدهم، حتی چند ثانیه هم حاضر به ادامۀ زندگی نیستم.
من چندان مذهبی بار نیامده بودم، ولی بعد از تجربه ام سعی کردم مسیحی باشم، ولی نتوانستم «خدا عشق است» را در خدایی که انجیل توصیف کرده است بیابم. سعی کردم بودایی بشوم ولی کل مفهوم «منفصل بودن» آن برای من کار نکرد و با تجربه ام هماهنگ نبود. زمین جای مقدسی است. قرار نیست ما در زندگی خود سعی کنیم که از آن فرار کنیم.
به من گفته شد که زمین به زودی نسلی را به خود خواهد دید که معنوی تر ولی خیلی کمتر مذهبی هستند. به من گفته شد که این روند ادامه پیدا خواهد کرد و در نهایت تقریبا همۀ دنیا اینطور خواهد شد و مذاهب بیشتر فقط مجرایی برای انجام کارهای خیریه خواهند بود و کلیسا [و سایر پرستشگاه های ادیان] به جای مکانی برای عبادت و انجام مراسم مذهبی، بیشتر مکانی برای [ملاقات و] ایجاد ارتباطات و دوستی خواهد بود.
ضمنا من مواد روان گردانی مانند LSD و Salvia را هم امتحان کرده ام. بعضی از مردم می گویند که DMT می تواند تجربۀ مشابه NDE ایجاد کند. به عنوان کسی که هر دو را تجربه کرده بگذارید فرق آن دو را شرح دهم. وقتی که شما از NDE باز می گردید، هنوز هم تجربه برایتان کاملا واقعی است. ولی وقتی که از یک تریپ حاصل از LSD یا DMT باز می گردید، به وضوح می دانید که تنها یک تریپ و توهم بوده و واقعی نیست. در NDE شما به یک سیر و سیاحت [معنی دار] می روید، در حالی که در مورد مواد روان گردان شما تنها به یک تریپ توهم زا برده می شوید. یعنی در مورد اول شما در تجربۀ خود نقش فعال دارید، در حالی که در مورد دوم کاملا منفعل هستید و تجربه بر شما حاصل می شود. در تجربۀ نزدیک به مرگم از راهنمای خود پیروی کردم زیرا می خواستم این کار را بکنم، نه به این خاطر که انتخاب دیگری نداشتم. در مورد NDE ارتباط شما با دیگران از طریق تله پاتی و به صورت کامل و آنی است و یک گفتگوی کامل تنها یک لحظه طول می کشد. لبخند ها [و احساسات] بیشتر حس می شوند تا دیده شوند و تمام احساسات طرف مقابل را حس می کنید. گرمی، عشق، ارتباط، محبت، نرمی، همه در آن لبخند جای دارد. تجربۀ NDE اگر بخواهید تمام می شود، ولی در تریپ حاصل از مواد روان گردان، تا وقتی که اثر این مواد در بدن شما هست، تریپ شما کما بیش ادامه دارد و اگر هم از آن خارج شوید دوباره فکر شما را به سمت خود می کشد و تا وقتی که کاملا از بدنتان خارج نشده هنوز اسیر آن هستید. در NDEها تجربه گران معمولا از واژۀ «دانلود» استفاده می کنند که واژۀ مناسبی است، زیرا ناگهان به شما اطلاعات و آگاهی زیادی وارد می شود که یک لحظه قبل نداشتید [ولی چنین چیزی در مواد روان گردان گزارش نشده است]. به طور معمولی سال ها طول می کشد کسی همۀ این اطلاعات را بنویسد یا بخواند. ضمنا در مغز انسان های مرده DMT پیدا نشده است. معمولا DMT حدود 30 دقیقه در بدن دوام دارد. اگر تجربه ها اثر DMT بود، باید بعد از بازگشت شخص، هنوز جنبه هایی از آن برای مدت حدود 30 دقیقه ادامه میافت.
همچنین بیشتر تریپ های گزارش شدۀ حاصل از کتامین، منفی هستند، در صورتی که بیشتر تجربیات NDE مثبت می باشند. حتی تجربیات منفی NDE در نهایت روی شخص اثری مثبت گذاشته و باعث تغییرات مثبت در زندگی او می شوند. در صورتی که اثرات [احساسی] مثبت ناشی از استفاده از مواد روان گردان معمولا بسیار موقتی هستند. در تجربۀ نزدیک به مرگم صد در صد شفافیت کامل داشتم، ولی در تریپ های من اینطور نبود. در این تریپ ها گویی فقط قسمتی از ذهن من درگیر آن بود و اگر می خواستم کار خاصی انجام دهم زمان زیادی طول می کشید که آگاهی و حضور ذهن آن را در خود به وجود بیاورم. در حالی که در تجربۀ NDE، دید و شفافیت من افزایش یافته بود و ماورای طبیعی بود. دید من 360 درجه بود و حتی بالا و پایین خود را می دیدم و حتی رنگ هایی را می دیدم که چشمان ما در دنیا نمی بیند.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1sandi_t_ndes.html