من هفت ساله بودم و ما در حومۀ شهر شیکاگو زندگی می کردیم. یک سال بود که فهمیده بودیم من به بیماری آسم دچار هستم. به یاد دارم که یک شب آسم من خیلی عود کرده بود و داروها و اسپری تنفس آسم هم کمکی نمی کرد. من در تمام طول شب برای هر نفس تقلا می کردم و هنوز صبح نشده بود که پدرم من را به بیمارستان برد. آنقدر بی حال شده بودم که او من را بغل کرده و به داخل بیمارستان حمل کرد. به من چیزی تزریق کردند که نمی دانم چه بود، ولی احساسی مانند ماده بیهوشی را به من می داد، احساس لرزیدن و سرما که به دنبال آن احساسی گرم و مطبوع، و توانایی تنفس به من بازگشت. احساس خستگی مفرطی داشتم و گرچه پرستارها به من اصرار می کردند که نخوابم، من نتوانستم مقاومت کنم و به خواب رفتم. ولی بعداً فهمیدم که بعد از مدتی تنفس من بکلی متوقف شده بود.
نمی دانم قلبم ایستاد یا نه، ولی احساس کردم که مدتی گذشت و من وارد حالتی که مانند خواب یا رویا بود شدم. این حالت تبدیل به یک کابوس شد که از آن نمی توانستم خارج شوم. حس عجیبی داشتم، در حالی که به یک نفر نگاه می کردم که روی تخت بیمارستان خوابیده بود و دکترها دور او را گرفته و بر روی بدن او کار می کردند. به نظر می رسید که شب است. احساس آرامش داشتم، ولی با این حال می خواستم از خواب برخیزم. نوعی گیجی در من بود و هنوز متوجه نشده بودم که شخصی که روی تخت قرار دارد کیست. می خواستم به خانه و نزد خانواده ام بازگردم. با این فکر بلافاصله خود را در جلوی دری که بین حیاط و آشپزخانه منزل مان قرار داشت یافتم. خانواده ام مشغول خوردن شام بودند. من داخل شدم و سعی کردم که توجه آنها را به خود جلب کنم، ولی به نظر می رسید که آنها اصلاً متوجه حضور من نشده اند. این برایم وحشت آور بود. کمی به اطراف چرخیدم تا بفهمم چه خبر است و چطور می توانم بازگردم، ولی در عین حال، احساس انفصال و آرامش داشتم. ادراک و احساس ضمیر من مانند همین الان بود که دارم این مطالب را می نویسم…
در جایی از تجربه ام خود را در مکانی تاریک و تهی یافتم. افراد دیگری نیز مانند من در این فضا حضور داشتند. تصور کنید که در یک سالن بسیار بزرگ که مطلقاً تاریک است باشید و در آنجا به افراد دیگری برخورد کنید که مثل شما گیج شده اند و سعی کنید که با کمک یکدیگر بفهمید که چه شده است و چرا آنجا هستید. این تقریبا تنها چیزی است که از این قسمت تجربه ام به خاطر می آورم…
خاطرۀ بعدی من این است که در فاصلۀ دور نوری را دیدم و شروع به حرکت به سوی آن کردم. ولی همینطور که به سمت نور رفته و از بقیه دور می شدم، خیلی دلم می خواست که راهی پیدا کنم تا دیگران که در تاریکی بودند را نیز همراه خود به سوی نور ببرم. من تونل یا چیزی مثل آن را به طور مشخص به یاد نمی آورم، ولی به یاد دارم که به نور رسیده و خود را جزئی از آن یافتم. در نور احساس عشقی پرقدرت وجود داشت. این احساس چنان قوی بود… احساس عشق و پذیرش و قبول کامل که به سوی من، بر من، و به درون من جاری می گشت. من به خانه و وطن بازگشته بودم و در اینجا مورد ارزش و عزت بودم. احساس آن بسیار قوی تر از آنی است که بتوان آن را شرح داده و به کسی فهماند. خیلی می خواستم که برگردم و دیگران را هم با خود به اینجا بیاورم. ای کاش می توانستید این احساس را حس کنید. ای کاش کلمات من این قدرت را داشتند که این احساس را در شما بوجود بیاورند. همینطور که الان این ها را می نویسم، می توانم آن را تماما دوباره حس کنم، عشق خالص!
