در دسامبر سال 1982، ریکی رندولف (Ricky Randolph) که برای شکار به طبیعت رفته بود، در اثر سقوط از ارتفاع حدود 25 متری به درون یک دره جان خود را از دست داد. وی داستان خود را اینگونه میگوید [120]:
در حالی که به سمت پایین سقوط میکردم میدیدم که به سرعت به بستر رودخانه نزدیک میشوم. میدانستم که این پایان است و با اینکه چند لحظه بیشتر به برخوردم با زمین باقی نمانده بود، گوئی زمان برایم بسیار کند شده بود. در آن حال فکرهای زیادی از خاطرم میگذشتند، همسرم، دخترم، خانوادهام، اینکه کسی نمیداند من کجا هستم. آیا کسی من را پیدا خواهد کرد؟ و ناگهان تاریکی! نمیدانم این تاریکی چقدر طول کشید ولی در یک زمان احساس کردم دارم بدنم را ترک میکنم…
من خود را در چند متری بالای رودخانه معلق یافتم و از بالا بدنم را تماشا میکردم که بی حرکت روی سنگی افتاده بود و از گوش و دماغ و دهان در حال خون ریزی بود و بستری از خون زیر آن را فرا گرفته بود. ناگهان احساس کردم نیروئی از بالا من را به شدت به سمت خود میکشد و با سرعت بسیار زیادی شروع به صعود کردم. در حال صعود میتوانستم از ارتفاع خیلی بالا زمین را ببینم، و چه منظرۀ زیبائی بود! سرعت من به شدت در حال افزایش یافتن بود و وقتی در مسیرم به سمت جلو نگاه میکردم میتوانستم سیارات، ستارهها، و حتی کهکشانها را ببینم. بعد از مدتی وارد فضائی مانند یک حفره شدم که طولانی و تاریک بود، ولی در اطراف من شعاعی از نور بود که تمام رنگهای رنگین کمان را در آن میتوانستید بیابید. نور کم سوئی در انتها میدیدم که به تدریج در حال بزرگ شدن بود.
من بالاخره وارد نور شدم و احساس کردم که نور در تمام ذرات وجودم نفوذ کرد و تمام ترسهای من را از بین برد. من خود را ناگهان در برابر یک پلهکان عظیم یافتم که به نظر میآمد به چیزی شبیه یک پل یا مانند آن ختم میشود. در دوردست منظرۀ بسیار زیبائی از یک شهر با شکوه را دیدم که گوئی از جنس کریستال بود و به رنگهای مختلفی میدرخشید. من با ناباوری به آن سمت شروع به حرکت کردم و به ورودی شهر رسیدم که دروازۀ بزرگ و درخشندهای به ارتفاع تقریباً 10 متر بود. دروازه به روی من گشوده شده و من داخل شهر شدم. این شهر بسیار عظیم بود و در هر طرف آن بالکنهائی بودند که به طبقات مختلفی منتهی میشدند. من از بالای یکی از آن بالکنها به پائین نگاه کردم و به نظرم آمد که ارتفاع آن بی نهایت بود. مردم در آن شهر مانند شهرهای روی زمین در حال تردد بودند، ولی همگی رداهای بلند و کلاه داری به تن داشتند…
یکی از این افراد در جلوی من توقف کرد و بدون هیچ کلامی به یک راهروی طولانی اشاره کرد و من بلافاصله فهمیدم که باید به آنجا بروم. در انتهای این راهرو یک در بزرگ بود که جلوی من باز و پشت سر من بسته شد و من در تاریکی کامل قرار گرفتم و برای اولین بار ترس من را فرا گرفت. بعد از مدتی که نمیدانم چقدر بود نوری در آنجا پدیدار شد و به تدریج بزرگتر و قویتر شد تا جائی که تحمل درخشنگی آن را نداشتم. ناگهان صدائی شنیدم که تا اعماق وجودم نفوذ کرد:
“با زندگی خود چه کردی؟”
در آن موقع در سمت راستم شروع به دیدن صحنههائی مانند یک فیلم کردم. این ها صحنههای زندگی من بودند، از بدو تولد، بچگی، جوانی، و تمام زندگی من و هر آنچه کرده بودم. من تلاش میکردم که کارهای خوبم را به یاد بیاورم و به خاطر آوردم که در بچهگی در محیط کلیسا حضور زیادی داشته و در آن فعال بودم، ولی به جای آن در آن موقع به من صحنۀ مردی نشان داده شد که در اتومبیل بدون بنزین خود بود. من به خاطر او توقف کردم و او را تا پمپ بنزین نزدیک بردم و چون پولی نداشت برایش بنزین خریداری کردم. آن صدا به من گفت
“تو بدون فکر و تأمل به این انسان کمک کردی، بدون اینکه توقع دریافت چیزی را در مقابل داشته باشی. اینگونه اعمال اساس و شیرازۀ خوبی هستند”.
