در سال 1963 وقتی 8 ساله بودم آپاندیس من عود کرد. من شروع به تب و استفراغ کردم و من را از مدرسه به خانه فرستادند. ابتدا همه فکر میکردند یک آنفولانزا یا سرما خوردگی است. من در منزل استراحت میکردم و مادرم مراقب من بود. ولی بعد از گذشت چند روز نه تنها حال من هیچ بهبودی نیافت، بلکه رو به وخامت شدیدی گذاشت و من را به بیمارستان بردند. در بیمارستان من را معاینه کردند ولی وقتی دیدم من را برای بردن به اتاق عمل آماده میکنند، ترسیدم و شروع به گریستن کردم… من به اتاق عمل برده شدم و من را با استفاده از گاز اتر بیهوش کردند. بعداً فهمیدیم که آپاندیس من قبل از اینکه به بیمارستان برسیم ترکیده بود.
در حالی که به من داروی بیهوشی داده میشد ناگهان متوجه ریشه هستی خود شدم. گویی با خود (آن سخن مشهور دکارت را) تکرار میکردم که «من فکر میکنم، پس هستم» و با خود گفتم «اکنون باید بروم». به نوعی میدانستم که هنوز زنده هستم ولی در مکانی بسیار تاریک بودم. تمام آن اتفاقاتی که باعث شده بود از این مکان تاریک سر در بیاورم دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشتند. نمیتوانستم بدنم را حس کنم زیرا از آن جدا شده بودم. بالاخره من درباره محیط اطرافم کنجکاو شدم و دید من به تدریج به من بازگشت. دیدم که نوعی بند بسیار طولانی از پیکر سفید و مبهمی که داشتم به پایین آویزان است و به بدنم روی تخت بیمارستان متصل میباشد. به خاطر آن نمیتوانستم از جای خود بالاتر بروم. سپس متوجه (ارواح) افراد دیگری شدم که از من بسیار مسنتر بودند و خیلی خوشحال بودند که به سمت بالا حرکت میکنند. آنها مانند من به بدنشان متصل نبودند و به نوعی میدانستم که آنها (به تازگی) مردهاند. من یک گروه ارواح را دیدم که بعد از یک تصادف به صورت دسته جمعی به بالا حرکت میکردند. آنها اوج میگرفتند زیرا خوشحال بودند که از قید بدن آزاد شدهاند. ولی من نمیدانستم آنها به کجا میروند. یکی از آنها مرد مسنی بود که نگران من بود زیرا میدید که نمیتوانم صعود کنم. او نزد من آمد تا به من کمک کند، ولی حتی با کمک او نتوانستم به بالا حرکت کنم. من تنها بودم ولی در ابتدا ترسی نداشتم، زیرا هیچ چیزی (که منفی باشد) حس نمیکردم.
سپس در فاصلهای دور چشمانی را دیدم که چشمک میزدند. ابتدا فقط چندتا بودند، ولی به تدریج من با تعداد زیادی از آنها محاصره شدم. آنها شرور و از من متنفر بودند، ولی نمیدانستم چرا. وقتی احساس کردند که نمیتوانم از جایم حرکت کنم به من حمله کردند. آنها میتوانستند فکر من را بخوانند و ترس من آنها را جسورتر میکرد. چیزی طول نکشید که آنها با سرعت زیادی به سمت من یورش آوردند. این یک شکنجه مطلق بود و آنها طوری من را مسخره میکردند که گویی من برایشان یک جُک هستم. آنها تنها مشتاق درد کشیدن و ناراحتی و غصه من بودند. بالاخره به نوعی توانستم صدای خودم را پیدا کنم و با اضطراب و تشویش فریاد کشیدم «خدایا، خواهش میکنم جلویشان را بگیر». من تنها کلماتی را که در زندگی در دنیا یاد گرفته بودم تکرار میکردم. مفهوم کامل خدا در آن سن هنوز در ذهن من شکل نگرفته بود.
سپس صدای یک مرد آمد و آن ارواح پر تنفر بلافاصله از آنجا فرار کردند. آن صدا به نظر خیلی مهربان میرسید و به من گفت که صدای من را شنیده است و من تنهایی آنجا چکار میکنم. او به صحبت کردن با من ادامه داد و من کم کم از او خیلی خوشم آمد زیرا به نظر میرسید که او دلسوز و مراقب من است. من بندی که از من آویزان بود را به او نشان دادم، و او شرایط من را درک کرد. او به سمت پایین و اتاق عمل نگاهی انداخت، در حالی که میدانست که (بدن) من خیلی بیمار است. همانطور که با هم حرف میزدیم به تدریج توانستم او را واضحتر ببینم، و او درخشندهتر شد تا بتوانم او را بهتر مشاهده کنم. او پیش من ماند تا من را از آن ارواح شرور حفظ کند، و من فهمیدم که تا وقتی که نزد او هستم در امنیت خواهم بود. فکر کنم او یک فرشته بود. او خیلی فروتن بود و لباس سفید گشادی پوشیده بود. من متوجه شدم که او چیزی یک شمشیر یا شیپور بلند یا هر دو را به همراه دارد. وقتی از او درباره آن پرسیدم گفت که در آینده از او تقاضا خواهد شد که از آنها استفاده کند، ولی اکنون نه. او این توانایی را داشت که اتفاقاتی را در گذشته زندگی من ببیند و وقتی که به یک لحظه شاد رسیدیم او خوشحال شد. من یک کودک خردسال بودم و به همراه تعدادی کودک دیگر در کلیسا سرود میخواندیم: «مسیح من را دوست دارد». من تمام سرود را بلد نبودم و یک کودک دیگر سعی کرد در خواندن سرود به من کمک کند و با دیدن آن صحنه حاضران در کلیسا شروع به خندیدن کردند.
به نظر میرسید که این فرشته با قدرتی بالاتر در ارتباط بود. گاهی او ساکت میشد و مکث میکرد تا با آن قدرت بالاتر حرف بزند یا به آن گوش کند. تصمیمی گرفته شد. او برای رفتن به جایی دیگر خوانده شده بود و باید میرفت. عمل جراحی من در آن پایین زیاد خوب پیش نمیرفت و او من را در یک حباب محافظ قرار داد. او گفت که این حباب من را به بالا و جایی که ارواح دیگر رفتند هدایت خواهد کرد و من درون این حباب آسیبی نخواهم دید. من او را دوست داشتم زیرا او از من مراقبت میکرد. ولی او هرگز اسمش را به من نگفت. دوباره من در تاریکی تنها بودم ولی حس کردم که به آهستگی بالا میروم. من از داخل حباب بیرون را تماشا میکردم و میلیونها ستاره را دیدم. من (اکنون) بالای کره زمین بودم و درخشندگی کهکشانها را مشاهده میکردم. سپس یک ساختار دوار، مانند یک گرداب یا تونل چرخنده در بالای سرم پدیدار شد. در ابتدا این ساختار به نظر عظیم میرسید، و در محیط خارجی آن ستارههایی را میدیدم که آنها را از جهان به سمت مرکز دوار خود میکشید. وقتی به آن نزدیکتر شدم دیدم که آن ستارهها در حقیقت ارواح دیگری مانند من هستند. بعضی از آنها همانطور که به طرف آن جذب میشدند به نظر هیجان زده و خوشحال میرسیدند و این باعث شد من هم خوشحال بشوم. وقتی که ما وارد مرکز تونل شدیم حرکت ما به سمت بالا فوقالعاده سرعت گرفت. فلاشهایی از نورهای رنگارنگ که بسیار زیبا بودند دیده میشد. سپس حرکت من متوقف شد، زیرا حبابی که در آن بودم به نوعی مرز لطیف ابر مانند در بالا برخورد کرد. این مرز از حرکت بیشتر من به سمت بالا جلوگیری میکرد.
ناگهان دو دست از این ابر عبور کرده و شانههای من را گرفته و من را به بالا کشیدند. وقتی بالاتر رفتم در پیش رویم مردی ایستاده بود که چهرهای خوشحال و خندان داشت، ولی من او را نمیشناختم. او یک شلوار و کاپشن چرمی مانند لباسهای معمولی امروزه به تن داشت. من او را هم دوست داشتم زیرا او با من مهربان بود. ما یکدیگر را نمیشناختیم، ولی او من را کمی جلوتر برد و به جایی رساند که افراد زیادی برای خیرمقدم گویی به ما جمع شده و منتظر بودند. من گیج شده بودم، ولی اصلاً ترسی نداشتم زیرا آنها همه مهربان بودند و منتظر فرصت بودند تا خود را به من معرفی کنند. سپس آنها از من پرسیدند من که هستم؟ من گفتم «من لئونارد هستم». وقتی نامم را گفتم خیلی احساس کوچک بودن و دستپاچگی میکردم. به نظر میرسید که هیچ یک از آنها من را نمیشناخت و کمی بین خودشان پچپچ کردند. سپس یکی از آنها پرسید پدر من کیست. من گفتم اسم پدرم «لایل» است و وقتی این را گفتم، خیلی از آنها تعجب و مکث کردند، زیرا به نظر میرسید پدرم را میشناختند. من یک پسر بچه بودم و آنها از من خیلی مسنتر بودند و نمیتوانستم تمام مکالمات بین آنها و آنچه به سمت من میفرستادند را بفهمم. سپس دو زن جلو آمده و خود را به عنوان مادربزرگهای پدرم معرفی کردند. میدانستم که پدرم خود پدر و مادر داشت، ولی مدتی طول کشید که برایم جا بیافتد که او پدربزرگ و مادربزرگ هم داشته است، زیرا او هیچ وقت راجع به آنها حرفی نزده بود. من بچهتر از آن بودم که بفهمم که پدر و مادربزرگم که در دنیا زنده بودند نیز زمانی مثل من جوان بودهاند و خود پدر و مادر داشتند.
وقتی که این مفهوم برایم جا افتاد مانند یک جشن بزرگ بود. من به افراد زیاد دیگری معرفی شدم. مادربزرگهای پدرم همراه من ماندند و من را به پدربزرگهای پدرم نیز معرفی کردند. همه آنها با من خیلی مهربان بودند و عشق و عطوفتی که بین ما بود را نمیتوان با کلمات به سادگی شرح داد. این عشق شدید و خودجوش بود. یک نکته جانبی که باید بگویم این است که اهمیت ارتباطات خانوادگی و اینکه به چه کسانی مرتبط هستیم چیزی است که از آن روز درون من نفوذ کرده است. اکنون عکسهای پدر و مادربزرگهای پدرم که در سال 1963 در بهشت ملاقات کردم در اتاق من به دیوار آویزان هستند. این عکسها در حدود سال 1900 گرفته شده بودند و من سالها بعد با دیدن این عکسها بلافاصله آنها را شناختم، زیرا در بهشت آنها را ملاقات کرده بودم.
بعد از آشنا شدن با افراد آنجا، مدتی را صرف خوش و بش با پدر و مادر مادربزرگم که خود هنوز در دنیا زنده است کردم. آنها هر دو گفتند که شخص خاصی به آنجا میآید تا به من خوشآمد بگوید. چیزی نگذشت که یک زن بسیار بدل بچسب و خوش برخورد به ما ملحق شد. او لباس گشادی و بلندی به تن داشت که بافت موج گونه و شل آن شباهت به پارچه یک گونی داشت. موهای جوگندمی او پستی و بلندی داشت و نامنظم به نظر میرسید. به غیر از این زن، ظاهر لباسهایی که اقوام من در آنجا به تن داشتند همه مربوط به دوره و زمانهایی بود که آنها در آن در دنیا زندگی میکردند. این زن به من گفت که مرا به جایی خواهد برد که در آنجا میتواند چیزی بسیار مهم را به من نشان بدهد. از اینجا به بعد فکر کنم بهتر است او را مادر بنامم، زیرا این دقیقا احساسی بود که نسبت به او داشتم. گویی او درباره من بیشتر از خود من میدانست. او در خود چنان عشقی داشت که من بلافاصله در دیدار اول مجذوب او گشتم. بقیه اقوامم در آنجا نیز در خود همین عشق را داشتند، ولی عشق او قویتر بود. وقتی من به همراه او شروع به حرکت کردیم او شروع به درخشش کرد. در مدت کوتاهی ما به جایی وارد شدیم و مادر به من توضیح داد که من متعلق به خانوادهای هستم که چندین نسل در پشت سر دارد. مادر به سادگی دستش را حرکت داد و یک تونل گرد و خاکستری رنگ در جلوی ما شکل گرفت. این تونل (به نظر) خیلی عمیق میرسید و اگر میخواستیم میتوانستیم به راحتی وارد آن بشویم. او به من گفت که با وارد شدن به این مجرا من میتوانم نسلهای زیادی را از اجداد خود ببینم. میتوانستم افراد (زیادی) را ببینم که بیشتر آنها زوج بودند. آنها با گامهایی که نماینده سلسله و ترتیب هر نسل قبل از من بود وارد تونل شده بودند.
اولین کسی که به چشمم آمد زنی بود که در حال جارو کردن درگاه منزل خود بود. به نوعی میدانستم که او هیچ وقت ازدواج نکرده است. به نظر میرسید که بعضی از اجداد من میدانستند که ما میتوانیم آنها را ببینیم و ما را نیز میشناختند. به یاد دارم که زوجی را دیدم که روی صندلی نشسته بودند. آنها جد جد جد من و اهل دانمارک بودند. من تاریخ نامهای بهشتی را از نسل و خانواده خود مشاهده میکردم که خیلی به عقب و زمانهای گذشته بازمیگشت. سپس مادر به مرکز تونل اشاره کرد و همانطور که با من حرف میزد نوری پرقدرت در سوی دیگر تونل دیده میشد. ناگهان نور در پیش روی ما بود. مادر گذاشت که من به تنهایی در جلوی نور بایستم و نور در جزء جزء وجودم نفوذ کرد. من احساس میکردم که ذره ذره ولی همزمان یکپارچه و کامل شدهام. نسیم گرم خارقالعادهای که گویی خود حیات بود در من رخنه میکرد. اکنون من به همراه نور میدرخشیدم و فوقالعاده خوشحال بودم. من در فرم یک نوزاد بودم و همینطور که مادر من را درآغوش گرفته بود ما با هم میخندیدیم.
ناگهان یک تصویر در پیش روی ما پدیدار شد که مانند فیلمی از زندگی من بر روی زمین بود. نه تنها من آن لحظات را میدیدم، بلکه آنها را حس میکردم، گویی که آنجا بودم. من خیلی مورد مهر و محبت خانوادهام که در دنیا بود قرار داشتم و آنها با من بازی میکردند، و من از نعمت داشتن یک خانواده بزرگ که از وقت گذراندن با هم لذت میبردند برخوردار بودم. او و من میتوانستیم هر نقطه زمانی را که میخواستیم در طول زندگی من انتخاب کنیم. من دوباره شاهد تولد خودم بود. هیچ نکتهای در مورد تولد من گفته نشد ولی به یاد دارم که چیزی درباره آن وجود داشت که در ذهن من ماند و آن را بعدا توضیح خواهم داد. دیدم که من را به این دنیا کشیدند و طوری که دکتر من را گرفته بود و حرکت میداد را دوست نداشتم. یک صحنه مورد علاقه من وقتی بود که همه افراد خانواده دور هم بودیم و من در بغل مادرم بودم و احساس امنیت و راحتی میکردم در حالی که پدربزرگم با من بازی میکرد. من انگشتانم را به طرف صورت پدربزرگم بردم و او برای من شکلک درمیآورد، طوری که انگار میخواهد انگشتانم را ببلعد. او با حالت شوخی و بازی این کار را کرد و به یاد دارم که احساس شادی زیادی میکردم و انگشتانم را عقب کشیدم، در آغوش امن مادرم… تمام خانواده میخندیدند و تجربه دوباره آن خیلی دلنشین بود…
در حالی که شاهد دیدن قسمتهایی از زندگی کوتاه من بودیم، مادر و من یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم. سپس به صحنهای رسیدیم که مهم بود و مادر به آن اشاره کرد. من آرامشم را در برابر برادر بزرگترم استیو از دست داده و عصبانی شده بودم. به یاد دارم که عصبانیت زیادی که از درون از او داشتم باعث شده بود که براحتی به او بپرم و با یک راکت بیسبال اسباب بازی بر سر او کوبیدم. این راکت چوبی بود و بیشتر از آنی که من آنوقت فکر میکردم برای او درد داشت. مادر به من گفت که عصبانی شدن در حدی که باعث آسیب وارد کردن به دیگری شود اشتباه است و نباید اینکار را بکنم. من به خوبی فهمیدم و از آن روز تا کنون دیگر دست روی کسی دراز نکردهام، یا حداقل از روی عمد نبوده است.
اکنون به جایی از تجربه خود رسیدهام که هنوز برایم کاملاً واضح نیست. شفافترین خاطره من از تجربهام شامل خاطرات من با خانوادهام و عشق و گرمایی که با آنها حس میکردم بود. من تصور درستی از ترتیب زمانی صحنههایی که از اینجا به بعد توضیح میدهم را ندارم و نمیدانم کی و چگونه اتفاق افتادند.
یک صحنه مربوط به دیدن انجیل بود در حالی که صدایی به من در مورد بعضی از اشتباهاتی که در آن وجود دارد میگفت. فکر میکنم نکات خیلی خاصی در مورد انجیل به من گفته شد ولی نمیتوانم جزئیات آن را به یاد بیاورم. تنها چیزی که میتوانم اینجا اضافه کنم این است که بسیاری از این مسائل مربوط به نحوهای است که انسانها برای مدت زیادی قسمتهایی از آن را تعبیر کرده و دولتمردان از آن استفاده کردهاند. خدا عشق است و همه ما فرزندان او هستیم. هیچ دین و مذهب و اعتقاد و حکومت و سازمانی که ما روی زمین خلق کردهایم حق این را ندارد که ادعا کند که قدرت و اعتبار آن از طرف خدا میآید. بخصوص اگر باعث جراحت و صدمه به انسانهای دیگر شود. البته سخت است که وقتی در باره تجربه خود صحبت میکنم این به نظر افراد موعظه نرسد. حقیقت دیگری که مهم است بدانید این است که افراد برای خدا بسیار مهمتر از (دین و مذهب و) سازمان و گروهی هستند که به آن متعلق میباشند. هر یک از ما مسئول رفتار شخصی خود هستیم. هیچ کلیسا و حکومت و نهاد (و دین و مذهبی) یا چیزی کلید بهشت را در دست ندارد. شما همین الان هم کلید بهشت را در قلب خود دارید زیرا فرزند خدا هستید. هر نهاد دینی در این دنیا به نوعی ناقص است و بدون مشکل نیست. اگر واقعاً میخواهید خدا صدای شما را بشنود در جایی خلوت رفته و غرور خود را کنار گذاشته و در تنهایی و با قلبی باز به درگاه او دعا کنید. عشق و محبتی که از دیگران دریافت کردهاید را به یاد بیاورید و آن را در قلب خود حفظ کنید. این با ارزشترین دارائی شماست.
خاطره دیگر من تصویر و دیدی بود که من را مبهوت گذاشته است. من به جایی برده شدم که میتوانستم یک ماکت بزرگ زمین را ببینم که به نظر روی یک پایه قرار دارد، مانند اینکه یک دستگاه است. جزئیات زیادی داشت و نقاطی نورانی در جاهای مختلف روی سطح آن میدرخشیدند. وجود دیگری غیر از مادر به من گفت که تمام چیزهای روی زمین میتواند از این ماکت دیده شود، مانند اینکه این یک کپسول زمان است. به یاد دارم که برایم خیلی جالب بود… و این احساس را گرفتم که آینده نیز اینجا قابل رویت است… ولی جزئیات اتفاقات آینده را به خاطر ندارم. ولی به یاد دارم که پرسیدم چرا چنین اتفاقاتی رخ خواهد دارد و چرا جلوی آن گرفته نمیشود. به سادگی به من گفته شد «تو نباید نگران اتفاقات (آینده) دنیا باشی. آنچه دیدی رخ خواهد داد، و رخ خواهد داد زیرا باید اینگونه باشد.» به عبارت دیگر آنها به من میگفتند که من نقشی در این اتفاقات بازی نمیکنم و امکانی برای متوقف کردن آنها نخواهم داشت… به من گفته شد که بیشتر این چیزها را در دوران جوانی خود به یاد نخواهی آورد ولی وقتی سن تو بیشتر شود به تدریج دوباره بعضی از خاطرات به تو باز خواهند گشت و آنها را خواهی فهمید. آنها به من حقیقت را گفتند، ولی مثل بقیه مردم، برای من راحتتر است که بگویم دیگران چکار باید بکنند تا اینکه فکر کنم خودم چه کاری باید انجام دهم. من هم مانند بقیه انسانها بی نقص نیستم. اکنون من خیلی مسنتر هستم و گاهی رویاهای پرقدرتی درباره حوادثی که قرار است اتفاق بیافتد میبینم. همیشه آنها را نمیفهمم، و گاهی تنها بعد از اینکه اتفاق رخ میدهد متوجه میشوم که رویای من چه معنی داشت….
مادر و من دوباره به هم ملحق شدیم و او من را نزد خویشاوندانم بازگرداند. من از دیدار آنها خیلی ذوق زده بودم. مادر دوباره به کنار من آمد و توضیح داد که باید به زودی تصمیمی بگیری، آیا میخواهی به زندگیت روی زمین بازگردی یا اینکه میخواهی اینجا بمانی؟ …
من درباره مادرم روی زمین پرسیدم و گفتم آیا میتوانم با او صحبت کنم و به او درباره این مکان خارقالعاده بگویم؟ مادر گفت که اگر خواستی در بهشت بمانی مادرت روی زمین خیلی محزون خواهد شد. من مادرم را خیلی دوست داشتم و به همین خاطر تصمیم گرفتم بازگردم. (یکی از اقوامم به نام) هنسین دوست نداشت که من بازگردم و به من گفت که اگر بازگردی زندگی تو روی زمین خیلی سخت خواهد بود. فکر کنم منظور او این بود که زندگی روی زمین در مقایسه با بهشت خیلی سخت است. او به مادر اعتراض کرده و گفت که اگر من به زمین بازگردم این میتواند من را خراب کند. مادر از اقتدار بیشتری برخوردار بود و گفت که او تصمیم خود را گرفته است. پدر و مادر مادربزرگم به من آخرین حرفهایشان را گفتند: «برو مدرسه، کتابها و درسهایت را بخوان، پسر خوبی باش. ما تو را دوست داریم.» جیمی دوباره با من بود و من را به همان توده ابرمانندی که من را از آن بالا کشیده بود برد. من از همه خداحافظی کردم و جیمی من را به پایین هل داد. من خود را درون یک تونل تنگ و پر از نورهای رنگارنگ یافتم که در آن با سرعت پایین میرفتم. این دفعه حرکت در تونل لذت بخش نبود، و رفتن به سمت پایین در تونل بر خلاف بالا رفتن احساسی غیر طبیعی داشت. چیزی طول نکشید که من خود را بالای بدنم معلق یافتم…
اکنون بدن من در روی تخت بیمارستان بود و من به بدنم بازگشتم. ولی بلافاصله در مورد تصمیم خود به بازگشتن شک کردم زیرا بدنم هنوز خیلی مریض بود و تقریباً غیر قابل تحمل مینمود. من از حال رفتم و وقتی دوباره به هوش آمدم خیلی بدنم بی حرکت و خشک بود. به زحمت میتوانستم صدای خانوادهام را تشخیص بدهم و چیزی از حرفهایشان نمیفهمیدم. وقتی که دوباره انرژی کافی برای حرف زدن پیدا کردم به مادربزرگم که آنجا بود گفتم «مامان بزرگ، من مادر تو را ملاقات کردم!». او در جای خودش خشکش زد و تمام کسانی که در اتاق بودند شروع به پچ پچ با هم کردند و بعد به من گفتند که «تو خیلی مریض بودی، این تنها باید یک توهم باشد». من از دستشان ناراحت شدم ولی خیلی ضعیفتر از آنی بودم که با آنها بحث کنم. بعد از چند روز من را به خانه بردند ولی من برای مدت زیادی بسیار مریض و بدحال بودم…
حدود 50 سال از تجربه من گذشت. سال 2012 بود و مادر دنیاییام در بستر مرگ بود. مدت کوتاهی قبل از مرگش مادرم برایم تعریف کرد که هنگام تولد من مشکلات زیادی پیش آمده بوده و من تقریباً مرده بودم. او همچنین گفت که قبل از من یک سقط جنین داشت که به کسی نگفته بوده و به همین علت او خیلی از من محافظت میکرد و به من توجه میداد که همین کمی باعث رنجش و حسادت برادر و خواهرانم شده بود. ولی وقتی که این را برایم تعریف کرد ناگهان به یاد آوردم که در تجربه NDEام تولد خود را دوباره دیده و تجربه کرده بودم. به یاد آوردم که در تجربهام خودم را دیدم که از سر وارد مجرای تولد شدم، ولی حرکت طبیعی این فرایند به طور ناگهانی متوقف شد. ماهیچههای مادرم منبسط و شل شدند و من بدن جنینی خود را ترک کردم و ناگهان یک گوی درخشان انرژی بودم. من یک گوی درخشان دیگر را ملاقات کردم که میخواست با من بازی کند. ما یکدیگر را دوست داشتیم، و با هم به اطراف پرواز میکردیم و با پرواز خود در هوا الگوهای مختلفی بوجود میآوردیم، در حالی که فلاشهای نورانی رنگارنگی جلوی ما به سرعت گسترده میشد. منظره خیلی زیبایی بود و احساس پرواز کردن خیلی واقعی بود. به نوعی میدانستم که این گوی دیگر انرژی یک دختر است. ما دوستان نزدیکی شده بودیم. او در پرواز کردنش خیلی بیباکتر و ماجراجو تر از آنی بود که من با آن راحت بودم. من از اینکه پا به پای او به سرعت پرواز کنم اجتناب کردم زیرا احساس کردم اتفاق خاصی در شرف رخ دادن است. آنجا بود که یک مرد به ما ملحق شد و ما شروع به حرف زدن کردیم. او به آن دختر گفت که من باید بروم. فکر کنم منظور او این بود که من هنوز قرار است که متولد شوم، ولی برای آن دختر اینطور نبود. آن دختر اعتراض کرد، زیرا من را دوست داشت و میخواست به بازی با من ادامه دهد. من به حرف آن مرد گوش کردم و به بدن نوزادم فرستاده شدم. آن دختر هم بدون من به پرواز خود در اطراف ادامه داد. من بالاخره متولد شدم، ولی فکر میکنم که آن گوی انرژی دیگر که دیدم همان خواهرم بود که سالها قبل از من سقط شده بود. او خیلی باحال و خوشحال بود، ولی به نظر کمی ماجراجو و بی کله میآمد.
بعد از تولدم من برای دو هفته هیچ پاسخی به محیط اطراف و افراد از خود نشان نمیدادم و همه فکر میکردند که باید به خاطر مشکلی که در حین تولد برایم پیش آمد، مشکل مغزی پیدا کرده باشم. به همین علت بود که مادرم در مورد من کمی احساس گناه میکرد و به من توجه بیشتری نشان میداد.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1leonard_k_nde.html