مفهوم زمان آنگونه که روی زمین است نبود و دیگر زمان وجود نداشت. می توانستم یک حضور را در آنجا حس کنم، گرچه شاید وجودهای دیگری هم بودند. با آنها احساس اتصال و ارتباط می کردم، و نوعی معرفی بین ما انجام شد که به زبان عجیبی بود، به طوری که بخشی از من این ارتباط و مکالمه را انجام می داد، بدون اینکه به طور مستقیم از طرف من باشد. این نوعی معرفی و آشنایی بود، که شاید برای آنها هم همانقدر جنبه معرفی داشت که برای من. این احساس را گرفتم که اطلاعات و دانش زیادی راجع به زندگی های قبلی دیگری که داشته ام و اینکه چگونه آنها من را به این نقطه و این زندگی فعلی رسانده اند به من داده شد.
به یاد دارم که تمام این زندگی ها برایم مرور شدند، بیشتر از آنی که بتوانم در حال حاضر (و در دنیا) آنها را فهمیده یا شرح دهم. در جایی از این مرور زندگی ، به زندگی فعلی ام رسیدیم و قسمت های خاصی از آن برایم دوباره به نمایش درآمد. من دوباره آن لحظات را زندگی و تجربه می کردم، ولی با شفافیت و آگاهی کامل؛ هم از دیدگاه خودم و هم از دیدگاه تمام کسانی که تحت تاثیر قرار گرفته بودند. اینها تماما حرف های من، افکار من و رفتار من بودند که دوباره تکرار می شدند، ولی آنها را از تمام دیدگاه های مختلف همزمان می دیدم. این تجربه انسان را خیلی متواضع می ساخت و چیزی است که سعی می کنم اکنون در زندگی در برخوردها و ارتباط خود با دیگران همواره آن را در نظر داشته باشم. ولی الان که راجع به آن فکر می کنم، می بینم که بعضی وقت ها خیلی سخت است که آدم منیت خود را کنار گذاشته و آنچه درست است را انجام دهد و احساس می کنم که مرور زندگی بعدی ام هم به اندازه قبلی ها سخت و متواضع کننده خواهد بود. ما اینجا بسیار محدود هستیم ولی در سوی دیگر همه چیز بسیار شفاف است و یک دانستن و آگاهی آنی و کامل راجع به هر چیزی وجود دارد. در آنجا احساسات بسیار قوی تر هستند و ضمیر من می توانست آناً به هر کجا که می خواهد برود.
در جایی از تجربه ام یک وجود را ملاقات کردم که انرژی مونث داشت. او یک راهنما بود، مانند وقتی که نزد یک مشاور می روید، منتهی نه تنها با کلام و سخن، بلکه با فهم و تجربۀ کامل و آنی. باید تصمیم می گرفتم که آیا می خواهم به زندگی فعلی ام بازگردم یا اینکه می خواهم اینجا بمانم و بعداً یک زندگی جدید را از ابتدا شروع کنم. به من گفته شد که اگر بازگردم ممکن است به تمام پتانسیل های خود نرسم و در این زندگی خیلی تنهایی خواهم کشید و شاید بهتر باشد که یک زندگی جدید را از اول شروع کنم. به من قسمتهایی از آینده نشان داده شد تا به تصمیم گیری من کمک کند. این ها زمان هایی در آینده بودند که باید تصمیم (مهمی) می گرفتم، ولی مطمئن نبودم که راه درست کدام است. باید بگویم تصمیماتی نیز بودند که در آنها انتخاب های زیادی در پیش رویم نبودند و شاید من منتظر بودم تا انتخاب بهتری فراهم شود… به من همچنین شغلم در آینده و جایی که اکنون در آن زندگی می کنم نشان داده شد. هم منزلم وهم محله و شهر سکونتم که یک شهر کوچک و آرام است…