به من تمام مواردی که در آن کسی را آزرده بودم نیز نشان داده شد، و دیدم که چگونه در اثر آن زنجیرهای از تصمیمات و کارهای اشتباه را در دیگران بوجود آوردهام. من شگرف زده و مبهوت شدم، زیرا هرگز تصور نمیکردم زندگی و رفتارم تا این اندازه روی تصمیمات و اعمال نزدیکان و دوستانم و کسانی که ملاقت کردهام اثر گذاشته باشد. من به هیچ وجه از آنچه که میدیدم خوشحال و راضی نبودم. حقیقت این بود که ثمرۀ زندگی من بسیار اندک، و از بسیاری از جهات خود خواهانه و بدون مهر و شفقت برای دیگران بود.
ناگهان دوباره آن صدا را شنیدم که به من گفت
“باید برگردی”
من علی رقم آنچه دیده بودم نمیخواستم برگردم و اشتیاق داشتم که بمانم. آن صدا به من گفت
“باید برگردی و با تغییر دادن خود به دیگران کمک کنی تا تغییر کنند. پزشکان میخواهند تو را عمل کنند، اجازه نده این جراحی انجام شود وگرنه هرگز نخواهی توانست راه بروی. کسی به ملاقات تو خواهد آمد که جواب سوالات تو را خواهد داشت. وقتی که تو را بخوانم دوباره پیش من باز خواهی گشت. اگر به آنچه گفتم عمل کنی آنچه اتفاق افتاده است جبران خواهد شد و بنگر چه چیزی در پیش رو قرار دارد”.
من نگاه کردم و دیدم که زمین درآشفتگی و غوغا است، جنگها و مرگ و مناظری هولناک و شهرها را در حال ویران شدن میدیدم. یک کوه در آمریکا آتشفشان کرد و شهرهای زیادی را در تاریکی فرو برد. دولت آمریکا به کل سقوط کرده و مردم برای آذوقه و آب یکدیگر را میکشتند. یک انفجار مهیب را در جو زمین دیدم که باعث تخریب زمین های زیادی شد…ولی دیدم که در نهایت مردمی متفاوت بر روی زمین آمدند که صلح طلب بودند. فقط تعداد کمی شهر قابل سکونت به جای مانده بود، ولی این مردم به نظر راضی و خوشحال میرسیدند.
دوباره ندا آمد که وقت آن رسیده که برگردی. دروازۀ بزرگ پشت سرم باز سد و من احساس کردم که از همان راهی که به آنجا آمدهام و از آن تونل برگردانده میشوم. من وارد جو زمین شدم و رودخانهای را از بالا دیدم. بدنم بی حرکت در بستر رودخانه افتاده بود، و ناگهان چیزی مانند یک شُک الکتریکی بسیار قوی را حس کردم و تکان شدیدی خوردم. چشمان خود را باز کرده و اولین چیزی که دیدم درختان اطراف بودند. درد بسیار شدیدی را در بدنم حس میکردم و هر نفس برایم تقلا و زحمت بود….”.
ریکی بالاخره نجات داده شد و به بیمارستان منتقل گردید. پزشکان به او گفتند که باید او را جراحی کنند، زیرا شکستگی استخوان های پشتش روی عصب های ستون فقرات او فشار آورده و اگر عمل نشود فلج خواهد ماند. علی رقم هشدار مکرر پزشکان و حتی پافشاری خانوادهاش او از این امر ممانعت کرد. ریکی میگوید که چگونه شبها گریه میکرد و در تردید بود که آیا کار درستی کرده که به توصیۀ پزشکان و خانواده اش عمل نکرده است یا نه. بالاخره بعد از چند ماه که او در حالت فلج بود، روزی احساس قلقلک خاصی را در پای خود حس کرده و به درخواست خودش به بخش فیزیوتراپی منتقل شده و توانسته بود بعد از چند ساعت تقلا اولین قدم خود را به سختی بردارد و سپس قدمی دیگر و قدمی دیگر. درمان معجزه آسای او باعث شگفت زدگی تیم پزشکی او شد و تصویرهای رادیولوژی بعدی او نشان داده بودند که فشار روی اعصاب او به کل از بین رفته است!
ریکی میگوید که زندگی او در اثر این حادثه کاملاً دگرگون شده و کمک به دیگران برایش اهمیت فوق العادهای پیدا کرده است.