لوئیز فاموسو (Louis Famoso) که در اکتبر سال 1963 در حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داده بود میگویدمن به یک مهمانی خداحافظی بزرگ برای دوستم دعوت شده بودم. من که به تازگی آخرین مدل ماشین فورد را خریده بودم و کمی هم تأخیر داشتم، با سرعت حدود 170 کیلومتر در اتوبان میراندم که ناگهان دیدم قسمت جلوی ماشینم پائینتر رفته ودود و جرقه های زیادی از اصطکاک آن با جاده به هوا میجهند. من سعی کردم ماشین را متوقف کنم ولی قبل از اینکه موفق شوم، دماغۀ ماشین در اسفالت رفته و در یک آن ماشین از جلو شروع به معلق زدن در هوا کرد و بلاخره با شدت بر زمین خورد. من به شدت مجروح شده بودم ولی فهمیدم که ماشین به زودی آتش خواهد گرفت و باید خود را از آن بیرون بکشم. هنوز چند متر بیشتر دور نشده بودم که انفجار ناگهانی ماشین که پشت سرم بود من را دهها متر به بالا و جلو پرتاب کرد…
من وارد فضائی شدم که مانند یک تونل بود و نقطه ای نورانی را در انتهای آن میدیدم. در حال عبور از تونل و در میانۀ آن با چندین راهب روبرو شدم که هر یک به نوعی خاص در حال عبادت و ذکر بودند. جامه های آنها متفاوت، ولی همه بسیار زیبا و بلند و ردا گونۀ به نظر می آمدند، و هر کدام به آئین و مذهب متفاوتی تعلق داشتند. من در خانواده ای کاتولیک بزرگ شده بودم ولی از سنینی پائین به سمت آئین های مختلف روی آورده و آنها را امتحان کرده بودم و به نظر می آمد که این افراد هر یک نمایندگانی از هر یک از آن آئین ها و مذاهب بودند. آنها همگی در کنارۀ تونل بودند، ولی یکی از آنها که چهره اش از خاور دور به نظر میرسید و ریشی بلند و جوگندمی داشت، در میانۀ تونل دست به سینه و چهار زانو نشسته بود و من حدس زدم که وی متعلق به آخرین آئینی است که من در زندگی برگزیده بودم. هنگانی که در تونل از کنار او عبور کردم، او به من لبخندی زد. من میخواستم توقف کرده و از آنها سؤالاتی بپرسم ولی به سرعت به طرف نور کشیده شدم.
به تدریج در نزدیکی انتهای تونل همه چیز روشن تر میشد و بالاخره به یک فضای بسیار پهناور و سفید و فوق العاده درخشان رسیدم. ناگهان تمام زندگیم از تولد تا لحظۀ تصادف جلوی من با سرعت شروع به نمایش در آمد… من که به پهنۀ سفید و درخشان پیش رویم خیره مانده بودم، نیم نگاهی به بدن (روحی) خود انداختم و متوجه شدم که مرزهای نیمه شفافی که در اطراف من بود از بین رفته و دیگر هیچ بدن و فرمی ندارم. من پیش خود متعجب شدم، چگونه چنین چیزی ممکن است؟ پس افکار و احساس هویت من از کجا منشعب میشوند؟ آیا من اکنون جزئی از این زمینۀ سفید هستم؟
ناگهان دیدم که یک کرۀ درخشان طلائی به سمت من می آید و به تدریج بزرگتر میشود. هنگامی که این کره به نزدیکی من رسید به یک موجود آدم گونه و بسیار زیبا از جنس نور تبدیل شد و در جلوی من در هوا شناور ماند. موها، صورت، و ردای زیبائی که او به تن داشت همه طلائی بوده و مانند یک میدان الکتریکی گوئی در جریان بودند. او انرژی بود که فرم یک انسان را گرفته بود، و با فرم گرفتن او، تمام پهنۀ سفید پیش روی من نیز شکل گرفت. گوئی این پهنه زنده بود و من جزئی از آن بودم. موجودات و اشکال دیگری نیز در پشت سر او شکل گرفتند، ساختمانهائی که مانند کریستال بودند جلوی من پدیدار شدند و آنجا پر از موجودات مختلف با اندازهها و اشکال و رنگها و درخشندگی های متفاوت، و پر از رفت و آمد و فعالیت شد. بعضی از این موجودات بال داشتند و برخی نداشتند. بعضی تنها مانند یک گوی نورانی بودند و مانند حباب های گاز در یک نوشابه به بالا و پائین و اطراف میجحیدند. تمام احساسات درون من با شدت 10 برابر به قلیان در آمده بودند.
