من صدایی شنیدم که مانند یک قطار بود که با سرعت نور به گوشهای من برخورد کرده است. ضربه و شُک برق گرفتگی در تمام بدن من منتشر شد و هر سلول من آن را حس کرد، گویی در یک وان اسید فرو رفتهام. من سقف اتاق را جلوی چشمانم دیدم و برای یک لحظه نمیتوانستم بفهمم این چه نیرویی بوده که توانسته چنین درد مغز استخوان سوزی را به من وارد کند و من را در چنگال خود به صورت معلق بالای تختخوابم نگاه دارد. زمانی که شاید کسری از ثانیه بود مانند یک ساعت برایم طول کشید.
در یک لحظه خود را از آن درد بسیار شدید در آرامش و سکون یافتم. احساسی بود که هرگز مانند آن را حس نکرده بودم و بعد از آن هم حس نکردهام. مانند این بود که در آرامش و سکوتی عظیم و باشکوه غرق شدهام. هیچ ایدهای نداشتم که چه اتفاقی افتاده است، ولی حتی در این زمانِ پر از آرامش میخواستم بدانم که کجا هستم. شروع به تماشای دور و اطرافم کردم. زیر من بدنم بود که به آن طرف تخت خواب پرت شده بود. از کفشهای من دود برمیخواست و گوشی تلفن در دست من ذوب شده بود. «سندی» را دیدم که سراسیمه به اتاق وارد شد. او کنار تخت خواب ایستاده و با ناباوری و گیجی به صحنهای که میدید نگاه کرد و بعد از آن هم «تامی» وارد اتاق شد. من بالای سر آن دو و بدن خودم معلق بودم. بالاخره آمبولانس سر رسید و همانطور که من از بالا تماشا میکردم بدنم را روی برانکارد و داخل آمبولانس گذاشتند. نقطه نظر و دید من مانند یک فیلمبردار تلویزیون بود و بدون هیچ اشتیاق یا احساساتی این صحنه را تماشا میکردم. من به نقطهای در بالای بدنم در جلوی آمبولانس نگاه کردم و دیدم که یک تونل در آنجا شکل گرفته که شبیه به چشم (مرکز) یک گردباد بود و به طرف من میآمد.
همانطور که تونل در خود میپیچید و به طرف من میآمد و من را احاطه میکرد، صداهایی شبیه به صدای سنج از آن شنیده میشد. چیزی نگذشت که دیگر هیچ چیزی برای دیدن نبود: نه آمبولانسی، نه سندی گریان، نه کادر پزشکی که تقلا میکردند با بیسیم با بیمارستان حرف بزنند. تنها این تونل بود که من را کاملاً در خود در بر گرفته بود و صدایی فوقالعاده زیبا که از هفت سنج میآمد و به ترتیب و در ریتمی منظم نواخته میشد.
به جلو و تاریکی تونل نگاه کردم. در انتهای آن نوری بود که با آخرین سرعت ممکن به سمت آن میرفتم. با حرکت من، به درخشندگی نور در پیش روی من افزوده میشد تا جایی که تاریکی تونل را کاملاً پر کرد و من خود را در بهشتی از نور درخشنده یافتم. این درخشنده ترین نوری بود که هرگز دیده بودم، ولی با این وجود چشمان من را آزار نمیداد. بلکه برعکس، نور برای چشمانم تسکین دهنده بود.
به سمت راستم نگاه کردم و یک فرم شبح مانند نقرهای رنگ را دیدم که از میان مه شکل گرفت. همانطور که او به من نزدیک میشد احساس عشقی در من شکل گرفت که تمام معانی کلمه عشق را در خود داشت. مانند این بود که من یک معشوقه را ملاقات میکنم، یک مادر یا بهترین دوست، که احساس آن هزار برابر شده است. وقتی که این وجود نورانی به من نزدیکتر شد، این احساسات عشق چنان شدید شدند که تقریبا لذت آن بیش از حد تحمل بود. وجود نورانی درست روبروی من ایستاد. همان طور که من به وجود و جوهره او خیره شده بودم، میتوانستم رنگهای بلورین و منشور مانندی را ببینم. گویی که هزاران قطعه کوچک الماس هستند که هریک رنگهای رنگین کمان را صادر میکنند. من به دستانم نگاه کردم و مانند کریستال با نوری سوسو زنان میدرخشید و سیال و در حرکت بود، همچون آب اقیانوس.