به من پاره ای از چالش ها و مشکلاتی که در زندگی با آنها مواجه خواهم شد نشان داده شدند. احساس می کنم که بیشتر زندگی ام توسط خود من و به همراه دیگران، قبل از آمدن من به دنیا انتخاب شده بود. مطمئن هستم که مکان زندگی و بیماری آسم، هر دو را خود انتخاب کرده ام تا کمک کند که هدف و منظور خود را در زندگی به انجام رسانم. با این حال جزئیات آن را نمی توانم در این بعد فیزیکی به خاطر بیاورم… به یاد آوردم که من خود پدر و مادر خود را در میان همه انتخاب کرده ام، به خاطر شخصیت خاص و مهربانی آنها و به یاد دارم که منتظر آمدن به دنیا بودم…
از راهنمایم سؤالاتی پرسیدم که به تصمیم گیری من برای بازگشت به دنیا کمک کند. شروع کردن یک زندگی دیگر از ابتدا به نظر کمی بی محابا و نتیجه آن غیرقابل پیش بینی به نظر می رسید. با وجود مشکلاتی که در زندگی فعلی در پیش روی من بود، وابستگی به عزیزانم در دنیا من را متقاعد کرد که بازگردم. به یاد دارم که درباره تنهایی که در زندگی انتظارم را می کشید سوال کردم و پرسیدم که آیا می توانم بالاخره یک همسر برای خود پیدا کنم. وجود نورانی به من یک زن با موهای بلوند را نشان داد در حالی که ما سوار هواپیما بودیم و با هم به جایی می رفتیم… (اکنون که به دنیا بازگشته ام) نمی دانم این زن کیست و بارها سعی کرده ام حدس بزنم. ولی در زندگی خود به نقطه ای رسیده ام که دیگر سعی نخواهم کرد که او را پیدا کنم و منتظر خواهم ماند تا ببینم چه رخ می دهد…
وقتی به دنیا بازگشتم دوباره در محدودیت یک بدن فیزیکی محبوس بودم. شب بود و به من لوله هایی برای تنفس وصل کرده بودند. من دوست داشتم که به بعد دیگر بازگردم، ولی می دانستم که این تصمیمی بوده که خود گرفته ام و تصمیم درستی بوده است. بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم. به یاد دارم که وقتی به خانه بازگشتم و به اتاقم وارد شدم، خورشید از پنجره به داخل می تابید و من احساس بسیار مثبتی درباره آینده داشتم و پر از امید و خوشحالی بودم. من از خود زندگی بالا و در نشئه بودم.
سه یا چهار سال بعد از این حادثه یک روز که با همکلاسی و دوست دوران کودکی ام از مدرسه به خانه باز می گشتیم، او از من پرسید: «وقتی که به خاطر مریضی به بیمارستان رفتی چه اتفاقی برای تو افتاد؟» او از حالت سابق من بیشتر خوشش می آمد. فکر کنم در اثر این تجربه من در مورد بعضی چیزها ملاحظه بیشتری پیدا کرده ام و جدی تر شده ام، در حالی که قبلاً بی خیال تر و در نتیجه برای دوستانم باحال تر بودم. این اولین باری بود که یک نفر به من گوشزد می کرد که در اثر تجربه ام تغییر یافته ام.
من سعی کردم که با خانواده و اقوام و دوستانم در مورد تجربه ام صحبت کنم، ولی واکنش آنها در طول سال ها به من یاد داد که بهتر است ساکت بمانم. فکر کنم که داستان من خیلی به نظر عجیب و غریب می رسد و شاید اگر خود من هم شخصاً آن را تجربه نکرده بودم، آن را براحتی باور نمی کردم. اکنون فقط گاهی اینجا و آنجا دربارۀ آن می نویسم، شاید برای کسی مفید باشد. 30 سال طول کشید که یک نفر را پیدا کردم که تجربه من را پذیرفته و درک کرد، و این برای من کمک بزرگی بود. من و او با هم دوستان نزدیکی شدیم، با اینکه او در یک ایالت دیگر زندگی می کرد و با من فاصلۀ زیادی داشت. او در سال 2016 درگذشت و شبی که درگذشت من او را در خواب دیدم. خواب شیرینی بود، او خوشحال بود و گویی می گفت «راست گفتی!» و به گونه ای من برای چند لحظه احساس برگشتن به سوی دیگر را به همراه او حس کردم. توصیف آن سخت است.
من اکنون گاهی به کنفرانس های ان.دی.ای می روم و هنوز با امید و کنجکاوی چشم به آینده دوخته ام.
منبع: