شنبه - 22 شهریور - 1404
ارسال تجربه‌های شخصی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تجربۀ گالادرییل

1404/06/09
A A

مرگ برایم مانند سقوط به عقب در تاریکی بود؛ احساس کردم که انگار در جای خود نشسته و از بدنم بیرون آمده‌ام. سپس احساس کردم ایستاده‌ام در حالی که به بدن خود پشت کرده‌ام. به یاد دارم که با خود اندیشیدم همه‌چیز زیباست، چون مانند این بود که کسی «فیلتر اشباع رنگ» زندگی را بالاتر برده باشد.

بعد از مدتی لذت بردن از رنگ‌های روشن و زندهٔ آبی و سفیدی که در اتاقم می دیدم، با خودم فکر کردم مادرم چه غذایی می‌پزد. ناگهان با سرعت به جایی که او ایستاده بود کشیده شدم. پیرامون بدن مادرم هاله‌ای روشن با رنگ نارنجی و سفید می‌دیدم. با خود اندیشیدم او به چه فکر می‌کند. ناگهان شنیدم که با خود فکر می‌کرد: «غذا بپز، تلویزیون نگاه کن، …»، در حالی که لب‌هایش حرکت نمی‌کرد. دریافتم که اینها قصد و نیت او بود و هم‌زمان افکار درونی‌اش را بیان می‌کرد. برایم جالب بود که می‌توانستم افکار  او را بشنوم.

بعد به این فکر افتادم که پدرم به چه می‌اندیشد. با همین فکر، از میان خانه و حیاط به سمت طویله‌ای که پدرم در آن مشغول دوشیدن گاوها بود، کشیده شدم. در کنار او پیکره‌ای تیره و انسان‌نما دیدم که از حضور من جا خورد. دیدن پیکره‌های سایه‌ای بدون هیچ ویژگی مشخص، برای من اتفاقی عادی بود. به همین خاطر اهمیت زیادی به آن ندادم. خانهٔ قدیمی‌مان که متعلق به قرن نوزدهم بود، به‌شدت تسخیرشده به نظر می‌رسید. اغلب احساس می‌کردم کسی مرا بازیگوشانه هل می‌دهد، یا اسباب‌بازی‌هایم پرتاب یا جابه‌جا می‌شدند، و بیشتر شب‌ها پیکره‌ای سایه‌وار به اندازهٔ یک انسان بالغ را می‌دیدم که هنگام خواب مرا تماشا می‌کرد. سگمان هیچ‌وقت نمی‌خواست وارد اتاق من شود و دلیلش را نمی‌دانستم. همیشه زیر پتو می‌خوابیدم تا نتوانم آن پیکره را ببینم و همهٔ عروسک‌هایم را چون دیواری حفاظتی اطراف خود می‌چیدم تا احساس امنیت کنم.

متوجه شدم که انرژی پدرم تقریباً نامرئی است یا شاید آن‌قدر ضعیف بود که به سختی می‌توانستم رنگش را تشخیص دهم. افکارش را می‌شنیدم ولی آنها آن‌قدر غمگین بودند که دلم گرفت. برای اینکه او احساس غم نکند، محکم بغلش کردم. برایم عادی بود که پدرم در افکارش غرق شود و به آغوشم توجهی نکند. برایم عجیب نبود که بغل کردن مرا بی‌پاسخ می‌گذاشت. پس از اینکه او را در آغوش گرفتم، دیدم بازوانم سفید و درخشان شده‌اند. این برایم عجیب نبود، زیرا همهٔ کسانی که مشاهده کرده بودم، رنگ و درخشش خاص خودشان را داشتند. با خودم گفتم شاید سفید، رنگ و درخشش من است. شاید هم این توانایی تازه‌ای بود که ناگهان پیدا کرده بودم. ولی چندان در آن تعمق نکردم.

بعد از اینکه او را در آغوش گرفتم، دیدم که فکرهای او شادتر شدند. او سرش را به سمت راست چرخاند و اسم من را بلند گفت، گویی که می‌خواست بداند کجا هستم. ولی من درست پشت سرش ایستاده بودم. فقط همانجا ایستادم و منتظر بودم تا او به من چیزی بگوید یا دستوری بدهد. اما او دوباره به کارهایی که می‌کرد برگشت. فکر کردم حالا حالش بهتر شده و دیدم که نور اطراف بدنش روشن‌تر شده و به رنگ‌های نارنجی روشن، آبی و سفید تبدیل گشت. اتفاقا متوجه شدم که خواهرم به گاوها علف می‌دهد. اهمیت ندادم که افکار او چه هستند چون در آن زمان اصلاً با هم خوب نبودیم.

به آرامی به بیرون قدم گذاشتم. این بار با دقت و قدردانی بیشتری به مناظر پیرامونم نگریستم. از درخشندگی خیره‌کنندهٔ برف‌ها مبهوت شدم. رنگ‌های بیشتری در برف می‌دیدم؛ زرد، صورتی‌، سرخ‌، آبی‌، سبز و رنگ های دیگر، بیش از آنچه پیش‌تر دیده بودم. با خود اندیشیدم: «چه چیزی باعث می‌شود برف ها این‌قدر بدرخشند؟» در همان لحظه به شکلی شگفت‌آور «با برف ها یکی شدم». خود را در فضایی سیاه و تهی یافتم که در اطرافم در نقاط مختلف ذراتی از نورهای رنگارنگ پدیدار و ناپدید می‌شدند. فهمی درونی در من شکل گرفت: 

«این همان رنگ‌هایی است که برف را می‌سازد. این رنگ‌ها همهٔ آن چیزی را که می‌بینی پدید می‌آورند.» 

حقیقتی شگفت بود، اما در درونم میل داشتم بیش از برف، چیزهای دیگری را کشف کنم. با همین اندیشه، بار دیگر خود را بر فراز برف، در همان جایی که بودم، یافتم. نگاهم را به سوی آسمان شب چرخاندم. آسمان شب روشن‌تر از هر زمان دیگری بود که در عمرم دیده بودم. ماه، چه در کودکی و چه اکنون در بزرگسالی، همواره مرکز توجه من بود. برایم طبیعی بود که به ماه و ستارگان چشم بدوزم و در اندیشه فرو روم که زندگی در آنجا چگونه خواهد بود. به یاد کارتون «والاس و گرومیت» افتادم که به ماه رفتند و از پنیر ماه خوردند. همین که علاقه به دیدن ماه در من پدید آمد، بلافاصله با سرعت به سمت آن کشیده شدم. این اندیشه از خودم برخاسته بود، پس [در حقیقت من] خود را به سوی ماه راندم. با شتابی وصف‌ناپذیر حرکت می‌کردم. گویی از تونلی می‌گذشتم، اما [در واقع] همه‌چیز به خاطر سرعت سرسام‌آور، در اطرافم معوج و دگرگون دیده می‌شد.

ناگهان خود را درون دره‌ای از ماه یافتم. شکوه نورانیت فضا و به‌ویژه درخشندگی خود ماه، نفس را در سینه‌ام بند آورد. از زمین هیچ وقت نمی‌پنداشتم که فضا و ماه این‌چنین سرشار از نور باشند. از عظمت دهانه‌ دره‌ای که در آن ایستاده بودم، حیرت‌زده شدم.-

پس از آن‌که به اندازهٔ چند دقیقه از زمان ما گذشت، حضور کسی را در سمت راستم احساس کردم. توجهم را به راست برگرداندم و سه موجود بزرگ انسان‌نما را دیدم. در چهره‌هایشان هیچ ویژگی مشخصی نبود. ردای بلندی به تن داشتند که تا جایی که باید پاهایشان می‌بود، پایین می‌آمد. بازو و صورت داشتند؛ اما باز هم هیچ ویژگی و جزئیاتی جز آنکه از نوری سفید و روان ساخته شده بودند، در آنها دیده نمی‌شد. حتی ردای‌شان هم بخشی از «بدن»شان بود و مانند همان نور سفید و روان به نظر می‌رسید. احتمالاً اندازه‌شان در حد یک آسمان‌خراش بود، زیرا من در کف دره آن‌قدر کوچک بودم، و در عین حال آن‌ها بر لبهٔ آن نشسته بودند و «پاهایشان» به ته آن می‌رسید. دو بال داشتند که از همان انرژی که بدنشان را ساخته بود، تشکیل شده بود. بودن در حضورشان مانند بودن در حضور پدری یا مادری بود که بی‌قید و شرط محبت می‌کند.

همچنین بخوانید  تجربه کارن شیفر

احساس می‌کردم که آن‌ها از دیدن دوباره من شادمان‌اند، اما برای اینکه نترسم، نمی‌خواستند به سرعت به من نزدیک شوند. آن‌ها می‌دانستند که باید توجه و تمرکز مرا نزد خود نگه دارند تا بتوانند به یاریم بیایند. حسی داشتم که آنها می‌خواستند با من ارتباط برقرار کنند. با خود اندیشیدم آن‌ها چه کسانی‌ هستند. یکی از آن سه برخاست و به آرامی به سوی من آمد. صدایی عمیق و مردانه و حضوری پرقدرت داشت. حتی در کنارم هنوز بسیار قد بلند می‌نمود، ولی نه به آن بزرگی که قبل تر تصور کرده بودم. شاید هم کوچک تر از قبل شده بود. او هیچ نام یا هویتی برای خود بر زبان نیاورد. تنها آمده بود تا راهنمایم باشد و به من آگاهی، پشتیبانی و امنیت بدهد. نگاهی که به من داشت و عشقی که به من می‌ورزید، همانند عشقی بود که من به بهترین سگم یا به فرزندان خود دارم. عشقی بی‌قید و شرط، گویی هرگز نمی‌توانستم کاری نادرست انجام دهم، حتی اگر اشتباهی مرتکب شده بودم. احساس کردم حتی وقتی کاری بد می‌کنم، او به گونه ای به من می‌نگرد که من تنها گمراه شده‌ام یا بر اثر شرایط، آگاهی بهتری نداشته‌ام و [اشتباهم از غفلت بوده است]. برایم شگفت‌آور بود که بیاموزم کسی می‌تواند به این شیوهٔ منحصر به فرد به دیگران نگاه کند.

«دربارۀ زندگی‌ات چه فکر میکنی؟» 

این نخستین پرسشی بود که این موجود نورانی و با محبت‌ از من پرسید. من هم شروع کردم به شکایت از هر چیزی که یک کودک ده‌ ساله می‌تواند از آن شکایت کند. وقتی سخنم تمام شد، او پرسید: 

«چه آموخته‌ای؟» 

لحظه‌ای درنگ کردم. گیج شده بودم، زیرا اصلاً نمی‌دانستم می بایست از زندگی چیزی بیاموزم. سرانجام چند پاسخ که همان موقع به ذهنم آمد بر زبان آوردم. آنگاه او به سوی رودخانه‌ای اثیری اشاره کرد که از رشته‌هایی از انرژی سفید و آبی در هم تنیده تشکیل شده بود. ذرات درخشان رنگ‌های دیگر هم در میان آن دیده می‌شد، اما در رودخانه همواره نور آبی روشن و سفید در برابر ما جاری بود.

هر دو به سوی رودخانه رفتیم و من به درون آن نگریستم. دریافتم که آن به من موقعیت‌های گوناگون [زندگیم] را به نمایش می‌گذارد. حسی داشتم که باید عمیق‌تر بنگرم و بیاموزم و از این موقعیت‌ها درس بگیرم و دانشی را که می‌یافتم با این موجودات نورانی در میان بگذارم. ناگاه تجربه‌هایی از کودکی‌ام همچون یک پرده‌ هولوگرافیک بزرگ در برابر من پدیدار شد. دیدگاه من از زاویهٔ سوم شخص بود، گویی زندگی کسی دیگر را می‌دیدم. هنوز درنیافته بودم که این همان تجربه‌های خودم بودند که پیش رویم به نمایش درمی‌آمدند. هنگام تماشا با خود کنجکاو شدم که هر کاری که کسی انجام می‌داد، علت آن چه بود و چرا آن را انجام می‌داد. با همین میل به فهمیدن، شروع کردم به احساس کردن عواطف هر کس و تأثیر هر احساس بر تمام اشخاص دیگر. برخی از احساس‌ها آن‌چنان نیرومند بودند که می‌شد آن‌ها را با حسی جسمانی مانند درد اشتباه گرفت. حتی حس کردم حیوانات یا حشراتی که  بر آن‌ها تأثیر گذاشته بودم، چه احساسی داشتند. این باعث شد که بعد از تجربه ام، با حشرات مشکل داشته باشم زیرا دلم نمی‌آمد به آنها آسیب بزنم، ولی از آنها خوشم هم نمی‌آمد. 

بعد از اینکه این تجربیات را دیدم، آنها به رودخانه بازگشتند و دیگر نه جلوی من و نه در اطرافم بودند. فکر کنم که بالاخره متوجه شدم این زندگی خودم بود که در حال مرور آن بودم. در یک لحظه، از چیزی که خودم در مرور زندگی دیده بودم خجالت کشیدم. خواستم از آن موجود نورانی و مهربان پنهان شوم. خودم را دیدم که به‌نظر می‌رسید به سمت پایین کشیده می‌شوم یا در سیاهی محاصره شده‌ام. انگار در یک خلا بودم و آن موجودات نورانی به یک نقطه کوچک نور تبدیل شدند که مقابل من قرار داشت. صدای او را شنیدم که پرسید: 

«چه کار می‌کنی؟ چرا خجالت زده‌ای؟ چه چیزی یاد گرفته‌ای؟»

این سوالات توجه من را جلب کردند و احساس کردم که می‌خواهم دوباره به سوی آنها بازگردم. سپس دوباره در حضورشان بودم. متوجه شدم که هر فکر و احساس من، مرا در لایه‌ و جایگاه مختلفی از واقعیتی که برای خودم ساخته‌ام قرار می‌دهد. اگر خواستم در جایی دیگر باشم و احساس کنم که سزاوار آنجا هستم یا خوش‌آمدم، می‌توانستم به آنجا بروم. وقتی در خلا بودم که خودم را آنجا قرار داده بودم، فکر می‌کردم پنهان شده‌ام. اما در حقیقت، این موجودات هنوز می‌توانستند مرا ببینند و به من دسترسی پیدا کنند و توجه‌ام را جلب کنند.

وقتی پرسیدند «چه چیزی یاد گرفته‌ای؟»، من تا سن ۱۰ سالگی درس‌های زیادی آموخته بودم. بزرگترین درس‌ها این بودند که باید با با ذهنیت عشق بدون قید و شرط عمل کنم، حتی وقتی محیط اطرافم با من مهربان نیست. وگرنه محیط منفی می‌توانست درون مرا تلخ کند. درس دیگری که آموخته بودم این بود که باید خودخواه نباشم. این به این معنی نیست که اجازه دهم دیگران روی من راه بروند یا خودم را در معرض خطر قرار دهم. بلکه باید به دیگران و تأثیراتی که روی آنها می‌گذارم توجه کنم و راه‌هایی برای بهبود محیط و کمک به دیگران پیدا کنم. آخرین درسی که آموخته بودم این بود که افکار و نیات من انرژی دارند. این انرژی بر ساختار واقعیت اطراف من تأثیر می‌گذارد؛ این انرژی‌های فکری بر مردم، زمین، آینده من و غیره تأثیر می‌گذارند. هر فرد اراده آزاد دارد که انرژی‌ای که می‌خواهد به‌عنوان آن زندگی کند را انتخاب کند و این انرژی با انرژی دیگران ترکیب می‌شود؛ به این شکل، ساختار واقعیت ما با هم در هم تنیده می‌شود. ما در واقعیت‌های خود از یکدیگر جدا نیستیم، بلکه به‌عنوان انسان‌هایی در این تجربه، به هم متصل هستیم. بسیاری از مردم متوجه نیستند که افکارشان که خود انرژی هستند، نه تنها بر درک خودشان از واقعیت اثر می گذارد، بلکه چگونه بر واقعیت دیگران نیز تأثیر می‌گذارد. به‌عنوان ارواح، ممکن است از یکدیگر دور شویم، اما به‌عنوان انسان‌ها در این تجربه، درگیر مجموع تجلیات همه هستیم.

همچنین بخوانید  گیاهان و حیوانات نیز روح دارند

ما بیشتر صحبت کردیم تا به این موضوع رسیدیم که پدرم، در یک زندگی قبلی، بهترین دوست من بود؛ و مادرم در زندگی دیگری همسرم بوده است. حتی گفتند که چند نفر از خواهران و برادرانم فرزندان ما بودند. من این درک را داشتم که همه این زندگی‌های دیگر به‌طور متقابل با زندگی فعلی من در هم تنیده شده‌اند. تمام اعمالی که در یک زندگی انجام می‌شود، بر اعمال من در زندگی دیگر تأثیر می‌گذارد. فکر می‌کنم این را می‌توان به‌عنوان کارما در نظر گرفت. با این حال، احساس کردم که مرور زندگی من تجربه کردن آثار و پیامدهای اعمالم بود. بنابراین، به نظر من مرور زندگی هم‌زمان کارما است و به ما کمک می‌کند تا انرژی خود را متعادل کنیم و خرد و حکمت کسب کنیم. من نسبت به این زندگی‌های دیگر کنجکاو شدم. همچنین احساس می‌کردم که دیدن همه آنها بی‌فایده است. من فقط چندین زندگی را مشاهده کردم. واقعاً جالب بود که دیدم تمام زندگی‌ها به‌طور همزمان در حال جریان هستند؛ دیدم که تمام تجربیات، درس‌ها و حکمت‌ها در اینجا ذخیره شده‌اند و در هر لحظه که بخواهم، می‌توانم به آنها دسترسی پیدا کنم.

در نهایت، او از من پرسید: «می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟» 

او می‌دانست که هم دلم می‌خواهد بمانم و هم می‌خواهم بازگردم. بعد از یاد گرفتن این چیزها درباره‌ی مادرم، پدرم و خواهر و برادرهایم، نمی‌خواستم آن‌ها دلتنگ من یا ناراحت باشند. می‌خواستم این تجربه را با آن‌ها به اشتراک بگذارم و با این دانایی، بقیه‌ی تجربه‌ی زندگی‌شان را کنارشان زندگی کنم. یک گزینه این بود که منتظر بمانم تا آن‌ها هم به اقلیم روح بازگردند و ما دوباره آن‌طور به هم بپیوندیم. گزینه‌ی دیگر این بود که در حالی که منتظرشان هستم، هنوز هم بتوانم گاهی به زمین برگردم و به آن‌ها سر بزنم. فهمیدم که می‌توانم اگر بخواهم، لایه‌های مختلف واقعیت را کاوش کنم. کارهای دیگری هم می‌توانستم انجام دهم، اما میل به بازگشت در من از همه قوی‌تر بود. این میل آنقدر قوی بود که نمی‌گذاشت انرژی من روی چیز دیگری تمرکز کند و کار دیگری انجام بدهم. این‌طور نبود که کسی مرا برخلاف اراده‌ام نگه دارد؛ این خودم بودم، انرژی و افکار و نیت‌هایم، که مرا نگه داشته بودند. 

با نیت بازگشت، او از من پرسید وقتی برمی‌گردم دوست دارم چه کار کنم. این درک وجود داشت که اگر برنگردم، خانواده‌ام هنوز هم حال‌شان خوب خواهد بود، و اگر برگردم هم همین‌طور. درک دیگری که داشتم این بود که باید دلیل خوبی برای بازگشت داشته باشم. پس توافق شد که دلیل بازگشتم این باشد که می‌خواهم این تجربه را در زمان مناسب به اشتراک بگذارم، عشق بدون قید و شرط را در این زندگی تجربه کنم و آن را با دیگران تقسیم کنم. ظاهراً این دلیل بسیار خوبی برای بازگشت بود.

دیدم که دو موجود نورانی بزرگ دیگر بلند شدند و شروع به انجام کاری روی رودخانه‌ی اثیری [که در پیش روی ما بود] کردند. نمی‌دانم دقیقاً چه می‌کردند، ولی نزدیک رودخانه رفتند، درونش را نگاه کردند و به نظر می‌رسید در حال تفکر یا بررسی چیزی هستند. سپس توجه‌شان را به من معطوف کردند. موجودی که کنارم بود از من پرسید که آیا می‌خواهم چیز دیگری به زندگی‌ام اضافه کنم؟ این فرآیند برنامه‌ریزی و درخواست، مدتی طول کشید. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما حس زمان فقط به شکل «لحظه‌ی حال ابدی» بود. هیچ حس عجله‌ای وجود نداشت. این درک وجود داشت که می‌توانم در نقطه‌ای به زندگی‌ام بازگردم که بتوانم دوباره با بدنم یکی شوم، التیام یابم و تجربه‌ام را از نو آغاز کنم. انگار خودِ زمان یک ابزار بود که این موجودات می‌توانستند با آن کار کنند یا آن را کنترل کنند.

به یاد دارم که دو رویداد مشخص را درخواست کرده بودم که در زندگی‌ام رخ دهند. می‌خواستم هر دوی آن‌ها به‌طور همزمان اتفاق بیفتند. اما او به من گفت که امکان ندارد هر دو همزمان رخ دهند. یکی باید قبل از دیگری اتفاق می‌افتاد. بنابراین باید انتخاب می‌کردم که کدام یک اول اتفاق بیفتد. یادم نیست آن دو رویداد چه بودند، اما به‌خاطر دارم که دو سنگ را در دست‌هایم نگه داشته بودم. دستانم به رنگ سفید و زرد می‌درخشیدند، در حالی که آن‌ها در حال تجلی بودند.

جالب بود چون در حالت روحانی می‌توانستم ظاهر خودم را هر طور که می‌خواستم انتخاب کنم. در حالت روحانی می‌توانستم به ذات واقعی دیگران پی ببرم؛ می‌فهمیدم که آیا چیزی درست نیست یا کسی دارد سعی می‌کند شرایطی را دستکاری کند. این بعدها پس از بازگشتم به بدنم تأیید شد، زمانی که با کسی مواجه شدم که وانمود می‌کرد مهربان است ولی وقتی من با مهربانی پاسخ دادم، عصبانی شد. حالا تجربه‌های بیشتری برای مقایسه دارم، و این شبیه حالتی است که انسانی که معمولاً بی‌ادب یا خودشیفته است، سعی دارد خود را مهربان نشان دهد؛ اما نمی‌تواند برای مدت طولانی وانمود کند و در نهایت ذات واقعی‌اش را نشان می‌دهد.

در طی فرآیند برنامه‌ریزی برای بازگشت، فهمیدم که پیش از تولدم و در عالم روحانی، با کمک آن‌ها همین زندگی را برنامه‌ریزی کرده بودم. او به من گفت که خودم پدر و مادرم را انتخاب کرده بودم، و اینکه پدر بیولوژیک من، همان کسی نبود که مرا بزرگ می‌کرد. این اطلاعات برایم تعجب‌آور بود، اما ناراحت نشدم، چون پدر فعلی‌ام را دوست داشتم و از مرور زندگی فهمیده بودم که او مرا مثل فرزند خودش می‌دید و عمیقاً دوستم داشت.

همچنین بخوانید  تجربۀ ساندرا راجرز

آن موجود ادامه داد و گفت که من از همان انرژی ساخته شده‌ام که او ساخته شده است. به درون خودم نگاه کردم و دیدم که راست می‌گوید. به او گفتم که نگرانم از اینکه به زندگی بازگردم، چون نمی‌خواستم مرگی دردناک داشته باشم. او به من گفت که تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا من مرگی دردناک نداشته باشم، اما برخی انتخاب‌ها وقتی به بدنم بازگردم به عهده‌ی خودم خواهد بود. از این خوشم نمی‌آمد که با وجود تمام این برنامه‌ریزی‌ها، نمی‌توانستم فقط بنشینم، آرام باشم و زندگی‌ام به‌طور طبیعی و خودکار جریان پیدا کند. هنوز هم باید یک مشارکت‌کننده‌ی فعال در زندگی می‌بودم. من مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی نبودم ــ چیزی که شاید ترجیح می‌دادم باشم. با ناراحتی گفتم که مطمئن نیستم بتوانم همه انتخاب‌ها را درست انجام دهم و ممکن است اشتباه کنم. او گفت که باید پذیرای ارتباط با او باشم و او مرا راهنمایی خواهد کرد. گفت که باید آماده‌ی شنیدن پیام‌های آن‌ها باشم، وگرنه ممکن است پیام‌های‌شان را نادیده بگیرم یا از دست بدهم. حالا می‌فهمم که این حرف حقیقت داشت، چون وقتی بازگشتم، صدایش را می‌شنیدم، انگار هنوز با من بودند. این ارتباط برای سال‌ها ادامه داشت. ولی بعداً درگیر زندگی شدم و شروع به یک زندگی ناسالم کردم. ولی یک روز با شنیدن آهنگی در رادیوی ماشین، خاطره‌ام تازه شد و تصمیم گرفتم سبک زندگی‌ام را تغییر دهم. حالا می‌دانم که احتمالاً این دخالت آن‌ها بود تا مرا به یاد بیاورند و به زندگی سالم‌تر برگردانند. دوباره صدایش را شنیدم و شروع به یافتن راهنمایی از او کردم. [فهمیدم] نحوه‌ی زندگی‌ای که انتخاب می‌کنم، درجه ارتباط و نزدیکی من را با این موجودات نورانی و محبت‌آمیز تعیین می‌کند.

او به من گفت که نباید از هیچ نوع مرگی بترسم، چون ما موجوداتی ابدی هستیم. تجربه‌ی انسانی فقط لحظه‌ای گذرا در مقایسه با ضمیر و ادراک ابدی ماست. نباید زیاد نگران آن باشم و بگزارم ذهنم را درگیر کند، چون من مرگ‌های زیادی را از سر گذرانده‌ام. او پیشنهاد کرد که می‌توانم چیزی را که او «زندگی‌ها / تجربه‌های دیگرم» می‌نامید ببینم، اما من نخواستم؛ هرچند کمی کنجکاو بودم. می‌دانستم که در هر زمانی بخواهم، می‌توانم این اطلاعات را درخواست کنم یا به آن‌ها نگاه کنم.

در نهایت، زمان بازگشت به بدنم فرا رسید. فهمیدم که او نمی‌تواند با من به بدنم بازگردد، اما همیشه می‌توانم با او ارتباط برقرار کنم. به شکلی می‌دانستم که او می‌تواند انرژی‌اش را هر وقت لازم باشد به سوی من بفرستد. این موضوع به من احساس آرامش و اطمینان می‌داد. اینکه بدانم تنها نیستم.

او بار دیگر به رودخانه اشاره کرد. شاید بهتر باشد کمی بیشتر توضیح دهم که این رودخانه چه شکلی داشت. درون آن سنگ‌ها و تخته‌سنگ‌هایی قرار داشت که جریان انرژی را در آن هدایت می‌کردند. این رودخانه در حال هدایت رویدادها و تجربیات و تشکیل و تجزیۀ احتمالات و امکان های مختلف بود. درون این جریان، می‌توانستم آینده‌های بالقوه و برخی آینده‌های قطعی را ببینم. به من گفته شد که همه چیز از یک الگو پیروی می‌کند. ممکن است چیزها به الگویی جدید منتقل شوند، اما همچنان در چارچوب مجموعه‌ای از الگوها خواهند بود. همین الگوها، می‌توانند روی برخی چیزها در آینده‌ی ممکن تأثیر بگذارند و برخی از این اتفاق‌ها بدون توجه به اینکه چه انتخاب‌هایی انجام دهم، قطعاً رخ خواهند داد. همچنین، برخی رویدادها احتمال بالایی برای وقوع دارند، اما می‌توان آن‌ها را دور زد یا از آن‌ها گذر کرد اگر مجموعه‌ای از تجربیات متفاوت رخ دهند که مسیر را به‌سوی آن رویداد تغییر دهند، چه آن رویداد مطلوب باشد چه نامطلوب.

سپس متوجه تخته‌سنگ بزرگی در انتهای خط زمانی‌ام شدم که انرژی به دور آن جریان داشت. در سمت راست، تخته‌سنگ بزرگ دیگری را دیدم. فهمیدم که این تخته‌سنگ‌ها که در ابتدای خط زمان و انتهای آن قرار داشتند، تولد و مرگ بعدی مرا نشان می‌دادند. همچنین متوجه شدم که تخته‌سنگ بزرگی در میانه‌ی خط زمانم وجود دارد که بازگشت من به بدنم را نشان می‌دهد. این همان چیزی بود که موجود نورانی به آن اشاره می‌کرد. در آن لحظه فهمیدم که آماده‌ی بازگشت هستم. او به من گفت که برای بازگشت، تنها کاری که باید بکنم این است که دوباره بخواهم برگردم.

وقتی مکث کردم و به فرصت زندگی دوباره فکر کردم، احساس کردم انرژی‌ام روشن‌تر شد و احساسی از شادی و هیجان در من پدیدار شد. مستقیم به سوی بدنم بازگشتم. ناگهان، وقتی بالای بدنم شناور شدم، توقف کردم. عجیب بود، چون هنوز هم بدنم را به‌عنوان بخشی از خودم حس نمی‌کردم. اما از کل این تجربه می‌دانستم که این بدن باید متعلق به من باشد. هیچ‌گاه خودم را از دید سوم‌شخص و به طور سه‌بعدی کامل ندیده بودم. حتی انعکاس تصویرم در آینه به این دید نزدیک نیست. نوعی آگاهی به سراغم آمد که باید فقط جایی از بدنم را لمس کنم تا بتوانم دوباره واردش شوم.

ََبه محض اینکه بدنم را لمس کردم، احساس کردم که به پایین افتادم، انگار درون یک استخر تاریک و سرد از آب سقوط کردم. چشمانم را باز کردم، و بدنم را حس کردم که سنگین و سرد بود. می‌دانستم که باید به طبقه پایین رفته و کنار تنها بخاری‌ای که در خانه داشتیم، گرم شوم. خوشبختانه وقتی تجربه‌ام را برای پدرم تعریف کردم، حرفم را باور کرد. او تصمیم گرفت دو بخاری دیگر در خانه نصب کند و بخاری چهارم در زیرزمین را هم تعمیر کرد.


منبع:

https://www.nderf.org/experience.html?ENTRYNUM=13175


آدرس کوتاه: https://neardeath.org/OCPhn

مرتبط پست ها

تجربه ملیندا لاینز
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه تاشا

1404/05/06
تجربۀ بتی گواداگنو
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ بتی گواداگنو

1404/02/01
جهنم و تجارب نزدیک به مرگ
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه جانی

1403/12/27

همچنین بخوانید

تجربۀ خودکشی انجی فنیمور
‌تجربه‌های منفی یا ترسناک

تجربۀ خودکشی انجی فنیمور

1399/10/17

انجی فنیمور در بچگی دچار اذیت و آزار فراوان شده بود. هنگامی که او یک کودک خردسال بود مادر او پدرش و بقیۀ بچه ها را ترک کرده و از منزل رفته بود. اگر این کافی نبود، به همۀ اینها آزار و اذیت...

ادامه مطلب
شبه تجربه جان

شبه تجربه جان

1399/10/18
تجربه اسکات

همه چیز عشق است…

1399/10/22
آیا تجربه‌های نزدیک به مرگ حقیقت دارند؟

تجربۀ کارول در 6 ماهگی

1399/10/16
ملاقات با عیسی؛ وقتی زنی در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفت

ملاقات با عیسی؛ وقتی زنی در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفت

1401/04/23
بارگذاری بیشتر
در آغوش نور

کپی مطالب با ذکر منبع جایز است

بررسی مفاهیم تجربه‌ نزدیک به مرگ، تجربه‌های معنوی، متافیزیک، مرور زندگی و مرگ موقت

  • جمله‌های برگزیده
  • پرسش‌ها و پاسخ‌ها
  • ارسال تجربه‌های شخصی
  • پیوندها

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب