در سال 2015 مشخص شد که من مبتلا به سرطان رحم هستم. مجبور شدم تحت سه عمل جراحی قرار گیرم. همۀ آنعملها در طی 81 روز [از اولین عمل تا آخرین آن] انجام شد. اولین عمل یک لاپارسکوپی برای از بین بردن آندومتریوز بود. جراحی دوم مخروط برداری گردن رحم بود؛ من تصمیم گرفتم برای این عمل، هوشیار باشم. در نهایت جراحی سوم عمل برداشتن رحم بود که انجام شد.
در یک روز خوب در ماه جولای، آماده شدم تا تحت عمل جراحی (عمل سوم) قرار گیرم. درد و ناراحتی زیاد و مداومی را تحمل میکردم، اما آن روز، وضعیت روحی خوب و ذهنیت بسیار مثبتی داشتم و آماده عمل بودم. به خاطر شرایطم، خون زیادی از دست داده بودم، اما امیدوار بودم که درد و رنجم به زودی به پایان خواهد رسید. آن روز خواهرم با من همراه بود و مرا به بیمارستان رساند. دامنی سیاه با پیراهنی سفید با گلهای رز سیاه به تن داشتم. اشتیاق داشتم که یک پیراهن با گل های رز سیاه پیدا کنم زیرا برای من، نشانهای بود از شروعی تازه.
خواهرم مدام برایم دعا میکرد. او من را تا مرکز پذیرش بخش جراحی، همراهی کرد و سپس برای انجام کارهای دیگر رفت. در اتاق منتظر ماندم تا برای مراحل آماده سازی قبل از عمل فراخوانده شوم.
روی تخت دراز کشیده و در این فکر بودم که سرانجام پس از دو سال خونریزی و درد، کابوس بیماری زنانگیام تمام خواهد شد و از این بابت خوشحال بودم. آن زمان بدنبال کارهای طلاقم بودم و همسر و بچههایم، با من حرف نمیزدند. این تنهایی مرا آزار میداد اما میدانستم که نباید امیدم را از دست بدهم و پروردگار در کل طول این فرایند در کنار من خواهد بود.
پرستارها آمدند و من همه فرمهای رضایتنامه و مدارک مربوط به عمل جراحی را امضا كردم. پرستاری که از من خواسته بود فرم رضایت نامه عمل را امضا کنم گوشزد کرد که شما در حال امضا رضایتنامه عمل هستید که در آن قید شده دیگر امکان بارداری ندارید. وقتی این را گفت به یاد بچهام که به اختیار خودم قبلا سقط کردم افتادم و اشکهایم جاری شد. او در مورد اینکه چرا هنگام امضا رضایتنامه گریه کردم، کنجکاو بود. تجربه سقط جنین قبلیم را برایش تعریف کردم و گفتم این موضوع، هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود. به او گفتم که عذاب وجدان این گناه، مرا از پای درآورده و بسیار متاسفم که اینگونه احساساتی شدم. پرستار بسیار دلسوز بود و دستش را دور من حلقه کرد و مرا در آغوش گرفت. او به من اطمینان داد که به زودی حالم مساعد خواهد شد.
بلافاصله پس از رفتن پرستار، تا جایی که میتوانستم از خداوند طلب بخشش کردم و از او خواستم تا مرا ببخشد و کمکم کند تا خودم را از زیر بار گناه سقط فرزندم، رهایی بخشم.
چند دقیقه بعد، از ترس خشکم زد؛ دکتر بیهوشی وارد اتاق شد و توضیحاتی درباره داروی بیهوشی و اثرات آن داد. به دکتر گفتم که آخرین مواجه من با داروهای بیهوشی بسیار بد بود! دفعه پیش وقتی برای بیهوش کردن من آمدند من ستیزه گر شدم و همین که ماسک روی صورتم گذاشته شد، با کادر پزشکی با مقاومت رفتار کردم. برای دکتر توضیح دادم که خاطرم هست یکبار در سال 1998 همین که لوله داخل نای من قرار گرفت با مشت به صورت پرستار کوبیدم. تصور اینکه لولهای قرار است از گلویم پائین برود مرا شوکه و آشفته میکرد. به شوخی گفتم خواهشاً خواهشاً خواهشاً، قبل از اینکه مرا به اتاق عمل ببرید، مسکن یا داروی آرامبخشی به من بدهید! با خنده گفتم که نمیخواهم مجدداً به صورت کسی مشت بزنم. لطفا قبل از انجام عمل بیهوشی، مطمئن شوید که آرام هستم و همه چیز مرتب است. دکتر خندید و گفت: قبل از اینکه به صورتم مشت بزنی، داروی آرامبخش و ضد اضطرابی که شبیه دیازپام اما کمی قوی تر است به شما تزریق میکنیم.
هنگام تزریق داروی آرامبخش، پزشک متخصص زنان کنار تخت من آمد. او دستانم را فشرد و گفت: «خب تامی، امروز بالاخره روزی که انتظارش را میکشیدی فرارسید!» با شوق جواب دادم «بله، دیگر خونریزی تمام میشود.» با شوخی و خنده گفتم : «اوه اوه… چه بلایی سر سهام شرکت نواربهداشتی ماکسی میآید؟ حتماً به پایینترین حد ممکنش سقوط میکند! توصیه میکنم اگر هریک از پزشکان شما در شرکت ماکسی سرمایهگذاری کرده، آنرا سریعاً بفروشد. زیرا این من بودم که صنعت نوار بهداشتی ماکسی را رونق بخشیدم !» دکتر خندید و گفت: قراره عمل خوبی داشته باشی تامی. من را به اتاق عمل بردند. در راه به دکتر نگاه کردم و گفتم: دکتر، شیاطین را از بدنم خارج کن؛ درد، خونریزی. خاطرات رحمی که بچهای را در آن سقط کردم…
در اتاق عمل بتدریج احساس آرامش بیشتری کردم. داروی ضد اضطراب اثر کرده بود و آنها آماده میشدند تا بیهوشی را انجام دهند. من لازم است از آنها قدردانی ویژهای انجام دهم. زیرا آنها بدون اینکه من متوجه شوم توانستند ماسک را روی صورتم بگذارند. آنها با شوخی سعی داشتند خنده روی لب من بیاورند. کم کم بدنم بی حس شد و دیگر چیزی به خاطر ندارم.
تجربۀ نزدیک به مرگ من زمانی رخ داد که رفته رفته از بیهوشی خارج میشدم. صداها، بوها و مناظر شگفت انگیز بودند. علاوه براین، احساس معنوی نفس گیری در درون خود حس میکردم. در ابتدا، من روی چیزی شبیه محور اعداد ایستاده بودم. همان لباسی را به تن داشتم که صبح روز عمل پوشیده بودم؛ دامن مشکی کوتاه و پیراهن سفید بدون آستین با گل رز مشکی. درحالی که روی این محور اعداد ایستاده بودم، در جلو من یک کپی دقیق همانند خودم وجود داشت. شوکه شده بودم! باورم نمیشد… بدون آینه، مستقیم خیره به خودم نگاه میکردم! این روحم بود که به بدن فیزیکیام خیره شده بود و بدن فیزیکیام به روحم! کپی روحم کاملا ساکت و آرام بود، اما در عین حال، با زیباترین نور سفید احاطه شده بود. چیزی شبیه علامت سوال به رنگ قرمز در دور و اطراف بالای سرم بودند.
من (بدن فیزیکی) در صفر محور اعداد ایستاده بودم با توانایی دیدن، شنیدن، احساس کردن، فکر کردن، و بوئیدن، که بسیار تقویت شده بودند! حال قصد دارم هر طرف این محور را برایتان توصیف کنم.
در سمت چپ، تاریکی مطلق و کامل دیدم. در مدت این دوره تاریکی، من مروری کلی بر کارهایی که انجام داده بودم و سر پیچی از ده فرمان بود، داشتم. این مناظر لحظات بسیار کوتاه از تمام کارهای بدی بود که در برابر چشم خدا انجام داده بودم. به من سقط جنین فرزندم، روابط خارج از ازدواج، سرقت در دوره نوجوانی، بی احترامی به پدر و مادر و همه کارهای بدی که انجام داده بودم، نشان داده شد. همچنین به من این توانایی داده شده بود تا احساس کسانی را که با رفتارم باعث رنجششان شده بودم را دقیقاً حس کنم. مرور زندگی به وضوح و ناگهانی در مقابل چشمانم نمایش داده شد و من در حالتی بسیار شوکه، آنجا ایستاده بودم! صحنه های اعمال نادرست من با سرعتی که بر روی زمین قابل اندازه گیری نیست، از پیش چشمانم گذشت.
ناگهان، حرارت شدیدی را حس کردم و خیلی سریع تمام سمت چپ بدنم را گرم کرد. این گرما به گونه ای بود که کوره آتش در مقابلش سرد می نمود! پس از مرور زندگی و دیدن اشتباهاتم، دو شعله به شکل پبکر انسان در مقابلم ظاهر شد. این پیکرهای شعلهور، تقریباً با زاویه 45 درجه، در طرف چپ من ایستاده بودند و از شدت درد فریاد میزدند. بوی موها و گوشتهای فاسد سوخته بینی ام را پر کرده بود! پس از مدتی توانستم تصویر واضحی از دو پبکر درحال سوختن ببینم. یکی شوهرم (درآینده نزیک شوهر سابقم) و آن یکی پدرش. بدون کلمات تحقیرآمیز، هر دوی این آقایان اعتقادات و باورهای خود را داشتند و تقریبا هردو به یک نسبت، سهمی در کارهای نادرست داشتند. [پس از دیدن آنها] بزرگترین احساسی که در من به وجود آمد ترسی مطلق و کامل بود. در آن لحظه متوجه شدم خدا در تلاش است تا از این طریق، به من نوعی هشدار بدهد. من یک زن دروغگو و بی احساس بودم که به آدمها و احساساتشان توجهی نداشتم. آدم جوشی و تند مزاجی بودم و اهمیتی برایم نداشت که احساسات افراد را جریحه دار میکنم. دیدم که اشتباهاتم چقدر بر بقیه تاثیر گذاشته بود. ناگفته نماند که پس آن مشاهدات، مدتی کوتاه تاریکی بود که کمتر از یک دقیقه طول کشید.
در این زمان، بدن فیزیکیام هنوز روی چیزی شبیه محور اعداد ایستاده بود. سمت چپ [بدنم] کاملاً تاریک شده بود. همانطور که به روحم نگاه میکردم، این دفعه، بدن فیزیکیام رو به سمت راست محور اعداد بود. این سمت پر از گلهای درخشان و زیبا بود. نه بوی بدی میآمد و نه گرمایی حس میشد. در این سمت جنبه غیر وجودی [ناپیدا] زندگیام را دیدم.
تصویری واضح از مردی قد بلند دیدم که همراه یک دختر بچه حدود 4 تا 5 ساله، با زاویه 45 درجه ایستاده بود.در نظرم، او زیباترین دختربچهای بود که تا به حال دیده بودم. موهای مشکی بلند داشت و شبیه به من و مردی بود که با او ارتباط داشتم. وقتی به این دختر زیبا خیره شدم، روحم پر از شادی محض شد. او سلام کرد و گفت: مامان چرا من را نگه نداشتی؟ در آن لحظه بود که احساس کردم او فرزند سقط شدهام است. به او گفتم مامان اشتباه کرد و از این کار بسیار متاسف است، [مامان] تو را خیلی دوست دارد. [دخترم] روزی نیست که سپری شود و به تو فکر نکنم. از خدا خواستهام مراقب تو باشد. مامان وقتی با مرد دیگری در ارتباط بود، اشتباهاً تو را باردار شد. از او پرسیدم عزیزم؛ آیا من را میبخشی؟ جواب داد بله مامان، تو را میبخشم، اما تو باید تغییر کنی. پرسیدم چرا؟ او جواب داد به این خاطر که مامان تو، با مردم بد رفتار میکنی، تو باید به آنها اهمیت بدهی. با شنیدن جملات این دختر زیبا، اشک در چشمانم حلقه زد. در آن لحظه صمیمیت را در صدای معصومانهاش احساس کردم و در جای خودم خشکم زد زیرا تمام اینها، حقیقت داشت.
مرد بلند قدی که در کنار او ایستاده بود، مرموز بود. من قبلاً هرگز او را ندیده بودم. او پیراهن فیروزهای مایل به آبی پوشیده بود و یک دستگاه شبیه جعبه هم در دست داشت. تنها چیزی که از این دستگاه در خاطرم مانده وجود یک دکمه آبی در سمت راست و یک دکمه قرمز در سمت چپ آن است. این مرد مرموز بلندقد و خوشتیپ از طریق تلهپاتی با من ارتباط بر قرار کرد. من شروع به دیدن صحنه های زودگذری از خودم و او شدم. من و او با هم میخندیدیم. دیدم که من همراه او سوار اتوبوسی بودیم و از پنجره مناظر بیرون را تماشا میکردیم. آنجا دریاچهای با زیباترین پرندگانی که تا به حال دیده بودم، وجود داشت. احساس کردم قرار است روزی این مرد را پیدا کنم. دختر کوچولو (دخترم) گفت: مامان، اگر تو را باز گردانیم، آیا تغییر خواهی کرد؟ جواب دادم بله، تغییر میکنم. او گفت: مامان، تو باید عوض شوی! ما تو را بر میگردانیم. من گفتم قول میدهم وقتی بازگشتم مجدد غسل تعمید انجام دهم تا دردهای روحیام را از بین ببرم. به مرد مرموز بلند قد نگاه کردم و گفتم: مرا برگردان… او دکمه آبی با نام «بازفرستادن» را فشار داد.
در هنگام بازفرستادن من، منظرۀ دخترم و این مرد مرموز ناپدید شد. کپی همانند خودم (روحم) به سمتم حرکت کرد و مجدداً در کالبد زمینی من جهید. در همین حالی که روحم در بدنم ادغام میشد، رویایی گذرا، از خودم در لباس عروسی دیدم که با مردی جوانتر [از خودم] و چشمانی قهوهای ازدواج کردم. روحم اکنون کاملاً در کالبد فیزیکیام بود. به مرور احساس کردم از بیهوشی خارج شدم.
پس از اینکه کامل به هوش آمدم، خیس عرق بودم. از پرستارها سوال کردم چرا اینقدر عرق کردم؟ هیچکدام نتوانستند جوابی دهند و مبهوت بودند. از آنها پرسیدم لباس بیمارستانم کجاست؟ گفتند زمانی که در حال به هوش آمدن بودی، آنها را در آوردی. پرسیدم چی؟ پرستارها گفتند لباسهایت را درآوردی، ما سعی کردیم حتی یک لباس نخی به تو بپوشانیم ولی تو آن را هم درآوردی. گفتم چی؟ چرا؟ آنها گفتند تو مدام میگفتی «گرمه، گرمه، خیلی گرمه» پرستارها گفتند ما با تو بحث نکردیم، تنها یک پتوی اضافه به تو دادیم تا سینهات را بپوشاند و نمایان نباشد. ناگفته نماند که من تا مدتی تنها بودم. چند ساعت گذشت تا توانستم تلفن همراهم را بگیرم و از خودم در آن حال، که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم، عکس بگیرم تا به عنوان خاطرهای، برای بقیه عمرم نگه دارم.
[ترجمه: مهدی کاظمی]
منبع :
https://iands.org/research/nde-research/nde-archives31/newest-accounts/1249-mommy-why-didn-t-you-keep-me-2.html