به محض اینکه فکر کردم سؤالی بپرسم، وجود نورانی جلوی من شروع به صحبت کرد. صدای او نه مؤنث و نه مذکر، نه خیلی نرم و نه خشن، بلکه مانند هم سرائی یک گروه و بسیار کامل و فراگیر بود. دو موجود عظیم نورانی در کنار او بودند که شنل های بسیار درخشانی به تن داشتند. وجود نور به من گفت اینها میخائیل و جبرئیل هستند. او گفت “میخائیل تو را انتخاب کرده و جبرئیل راهها را به تو خواهد آموخت”…در آنجا من پنج کرۀ نورانی را دیدم که در حال بازی و حرکت در آن اطراف بودند. آنها همگی از زمینۀ پشت سر وجود نورانی ظاهر شده بودند. چهارتای آنها به رنگ صورتی با شدت های متفاوت و یکی از آنها آبی رنگ بود. نور به من گفت “آنها از تو هستند، که همه از من هستید، ولی آنها به سوی تو خواهند آمد و تو از آنها مراقبت خواهی کرد.آنها از هم جدا خواهند شد ولی در زمان برگشت دوباره پیش هم باز خواهند گشت”. من در زمان این اتفاق 21 ساله بودم و ازدواج نکرده بودم و بچه ای نداشتم (لوئیز بعدها ازدواج کرده و دارای 5 بچه شد، 4 دختر و یک پسر).
در حالی که من سعی میکردم معنای این حرفها را بفهمم، یک صفحۀ دوار کریستال بسیار زیبا و درخشنده، مانند یک پشقاب، در جلوی من ظاهر شد که رنگهای متفاوت رنگین کمان در آن منعکس بود. ناگهان این صفحه شکسته شده و هزاران ذرات آن به اطراف پخش شدند، و هر ذره درخشنده و زیبا بود. ولی به تدریج ذرات به سوی هم باز آمده و به شکل اولیه و واحد بازگشتند. وجود نور به من نشان میداد که چگونه ما همه ذرات یک وجود واحدیم و من نیز یکی از این هزاران ذره هستم. نور به من گفت که “تو نشانه های زمان برگشت را خواهی دید”. ناگهان صفحه هائی جلوی من شکل گرفتند و با نگاه کردن به هر صفحه تصاویری در آن شکل میگرفتند و وارد ضمیر من میشدند. اینها تنها نگاهی سریع و اجمالی نبودند، بلکه بسیار واقعی حس می شدند. من احساس میکردم که خود جزئی از هر یک از این صحنه ها و اتفاقات شده بودم.
مردانی را دیدم در لباس نظامی که مردان دیگری را در لباس نظامی میکشتند. برخی از آنها آمریکائی بودند. تعداد کثیری که لباس شخصی به تن داشتند را دیدم که آنها نیز در حال کشتن تعداد کثیری غیر نظامی دیگر بودند. مانند این بود که به آدمک های اسباب بازی نگاه میکردم که هم نوعان خود را درو کرده و از سر راه برمیداشتند، از ملیتها، مذاهب، و نژادهای مختلف، و با ابزارهای متفاوت و طی دهها سال. من میخواستم از آنجا خارج شوم، زیرا احساس درد تمام این مردم را خود حس میکردم. من از نور پرسیدم که چرا و تا کی؟ او گفت “بشر دشمن بشر خواهد بود، تا روزی که دعا گوی بشر گردد”. صحنۀ بعدی که دیدم از سیلهائی بود که در قاره ها و قسمتهای مختلف زمین رخ میدادند. دوباره من خود را جزئی از این صحنه ها و در اثناء آنها یافتم، قدرت این سیل ها را حس میکردم و بوی مردگان مشامم را آزار می داد. جانهای بسیار زیاد، زمینها و غلات کشاورزی، و دامها را می دیدم که توسط سیل نابود می شدند. آتشفشانها را میدیدم که در نقاط مختلف زمین در حال فوران بودند. ابتدا یکی، و بعد دیگری، و سپس دیگری….گدازه های داغ و روان آنها شهرها و دهکدهها و مردم و دامها را مدفون می کردند. من به خرابه ها نگاه میکردم و چیز زیادی از آنچه قبلاً آنجا بود نمیدیدم. آخرین صحنه هائی که دیدم از زلزله هائی بود که قسمتهائی از هر قارۀ زمین را تخریب میکردند. یک زلزلۀ بسیار شدید را در آمریکا دیدم، ولی بیشتر آنها در اروپا و شرق اتفاق می افتادند. دوباره من به سمت وجود نور رو کردم و او به من گفت “زمانی خواهد رسید که تمامی این اتفاقات با هم و شدیدتر از آنچه تو دیدی اتفاق خواهد افتاد، و آن زمانی است که بشریت به اوج گناهان خود رسیده است”. او گفت “آنها از من روی گردان خواهند شد و خود را خدا خواهند دانست”.
در اینجا میکائیل به من اشاره کرد که با او بروم و من خود را پاره ای از تمام هستی احساس میکردم، بیلیونها ستاره و سیاره، بیلیونها کهکشان… مانند آن صفحه که در مقابل من به هزاران جزء تقسیم شد… هر درجه و بعد لایه ای از مبدأ که خود بی انتهاست. من میدیدم که میلیونها گوی نورانی به میلیونها سیاره در پیش روی من وارد شدند، مانند زنبوری که از گلی به گل دیگر میرود آن را بارور میکند . میکائیل من را جلوتر برد و دیدم که بسیاری از این سیارات دارای حیات هستند… بالاخره من به نزدیکی زمین باز گشتم…. ناگهان تصویر میلیونها نفر که از تخریب قسمت بزرگی از شهر نیویورک در حال گریستن بودند به ذهن من آمد. زلزلۀ بسیار پرقدرتی را دیدم که قسمتی از زمین را تخریب کرد… ولی بعد از پایان تمام این اتفاقات دیدم که در نهایت زمینی شکل گرفت که نوتر و تمیزتر و زیباتر بود. مردم روی این زمین به نظر خوشحالتر و راضیتر میرسیدند، با اینکه زندگی آنها در آغاز به نسبت بدوی مینمود. به تدریج گروهها و قبیله ها به هم می پیوستند و ملتها را تشکیل میدادند. آنچه که قلب من را به شعف درآورد این بود که جنگ و دشمنی از میان رفته و بالاخره صلح و آرامش واقعی در زمین حکمفرما شده بود…
من دوباره به نزد وجود نور بازگشتم. 5 گوی نورانی هنوز هم در آنجا بودند. من میخواستم آنجا بمانم ولی به من گفته شد که نمیتوانم و باید بازگردم و به کسانی که بعد از من خواهند آمد بگویم که “بدانید اگر عشق درونتان که با خود به دنیا آورده اید را به دیگران بدهید، خالق شما مشتاقانه منتظر بازگشت شما خواهد بود”. او به من گفت که اگر سؤالی از ضمیر و روح داشتم، کافی است که به درون خود بنگرم که جواب خود را آنجا خواهم یافت…