من در حضور او احساس راحتی میکردم، نوعی آشنائی که به من میباوراند که او هر احساسی را که من هرگز حس کرده بودم را حس کرده است، از بدو تولد تا لحظهای که اصابت صاعقه من را جزغاله کرده بود. با نگاه به این وجود حس میکردم که هیچ کسی نمیتواند مانند او من را دوست داشته باشد، مانند او من را بفهمد و با من همدردی کند، مانند او به من دلگرمی دهد و مانند او بدون هیچ قضاوتی شفیق و دلسوز من باشد.
شروع به نگاه کردن به دور و اطراف کردم. در پایین ما موجودات دیگری بودند که مانند من میدرخشیدند، ولی سوسو زدن آنها سرعت بسیار کمتری نسبت به من داشت. آنها به نظر گیج و گم شده میرسیدند. با نگاه کردن به آنها از سرعت سوسو زدن نور من کاسته شد. احساس ناخوشایندی در این کاهش فرکانس ارتعاش بود و من هم نگاهم را برگرداندم. من به بالا نگاه کردم و موجودات دیگری را دیدم که از من درخشنده تر بودند و ارتعاش آنها بالاتر از من بود. نگاه کردن به آنها نیز برایم معذب بود.
وجود نور من را در خود دربر گرفت و با این کار او من شروع به تجربه کردن تمامی زندگیم و حس کردن و دیدن هرچه که هرگز برایم اتفاق افتاده بود کردم. مانند این بود که یک سد شکسته شده و هر خاطرهای که در مغزم بود مانند سیلی به بیرون جاری گشت. دیدن زندگیم حالم را به هم میزد، زیرا میدیدم که چه انسان ناخوشایند و خود خواهی بودهام. اولین چیزی که دیدم کودکی پر از خشمم بود و اینکه چگونه به بچههای دیگر زور میگفتم و آنها را اذیت میکردم. به عنوان مثال دیدم که در مدرسه ابتدایی یکی از هم کلاسیهایم که غدۀ تیروئید بزرگی داشت که از گردنش بیرون زده بود را مسخره میکردم و سر به سر او میگذاشتم. آن وقتها فکر میکردم که بامزه هستم، ولی اینجا من از درون بدن او میزیستم و باید درد (مسخره و تحقیر شدن) او را خود حس میکردم. من دیدم که در دعواهای مشت زنی زیادی در ایام کودکی و جوانیم درگیر شده بودم. من دوباره این دعواها را میدیدم، ولی این بار از دید افرادی که در مقابل من بودند. من درد و عذاب آنها را خود حس میکردم. من همچنین رنجشی که با رفتار غیر قابل کنترل و یاغی گرانه خود در پدر و مادرم بوجود آورده بودم را دیده و حس کردم. در حالی که من در ایام نوجوانی از این یاغی بودن خود احساس افتخار میکردم.
تمام احساسات، طرز رفتار و انگیزههای خودم را دوباره تجربه میکردم. عمق احساسی که در مرور زندگیم داشتم شگفت انگیز بود. من نه تنها احساس خود و طرف مقابلم را حس میکردم، بلکه احساس نفر بعدی که (به طور غیر مستقیم) تحت تاثیر عمل من قرار گرفته بود و تمام افراد بعدی را در این زنجیره حس میکردم.
همه رفتارهای من بد هم نبودند. مثلا یکبار دیدم که یک کشاورز در حال کتک زدن بزی است که سرش در بین نردهها گیر کرده بود. من از پشت رفته و مشتی به او زدم. اکنون از دیدن تحقیر شدن این مرد و خوشحالی که آن بز حس میکرد احساس رضایت میکردم. ولی من همیشه با حیوانها مهربان نبودم. مثلا یک بار سگمان گوشه قالی اتاق را جویده بود. من بسیار عصبانی شده و کمربندم را درآوردم و کتک مفصلی به او زدم. اکنون مهر و علاقه این سگ را نسبت به خود درک می کردم و میدیدم که او این کارش را با قصد و منظوری انجام نداده بود و من ناراحتی و درد او را خود حس کردم.
فهمیدم این که چه کاری انجام میدهید آنقدر مهم نیست، بلکه علت انجام دادن آن است که اهمیت دارد. به عنوان مثال، دیدن دعوا و کتک کاریهای بدون علتی که با دیگران داشتم در مرور زندگیم خیلی بیشتر برایم دردناک بود تا وقتی که با کسی دعوا کرده بودم که برای من قلدری کرده و به من آزار رسانده بود. تجربۀ دوبارۀ وقتی که کسی را بدون علت آزردهاید دردناکترین قسمت مرور زندگی است.
من در زمان جنگ ویتنام در ارتش آمریکا خدمت کرده بودم و مسئول کشتن تعدادی ویتنامی بودم. من احساس حزن آنها، وقتی که زندگیشان به طور ناگهانی توسط من به پایان رسیده بود و احساس حزن و دردی که خانوادۀ آنها در اثر این حادثه حس میکردند، را خود احساس میکردم. تنها چیزی که کمی از درد و شدت این احساسات میکاست این بود که من در آن زمان (در دنیا) تصور میکردم که کار درستی انجام میدهم. من بعد از جنگ هنوز هم در ارتش آمریکا خدمت میکردم و یکی از کارهایم این بود که به شورشیها و دولتهایی که دوست آمریکا به حساب میآمدند به صورت قاچاق یا مستقیم اسلحه و مهمات میفرستادم. در مرور زندگیم میدیدم که گاهی این اسلحهها برای کشتن مردم بیگناه استفاده میشد و خود شاهد نتایج آن بودم. من گریه و حزن کودکان وقتی که خبر کشته شدن پدر خود را میشنیدند را میدیدم و احساس میکردم…
وقتی که مرور زندگیم به پایان رسید، من به نقطۀ تأمل و بازتاب رسیدم و توانستم به عقب و آنچه که تازه مشاهده کرده بودم بنگرم و خود در مورد آن نتیجه گیری و قضاوت کنم. من شرمسار بودم! متوجه شدم که زندگیم بسیار خودخواهانه بوده است و به ندرت دست کمک و یاری به سوی کسی دراز کردهام. تقریباً هیچ وقت لبخندی از روی برادری و محبت به کسی نزده بودم و پولی برای کمک به کسی که محتاج است نبخشیدهام. زندگی من فقط و فقط دربارۀ من بود، بدون اینکه انسان های دیگر اهمیتی در آن داشته باشند.
من در حالی که احساس عمیقی از تأسف و شرمندگی داشتم، به وجود نور نگریستم و منتظر گوش مالی و توبیخ او بودم. من زندگی خود را مرور کرده بودم و در آن انسانی را دیدم که حقیقتاً بی ارزش است. در حالی که به او خیره شده بودم، احساس کردم وجود نور مرا لمس کرد و در اثر آن لمس، من سرور، عشق و شفقتی بدون قضاوت از سوی او حس کردم که تنها آنرا میتوان با شفقت یک مادربزرگ مهربان در حق نوۀ خود مقایسه کرد. او گفت:
«آنچه تو هستی فرقی است که خدا دارد، و آن فرق، عشق است».
کلماتی گفته نشدند، بلکه این به صورت یک فکر در من القاء شد و تا امروز هنوز معنی و منظور دقیق این جمله را نفهمیدهام. سپس، دوباره فرصتی برای درون نگری و تفکر دربارۀ زندگیم داده شد. چقدر در حق دیگران محبت کرده بودم؟ چقدر از دیگران عشق گرفته بودم؟ میتوانستم ببینم که برای هر کار خوبی که کردهام لااقل 20 کار بد انجام دادهام. وجود نور از من دور شد و با خود بار احساس گناه را از شانۀ من برداشت. من درد و سختی درون نگری را تحمل کرده بودم، ولی از آن دانش و آگاهی ای بدست آورده بودم که میتوانستم با آن زندگیم را تصحیح کنم. دوباره وجود نور از طریق فکر با من صحبت نمود:
«انسانها موجودات معنوی پرقدرتی هستند که هدف به زمین آمدن آنها خلق کردن خوبی است. در بسیاری از اوقات این خوبی نه از طریق کارهای بزرگ و پر سر و صدا، بلکه با کارهای سادهای که از روی محبت بین مردم انجام میشود محقق میگردد. همین چیزهای کوچک به حساب میآیند، زیرا خودجوش بوده و واقعیت تو را نشان میدهند».
بخشش و مغفرتی که علیرغم زندگی بسیار معیوب و پر از اشتباهم از سوی وجود نور حس میکردم خارقالعاده بود و من احساس بزرگتر شدن کردم. اکنون راز سادۀ بهبود وضع بشریت را میدانستم. مقدار عشق و خوبی که در پایان زندگی خواهید داشت مساوی عشق و خوبی است که در طول زندگیتان به دیگران دادهاید، به همین سادگی. من به وجود نورانی گفتم: «اکنون که این راز را میدانم زندگی من بهتر خواهد بود».
ما مانند پرندگانی بدون بال شروع به اوج گرفتن کردیم. با بالاتر رفتن ما احساس میکردم که ارتعاش روحم در حال افزایش است. محیط اطراف ما حالتی شبیه به مه غلیظی داشت که روشن بود. در اطرافمان میتوانستم میدانهای انرژی ای را ببینم که مانند منشورهایی از نور بودند. بعضی از آنها مانند یک رودخانه جریان داشتند و برخی مانند چشمهای کوچک بودند. حتی دریاچه و برکههایی از آنها را میتوانستم ببینم. اینها از نزدیک قطعاً میدانهای انرژی بودند ولی از دور به شکل رودخانه یا دریاچه به نظر میرسیدند. از میان آن مه میتوانستم کوهستانهایی را ببینم که به رنگ آبی عمیق بودند. ساختار آنها هموار و ملایم بود و صخرههای زمخت و شیب تیزی در آنها دیده نمیشد و دامنۀ آنها با سبزه و گیاهان پوشیده شده بود. در اطراف این کوهها نورهایی دیده میشدند که از دور مانند چراغهای خانه به نظر میرسیدند. حرکت ما به صورت شناور در هوا بود، همانگونه که من همیشه در ذهنم حرکت فرشتگان را تصور میکردم.
ما با سرعت به سوی شهری که در آن (بناهایی شبیه به) کلیساهای بزرگ بود رفتیم و جلوی یکی از این بناها فرود آمدیم. این بناها تمامأ از جنس مادهای کریستال مانند بودند که از درون با نوری که بسیار درخشنده بود روشن گشته بودند. من از عظمت آن مکان در بهت و حیرت بودم و در برابر این شاهکار معماری احساس کوچکی میکردم. در هوای آنجا میشد (انرژی و) نیروی تپندهای که در این مکان وجود داشت را حس نمود. این بناها نماد هیچ دین و مذهب خاصی نبودند، بلکه نشانی از قدرت خداوند بودند.
می دانستم که اینجا مکانی برای یادگیری است و من آنجا هستم تا دستورالعملهایی را دریافت کنم. وقتی که وارد آن ساختمان شدیم دیگر آن وجود نورانی با من نبود. من به اطراف نگاه کردم ولی اثری از او نبود. این مکان مانند یک آمفی تئاتر یا کلاس درس بزرگ بود. ردیفهایی از نیمکت در اتاق بودند که همه رو به یک تریبون در جلوی اتاق قرار داشتند. دیوار پشت تریبون زیبایی خیره کنندهای از رنگهایی که مرتبا در حرکت بوده و در هم پیچیده و ترکیب میشدند را داشت. این اتاق و نور درخشانی که احساس عشق را در خود داشت همه چیز را تابنده کرده بود. من روی یکی از نیمکتها نشستم و به اطراف اتاق نگاه کردم، در حالی که به دنبال راهنمایم میگشتم.
لحظهای بعد فضای پشت تریبون پر از موجودات نورانی شد. روی آنها که تابشی مهربان و خردمند داشتند به طرف صندلی من بود. من تکیه داده و منتظر ماندم. آنچه که سپس اتفاق افتاد خارقالعاده ترین قسمت تجربۀ من است.
تعداد موجودات نورانی که پشت تریبون بودند را شمردم. ۱۳ نفر شانه به شانه در سرتاسر سِن ایستاده بودند. من متوجه چیزهای دیگری نیز راجع به آنها شدم، شاید از طریق نوعی تلهپاتی. هر یک از آنها نماینده یک خصلت روانی یا احساسی انسانها بود. به عنوان مثال، یکی از این موجودات بسیار آتشین و پر شور و حرارت بود، در حالی که دیگری هنرمند و احساسی بود. یکی پر انرژی و بی باک، و دیگری باوفا و انحصارگرا بود… حال بیش از پیش مطمئن بودم که اینجا محلی برای یادگیری است، ولی کتاب و حفظ کردنی در کار نبود. در حضور این موجودات نورانی من خود دانش میشدم و هرچه را که مهم بود (و قرار بود یادبگیرم) را فرا می گرفتم. مانند غرق شدن یک قطره آب در دانش اقیانوس، مانند آگاهی یک شعاع نور به هرچه که تمامی نور میداند.
این موجودات یک به یک به سمت من آمدند. با نزدیک شدن هر کدام از آنها، یک بسته کوچک از سینه او خارج شده و به سمت صورت من میآمد. اولین بار که این اتفاق افتاد من چشمانم را بستم و ترسیدم که بسته به صورتم برخورد کند. ولی درست قبل از برخورد به من این بسته باز شده و در آن تصویر یک اتفاق جهانی که در آینده رخ میداد به نمایش درمیآمد. هنگامی که به این تصاویر نگاه میکردم، احساس میکردم که به درون آنها کشیده میشوم و میتوانم خود جزئی از آن باشم و آن را تجربه کنم. این کار ۱۲ بار تکرار شد و هر دفعه من در میانه اتفاقاتی بودم که آیندۀ دنیا را تکان میداد. در آن موقع من نمیدانستم که اینها اتفاقات آینده هستند. تنها میدانستم که در حال مشاهده اتفاقاتی بسیار مهم هستم…
بستههای اول، دوم، و سوم مربوط به ضعیف شدن روحیه مردم آمریکا و نزول معنوی و روحی آنها در اثر جنگ ویتنام بود. بسته چهارم و پنجم مربوط به افزایش تنفر و خشم متقابل در سرزمین بیت المقدس و اسرائیل بود. بسته ششم راجع به یک فاجعه هستهای و بسته هفتم مربوط به حرکتهای مذهب گونه برای حمایت و مراقبت از محیط زیست بود. بسته هشتم و نهم مربوط به دشمنی و اختلاف بین چین و روسیه بود. بسته دهم و یازدهم دربارۀ فروپاشی و بحران اقتصادی و درگیری و جنگهایی در منطقۀ خاور میانه بود. بسته دوازدهم درباره پیشرفت تکنولوژی در آینده بود.
همچنین بسته سیزدهمی به طرف من آمد که نمیدانم از کجا و از طرف کدامین وجود نورانی بود، ولی در آن صحنههایی از جنگ و درگیری جهانی به من نشان داده میشد. در یکی از عجیبترین و گیج کنندهترین صحنهها، یک لشگر از زنان با چادرهای سیاه را دیدم که در یک شهر اروپایی رژه میرفتند. میدیدم که دنیا پر از احساس ستیز و دشمنی شده است. واضح بود که تمامی اینها از احساس ترس انسانها بوجود آمده است. به من گفته شد:
«لزومی برای ترسی که این مردم حس میکنند نیست. ولی این ترس آنچنان بزرگ است که آنها حاضر خواهند بود که آزادیهای خود را به خاطر احساس امنیت فدا کنند».
همچنین صحنه هایی را از بلایای عظیم طبیعی مانند سیل و آتشفشان و زمین لرزه می دیدم. به من گفته شد:
«اگر شما (نسل بشر) به عمل کردن (کورکورانه) به همان چیزهایی که به شما یاد داده شده ادامه داده و به نحوۀ رفتار و زندگی خود مانند 30 سال گذشته ادامه دهید، این اتفاقات قطعاً رخ خواهند داد. ولی این آینده بر روی سنگ حک نشده است و اگر شما خود را تغییر دهید، میتوانید از جنگ (و تراژدیهایی) که در انتظارتان است اجتناب کنید. آینده، قابل تغییر است و شما میتوانید آن را تغییر دهید».
با پایان یافتن این مشاهدهها فهمیدم که این موجودات نورانی بسیار مشتاق هستند که به ما کمک کنند، زیرا بدون پیشرفت معنوی بشریت آنها در ماموریت معنوی خود موفق نخواهند بود. آنها به من گفتند:
«شما نسل بشر واقعا قهرمان هستید. تمام کسانی که به زمین میآیند ارواح با شهامتی هستند زیرا حاضر به کاری شدهاند که هیچ وجود روحانی دیگری حاضر به آن نشده است. شما حاضر شدهاید به دنیایی که در مقابل تمامیت جهان بسیار محدود است آمده و در آن به همراه خداوند در خلق کردن سهیم باشید. تمام کسانی که روی زمین هستند باید به خود افتخار کنند.»…
در نهایت به من گفته شد که باید به زمین بازگشته و ماموریت خود را به انجام رسانم. من شهر کریستالی را ترک کرده و وارد اتمسفری که رنگ آبی خاکستری داشت شدم. این همان محیطی بود که بعد از برخورد صاعقه وارد آن شده بودم، بنابراین فرض کردم که اینجا مرز بین عالم معنوی و مادی است. از اینجا به آهستگی نزول کرده و خود را در بالای یک راهرو دیدم که بدنی بی حرکت در پایین آن قرار داشت. دونفر با روپوش سفید به طرف بدن میآمدند ولی در آنجا دوست نزدیکم، تیم را دیدم که قبل از آنها آمده و در کنار بدن نشست. تازه متوجه شدم که این بدن من است. احساس عشق و عطوفت را از سوی او به خودم حس میکردم. من به بدنم بازگشتم و با آن تمام دردهایم به من بازگشت. بدنم مانند آتش از درون میسوخت و در گوشهایم یک صدای زنگ گوشخراش و پیوسته شنیده میشد…
چند سال بعد با دکتر ریموند مودی که یک محقق تجربههای نزدیک به مرگ است ملاقاتی داشتم و به یاد میآورم که به او گفتم: «جهان روحانی بسیار زیباست. هنگامی که آنجا بودم هر چیز و سرنوشت هر چیز را میدانستم، حتی هر قطره باران. میدانی که سرنوشت هر قطره باران این است که به دریا بازگردد؟ ما نیز مانند قطرات باران هستیم، هر یک از ما یک قطرهایم و سعی داریم که دوباره به دریا بازگردیم…»
*************************
اینها خلاصۀ بعضی از اتفاقات آینده هستند که دنیون در تجربۀ خود مشاهده کرده بود. در نظر داشته باشید که این تجربه در سال ۱۹۷۵ اتفاق افتاده و مدت کوتاهی بعد، او تجربۀ خود را با دکتر ریموند مودی در میان گذاشته است.
- «در آمریکا یک هنرپیشه با حروف اول اسمR. رئیس جمهور خواهد شد که برای بقیه دنیا تصویر و شخصیت یک کابوی (cowboy) را تداعی خواهد کرد.»
دنیون تصور کرده بود که این شخص Robert Redford که هنرپیشه مشهوری بود میباشد. ولی ما اکنون میدانیم که این شخص Ronald Reagan بود.
- «در خاور میانه خشم و تنفر به نقطه جوش خود خواهد رسید. دین و مذهب نقش بزرگی را در این اتفاقات بازی خواهد کرد، و همچنین اقتصاد. اسرائیل از بقیه دنیا منزوی خواهد شد. عربستان سعودی به بعضی کشورها، مانند کره شمالی، کمک مالی خواهد کرد و با کشورهایی معامله و قرارداد (مخفی) بسته و با آنها دست خواهد داد.»
- «در سال ۱۹۸۶ یک انفجار هستهای در یک ساختمان سیمانی نزدیک یک رودخانه در روسیه اتفاق خواهد افتاد و صدها نفر کشته خواهند شد…»
واضح است که این پیشگویی در مورد اتفاق هستهای چرنوبیل که در آن هستۀ یک راکتور اتمی روسیه منفجر شده و خسارات بسیار زیاد جانی و محیط زیستی بوجود آورد میباشد.
- «اتحاد جماهیر شوروی به خاطر مشکلات اقتصادی فرو خواهد پاشید. مردم روسیه اعتماد و ایمان خود را به سیستم کمونیستی از دست خواهند داد…»
نظام کمونیستی شوروی در سال ۱۹۸۹ به خاطر مشکلات عدیدۀ اقتصادی از هم فروپاشید.
- «در سال ۱۹۹۰ یک جنگ بزرگ در یک صحرا اتفاق خواهد افتاد.»
عملیات «طوفان صحرا» از طرف ارتش آمریکا و متحدانش بر علیه ارتش عراق و برای آزادسازی کویت در سال ۱۹۹۰ انجام شد.
- «بمبها و مهمات شیمیایی در بیابانهای خاورمیانه به به مقدار زیادی وجود خواهد داشت و یک ترس جهانی از قصد و نیت کشورهای عرب، که آن اسلحهها را در دست دارند، بوجود خواهد آمد.»
- «یک مهندس بیولوژی از خاورمیانه روشی برای تغییر DNA ابداع خواهد کرد و توسط آن یک ویروس بیولوژی بوجود خواهد آورد که در ساخت چیپهای کامپیوتری استفاده خواهد شد.»
- در تاریخ ۱ سپتامبر ۲۰۰۱، یعنی ۱۰ روز قبل از حمله تروریستی به برجهای دوقلو در شهر نیویورک، دنیون برینکلی گفته بود که «دنیا در آستانۀ یک بیداری روحانی است که یک درون نگری و خودیابی را طلب میکند». او همه را دعوت کرده بود که ۱۷ سپتامبر را به عنوان «روز جهانی حقیقت» نامگذاری کنند تا مردم بتوانند «… قبل از این روز، وقت صرف کرده و شخصا زندگی خود و اولویتهایشان را به عنوان شهروندان زمین در این زمانِ تغییر و تحول مورد بررسی قرار دهند. این یک زنگ بیداری است. زیرا تنها وقتی که ما حاضر باشیم تا تمام واقعیت شکسته شدۀ انسانی خود را درک کنیم، نور زیبندگی و وقار بر ما خواهد تابید».
منابع:
“Saved by the Light: The True Story of a Man Who Died Twice and the Profound Revelations He Received”, Dannion Brinkley and Paul Perry. HarperOne Publications, 2008.ISBN: 978-0061662454
http://www.near-death.com/science/evidence/some-people-received-visions-of-the-future.html